تعرفه تبلیغات کانال سایت در آپارات تالار گفتمان سایت
رمان عشق،درس،دردسر-قسمت چهارم رمان عشق،درس،دردسر-قسمت چهارم

شیرین-به کجا زل زدی عزیزم؟
نگاه از کوچه که تا چند لحظه پیش پر بود از حضور سینا گرفتم و به سمت مامان برگشتم و با لحن گرفته ای که ناشی از حرف سینا بود گفتم:
-حالش خوب نبود ... مثل همیشه شوخی نمیکرد، فقط وقتی درباره ی اون کوچولو گفت شادی رو تو چشماش دیدم ... چیزی شده؟ دستش به سمت من دراز شد و با گرفتن دستم جواب داد
شیرین-اول بریم داخل سر فرصت برات همه چیز رو تعریف میکنم ... فقط این رو بدون که اتفاق بدی هنوز رخ نداده
فشاری به دستش دادم و همراهش از در ورودی گذشتم ........................................ .................
شیرین-دختر کوچولوی من این روزا چیکار میکرده؟ مهمونی خوش گذشت؟
لبخندی تحویل چهره ی دوست داشتنی اش دادم و گفتم:
-عالی بود مامانی ... تازه من فرودگاه هم رفتم و تا شب با آتوسا در حال سر و کله زدن بودم، ولی خیلی خوش گذشت ... برای جمعه هم قرار کوه داریم
شیرین-خدا رو شکر ... چشمکی زدم و ادامه داد: -منیژه چه جوریا بود؟ پیر شده؟
یه لحظه یاد حرفای آتو درباره ی خاله افتادم و نیشم شل تر شد
شیرین-چرا میخندی آتیش پاره؟
-نبودید که ببینید ... آتو وقتی توی فرودگاه دیدشون، چاقو بهش میزدی خونش درنمی اومد ... خاله خانم یه تیپ همچین توپ و جوون پسند زده بود ... به خودشون زحمت داده بودند و یه روسری ابریشمی نازک هم سر کرده بودند
شیرین-غیبت خانومی؟
-مامانم چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است ... چیزی که دیدم رو گفتم، ولی زیاد جالب نبود ... جاتون خالی بود ببینید شب مهمونی آرام جونم چه حالی از مژده گرفت
شیرین-آرام که مژده رو خیلی دوست داره؟
-نگران نباش غیر مستقیم حالش رو گرفت ... حالا بعدا براتون تعریف میکنم چه خبر بود ...
شیرین-باشه حالا بریم داخل، من هنوز رباب خانم رو ندیدم
جلوی پله ها ازش جدا شدم و سوت زنان به سمت اتاق حرکت کردم
شروین-چیه موشی؟ خروس میخونه ... کبکت
لبخندی به چهره ی شادش زدم و گفتم: -چرا نخونه؟ مامانم برگشته، منم خوشحالم ...
شروین-اوکی ... الان میخوای بهشون بگی؟
یه دفعه زد جاده خاکی ... فکر میکردم خودش دوست داره این خبر رو به بقیه بده، ولی سوالش نشون داد دارم اشتباه میکنم .... برای اینکه مطمئن بشم پرسیدم:
-مگه خودت بهشون نمیگی؟
دستش حلقه ی شونه ام شد و در جواب گفت:
شروین-به نظرت اگه قرار بود خودم موضوع رو بیان کنم، چرا زودتر به تو اطلاع دادم؟
شونه ای بالا انداختم
-نیدونم ...
شروین-نیدونم نداریم ... کی میگی؟
-به همه یه دفعه بگم؟ میخوای به مامان بگم بعد اون فراخوان عمومی بده؟
لبخندی به طنز حرفم زد و گفت:
شروین-نه خودت سر میز به همه بگو ... حوصله ی ندارم چند روز طول بکشه
آخی طفلک داداشم زیادی هول تشریف داره ... شیطون نگاهش کردم و گفتم:
-باشه بابا اصلا سر میز ناهار خبر رو اعلام میکنم ... تو رو هم خلاص میکنم ... خوبه؟
شروین-زهرمار ....
-ا ا ا چرا فحش میدی؟
شروین-به قول خودت هویجوری ... برو لباسات رو عوض کن زود بیا
به صورت نظامی پاهام رو به هم کوبیدم و جواب دادم
-اطاعت قربان
بابا-دختر خودم چطوره؟
روی صندلی میز خم شدم و بوسه ای به گونه اش زدم
-عالی ..... شما چطوری؟
به تبعیت از من، با لحن خندان و شوخی گفت: -عالی ...
-ای ول بابای خودم ...
شروین-به به، دختر بابا چه نوشابه ای برای بابا باز میکنه ...
بابا-حسودی نکن پسر ... با سن و سالت هم خوانی نداره ...
شروین با لحن مثلا رنجیده ای رو به بابا کرد و گفت:
شروین-ببخشید بابا، سن و سال من چشه؟
-چشم نیست، گوشه داداشی
مامان مثل همیشه به داد تک پسرش رسید و به طرفداری از شروین گفت:
شیرین-دختر و پدر حواستون باشه که قند عسل من رو اذیت کنید، با من طرف اید
شروین-فدای مامان خودم
-مامان ....
آقا جون مثلا اومد از من طرفداری کنه ولی ... چی فکر میکردم و چی شد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بابا-خانم نمیشه فرق گذاشت ... ناز گل من ناراحت میشه ... من و دخترکم یه گروه، شما و قند عسلتون هم یه گروه ... هر کی سی خودش ...
شیرین-اینطوریاست حاجی؟
با حرف مامان قهقه من رفت هوا ... آخ جون بحث داشت به جای باریک میکشید
-اوه اوه بابا کارت دراومد ...
بابا با لحن جدی ای رو به من گفت: -تقصیر تو و اون داداش لندهورته بابا ... اصلا من و خانمم یه گروه، تو هم با داداشت برید یه گروه دیگه ...
دیدم تنور زیادی داغه پس تصمیم گرفتم سریع نون رو بچسبونم و موضوع عاشق شدن قند عسل مامان رو علنی کنم
-بعد عروس خانواده توی کدوم گروه باشه؟
بابا و مامان اومدن یه حرفی بزنند ولی بعد از تحلیل گفته ی من، تازه دوزاری هاشون افتاد و با یه علامت سوال گنده که بالای سرشون بود به من خیره شدند
بابا-چی گفتی بابا .... برگشت سمت شروین و ادامه داد: -خبریه؟
شیرین- شیده جدی گفتی یا همین جوری ...
طفلک مامانم نمیدونست چطور حرف و سوالش رو کامل کنه
-یا هویجوری یه چیزی پروندم؟
شیرین-جواب بده به جای اینکه سوال منو کامل کنی ...
-وا خوب مگه خودتون نمیخواستید زنش بدید حالا من یه خبر خوب بهتون دادم چرا اینجوری تعجب زده به من خیره شدید
بابا-پس بالاخره دم به تله دادی پیرمرد ...
شروین لبخندی به حرف بابا زد و سرش و به علامت مثبت تکون داد
شیرین-مبارک باشه فداتشم ... ان شا الله که خوشبخت بشی عزیزم ... حالا این فرشته که باعث شده من به آرزوم برسم کی هست؟
یه چیزی داشت قلقلکم میداد و چون خودم تا بفهمم طرف کیه رسما مردم و زنده شدم ... پس یه دفعه دهان باز کردم و گفتم:
-مژده دختر خاله منیژه ...
طفلک مامانم یه دفعه وا داد ... آخی ذلیل نشی شیده، گناه داره
شیرین-جدی؟
دیدم مامان الانه که غش کنه ولی برای اینکه شروین رو ناراحت نکنه یه لبخند تلخ رو لباهاشه ... از خیر اذیت کردن گذشتم و جواب دادم
-میدونم این یکی شوخی مذخرفی بود، دیگه تکرار نمیشه ... کیس مورد نظر تانیا است ... میپسندید؟
ای جانم ... همچین نفس کشید و خودش رو ریلکس کرد، که نگو و نپرس ... بعد من به این آقا داداشم میگم مامان هم از مژی خوشش نمیاد، میگه درباره ی دیگران بد حرف نزن ...
مامان به سمت شروین رفت و بعد از اینکه درست و حسابی بوسه بارانش کرد و باعث شد من قشنگ عقده ای بشم، گفت: -انتخابت حرف نداره مادری ... با اجازه بابات زنگ میزنم خونه شون و برای آخر این هفته یا هفته ی دیگه یه وقت آشنایی میگیرم ... البته بعد از این همه سال رفت و آمد دیگه جا برای این حرفا نمی مونه ولی بالاخره رسم و رسومات باید کامل اجرا بشه
شروین-درسته ... مرسی مامان
دوست داشتم صدای مبهمی که مخل آسایش و خوابم شده بود رو خفه کنم ولی مثل اینکه امکان پذیر نبود ... هر چی من بیشتر کم محلی و بی محلی میکردم بازم تق تق قطع نمیشد ... البته قطع شدن پیشکش، هی داشت زیادتر هم میشد ... با شنیدن واژه ی موشی فهمیدم که این مزاحم آرامش من کسی نیست، جز شروین .. حیف که حال بلند شدن ندارم و اگرنه حسابش رو میرسیدم ... انگار با عاشق شدن، مخش تعطیل شده ... آخه بگو برادر من نصف شبی پشت در اتاق من چی میخوای؟
صدای روی هم اومدن لولای در، نشون از وارد شدنش داشت ولی به خاطر اینکه خواب از چشمام پر نکشه، چشمام رو بسته نگه داشتم و امیدوار بودم که با دیدن اینکه من خوابم، بره و بذاره من یه روز تعطیل راحت تا ظهر بخوابم .. ...
ولی .... متاسفانه از این خبرا نبود ... همچین خودش رو ول کرد روی تخت بیچاره ام که ناله ی فنرهاش به هوا رفت ... نابود شد، باید به بابا بگم یه تخت جدید برام تهیه کنه .... خنکی دستش که روی صورتم حرکت میکرد باعث شد یکم از گرمای بدنم گرفته بشه ... خوشم اومد ... موهام رو به یک طرف هدایت کرد و با صدای آرومی کنار گوشم گفت:
-موشی نمیخوای بلند شی؟ دیر میشه ها ... آتو کله ی من و تو رو با هم میکنه ...
آخه کله سحر آتو کجا بود که بخواد کله ی ما رو بکنه، اصلا آتو غلط میکنه ... من میگم داداشم خل شد رفت، باور نکنید ... حالا
-شیده جان پاشو خانومی ... باید تا نیم ساعت دیگه بریم دنبال آتوسا و مهراد و مژده
بریم دنبال آتوسا و مهراد و مژده ... ؟؟؟؟ چند بار حرفش رو تکرار کردم تا بالاخره .... بله بالاخره یادم اومد امروز جمعه است و ما هم قرار کوه داریم ..... در حالی که صورتم رو به دستش نزدیک تر میکردم، ملافه رو به خودم پیچیدم و ناله کنان گفتم :
-آخه اینا عقل دارند. نه تو بگو، عقل دارند ... خوب میذاشتن شب بشه بعد یک رستوران عالی قرار شام میذاشتند و دور هم خوش میگذروندن ... زورمون کردند خروس خون بلند بشیم هلک هلک بکوبیم بریم بالای کوه بعد دوباره برگردیم پایین ... ندارند دیگه. .. ندارند
-کم غر بزن دختر ... به جای این حرفا بلند شو برو صورتت رو بشور، کنار دهنت کثیفه ...
با این حرفش همچین از جا پریدم که نزدیک بود از روی تخت پرت بشم پایین ... البته نصف دلیل این پرت شده شروین بود که قشنگ تختم رو تصاحب کرده بود و من رو توی یک کوچولو جا محصور ... همیشه نسبت به کسایی که دور دهانشون کثیف بود یا توی خواب آب دهانشون راه می افتاد حساس بودم ...
-دروغ نگو، اصلا هم این طور نیست، من بد نمیخوابم ...
با این حرف من صدای خنده اش بلند شد و جواب داد
-میدونستم جواب میده ... حالا هم بلند شو برو صورتت رو بشور و آماده شو، منم میرم صبحانه رو حاضر کنم.
در حال بلند شدن از تخت دست من رو هم گرفت و با قدرت اون از جام برخواستم و به سمت سرویس حرکت کردم ... اما قبل از ورود گفتم: -من چیزی نمیخورم ... بریم پیش عمو صمد و یه املت توپ بخوریم؟
در حالی که در نهایت مظلومیت نگاهش میکردم، دستام رو به هم چسبوندم و جلوی دهانم نگه داشتم
-بریم داداشی؟
-باشه بابا اونجوری نگاهم نکن، این هزار بار ... خر شدم عزیزم، میریم پیش عمو صمد و یک املت توپ میزنیم به بدن ... بدو برو آماده شو.
-مرسی داداشی، من رفتم
-راستی شیده سر صبحی سرده، یه چیز گرم هم با خودت بیار
سری تکون دادم و حوله به دست وارد سرویس شدم
هنوز خوابم میومد ولی فرقی نمیکرد، چون درست جلوی خونه ی آتو اینا بودیم و مزدای سفید سهراب خبر از حاضر بودن جمع میداد ... چاره ای نداشتم، باید پیاده میشدم.
چند لحظه بعد از شروین پیاده شدم، باد خنکی که تو این فصل کمتر به خودم دیده بودم لرز کوچولویی رو به اندامم انداخت ... داشتم از پایین اومدن و بر نداشتن سویشرتم پشیمون میشدم، ناخودآگاه دستم به سمت در ماشین رفت ولی با شنیدن صدای آتو و ابراز محبت عاشقانه اش نرفته برگشت خورد ...
آتو-تو کدوم گوری بودی که ما مجبور شدیم نیم ساعت الاف باشیم
-سلام عزیزم صبح تو هم پر از خارهای بیابون ... منم به لطف تو خوبم، تو خوبی امگلم (انگلم)؟
آتو-خفه ... بیشعور برای من زبون باز کرده ...
-والا مامان شیرینم که میگه من 8 ماهه بودم که اولین کلمه رو هجی کردم، حالا تو میگی الان زبون باز کردم
آتو-کم نمک بریز ... دیشب کجا خوابیدی اینقدر بامزه شدی؟
نیشخندی تحویلش دادم و گفتم:
-مثل همیشه تو جام، حالا هم کم چرت بگو و از سر راهم برو کنار ...
آتو-بی ددب ... اون دختر عمه ات چرت میگه
-برو بابا ... بیچاره دختر عمه ی من
دستی تکون دادم تا بی تفاوت از کنارش رد بشم، که روی هوا دستم رو چسبید و مجبورم کرد با هم به سمت بقیه بریم ... با دیدن جمع 15 یا 16 نفری، برای راحتی خودم یه سلام دسته جمعی صادر کردم
-سلام به همگی
سهراب-سلام و ... کمی مکث کرد و با لحن مثلا جدی ادامه داد: استغفرالله، عجله ای نبود شیده جان، خواب بودی حالا ...
زدم به شوخی و به حرفش اعتنایی نکردم ... حقش بود، همین آقا بود که اون شب مهمونی به من گفت ترشیده ... ااا هنوزم که یادش می افتم آتیش میگیرم ... همین که باهاش ​​حرف میزنم اخره لطفمن رو نشون میده
-عجب استقبال گرمی ... تو رو خدا من رو خجالت زده نکنید، من راضی به این همه لطف نیستم ... این همه جواب سلام رو من چه جوری هضم کنم، نمیگید رو دل میکنم ... اصلا به فکر من نیستید

صدای دانی که پر از خنده بود بلند شد و نشون داد که بالاخره یکی جواب منو میخواد بگه
تانی-سلام صبح بخیر عزیزم، خوبی؟
آخ قربون زن داداش خودم که بین این همه آدم، از همه باشعور تره ... همینه که داداشم انتخابت کرده، فقط حیف که دو روز تموم داشتم روی مخ مامان و شروین رژه میرفتم که شنبه زنگ بزنند خونه تون و قرار خواستگاری بذارند و اگرنه همین الان می اومدم درست حسابی بهت ابراز محبت میکردم.و از خجالتت در می اومدم ... دیروز تلفنی با آتو درست و حسابی فکرهامون رو یکی کردیم و قرار شد یکم مژی جون رو توی خماری ندونستن کیس مورد نظر بذاریم، حتی آتو پیشنهاد داد که بحث راه بندازیم و الکی حدس بزنیم که ممکنه شروین با دیدن مژده، بعد از چند سال یکدفعه این تصمیم رو گرفته و عروس آینده ی خانواده ایشون هستند ... آخ چه حالی بکنم من، با ضایع شدن مژی جووووووون .... البته حس میکنم یه ذره، فقط یه ذره بد ذات شدن ... ولی اشکالی نداره به قول معروف، نیز بگذرد ... این
-سلام عزیزم، قربونت برم ... خوبم تو خوبی؟
سهراب چهار نعل دوید وسط احوالپرسی ما و گفت:
-خیلی زود اومدی حالا دو ساعت هم احوالپرسی کن ... تازه خانم دستور املت هم صادر کرده ... پررو
درست کنارش وایستاده بودم و روبری من مهراد ایستاده بود ... با نگاهش مجبورم کرد با سر عرض ادبی داشته باشم و بعدش کنار گوش سهراب گفتم:
-کم سوسه بیا آقای مهندس ...
سهراب-مهندس و .... بدو برو سوار شو شیده
سری تکون دادم و با یه چشمک کوچولو گفتم: - چشم مهندس ...
لبخندی به تکرار واژه زد و به سمت ماشینش حرکت کرد ... منم با یک روحیه ی بهتر کنار آتو و مژده، درست پشت سر جناب مهراد خان روی صندلی ولو شدم.
رد نگاه کنجکاو مژده رو دنبال کردم و به یک جفت چشم دریایی توی آیینه ماشین رسیدم ... نگاه کنید این بشر خودش دوست داره که اذیت بشه ... آخه بگو دختر یکم حیا بد نیست ... و اگه داشته باشی به کسی برنمیخوره ... ببین خودت باعث میشی عذاب وجدان رو بذارم کنار و نقشه ی آتوسا رو اجرا کنم ... لعنت بر شیطان ...
با شنیدن صدای آتو که با پچ پچ نامشخصی من رو مخاطب قرار داده بود، از فکر بیرون اومدم
-چی گفتی؟
سرش رو به من نزدیکتر کرد و این بار با صدای یکم بلندتری گفت:
آتو-مگه کری؟ ... کجا سیر میکنی، میگم پایه ی نقشه من هستی؟ اگه جوابت مثبته من به تینا هم یک ندا بدم، که سوتی نده
دوباره یک نگاه به مژده کردم، فارغ از حضور سه جفت چشم دیگه به ​​چشمهای شروین خیره بود.
-خبرش کن ... باید یک حال اساسی ازش بگیرم تا دیگه چشمش دنبال داداش من نباشه
لبخند بدجنسی تحویلم داد و شروع به نوشتن اس ام اس کرد.
نگاه به آینه ماشین بود که شروین نگاهی از داخلش به من انداخت و پرسید
شروین-الان که گشنه ات نیست؟
لبخندی به پایبندی همیشگی اش به قول و قرارهامون زدم و با سر جواب منفی دادم ... چه خبره الان صبحانه بخورم ... دیگران هم که فعلا مهم نیستند ... شیده ... شانه ای بالا انداختم و کمی فکر کردم، ولی به نتیجه ای نرسیدم ... من که گفتم یکم بد ذات شدم ...
آتوسا به جای من رشته ی کلام رو به دست گرفت و بحث شروع شده توسط شروین رو ادامه داد
آتو-چه خبره از الان صبحانه بخوره .. بعدش هم این روز عادیش ساعت 10 صبح پای میز بود و تا اون لحظه طفلک رباب جون رو دق مرگ میکرد، بعد تو الان میخوای بهش املت دستپخت عمو صمد بدی
شروین-قبول آتو، چرا میزنی دختر ...؟
آتو-آخه تو خواهرت رو بهتر از هر کسی میشناسی بعد این حرف رو میزنی ... اگه فردا درباره ی همسرت، که از قضا باید خوب بشناسیش این جور نظرها بدی، اونوقت .... برگشت و این بار به چشمای مژده خیره شد و دستش رو به علامت کشتن روی گردنش امتداد داد و گفت: پخ پخ ات میکنه پسری.
شروین-کم چرت بگو آتو جان.
آتو-چشم ...
به سمت من برگشت و به مژده اشاره کرد .... با یک نگاه کوچیک هم میشد کیلو کیلو قندی رو که داشت آب میکرد تشخیص داد ... خدا نکشدت آتو که بچه ی مردم رو هپروتی کردی، رفت ...
چی میشد اگه من یکم، فقط یکم حرف گوش کن باشم. .... مگه شروین نگفت یه چیزی برای پوشیدن برای خودم بیارم، پس چرا گوش ندادم ...؟
مهراد-شیده خوبی؟
نگاه به حالت پرسش گر صورتش انداختم .... آخه به تو چه که من خوبم یا بدم. ... مثل خواهرش دوست داره توی هر کاری دخالت کنه ... حیف که دلم میخواد تلافی اون حرف چند سال پیش رو بکنم واگرنه ناجور میزدم تو حالش ... ولی الان یکم نزدیکی، حداقل کلامی اش خوبه
-حالم خوبه مهراد ... ببخشید آقا مهراد
با این اشتباه مثلا غیر عمدی من لبخند گشادی زو و گفت:
مهراد-نه نه راحت باش ... مهراد صدام کن شیده
سرم رو به حالت خجالت پایین انداختم و با صدای آرومی گفتم:
-آخه ...
مهراد-آخه نداره ... خوشحال میشم باهام راحت باشی
معلومه که خوشحال میشی ... باید با دمت، گردو هم بشکنی ... مردک مذخرف ....
با صدای شروین که مهراد رو مخاطب قرار داد، با یه "برم ببینم چیکارم دارند" کوچولو ازم فاصله گرفت و گذاشت چند دقیقه ای راحت باشم
در حالی که با کف دستام، بازوهام رو مالش میدادم تا گرم بشه ... سرم رو چرخوندم تا نگاهی به بچه ها که مشغول برداشتن وسایل بودند بندازم، که با چهره ی عصبانی سهراب که داشت به من نزدیک میشد روبرو شدم ...
لبخندی ظاهری به صورتم کشیدم و گفتم: به به آقای مهندس
میخواستم بزنم به شوخی ولی اون جدی پرسید
سهراب-چته شیده؟ چی توی سرت داری؟
نگاهی به چهره ی جدیش انداختم ... دیگه خبری از شوخی و شیطنت یک ساعت پیش نبود ...
-هیچی، مگه باید چیزی باشه؟
سهراب-تو که میدونی نمیتونی چیزی رو مخفی کنی ... پس سعی نکن من رو یه خنگ گاگول نشون بدی عزیزم ... مهراد چی میگفت؟
اوه اوه، مثل اینکه عصبانی شده .... خشم سهراب هم مثل خشم شروین غیر قابل تحمل بود ... البته من تا حالا به شخصه حس اش نکرده بودم، ولی یک بار که از دست آتو و تینا عصبانی بود، شدت عملش رو دیدم
-سهراب من همچین منظوری نداشتم ... من ...
خشم نشسته توی چشماش باعث شد نتونم حرفم رو ادامه بدم
سهراب-تو چی؟
وای خدایا من کم آوردم ... این چرا اینجوری منو نگاه میکنه. تقریبا لال شده بودم و فقط تونستم اسمش رو تکرار کنم
-سهراب ...
سویشرت مشکی ای رو که روی تیشرتش پوشیده بود درآورد و با شدت روی شانه ی چپم گذاشت ... از سنگینی دستش که روی شانه ام قرار گرفت، یکم به اون سمت خم شدم ولی هنوزم به چشماش که پر از خشم بود نگاه نمیکردم
سهراب-شیده ... بپوشش
بدون هیچ وقفه ی زمانی ای سرم رو بلند کردم و گفتم: - سردم نیست ...
به چشمام خیره شد و تکرار کرد: -بپوشش شیده، داری از سرما میلرزی ... مثل همیشه تنبل و حرف گوش نکن هستی
مظلوم شدم و سویشرت رو از روی شانه ام برداشتم و خیلی آروم تنم کردم ... یکم برام بلند بود ولی از سرما و لرز چند دقیقه پیش خیلی بهتر بود.
-مرسی
سهراب-من مهراد رو بهتر از تو میشناسم پس زیاد دور و برش نباش، حتی برای تلافی گذشته ...!
یه لحظه از گفته هاش شوکه شدم ... اون میدونست که ما چه نقشه هایی داریم، حتی اگه از نقشه ها خبر نداشته باشه از کل ماجرا خبر داره ... نه، من دوست دارم این کار رو بکنم و حالا با دونستن سهراب همه چیز به هم میریزه
-سهراب، من ...
سهراب-حرفم واضح بود شیده، خواهش میکنم نذار دوباره تکرارش کنم
چرا من باید به حرفش گوش کنم ...؟ با خودم فکر کردم ... اون سهرابه شیده ... تو به حرفش گوش میدی ...
سهراب-قبول.
یه کسی درونم میگفت من نیاز دارم تا کار مهراد رو تلافی کنم پس با لحن مظلومی گفتم: -فقط یه کوچولو ... باشه؟
سهراب-چرا اینقدر تو بازیگوشی دختر. ... نه، امکان نداره بذارم و اگه بخوای ادامه بدی به داداشت میگم موشی ...
-سهراب ... به یک گوشه از انگشتم اشاره کردم و ادامه دادم: فقط یک کوچولو ... قبول؟
سهراب-باید درباره اش فکر کنم
-تا آخر قرار امروز بهم جواب بده ... باشه؟
سهراب-تا آخر قرار امروز، و تا اون موقع نزدیک مهراد نمیری ... فهمیدی؟
-شیرفهم شد مهندس
سهراب-زهرمار ...
لبخند گشادی زدم و ازش فاصله گرفتم ... چه خوبه که اونم میدونه، اگه قبول کنه راحت تر میشه حال مهراد رو گرفت ...

با رفتن مینا به سمت ماشین سیاوش، آتوسا بدون فوت وقت بازجویی رو شروع کرد
آتو-شیده سهراب چرا سگ شده بود؟
لبخندی زدم و شونه ای برای حرفش بالا انداختم
آتو-لال شدی؟
برای ثابت کردن سلامتم گفتم:
-نوچ ... فقط اینکه امروز باید به مچل کردن مژده قناعت کنیم
سری به معنای نفهمیدن تکون داد و گفت:
آتو-یعنی چی؟
حرص ناشی از محدود شدن به وسیله ی کلام سهراب رو با ادا و لگدی به ماشین اش خالی کردم و گفتم:
-به سهراب قول دادم تا آخر امروز نزدیکه مهراد نرم و باهاش ​​همکلام نشم
آتو-چلا؟
-درست حرف بزن آتو نمیدونم ... از کجا، ولی فهمیده که ما قصد تلافی گذشته ها رو داریم
لپاش رو باد و بعد با شدت اون رو خالی کرد، و باعث شد از خیسی چند قطره ای آب دهانش، چندشم بشه و چشم غره ای حواله اش کنم
آتو-ناکس خیلی زرنگه ولی اگه ما ...
میدونستم چی میخواد بگه پس وسط حرفش اومدم و جواب دادم
-من بهش قول دادم که امروز تلاشی نداشته باشم تا اون جوابم رو بده، پس امروز همه حواسمون رو باید جمع مژده بکنیم
آتو-سهراب چه جوابی باید به تو بده؟
-بهت میگم البته وقتی که جواب مثبت اش رو گرفتم
با حالتی کاملأ نمایشی دستش رو به صورتش کوبید و گفت
آتو-خاک عالم، ازش خواستگاری کردی دختره ی بی حیا؟
لبخندی به چرت و پرت هاش زدم و گفتم: - خواهشا خفه شو آتو
تانیا-آهای دخترای تنبل، زود بیاید که همه معطل شماییم
با صدای تانیا که میخواست ما رو برای حرکت تحریک کنه، حرف آتو پشت سد لبهاش ماند و با گرفتن دستم من رو با خودش همراه کرد.
چند قدمی به جمع نزدیک تر شدیم که اول صدای سهراب و بعد هم قدماش همراهم شد و گفت: -سر قولت که میمونی موشی؟
نیم چرخی به گردنم دادم و به نگاهش که خیره ی نگاهم بود چشمکی حواله کردم و جواب دادم
-معلومه جناب مهندس، تو هم خوب درباره ی پیشنهادم فکر کن و جواب مثبت بده، باشه؟
سهراب-مهندس قول صد در صد نمیده عزیزم ...
اه باز داره منو حرص میده ...
-سهراب ...
سهراب-جیغ جیغ نکن، تو سر قولت بمون تا من هم جواب مثبت بدم
ابرویی بالا انداخت و با چند قدم بلند از ما دور شد
آتو دندن هاش رو به هم سایید و با خشم گفت:
آتو-متاسفانه باید بگم که خیلی زرنگه، چی ازش خواستی شیده؟
لب پایینم رو به دندون گرفتم و با حرص گفتم: -اه ... اه ... اون همه چیز رو خیلی زود درک میکنه ... انگار بو میکشه و این اعصاب منو داغون میکنه .... من یه عالمه دغدغه دارم و تلافی کردن کارهای مهراد میشد یه زنگ تفریح ​​برای زندگی سخت آینده ی نه چندان دور من ... آتو من هنوز درباره ی کنکور و دانشگاه چیزی به آقا جون نگفتم، میدونم زوده ولی برخورد احتمالیش که مخالفت داره منو آزار میده
دستاش دو طرف صورتم قرار گرفت و با صدایی که سعی در آرام کردنش داشت، گفت:
آتو-شیده آروم ... آروم باش دختر ... ما با هم یه فکری برای بابات میکنیم ... ما میتونیم راضیش کنیم ... حتی شروین هم کمکمون میکنه گل دختر ... آقاجونت خیلی دوستت داره و حتما کوتاه میاد
-نه ... نه ... اون هیچ وقت کوتاه نمیاد ولی من اجازه نمیدم که حداقل حق زندگیم ازم گرفته بشه .... به هر طریقی که شده ادامه میدم ... من میتونم ...
دستی روی شونه ام قرار گرفت و باعث شد استکان چای به جای اصلیش یعنی داخل نعلبکی گلدار قرمز رنگ برگرده
شروین-صبحانه چطور بود؟
لبخند کم جونی که ناشی از به یاد آوردن بدبختی ها و قول من بود، رو به لب آوردم و چشمهام روی هم قرار گرفت
-مثل همیشه عالی، مرسی
شروین-قابل موشی منو نداشت ... بعد از لحظه ای مکث با دودلی و شک پرسید: - خوبی شیده؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و به جای جوابش سوال کردم
-الان چیکاره ایم؟ بازم بالا میریم؟
لبخند بزرگی تحویلم داد و گفت: - نه نمیریم بالا، سهراب پیشنهاد کرد بریم کنار چشمه چادر بزنیم ... انگار حدس زده بود موشی من زیادی تنبله ...
اون همیشه همه چیز رو میدونه ... درسته که پروژه ی تلافی ما رو داغون کرده و باعث شده من طعم تلخ انتظار برای جواب رو بچشم ولی کارهاش یک مزیت خیلی بزرگ داره و اون نکته ی مثبت اینه که سهراب با این کارش باعث میشه باور کنی که هیچ وقت تنها نیستی ...
دستی جلوی چشمام بالا و پایین شد و از توی فکر درم آورد
شروین-کجایی دختر؟
-همین جا، کنار تو ... پیشنهادش عالی بوده، من که راضیم
شروین-باید هم راضی باشی تنبل خانوم
اخم نه چندان جدی ای تحویلش دادم و گفتم: -من تنبل نیستم ففط حوصله ی پیاده روی ندارم داداشی، همین ...
ادای منو رو درآورد و تکرار کرد: -همین ...
ورزش خوبه و کوه هم نشاط به همراه داره ولی من همیشه از کوه اومدن خستگی رو به یاد داشتم... همیشه ترجیح میدادم بیام اینجا ، اول یه صبحانه ی عالی بخورم و بعدش برم کنار چشمه">خوب راست میگفت دیگه ... درسته که میگند ورزش خوبه و کوه هم نشاط به همراه داره ولی من همیشه از کوه اومدن خستگی رو به یاد داشتم ... همیشه ترجیح میدادم بیام اینجا، اول یه صبحانه ی عالی بخورم و بعدش برم کنار چشمه ... و تمام روز به منظره ی محکم کوه چشم بدوزم
-مسخره نکن شروین، بهتره راه بیوفتیم
شروین-بچه ها بهتر نیست حرکت کنیم؟
همه سری تکون دادند، در حالی که بعضی ها هم از جاشون بلند شده بودند و یکسری هم مشغول پوشیدن کفش هاشون ... صدایی باعث شد از ترس بچرخم و دستم ناخودآگاه روی قلبم که با آخرین توانش در حال پمپاژ و ضربان بود بره و یه "هی" بلند بگم
سهراب-منم شیده، سهرابم ... نترس دختر
چپ چپی نگاهش کردم و گفتم: -این چه وضع اظهار وجود بود ... قلبم داشت وایمیستاد آقای مهندس ... نفس عمیقی کشیدم ولی باعث نشد که صدای بلند تنفسم مشخص نشه، بالاخره حرفم رو که بیشتر ته مایه های تهدید داشت، ادامه دادم: پوف، سهراب دیگه تکرارش نکن، اوکی؟
مثل اینکه از نفس های تند و کشیده ی من ترسیده بود، چون دستاش رو بالا برد و گفت: -قول میدم تکرارش نکنم موشی ... الان خوبی؟
سری به نشانه ی تایید تکون دادم و از روی تخت پایین اومدم ... هنوز خم نشده بودم که سویشرتش رو که وقت صبحانه درآورده بودم دوباره روی شانه هام گذاشت و کمی سرش رو پایین آورد و ابروهاش رو بالا انداخت ... پسره ی پررو انتظار تشکر هم داره ...!
- این ابرو بالا انداختن یعنی چی؟
سهراب-نمیدونی یعنی چی؟
نیدونم ... -نوچ
اخم کم رنگی حواله ام کرد که باعث شد لبم به خنده باز بشه و اونم با یک "زهرمار" ازم فاصله بگیره ... ولی ماموریتش رو خوب انجام داد و باعث شد تمام حس های بدی رو که به آینده ی نامعلومم داشتم، برای لحظاتی فراموش کنم ... پس باید به خاطرش از سهراب و شروین تشکر کنم ...
تینا-خدا خیر بده بانی کوتاه کردن کوهپیمایی رو، من که حال بالا رفتن نداشتم
تانیا ضربه ای به بازوش زد و در حالی که ادای تینا رو درمی آورد، گفت: - هر وقت حرف از فعالیت بدنی شد، شما سه تا جا زدید و صد البته کاری کردید که از زیرش در برید
با سر به من، آتو و تینا اشاره کرد و رو به مژده ادامه داد
تانیا-متأسفانه آقا شروین و سهراب هم، همیشه بهشون کمک کردند
مژده شانه ای بالا انداخت و طبق عادت همیشه اش که با سری رو به بالا راه میرفت، کنار تانی قدم برداشت و در حین حرکت اشاره ای به کوه کرد و گفت: - برعکس این سه تا من از کوهنوردی خیلی لذت میبرم، ما حداقل ماهی یکبار میریم کوه
طبق عادت این چند سال که واژه ی "این" تینا رو اذیت میکرد و به این موضوع اعتقاد داشت که اجسام بی جان رو با این و اون مورد خطاب قرار میدند، این حرف مژده استثناء نشد و تینا بدون معطلی به سمت مژده مایل شد، با دستش درختی رو نشون داد و گفت:
تینا-مژده جون "این" رو به درخت میگن، ما سه تا اسم داریم ... در ضمن توانش رو داریم و کوهپیمایی رو کنسل میکنیم، شما هم میتونی امتحان کنی؟
آخ آخ این دختر همیشه دوست داشت کسایی رو که زیادی به خودشون غره شده بودنو تحت فشار بذاره ... و با کم آوردن اونها یکم از غرور و خودخواهی شون رو از بین ببره و این "توان داشتن" هم از همونجا می اومد.
مژی صداش رو نازک کرد و با ناز خاصی به درخته اشاره کرد و پرسید
مژده-عزیزم حالا این، درخت چی هست؟
چشماش انگار داشتن حریف میطلبیدند و من خیلی راحت میتونستم جواب احتمالی تینا رو در مقابل حمله ی مژده حدس بزنم ... تینا یک فلسفه داشت، اینکه با هر کی اونجوری رفتار میکرد که باهاش ​​رفتار میکردند و حالا ... رفتار مژده پر از خودخواهی و غرور بود، پس احتیاج به یک فراشکنی داشت
تینا نگاهی سطحی به درخت انداخت و بعد نگاهش رو به صورت رفت و برگشت از سر تا پای مژده کشید و خیلی جدی گفت: -درخت چنار عزیزم ...!
حدس این جواب برای من که مهتمل بود، پس اصلأ تعجب نکردم ... ولی مژی جون حسابی از مفهوم پشت جمله حرصش گرفته بود و با غیض خاصی گفت: -بعید میدونم گیاه شناسی ات خوب باشه تینا جان ...
آتو لبخند نامحسوسی تحویل مژده داد و به جای تینا گفت:
آتو-اتفاقأ تینا گونه های خاص رو خیلی خوب میشناسه ..... صداش رو پایین تر آورد و بعد یه نگاه به اطراف ادامه داد: -آخه میدونی چیه مژده ... استاد خوبی داشته، وقتی سهراب بهت درس یاد بده، اینقدر کامل و خوب میگیری که از صد فرسخی هم، میشی یک جنس شناس قهار ...

تو دلم غوغایی بود ولی اجازه نشون دادن نداشتم، چون میدونستم با اولین واکنش منفی ما مژده منفجر و همه جا گند کشیده میشه ... ولی یکی بین ما اصلا از بحث موجود راضی نبود و با مهربونی همیشگی اش سعی داشت موضوع رو ختم به خیر کنه ... تانیا با گرفتن دست آزاد تینا و کشیدن اون به سمت جلو به یک جمله ی کلیشه ای قناعت کرد و یه جورایی از ادامه حرفا جلوگیری کرد
تانیا-از پسرا عقب موندیم بچه ها ...
منم که دیدم عروس عزیز خانواده، کمک احتیاج داره دستم رو به کمر آتو وصل کردم و با یکم فشار به جلو همراه خودم کردمشو رو به بقیه گفتم:
-تانی راست میگه بهتره بحث گیاه شناسی رو بذارید بعد از رسیدن به چشمه انجام بدید ... لحظه ای مکث و بعد برای از بین بردن جو موجود و دوری بچه ها از مژده، گفتم: کسی پایه ی مسابقه هست؟
آتو از کمند دستای من خودش رو آزاد کرد و گفت: -اگه تو جر نزنی من هستم
تینا از تانی فاصله گرفت و در حالی که داشت برای آتو ادا در می آورد به ما نزدیک شد ... و حرف آتو رو تصحیح کرد
تینا-اونی که بیشتر از همه تقلب میکنه تویی آتو، نه شیده
آتو-کم فک بزن دختر ... سر چی باشه؟
دستی برای کار همیشگیه اتو تکون دادم و گفتم: -باز تو پای شرط و شروط رو وسط کشیدی؟
آتو-نگفتم که شرط بندی کنید، گفتم بازنده باید باج بده ....
بعد از گفتن حرفش چند بار ابروش رو بالا انداخت و باعث شد تینا کنجکاوانه بپرسه
تینا-این باج چی هست حالا؟
من که ناجور شیطون شده بودم و هوس اذیت آتو داشتم گفتم: -مثلأ آتو باید اون ست آرایشی رو که تازه خریده بده من، چطوره؟
چشم غره ای بهم رفت ... سری به نشونه ی تهدید تکون داد و گفت: - فکر کن یک درصد عزیزم ...
تینا-بازنده باید به دو نفر دیگه کولی بده، چطوره؟
نگاه به هیکل خودش و آتو انداختم و بعد یه نگاه آتیشی بهش، گفتم:
-بد نیست یکم فکر کنی بعد کلمه ها رو ور ور بریزی بیرون ... برنده ها هر چی دلشون خواست از بازنده میگیرند، به نظرم این عالیه و من موافق.
همزمان دستم رو بالا بردم و نگاه مظلومی که مطمئن بودم جواب میده به تینا انداختم، که باعث شد جواب بده
تینا-جمع کن قیافه رو ... منم موافقم
با حرفش پریدم هوا و با جیغ جیغ گفتم: -ای ول تینا جوونم
آتو-خاک تو سرت که با یک نگاه وا دادی ...
تینا-نیست تو همیشه برای این نگاه کوتاه نمیای
-بحث رو ول کنید ... همه آماده، با شماره 3 حرکت میک ...
مژده وسط حرفم اومد و گفت: -منو معاف کنید، آخه این کارا با پرستیژ من جور در نمیاد
تینا چشمکی زد و خیلی آروم جوری که فقط خودمون سه تا بشنویم جواب داد: -به پرستیز کدوم چناری مسابقه میاد، که به این بیاد؟ ... بشمار 3، سه نفری حرکت ... 3 2 ... ...
هنوز شماره یک رو نگفته بود که ازشون جلو زدم و با لحن شادی گفتم: بچه ها ... -بجنبید عقب موندید
صدای یکم عصبانی آتو بود که با مخاطب قرار دادن تینا گفت: -که من بودم همیشه تقلب میکردم ...


نگاهی به دورم انداختم، متاسفانه جایی برای قایم شدن وجود نداشت و من باید دست به دامن نداشته ی ذکور جمع میشدم ... با یک نگاه تونستم سهراب، مهراد و سیاوش رو که نزدیک چشمه داشتن چادر ها رو باز میکردند تشخیص بدم ولی جستجوی شروین به سرانجام نرسید و صدای داد آتو و تینا که با تمام حسشون داشتند منو مخاطب قرار میداند باعث شد قید پیدا کردن داداش محترمم رو بزنم و به سمت چادر ها نیمه آماده بدوم.
صدای نفس نفس زدن های من باعث شد پسرها دست از کار بکشند و سرشون رو بلند کنند ... سهراب با یک نگاه به پشت سر من موضوع دستش اومد و پرسید
سهراب-باز چی کارشون کردی؟
باز این انگشت اتهامش رو به سمت من گرفت ..... من مقصرم، چون دونده ی خوبی هستم ...!
-تقصیر من نیست که با دو تا دختر تنبل مسابقه دادم و برنده شدم
با چشم های ریز شده نگاهی به من کرد و پرسید: -و تو هم اصلا تقلبی، چیزی نداشتی که حرص این آتیش پاره ها رو دربیاری؟
نیشم باز شد و با لبخند جواب دادم
-من کی تا حالا متقلب بودم، که این دومین بارم باشه ... هان؟
سری تکون داد و با نگاهی جدی باعث شد من به یاد گذشته ی نه چندان دور، یعنی همین چند هفته پیش بیوفتم که سر منچ بازی بچه گانه مون، چقدر عددها رو جا به جا رفتم و در انتها برنده شدم
-خواب بابا من فقط به جای سه تا شماره، دو تا شماره صبر کردم ... به نظرت تقاص یه شماره قتل و غارت منه، تازه اونم به ناحق ...!
سهراب-ناحق ...!
-الان وقت سر و کله زدن روی کلمات نیست آقای مهندس ... این 20 متر رو طی کنند شما میتونی کله ی منو کنده تصور کنی.
یکم با انگشت اشاره اش موهاش رو بهم ریخت و بعد با تاخیر دو سه ثانیه ای گفت: -اوکی ... جونت رو نجات میدم، بدو بیا این ور، پشتم سنگر بگیر
با عجله به سمتش رفتم و پشت هیکلش کاملا محو شدم و همزمان شروع به غر غر کردم
-اگه شروین بود اینقدر ناز آقا رو نمیکشیدم ... معلوم نیست این پسر کجا رفت؟ این که تا دو دقیقه پیش اینجا ... عاشق شده قاطی کرده ها ... بعد هم ادای سهراب رو درآوردم و ادامه دادم: -آقا میگه جونت رو نجات میدم ... نه بابا، خواهر و دختر عموی جنابعالی هستند که دارند به منه بدبخت دندون نشون میدند
سهراب-کم غر بزن دختر ... خودت رو آماده کن چون فقط سه قدم با ما فاصله دارند
-باشه من آماده ام ... خودت هم غر میزنی
صدای خنده ی مهراد بلند شد و نگاه منو دنبال خودش به دو متر اونور تر کشید ... با دیدن نگاه من سری تکون داد و گفت:
مهراد-اصلا فرق نکردی شیده .. اون موقع هم همین جوری شیطنت میکردی
با حرص شدیدی فکر کردم من چرا قول دادم با این حرف نزنم .... خوب این داره به زبون بی زبونی میگه مثل چند سال پیش بچه ای و من حق صحبت ندارم، اونم فقط به خاطر یه قول ... ای خدا یه کاری کن واگرنه من از بی جواب موندن این خلق پرروی تو دق مرگ میشم ...
صدای سهراب بین اون همه درد دل و شکایت شد آب روی آتیش ...
سهراب-شیده با شیطنتاش زنده است مهراد، این کارها رو ازش بگیری که میشه مثل آدمهای غرق توی روزمرگی ... من عاشق اخلاق این سه تا دیوونه ام ... باعث میشند اطرافیانشون توی یه سیر باطل در جا نزنن
مهراد-این اخلاق ها خوبه ولی به نظرم به جمع خانوادگی محدود بشه بهتره، چون داد و بیداد دخترها بدجور برای بقیه جلب توجه میکنه
بعد از این حرفش به جمع پسرهای جووووونی که اون طرف چشمه چادر زده بودند و نگاهشون سمت ما بود، نگاهی کرد و سرش رو تکون داد.
حرف و کارش باعث شد بیشتر آتیشی بشم و دهانم برای جواب دادن نیمه باز بشه، ولی چرخش سهراب باعث شد آتو و تینا رو ببینم که با نگاه خشمناک به مهراد خیره بودند ... حق هم داشتن چون اون مذخرف ترین آدمی بود که من میشناختم .و بچه ها هم با من هم عقیده بودند .. یکی نیست به این رگ غیرت بگه بابا من با داداشم اومدم و اگه قراره باشه کسی به صدای شور و شوق من اعتراض کنه فقط برادرمه و بس ...
نگاه سهراب ولی آروم بود و با لبخند کنار لبش داشت چهره ی ما چهار نفر رو بررسی میکرد ... بعد از چند دور گردش بالاخره توقف کرد و رو به من گفت: -خبریه شیده؟
اول منظورش نگرفتم و با گنگی پرسیدم: -چه خبری؟
سهراب-این اخلاق مهراد، دلیل خاصی داره؟
آهان گرفتم منظورش رو ... پس این هم مشکوک شد ... بفرمایید، شد قوز بالا قوز ... تا یک ساعت پیش فقط نگاه دیده بود و منو داشت اعدام میکرد، الان که این واکنش رو دید، معلوم نیست چه حکمی صادر میکنه ... پس جوابی دادم که ذهنش رو نسبت به این مسئله منحرف کنه .... با حرص خاصی نگاهی به مهراد انداختم و به سهراب جواب دادم
-چه دلیلی ... این همیشه همین جور بوده وهست ... تولد رو که یادت هست؟ .... لوس ننر ... ... دختر بچه ... اینو دست من میدادن همین جا خرخره اش رو میجویدم
بعد از تموم شدن حرفم قهقه سهراب بود که به هوا رفت و باعث شد گره ی اخمهای مهراد کورتر بشه.

کانال سایت در تلگرام اپلیکیشن اندروید سایت صفحه سایت در اینستاگرام