
قسمتی از متن رمان :
هر چه دوست داری از من بخواه جز فراموش کردنت….
اگر می خواهی بروی برو اما من هستم…
آنقدر می مانم تا ماندنم مرا یاری کند…
تا دوای عشقت مرا درمان کند….
می مانم و می مانم تا لحظه مرگم…آنقدر عاشقت می مانم تا لحظه از دنیا رفتنم قصه عشق مرا بنویسند…..
داشتم جلوی آینه لباسمو مرتب می کردم .به ساعت نگاه کردم .ساعت ۹ بود و من ۱۰ باهاش قرار داشتم .یه تیپ تمام سفید زده بودم که به چشم ابروی مشکیم خیلی می اومد . با لبای قلوه ایم هارمونی خوبی داشت .کیفمو برداشتم به همراه پوشه شعرام و از اتاق رفتم بیرون .مامان و بابا تو آشپز خونه مشغول صبون خوردن بودن . بابا که ساعت ۱۰ دانشگاه کلاس داشت و مامانم امروز دادگاه نداشت فقط باید می رفت بعد از ظهر یکی از موکلاشو می دید . کیفمو با پوشمو گذاشتم رو کابینت .با لبخند سر میز نشستمو گفتم :سلام صبح به خیر
بابا -سلام گلم .چه ساعتی باید بری ؟
-ساعت ۱۰ باهاش قرار دارم بابا
مامان -پس بجنب صبحانه بخور زود تر حرکت کن .
-باشه
مشغول خوردن نون و کره و عسل شدم . چن تا لقمه که خوردم بلند شدم و وسایلمو از سر کابینت برداشتم .
-من دارم میرم .خدافظ