قسمتی از متن رمان :
پرده رو انداختم و نشستم . پاهامو جمع کردم تو شیکمم و تکیه دادم به پشتی ای که مادرم همین دو هفته ی پیش بافته بود . خبری از گلنار نبود .
می ترسیدم . خیلی هم می ترسیدم . من نمی خواستم عروس بشم . مادرم هم نمی خواست . رفته بود با بی بی زبیده ، مادر آدینگ ( کسی که روز جمعه به دنیا اومده )حرف بزنه . آدینگ منو نمی خواست . صنوبر چند وقت پیش بهم گفت ،آدینگ تو خروجی کاریز بهش گفته که خاطر خواهش شده . حالا نمی دونم چرا اومدن خواستگاری من.
به مادرم گفتم که آدینگ منو نمی خواد . اونم رفته صحبت کنه بلکم از من بگذرن . پدرم بدهکاره. می گن منو جای بدهیش برمی دارن . اشک از چشمم رون می شه . می دونم آدینگ اگه با من عروسی کنه ، اذیتم می کنه و بعد می ره صنوبرو می گیره . اونا ثروتمندن می تونن هر چند تا زن بخوان بگیرن . دوست ندارم عروس بشم . می ترسم از عروس شدن . سحرناز دخترعموم همین یه سال پیش ، شب عروسیش مرد. اونقدر خون ازش رفته بود که مرد . من نمی خواستم بمیرم.
من دلم می خواد درس بخونم . آقامعلم دیروز شناسنامه اش رو بهمون نشون داد . نه من شناسنامه دارم و نه مادرم. آقا معلم می گفت ، اگه شناسنامه داشته باشیم ، قانون ازمون حمایت می کنه. ولی اینجا خیلیا اصلاً شناسنامه ندارن. مادر می گه سیزده سالمه . اما کلاس چهارمم. پدرم هیچ وقت نیست . با لنج بار می بره امارات . وقتی نیست راحت می رم مدرسه . هر وقت میاد دعوام می کنه و نمی ذاره برم .
داشتم اشکامو با پشت دست پاک می کردم که گلنار خودشو انداخت تو اتاق. نفس نفس می زد و لپاش قرمز شده بود . نفس عمیقی کشید وگفت :
-هورناز دارن می یان . دارن میان ببرنت .
غم چنگ انداخت به قلبم . گلنار دستامو گرفت و گفت :
-فرار کن هورناز. از اینجا برو. بمونی مثل سحرناز می شی ها !!!
گریه کنان گفتم :
-کجا برم ؟ من که جایی رو بلد نیستم که.