
قسمتی از متن رمان :
دستی برای بچه ها که داشتن از حیاط مدرسه خارج میشدن تکان دادم و ازشون دور شدم..کنار ایستگاه اتوبوس ایستادم و منتظر اتوبوس شدم…سوار که شدم از شدت گرما میخواستم جیغ بزنم…مهر ماه بود و هوا به شدت گرم…
از شلوغی توی اتوبوس جایی برای نشستن پیدا نکردم…دستمو گرفتم به یکی از صندلی ها و به خیابون خیره شدم…ناخداگاه رفتم توی فکر..خدا خدا می کردم الان که میرم خونه حمید خونه نباشه…اگر هم باشه دوستاش رو نیاورده باشه دور هم باشن…ای کاش مامان زنده بود و جلوی کارای حمید رو می گرفت…منی که خواهرشم و ۵ سال ازش کوچکترم نمیتونستم از پسش بر بیام…
به خودم که اومدم دیدم اتوبوس ایستاده..دیگه باید پیاده می شدم…ازسوپری محلمون,یه بطری اب معدنی گرفتم و به طرف خونه راه افتادم..جلوی در خونه که رسیدم کلید رو از توی کیفم در اوردم و توی قفل چرخوندم…وقتی چشمم به کفش هایی که توی حیاط بود خورد,اه از نهادم بلند شد…جلوتر رفتم و از توی شیشه به داخل خونه نگاه کردم..بله..درست حدس زده بودم…اقا حمید داشت با رفیق های فابریکش سیگار و قلیون می کشید…
توی دلم گفتم:خدایا من چه گناهی کردم اخه؟چرا از این زندگی نکبتی خلاص نمی شم؟
نشستم لبه ی حوض و کیفمو به بغل گرفتم…اینطوری فایده ای نداره..باید یه فکر حسابی کنم…عزمم رو جزم کردم و از پشت در حمید رو صدا کردم:
-حیمد میشه یه لحظه بیای؟
صداشو شنیدم که به دوستاش گفت منتظر باشن…وقتی اومدم از دیدن قیافه اش حالم به هم نخورد..بیشتر دلم سوخت
-تو چقدر زود اومدی
-میخوای برم؟
تکیه داد به دیوار
-حرفتو بزن
-من الان باید چه کار کنم؟
-هیچی..میری تو اتاقت تا من نگفتم نمیای بیرون