
پریسا
صبح با سردرد زیادی از خواب بیدار شدم.دیشب حتما بدجور مست شدم.به خودم یه نگاه میندارم.هنوز با همون لباسام.لباسم بالا رفته بود در حدی که لباس زیرم معلوم بود.توی تخت غلت خوردمو به اون یکی طرف برگشتم.چشمامو باز کردم.در حال مالوندن چشام بودم که دیدم سهیل پیشم خوابیده! هیییییع این ... این ... اینجا چیکار میکنه؟! فوری یه جیغ بلند کشیدم که از جاش پاشد.گیج اینور اونور و نگاه میکرد.بعد چشمش افتاد به من.ای خدا چشم چرونی هم حدی داره دیگه اینکه داره منو غورت میده! ملافه ای رو که انداخته بودم پایینو سریع برمیدارم و میپیچونم دور خودم.از جام پا میشم و هولش میدم بیرون.هنوز خواب بود.خب منم اگه با صدای جیغ از خواب پا میشدم زهر ترک میشدم.اووووخی دلم براش سوخت.یه لباس تو خونه ای تنم میکنم و میرم سمت دستشویی.یه مشت اب یخ رو صورتم میریزم.الان یه قهوه تلخ خیلی حال میده.میرم تو سالن.میبینم سهیل رو مبل نشسته رو داره با گوشیش ور میره.
_سهیل؟
_هوم.
_قهوه داریم.
_اره تو کابینته
_اینجا ده تا کابینته! بیا بهم بده
_نمیبینی دستم بنده!
_نه اها بدو.منتظرماا
_.......
_باتوامااا سهیل!
نفسشو داد بیرون و اومد تو اشپزخونه.گفتم:
_چه عجب دست از سر اون گوشی برداشتی!
_بیا اینم قهوه جنابعالی.اب جوش هم که قابل رویت هست
_اونکه بعله.فقط شکر کجاس؟
_نداریم!
_مگه میشه!
_خب نداریم دیگه اگه میخوای شیر و داغ کن.اه شیرم نداریم
_خا باشه
رفتم یه لیوان برداشتک و اب جوش و توش ریختم و کلا یه قهوه تلخه تلخ واس خودم درست کردم.رفتم و رو یکی از مبلا نشستم و ازش پرسیدم:
_چرا دیشب موندی.
_اگه اون موقع برمیگشتم خونه همه رو بی خواب میکردم
_باشه ولی چرا پیش من خوابیدی؟
_حوصله نداشتم همونجا خوابم برد
_باعش
اولین قلوپ قهومو خوردم.اونقدراهم تلخ نبود.یهو تلفن زنگ خورد.سهیل پاشد تا بره جواب بده.
_الو
_......
_بله هستش.یه لحظه گوشی
بعد تلفن و گرفت سمت من
_کیه؟
_نپرسیدم
یه چشم غره ای براش رفتم و تلفن و ازش گرفتم
_بله؟
_سلام پریسا جان.خوش میگذره اونجا؟
_چی؟! شما.
_پدرتو نمیشناسی.
_بابا!
_دیشب چه طور بود؟
فوری تلفنو قطع کردم.
_کی بود پریسا.
؟! جوابشو ندادم.فوری رفتم تو اتاقو درو بستم.افتادم رو تخت.اونا درمورد من چی فکر کردن سرمو محکم فرو کردم تو بالشو به اشکام اجازه دادم تا بیان.سهیل اروم درو باز کرد و گفت:
_پریسا! پریسا خانووم! خوبی؟
سرمو از توی بالش در اوردم به دیوار خیره شدم.
_میخوای حرف بزنی؟! میشنوم.کی بود؟! خانوومی؟
_بابام بود
_چی میگفت؟
_چرت و پرت
_مثلا؟
_دیشب خوش گذشت؟! اونا درباره من چی فکر کردن که اینطوری میگن؟ من کجا برم که ارامش داشته باشم؟
_اروم باش پریسا.دیگه تلفن زنگ خورد جواب نمیدم!
_تا کی؟ من نباید برم خونمون.
_چند روز دیگه هم اینجا بمون بعد برو
_که بعدش بهم بگن حاملم.
_پریسا ...
_هان؟! تو اون رو نمی شناسی! اونا هر کاری بخوان میکنن.نگاه نمیکنن که من دخترشونم.من اصلا برای اونا مهم نیستم.اونا فقط میخوان زور بگن زور!
اینارو با گریه میگفتم.از جام بلند میشم و چمدونم و باز میکنم.اون لباس هایی که تو این مدت استفاده کرده بودم و میزارم تو چمدون.مانتو و شالم و میزارم و میخوام که برم.تا در خروجی خونه میرم.از توی جا کفشی کفشام و برمیدارم و روی پله ها میشینم تا کفشامو بپوشم.
_پریسا حداقل بزار من برسونمت.
_نه خودم میرم.فقط کیفم توی ماشینته
_باشه الان میام.
میرم توی کوچه و منتظر سهیل میمونم تا بیاد.یهو یه ماشین شاسی بلند میاد و جلوی خونه پارک میکنه.واسم سوال بود که صاحب این ماشین کیه.چییییییی؟! پارسا! یه جیغ خفیف میکشم و میرم سمتش
_اخخخخخ پارسا.دلم برات چقد تنگ شده بوود!
اینو میگم میپرم تو بقلش.با دیدن اون غم هامو فراموش کردم.پارسا برادر سهیل بود که دو سال هم ازش بزرگتر بود.از وقتی که بچه بودم همیشه پیش پارسا میموندم اما از وقتی که رفتش تهران برای کار دیگه زیاد ندیدمش.از بقلش یکم جدا میشم و تو صورتش نگاه میکنم.وقتی پارسا پیشمه انگار مهدی باهامه.انگار یه برادر عین کوه پشتمه.تو صورتش نگاه کردم.تو این چند سال زیاد تغییر نکرده بود.هنوز هم مثل یه پسر 18 ساله لباس میپوشه با اینکه 23 سالشه! اون هم داره تو صورتم کنکاش میکنه.انگار دنبال یه چیز جدیده.روی یکی از کبودی های صورتم دست میزاره و میگه:
_این چیه پریسا.
_به نظرت شاهکار کی میتونه باشه؟
_بابات.اما برای چی؟
_میخوان به زور منو شوهر بدن! من اینو نمیخوام پارسا.میخوام به درسم ادامه بدم.اما اینا اینو نمیفهمن.خودت که خوب میشناسیشون حرف حرف خودشونه.چون گفتم نه! این شد حال و روزم.
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_چند روز اومدم خونه سهیل موندم.
_چرا خونه سهیل؟ دو تایی تو خونه موندین؟
_اوهوم.الانم منتظرم سهیل بیاد و کیفمو از تو ماشینش بده.
_من میرسومنت.
_باشه اما بصبر کیفمو بردارم.از سهیل خداحافظی کنم بعد
در جوابم هیچی نگفت و به جاش یکی از دستاشو دورم حلقه کرد.سهیل اومد.با دیدن من تو بغل پارسا انگاری اعصبانی شد.اما چرا؟ من که اونو به چشم داداش میبینم.با سهیل سلام علیک کرد.بعد کیفمو بهم داد و باهاش خدافسی کردم و با پارسا به سمت خونه راه افتادیم.
_رسیدیم دیگه پریسا جون
_مرسی پارسایی زحمتت شد.معذرت
_چه زحمتی بابا.تو رحمتی برا من
_دیگه برم خونه.کار نداری؟
_نه گلم بای
از ماشین پیاده شدمو پشت در واستادم و داشتم دنبال کلیدم میگشتم.یهو حسار دستایی رو روی کمرم احساس کردم.برگشتمو دیدم پارسا بغلم کرده.منم با دوتا دستام بغلش کردمو یه بوس رو گونه هاش گذاشتم.کلیدو تو دستم فشار دادم و گفتم:
_من دیگه باید برم فعلا بایی پارسایی
_باشه خانومی.بای.نگران نباش من با شوهر عمه اینا حرف میزنم.
_زحمت نکش اونا حرف حرفه خودشونه
_باشه اما من سعی خودمو میکنم
_مرسی داداشی.بای فعلا
_میشه به من نگی داداشی
اینو گفت و اومد سمتم و گونمو خیلی اروم بوسید
_باشه پارسا جوون! خخخ
_دختره شیطون! مواظب خودت باش خداحافظ
_خودافس
اینو گفتم و برگشتم سمت در.درو با کلیدم باز کردم و اولین قدممو برداشتم.به ساختمون دو طبقه ای که دیوار های سفید رنگی داشت و نگاه کردم.بابا از پنجره بزرگ سالن داشت به من نگاه میکرد.سرمو انداختم پایینو از پله های حیاط بالا رفتم.دری که رو به سالن بودو باز کردم و میخواستم به راهم ادامه بدم اما بازومو گرفت و محکم فشار داد.دردشو تو خودم ریختم و هیچی نگفتم.حتی تو صورتش نگاه هم نکردم.گفت:
_ادم وقتی وارد خونه میشه به بزرگترش سلام میکنه
_ادم نباید دست روی کوچکترش بلند کنه
_با من بحث نکن پریسا!
_شما هم لطفا دستمو ول کنین
_با پارسا چیکار داشتی؟
_دلم براش تنگ شده بود داشتم ماچش میکردم.مشکلیه.
_تو الان نامزد داری!
_چی؟! منکه چیزیو تو دستم نمیبینم!
_امشب میبینی
_من قبول نمیکنم
دستمو محکمتر فشار داد و با اون یکی دستش موهامو از زیر شالم در اورد و کشید.دیگه نمیتونستم تحمل کنم.ناله کنان گفتم:
_ولم کن!
_امشب میگی اره فهمیدی! با اون ابروریزی که تو کردی اگه اره نگی ابرومونو میبیری!
_من چه ابروریزی کردم؟ هان؟
_دیشب با سهیل تنها بودی
_تنها بودم که چی؟ فکر میکنین منم مثل بقیه دخترام.
_خفه شو برو تو اتاقت و برای امشب حاضر شو
_از اول هم داشتم میرفتم تو اتاقم
محکم پرتم میکنه جلو تر.یه چشم قره ای براش رفتم به سمت اتاقم راه افتادم.داشتم حاضر میشدم.من با سهیل مشکلی نداشتم.فقط نمیخواستم زیر حرف زور باشم.سهیل اتفاقا پسر خوبیه و خودم هم میدونم که دوسم داره.اما من علاقه ای به ازدواج ندارم.من هنوز بچم.همینطور داشتم با خودم حرف مبزدم و موهامو صاف میکردم.هووووف بالاخره تموم شد.با یه کش بزرگ قهوه ای موهامو بالا جمع میکنم.یه پیراهن مشکی که استین های توری داره و بلندیش تا زانومه رو با یه ساپورت مشکی میپوشم.کفش پاشنه 5 سانتیمو که روش با پارچه مشکی اکلیری تزیین شده رو پام میکنم و یه نگاه به خودم تو ایینه میندازم.دیگه حوصله ارایشم رو ندارم.برق لبمو برمیدارم به لبام میزنم.میرم و گوشیمو با شارژرش در میارمو گوشیمو روشن میکنم.وای فای رو روشن میکنم.یا علی! چقدر پی ام دارم.گوشیم هنگ کرد.پی ام هامو نگاه میکنم.همینطور سرگرم گوشیم بودم که صدای زنگو میشنوم.اهمیت نمیدم.پنج دقیقه بعد صدای درو میشنوم
_کیه؟
_منم سهیلم
_بیا تو
_قصد پایین اومدن نداری خانومی.
_نه
_چیکار داری میکنی؟
_به تو چه؟
_بیا پریسا
میاد جلو و میخواد که دستمو بگیره
_ولم کن سهیل حوصله ندارم
_توکه هیچ وقت نه اعصاب داری نه حوصله! من چیکار کنم با تو؟ هان؟ نکنه باید قلقلکت بدم.
یهو میاد و به سمتم حمله میکنه.وای خدا داشتم میترکیدم از خنده در اخر میگم:
_تسلیم عاقا تسلیم! توروخدا ولم کن! میااااام!
آفرین دختر خوب.
از جام بلند میشم و دست سهیل و میگیرم و باهاش از پله ها میرم پایین.زندایی با دیدن منو سهیل گل از گلش میشکفه.
_به به عروس گلم.خوبی پریسا جان
_مرسی زندایی.پارسا نیومده.
_امم نه دخترم ترجیح داد خونه بمونه.
سهیل یهو دستمو ول کردو رفت روی مبل نشست.گفتم:
_من میرم چایی بیارم خدمتتون
_منم میام باهات پریسا
سرمو میندازم پایینو میرم تو اشپزخونه.در حال اماده کردن فنجون ها بودم که سهیل وارد اشپزخونه میشه.بدون هیچ حرف دیگه ای میگه:
_چرا همش از پارسا میپرسی؟
_خب پارسارو دوسش دارم چیه مگه؟
_از پارسا دوری کن پریسا.وقتی که با من نامزد میشی باید از اون دوری کنی فهمیدی؟
_تو نمیتونی به من بگی چیکار کنم و چیکار نکنم! پارسارو دوست دارم.اما به عنوان یه داداش!
_همینکه گفتم
اینو میگه و میره.این به چه حقی به من دستور میده! نفهم! میمون! یه کم بهش خندیدم روش واشد.اخخخخخخ! سوختم.لعنتی.سینی چایی رو میگیرم تو دستمو میرم سمت پذیرایی.به ترتیب چایی هارو میدم و خودم هم میرم سر جام میشینم.مثل سری پیش بقل سهیل.
زندایی: خب عروس خانوم بله رو گفتش دیگه
_نه خیر زندایی من بله رو نگفتم.پدرجان گفتن!
_خب خودت مگه راضی نیستی؟
_نه من راضی ن ...
بابا: پریسا بس کن
_چشم چشم.خفه میشم
دایی: خب دیگه بچه ها بیاین حلقه هارو بندازین دستاتون
_لزومی نداره دایی جان.بهتره سره عقد حلقه هارو بندازیم
_اما ما میخوایم تو رو نشون کنیم دخترم.
_هووووووف باشه!
با ادا از جام پامیشم میرم سمت دایی.دستمو میگیرم جلوی دایی.حلقه رو میندازه دستمو یه حلقه دیگه هم بابا میندازه دست سهیل.هر کی که اونجا بود دست میزد.گفتم:
_تموم شد.
_اره دخترم.الان ما تورو واسه سهیل جان نشون کردیم.امیدوارم خوشبخت شین.
_مرسی
اینو میگم و میرم سر جام.تا اخر شب دیگه حرفی نزدم تا دایی اینا رفتن.رفتم تو اتاقم لباسامو عض کردم و افتادم تو تخت با نگاه کردن به حلقه ای که تو انگشتم بود به خواب رفتم.