
اگه زورم نمی رسید دست می انداختم گردن استاد خفه اش میکردم.ساعت سه بعد از ظهر به خاطر این کچل، موندم دانشگاه ودارم شر شر عرق میریزم.مابقی کلاسها از هفته پیش تموم شده بود اما این آقا میخواست نونش حلال باشه وبه زور بره توبهشت.ترانه با آرنج به بازوم زد.با حرص نگاهش کردم: دستمو شکوندی! چته؟
انگشت اشاره اشو جلوی صورتش چرخوند: همه چیم میزونه؟
-آره خبر مرگت
ترانه یه دختر لاغر 19 ساله یعنی همسن خودم.سفید پوست با چشمهای سبز ودرشت وموهای فر (البته موقت) خرمایی.فوق العاده شیک پوش وخوش آرایش.با اینکه قدش از من بلندتر بود وبه یک متر وهفتاد میرسید بازم همیشه کفش های پاشنه بلند میپوشیدو با این کارش قدش از من که همیشه اسپورت پام میکردم یه سروگردن میزد بالا. با 50٪ پسرهای دانشگاه رفیق بود.البته دله نبودا! بر اساس منفعتش رفیق میشد.من نمیدونم وقتی استاد یه مرد کچل وخپله.دانشجوها هم همه دخترن واسه چی هر دقیقه از من میپرسه میزونه یا نه!
با دلخوری گفت: مگه نگفتی میزونم!
از فکر بیرون اومدم: چرا گفتم.چطور؟
با لبخند لوسی گفت: پس واسه چی زوم کردی روم؟
چشمهامو خمار کردم وبا عشوه گفتم: میخوام بخورمت هلو
خودشو بیشتر لوس کرد وبا لحن حاوی اعتمادبه نفس گفت: از همون اولش هم معلوم بود بهم نظر داری ..
ابروهامو تو هم کردم: خفه شو بابا. نی قلیون.
خودم خنده ام گرفت با این لفظ حسابی زدم تو برجکش.احساس کردم کلاس ساکت شده به استاد نگاه کردم که با غضب به ما دوتا زل زده بود.تا دید دارم نگاهش میکنم گفت: ان شاء الله تموم شد دیگه؟
همه دخترا به سمت ما برگشتن.بدون حرفی فقط نگاه کردم.ترانه پیش دستی کرد: ببخشید استاد ادامه بدید.
سری از روی تاسف تکون داد ودوباره شروع کرد به سخنرانی.
بالاخره یه ربع به پنج از بس التماس کردیم رضایت داد که بریم.به محض خروج راهمو به سمت راه پله کج کردم، ترانه دستمو گرفت: کجا عطیقه؟
-عطیقه خودتی.یعنی چی کجا، خب بریم دیگه!
دستشو به سمت صورتش گرفت وگفت: با این قیافه؟
منظورش این بود که بریم سرویس بهداشتی تا خانوم تجدید آرایش کنن.با خواهش گفتم: به خدا خوشکلی ترانه.همه چیت خوبه.
چشماشو که مثل چشای گربه بود نازک کرد: خواهش مهناز جونم.قول میدم یکی دودقیقه بیشتر طول نکشه.
ودستمو گرفت وبه سمت سرویس بهداشتی کشوند.من هم با غرغر گفتم: آره جون عمه ات کمتر از یه ساعت شد اسممو عوض میکنم.
دروباز کرد ودوتایی با هم وارد شدیم.ماشالله مثل اینکه یه وعده کلاس هم اینجا برگزار میشد.انگار همه بچه ها به خاطر اومدن به اینجا داشتن یه ساعت التماس استادو میکردن.ترانه خندید وگفت: حالا میخوای اسمتو چی بذاری؟
-چی؟
کیفشو به دستم داد: حواست کجاست میگم اگه زودتر از یه ساعت آماده بشم اسمتو چی میذاری؟
درحالی که نگاهم به دخترهای دیگه بود: میزارم سپهر رسولی.
با صدای بلند خندید وگفت: خیلی باحال میشه معلومه بهش فکرمیکنیا نه!
قیافه امو ترش میکنم واغ میزنم.باز میخنده وکیف لوازم آرایشش رو درمیاره.
سپهر رسولی ... بی خیال ارزش توضیح دادن هم نداره. پد پنککم رو در میارم وفقط زیر چشامو میکشم و رژم رو تجدید میکنم. میشینم روی نیمکت ومنتظر عروس خانوم میشم.ابتدا دور چشمشو تمیز کرد وبعد مشغول کشیدن خط چشم ومداد مشکی ونقره ای و همه مخلفات ممکن که به چشم مربوطه.چه اعصابی داره این! حالا واجب بود حرف هم بزنه: کیوان میگه رنگ روشن بهم نمیاد.راست میگه؟
دستمو روی صورتم گذاشته بودم واز بین انگشت شصت واشاره ام نگاهش میکردم.با علامت سر حرف کیوان دیلاق رو تایید کردم.نگاهشو ازم گرفت: هردوتون غلط کردین.حسودیتون میشه پسرها به من نگاه کنن.