
قسمتی از متن رمان :
تیرماه بود و هوا گرم..جایی نبود که با میثم و رضا نگشته باشیم.با وجود اینکه این دو برادر بودند ولی اصلا شباهتی بهم نداشتند من به میثم شبیه تر بودم البته از لحاظ اخلاق…آن زمان فیلم های خون اشامی و ترسناک وگرگینه ای مد شده بود و هرشب یا روح احضار میکردیم یا یک برنامه ای برای ترساندن هم پیاده میکردیم..چندوقته پیش حمیدرضا را ترسانده بودیم حمیدرضا همسایه مان بود وپارسال همه دریک دبیرستان درس میخواندیم او تازه سال اول بودیم بخاطر همین خیلی اذیتش میکردیم…حالا هم که مدارس تعطیل بود برایش برنامه چیدیم و خلاصه….باعث شد هرسه مان یک هفته جریمه بشویم..
باویبره گوشی از خواب بیدار شدم گیچ و مبهوت به صفحه گوشی نگاه کردم.بابیحالی جواب دادم:الو
-مسخره کردی مارو؟چرا نمیای پس
به یکباره از جایم پریدم:رضا ؟شما الان کجایید؟
-دم پنجره خونتون…میای یا نه؟
-اومدم
ساعت دو نصف شب بود سریع توی رخت خوابم چند بالشت گذاشتم و لحاف را رویش کشیدم بخاطر حمیدرضا اجازه بیرون رفتن نداشتیم آن هم این موقع شب!برای همین نباید کسی متوجه نبود من میشد…پاورچین پاورچین بسمت پنجره رفتم درش را باز کردم و به ارامی پایم را بیرون پنجره گذاشتم و د برو که رفتییییم
به محض اینکه به محوطه رسیدم دستی محکم روی سرم فرودامد و روی زمین پرتم کرد: بی شرف کدوم گوری بودی سه ساعته مارو کاشتی
میثم و رضا بودند که شاکی نگاهم میکردند گفتم:بابام نمیخوابید لامصب انقدر نخوابید نخوابید تا خوابم برد شرمنده
رضا گفت:خوبه خونتون ویلاییه و طبقه اوله میدونی ما که اپارتمانی هستیم با چه زحمتی اومدیم ؟اونوقت تو برا خودت لالا بودی