قسمتی از متن رمان :
دیو کانر، تنها ۳۲ ساله بود، وقتی که به صورت غیرمنتظره ای درگذشت.او هنوز هم تنها ۳۲ ساله بود، وقتی که به صورت غیر منتظره ای به زندگی بازگشت.
نخست، به خاطر نمی آورد که چگونه کارش در قبر کم عمق، به پایان رسیده، فقط می دانست که چنگ زدن راهش به بیرون، جهنمی بود و مزه ی آن کثافت برای بقیه ی زمانش روی زمین، در دهانش باقی می ماند. بیشتر از هر چیزی احساس سرما و کرم هایی که در طول صورتش می خزیدند را داشت. دقیقا فکرِ “من از اینجا بیرون اومدم” نبود.
یک حرکت بود،یک ترس ناگهانی در درونش جریان پیدا کرد و تقلا کرد تا دست هایش را که به پهلوهایش سنجاق شده بود تکان دهد.
اول، فقط می توانست وول بخورد،با هل دادن آن ها هر چه سخت تر به بیرون توانست احساس کند که آرنج هایش کمی جا پیدا می کنند و انگشتانش تا زمانی که توانست ذره ای آن ها را حلقه کند، کشیده شدند.این تمام آن چیزی بود که او نیاز داشت. ذره به ذره، او جای بیشتری را برای پاک کردن جای بیشتر، پاک کرد.
حالا او داشت به کثافت خیس و چسبناک لگد و مشت می زد و آن را می خراشید و تمام غرایزِ در بدنش را احساس می کرد، همچنانکه که حس می کرد ذراتی که به درون دهان و بینی اش می ریزند و چشم ها گوش هایش را پر میکنند، باعث خفگی اش می شوند.تا این که ناگهان، هوا آزاد شد؛هوای سرد شبانه، با نم نم باران پایین می آمد.او بیرون آمده بود.