
قسمتی از متن رمان :
باکلید درخونه رابازکردم…کفشامو دراوردم وازهمون جلوی در،چشمم به تی وی خاموش وخونه تاریکمون افتاد.حتمامامان اینبارخونه خاله رفته بود…عجیب بودکه خونه راواسه من خالی گذاشته…شاید…
بیخیال افکار ازاردهنده همیشگی شدم ودرحالیکه شالمودرمی اوردم واردخونه شدم،به سمت اتاق خودم رفتم وکیف وشالموروی صندلی میزکامپیوترانداختم…هم زمان که دکمه های مانتوم رابازمیکردم باپادکمه کیس رازدم تاکامپیوترروشن بشه…مانتوم راازتنم دراوردم وهمراه کیف وشالم به یه گوشه اتاق پرت کردم،ازخستگی وگرماکلافه شده بودم…ازکشوی میزی که کنارمیزکامپیوتربود،یه شرتک دراوردم که همون موقع کامپیوترویندوزرابالااورد وروشن شد…رمزپسورد را واردکردم وبایه حرکت شلوارمودراوردم وکنار بقیه وسایلام که یه گوشه اتاق بود،انداختم ولباسموبا یه شرتک وتاپ عوض کردم…خودموروی صندلی چرخون میزکامپیوتر ولوکردم واهنگ موردعلاقموگذاشتم وبابی حوصلگی پاهامو روی میزدرازکردم…چشاموبستم وهمراه با اهنگ زمزه کردم:
توروکجاگمت کردم بگوکجای این قصه
که حتی جوهرشعرم همینوازتومیپرسه
که چیشداونهمه رویاهمون قصری که میساختیم
دارم حس میکنم شایدمنو توعشقونشناختیم منوتوعشقونشناختیم
منبع : نودهشتیا