قسمتی از متن رمان :
لبخند می زنه و بغض توی چشماش رو پنهون می کنه . لبخند نمی زنم و غمم رو نمی پیچونم توی پرده . می خوام رو باشم . رو بازی کنم . می خوام تموم غم هام رو از نی نی چشمام بخونه و بفهمه چی داره توی دلم می گذره .
لب می زنم و داستان می گم … لب می زنم و خیال بافی می کنم … لب می زنم و یادم می ره دیگه قراره امیر حسامی نباشه ….
امیر حسام لبخندش رو میسپاره دست باد . کم میاره و رو میشه . مثل من .
بغض کرده حرف میزنه :
_ دیشب خونه نبود ….
اسمش رو نیاورده می دونم از کی حرف می زنه . نمی فهمم بغض صداش به خاطر منه یا به خاطر ادم نام برده نشده ….