قسمتی از متن رمان : پاهام و به دیوار تکیه زدم و روزنامه رو پرت کردم یه گوشه... الناز با صدای خسته ای گفت: : پیدا نکردی؟؟؟ : نیست که نیست که نیست. حالا چه غلطی بکنیم؟؟ با لحن با نمکی که همیشه من و به خنده می انداخت گفت: : میریم به ددی میگیم اجازه صادر کنه ما تو کنکور شرکت کنیم اون وقت میریم پی درس و مشقمون.. به پهلو خوابیدم و دستم و زیر سرم گذاشتم... لبخندی زدم: : بی خیال بابا... ما اگه درس خون بودیم سال دوم دبیرستان نمیفتادیم. زد زیر خنده: : اون که بخاطر اون امتحان خط بود. نیشخندی زدم: : سه سال هنر خوندیم بالاخره هم نتونستیم یه بار درست بنویسیم... تازه امتحان فزیک هم بوداااا اونم افتادیم... شهریورم قبول نشدیم. : بس که ما نمونه ایم..