قسمتی از متن رمان : صدای معصوم مدام توی گوشم می پیچید....حرفهایی که برایم قابل هضم نبود وهر آن احتمال بالا اوردنشان را میدادم.....دلم هوای ازاد میخواست....کمی اکسیژن خالص...قلبم مدام میزد ونمی زد...پشت فرمان نشسته بودم وبه نقطه ای نامعلوم نگاه میکردم.....یاد روزهای در به دری ام افتادم...یاد گریه های پشت همین فرمان ....یاد هق زدن های بی پایان....یاد درد های این چند سال.... لابه لای افکارم ،مثل طعمه ای در تار عنکبوتی به دام افتاده،در خودم وصدا های بی معنی توی سرم تنیده در هم ....فقط خیره نگاه میکردم....در انتظار بلعیده شدن.! چند ساعت بود که از معصوم جدا شده بودم...؟چقدر دنبالم دویده بود....؟حامد چند بار به موبایلم زنگ زده بود...؟هیچ نمی دانستم.....پوک پوک شده بود تمام بدنم.... به خودم امدم وشماره ی مامان را گرفتم....بعد از سومین بوق... -الو ....سلام مامان ...میشه بری دنبال بچه ها...؟ -خوبم....کاری پیش اومد،فکر نکنم به موقع برسم....