
قسمتی از متن رمان :
ساعت هفت و ربع بود ، با صدای زنگ ویولون گوشیم که آهنگ cristalyzلیندزی استیرلینگ بود ، ازخواب بیدارشدم . همیشه عاشق این آهنگ بودما ، اصلا ازوقتی کلیپ این آهنگ رو دیدم عاشق ویولون شدم وهمین باعث شد برم ویولون یاد بگیرم ، ولی از وقتی این آهنگ رو به عنوان زنگ صبح برای دانشگاهم رو گوشیم گذاشته بودم ، دیگه داشتم از این آهنگ متنفر میشدم . بعد از این که کلی گوشیم توسر خودش زد تا بیدارم کنه ! بالاخره بلند شدم و خاموشش کردم و رفتم طرف دشوری . دو تا چشام از زورخستگی بسته بودم ، منتها هرچند لحظه یه بار یکی ازچشام روباز میکردم محض اینکه احیانا نرم توی دیوار!!! همونجوری رفتم توی دشوری ، بادیدن قیافه خودم توی آینه وحشت کردم ، موهای ژولیده ، چشمای پف کرده صورت رنگ پریده که بیش ازحد به سفیدی میزد ، شبیه روح شده بودم با خودم گفتم:
_ بیچاره شوهرم سکته میکنه منو اینجوری ببینه!!
بعد دوباره همون افکار به قول حنانه هم دانشگاهیم فِمِنیستیم (یعنی ضد پسریاجنس مخالف) اومد سراغمو گفتم:
_ برو بابا گوربابای هرچی پسره اصلا حالا کی خواست شوورکنه!!
همونطورکه درحال فکرکردن بودم ، دوتا مشت آب یخ پاچیدم توی صورتم بلکه پف چشام یه کم بخوابه و ازدشوری اومدم بیرون و رفتم توی اتاقم تا خیر سرم حاضر بشم برم دنبال مهسا بریم دانشگاه . یه تیپ سرتاسر آبی زدم ، کیف یه وره ی آبیم روهم برداشتم ویه کم ملایم آرایش کردم تا بلکه ازاین بیحالی دربیام درآخریه کم برق ل*ب زدم و اومدم بیرون ، مامانم بیدار بود داشت برام چایی میریخت . یه سلام بهش کردم ونشستم پشت میز که مامانم گفت:
_ امروزساعت چند میای خونه ؟
_ ساعت هشت ، تا ساعت دوکلاس دارم ، دیگه نزدیکای ساعت سه خونم.
_ با مهسا میری دیگه؟
_ آره الان میرم دنبالش .
_ ماشین مهسا هنوزم تو تعمیر گاهه؟
_ آره ولی این هفته ای که میاد میره درش میاره فکرکنم شنبه یکشنبه بره .