
قسمتی از متن رمان :
موهای خرمایی مو پشت گوشم می فرستم، سر می خوره و دوباره سرازیر می شه روی صورتم ، از روی تخت بلند میشمو با یه کش موی طلایی موهامو می بندم، کلافگی دست از سرم بر می داره …
به آینه قدی اتاقم نگاهی می ندازم، می گن چهره معصومی داری، به این حرفا اهمیت نمی دم، سعی می کنم فقط قلبم تا اونجایی که می شه معصوم بمونه …
دفترمو باز می کنم، دوستش دارم، عاشق نوشتنم اونم از بچگی، از صبحت کردن با چیزایی که برام عزیز هستن لذت می برم، حتی شده یه شاخه گل رز سرخ و شاید بیشتراز همه با خدا …
هر وقت می نویسم آرووم می گیرم، دغدغه ای نیست خداروشکر، راضیم ، همیشه راضیم، اونم راضی به رضایش …
بعضی وقتا بهم می خندن، همین دوروبریا، میگن شاید زیادی سر خوشی که این حسو داری ! اما تو جوابشون می گم وقتی اینهمه زیبایی هست چرا نباید بخندم، چرا نباید راضی باشم…
دستم می ندازن، ولی من باز راضیم ،راضیم به رضایش …
خدایا امروز ۰۸/۱۰/…۱۳ روزی که بازم مثل همیشه با لبخنداز خواب بلند شدم،به خاطرهمه اون چیزایی که فقط هست ، همین برام کافی ، زیادتر نمی خوام، فقط داشته هامو برام حفظ کن، خدا جون از اینکه باهات حرف می زنم کلافه ای؟؟؟ نیستی حتم دارم نیستی…
چند جلمه دیگه دردو دل می کنم، دفترو می بندمو کناری می ذارم …
ساعت ۸ باید سرکلاس باشم، لوازمم مثل همیشه از دیشب آمادس، مامان صدام می زنه می رم پائین تا مثل همیشه قبل رفتن صورت ماهش رو ببینم…
قد تموم دنیا ، شایدم اندازه تموم حسی که می تونم درکش کنم اونو بابا علی رو دوست دارم، بعد خدا صمیمی ترین دوستامن …