قسمتی از متن رمان :
-مامانی…
چشمم رو یک بار بستم و باز کردم.باز شروع شد…
-مامانی…
با حرص چرخیدم و سعی کردم حرصم توی چهره ام مشهود نباشه.
-دیگه چیه؟
خرگوشی های بافته شده اش رو به هم نزدیک و سرش رو کمی خم کرد.از دیدن چهره ی شیطون و در عین حال مظلومش دلم ضعف رفت.خم شدم و روی بینیش، بوسه ای کاشتم.انگشت اشاره اش رو با لبخند شیطونی، روی گونه اش گذاشت.
-اینجا…
خنده ی از ته دلم رو نتونستم مهار کنم.خم تر ایستادم و با خنده، همون قسمت رو محکم بوسیدم.لحظه ای ایستادم و صورتش رو بوییدم.
-اوم…چه بوی خوبی میدی مرواریدم…
انگار بوی زندگی می داد.چیزی که شاید ازش محروم بودم.دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و پاهاش هم دور کمرم حلقه شد و خودش رو بالا کشید.کمرم خم تر شد و خودم رو نگهداشتم تا نیفتم.نفسی گرفتم و دست راستم رو پشت کمرش محکم کردم و “یاعلی” گویان، صاف ایستادم.
-وای چقدر سنگین شدی…
کنار گوشم ملچ ملوچی کرد.
-مامانی دیروز که توی کوچه با نگین اینا بازی می کردم علی لپمو کشید…
به سختی خودم رو به مبل رسوندم و نشستم.تکیه ندادم تا پاهای کوچیک مروارید که پشتم بود اذیت نشه.سرم رو کمی عقب بردم تا صورتش رو ببینم.
-علی کیه؟
زبونش رو دور دهنش کشید.