
دانلود رمان برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود رمان برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود رمان برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود رمان برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود رمان برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
صداى حزن انگیز قرآن در گوشم مى پیچد و مثل چکش بر مغزم مى کوبد. چشمانم را مى بندم و صبر مى کنم…صبر…
کم کم دور قبر خلوت مى شود. ضجه ها و شیون هاى خواهرش هنوز قطع نشده است و مادرش، به نقطه اى زل زده و یک قطه اشک هم نمى ریزد. آن ها را به زور از روى خاک بلند مى کنند و کشان کشان به طرف ماشین هایشان می برند. حتما برای ناهار به یک رستوران شیک و گران قیمت همه را دعوت کرده اند.
یک زن زیر بغل مادرش را مى گیرد. پیر و شکسته شده است و چین و چروک های صورتش بیش از همیشه به چشم می آید. حق دارد. زندگى روى خوش بهش نشان نداده است.
خواهرش را هم مردى در آغوش گرفته و دلدارى اش مى دهد. شاید با حرف های عاشقانه! کسى نیست به او بگوید داغ برادر جوان که با حرف ها خوب نمى شود.
از کنارم مى گذرند. سرم را پایین مى اندازم و شالم را بیشتر روى صورتم مى کشم. سایه هاى شان را مى بینم که مى ایستند. توقع داشتم اما نفسم در سینه حبس مى شود و خون در رگ هایم متوقف می شود. به آرامى برمى گردند و به من نزدیک مى شوند…نزدیک و نزدیکتر…طوری که سایه ام در سایه ی آنها گم می شود.
صداى لرزان و گرفته اى مى گوید: تو…تو کى هستى؟
صدایش مانند لولاى زنگ زده ى در آهنى، قدیمى و خشک است.
از جایم تکان نمى خورم. قدم بر مى دارد و رو به رویم مى ایستد. مرا برانداز مى کند و مى گوید: تو همون دخترى..