
از اینکه گفت جونم خجالت کشیدم ولی چون قرار بود داداشم باشه مشکلی نبود!
من: داداش تو منو آوردی بیمارستان؟
پاشا: نه ایرسا جان! امیر آوردت اینجا!
سری به معنای فهمیدم تکون دادمو و روبه تیرداد گفتم: تیرداد؟
تیرداد: بیا نوبت من که شد داداششو قورت داد!
من: داداش تیرداد؟ خوبه!
تیرداد: آفرین داری را میوفتی!
یهو امیرپارسا گفت: بچه ها به سمیعیو فروغی گفتین؟
اه بی ادب! پرید وسط حرفم. پسره ی چشم عسلی!
پاشا: زنگ زدم به هردوشون مث اینکه توی یکی دیگه ازهمون جلسه هان که واسه سرپرستا می ذارن!
امیر: پس خبر ندارن!
من: داشتم حرف میزدما؛ نتیجه ی ول کردن خانواده اینه که مادر محترم فرصت تربیت فرزندان رو ازدست میده ملتفط؟
تیرداد و پاشا بلند خندیدن و امیر فقط نگام می کرد!
در باز شد و روناک و آوا هل خوردن توی اتاق!
من: دیوونه ها؛ خجالت بکشین کسی اینجوری نمی گیرتتونا! هنوز اخلاقاتون مقل بچه هاس!
آوا: برو بابا! بی احساس مارو بگو واسه کی گریه می کردیم!
روناک: حیف اون همه تلاش و سرعت و نگرانی ای که آقای راد هدر داد!
به طرف امیر پارسا چرخیدمو بهش نگاه کردم. اونم سرشو آورد بالاو بهم نگاه کرد، یه لحظه یادم افتاد به گرمای آغوشش اون موقع که داشتم سرفه می کردم! نگاهمو ازش گرفتمو و گفتم: داداشای عزیز؛ لطف کنید برید بیرون! من کار دارم.
تیرداد: خجالت نکشیا، خیلی مودبانه شوتمون می کنی بیرون؟
من: بله همینطوره!
تیرداد و پاشا رفتنولی امیر موند! بچه پررو!
روکردم بهشو گفتم: مستر راد پلیز گو ایوت (آقای راد بفرمایید بیرون)
بچه پررو میگه: برادرای محترم ات رو فرستادی بیرون من که داداشت نیستم!
من: شما هم جزو برادرای محترم بفرمایید بیرون!
از روی صندلی بلند شد و رفت طرف در ولی برگشت و خیلی جدی گفت: من جزو برادرای محترم تو نیستم!
در وکه بست آوا پرید روم و گفت: دیوونه، به کشتنمون دادیا بیچاره راد! اونقدر سریع رسوندت که مارو یادش رفت!
من: می خوام نرسونه!
روناک: بپوش بریم!
من: اوکی
لباسامو پوشیدمو رفتم بیرون! فکر نمی کردم ماشین داشته باشه ولیداشت اونم چی؟ یه پورشه مشکی بود!
امیرپارسا: خانوما با من، شما پت و متم با تاکسی بیاین!
آوا و روناک باهم گفتن: با مایین؟
امیرپارسا: خیر من گفت خانوما! این دوتا پت و متن به پاشا و تیرداد اشاره کرد.
آوا: نه که ایرساهم همیشه به ما میگه پت و مت گفتم شاید .....
امیر: بریم!
تیرداد: امیر میرسیم به حسابت // 1
خوابگاه که رسیدیم؛ فروغی هنوز نبود این جلسه های سرپرستا هم که تمومی نداره
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
امیرپارسا:
روی تخت خوابیده بودمو روم به دیوار بود به اتفاقات دیشب فکر می کردم؛ به صدای ایرسا، حساسیتش به بوی سیگار، صورتش که طرلان در مقابلش هیچه، جذابیتش، بوسه ای که بدون اجازه گرفتم و همه ی اتفاقاتی که افتاد!
احساس می کردم طرلان دیگه هیچ ارزشی برام نداره؛ احساسی که نسبت به ایرسا داشت شکل می گرفت خیلی قوی بود؛ عشق، وابستگی، علاقه نمیدونم باید اسمشو چی بذارم همینموقع تیرداد بدون اینکه بدونه من بیدارم به پاشا گفت: پاشا؛ چه جوری می خوای به امیر بگی؟
پاشا: نمیدونم! امیر دوسش داره!
یه لحظه فکر کردم دارن درمورد ایرسا حرف میزنن اما پاشا از کجا فهمید من ایرسا رو دوست دارم یعنی اینقدر تابلوهه؟
تیرداد: بالاخره که باید بدونه اون داره خودشو تباه می کنه؟! صرف یه آدم بی مصرف و بی ارزش!
پاشا: تازگیا با نوید دوست شده!
اینقدر ایرسا ایرسا می کنن؟ به خاطر همینه؟ به خاطر اینکه ایرسا با یه پسری به اسم نوید دوسته من اجازه ندارم دورورش باشم؟ از عصبانیت دستام مشت شده بود زیر پتو می لرزید!
تیرداد: نویدم داره خودشو با طرلان هدر می ده!
داشتن درباره ی طرلان حرف میزدن؟ دختری که ادعای عاشقیش می شد؟ ولی یه باره عصبانیتم فروکش کرد انگار اب ریختن روی اتیش! با شنیدن این خبر اصلا ناراحت نشدم! ناراحت نشدم طرلان با یه پسری به نام نوید دوسته فقط تنفر سرتاپامو گرفت. تنفر از طرلان! مهم فقط الان برای من فرشته ای به نام ایرساست!
پتو رو زدم کنارو گفتم: به نوید بگید وقتشو هدر نده!
تیرداد: تو بیدار بودی؟ همه ارو شنیدی؟
من: آره! این چیزی بود که نگرانش بودید؟
پاشا: می دونستی؟
من: نه ولی مشخص بود!
تیرداد: پاشا؟ امروز ایرسا بالاخره به اسم کوچیک صدام زد!
یهو از این حرف عصبانی شدم، دادزدم: زد که زد تو با حرفای روناک جونت هم اینقدر حال نمی کنی که با یه تیرداد گفتن ایرسا ذوق می کنی!
بی هیچ دلیلی عصبانی شدم پاشا گرفته بودم، گفت: چت شده پسر؟ چته یهو؟
تیرداد: وای خدا! اسم ایرسا اومد پاشد.
یه نگاه خشمناک بهش انداختمو مشتمو کوبندم به تخت فلزی. چم شده بود خدا از اتاق زدم بیرون و رفتم توی محوطه.! نا خودآگاه کشیده شدم پشت ساختمون همونجایی که ایرسا و دوستاش نشسته بودن و بعد حال ایرسا بد شد؛ بی اختیار ذل زدم به همون گوشه!
- بعضی آدما هرجا میرن سعی می کنن یه گوشه ی دنج برای خودشون پیدا کنن تا موقع لازم برن اونجا و باخودشون خلوت کنن!
صدای ایرسا بود؛ اون اینجا چی کار می کرد؟
ایرسا روی لبه ی سنگی باغچه نشست و گفت: ظاهرتون به یه پسر نوزده ساله نمی خوره همینطور اخلاقتون.
حرفشو تصحیح کردمو گفتم: و همینطور زندگیم!
ایرسا: اون شب شما چطور فهمیدید ما اینجاییم؟
وای خداجون این دخترم یه چیزایی می پرسه ها برای اینکه بحثو عوض کنم گفتم: ظاهرا شماهم ازاون دسته ادمایین که دنبال یه جای دنج برای فکر کردن می گردین!
توجه هم به پاهاش جلب شد که تکونشون می داد؛ بر خلاف دخترای دیگه که کفش پاشنه بلند می پوشن، کفش اسپورت ادیداس که معمولا برای والیبال می پوشن؛ پوشیده بود خندم گرفت و برای اینکه سربه سرش بذارم گفتم: تو همیشه کفش اسپورت می پوشی؟
ایرسا با یه لحن شیرین گفت: من هیچ وقت قد کاذب نمی پوشم!
قد کاذب؟ قدکاذب دیگه چیه؟ آها منظورش کفش پاشنه بلنده! از این حرفش خنده ام گرفت و از شدت خنده مجبور شدم بشینم روی لبه ی سنگ باغچه!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
ایرسا:
برای خلوت کردن باخودم رفتم پشت خوابگاه؛ همونجایی که با آوا و روناک اومدیم اما دیدم یه نفر دیگه هم اونجاست. جلوتر که رفتم فهمیدم امیرپارساست، مطمئن نبودم این پسر چی داره ولی بی اختیار به سمتش جذب می شدم!
- باید یه طوری سر بحثو باهاش باز می کردم برای همین گفتم: بعضی آدما هرجا میرن سعی می کنن یه گوشه ی دنج برای خودشون پیدا کنن تا موقع لازم برن اونجا و باخودشون خلوت کنن!
چیزی نگفت؛ حسابی توی فکر بود. حرفامو ادامه دادم: ظاهرتون به یه پسر نوزده ساله نمی خوره همینطور اخلاقتون.
حقیقتش بار اول که دیدمش فکر می کردم 20 تا 21 رو داره اما ....
پریدو گفت: همینطور زندگیم!
می خواستم مسیر بحثو هدایت کنم طرف اون شب که بدونم چطوری متوجه شد من حالم بد شده و پرسیدم: اون شب شما چطور فهمیدید ما اینجاییم؟
ظاهرا فهمید قصدم چیه و طبق قوانین مصاحبه بحثو عوض کرد و گفت: ظاهرا شماهم ازاون دسته ادمایین که دنبال یه جای دنج برای فکر کردن می گردین اما مهم تر اینه که الان موقعیت ضروریه که دارین ازش استفاده می کنین؟
زیاد عصبی نبودم ولی عادت داشتم که پامو تکون بدم. مثل اینکه حرکت پام باعث شده بود توجهش به کفشام جلب بشه چون گفت: تو همیشه کفش اسپورت می پوشی؟
اه! از کفش پاشنه بلند متنفر بودم! حتی صندلامم تخت صاف بودن برای اینکه جوابشو داده باشم گفتم: من قد کاذب نمی پوشم! از جوابم خنده اش گرفتو از خنده ی زیاد مجبور شد بشینه! با فاصله ی نه چندان زیادی کنارم نشست. سعی می کرد خنده اشو کنترل کنه اما زیاد موفق نبود؛ گفت: نگران نیستی کسی مارو اینجا ببینه؟ یا اصلا نمی ترسی اینجا با یه پسری؟
چی می گفتم؟ می گفتم که نمیدونم چرا بدون هیچ دلیل جذبت میشم؟ یا مثلا یه چیزی وادارم می کنه دنبالت بیام؟ ! مسخره اس برای اینکه سکوت نکرده باشمو و جوابشو داده باشم گفتم: من کار اشتباهی نکردم که بترسم، گناهکار و دروغگو! اون دوتا ادمایی ان که همیشه می ترسن!
نه ایول خوشم اومد قشنگ جوابارو می پیچونم! افرین به خودم!
امیر پارسا: من موندم تو واقعا این زبونو از کجا آوردی دختر؟
من: از همون سوپر مارکت سر کوچمون که زبون میفروشه می خوای برای توهم بخرم؟
امیرپارسا: اره بخر ولی چه جوری بهم می رسونیش؟
بچه پررو! یعنی به سنگ پای قزوین گفته زکی بروتعطیلات من جات هستم!
پررو پررو گفتم: آدرستو می دی برات پست می کنم جینگول خان.
امیرپارسا: چی؟ جینگول خان؟ و بلند خندید.
بیا شانس من امروز اینم قرص خنده داده بالا حالا یکی بیاد جلوی دهنشو بگیره! اه
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
امیرپارسا:
به جون خودم به همه مدل دختری برخورده بودم الا این مدلی! برای هر جوابی یه چیزی تو استینش داره، خیلی حرفه ایم جوابارو می پیچونه!
جینگول خان! ؟؟
عجب لقبی؟ اصلا نمی تونستم خنده امو کنترل کنم! دستمو گذاشتم روی دهنمو لب پایینیمو گرفتم تا شاید جلوی خنده امو بگیره که ایرسا گفت: پشیمون شدم! جینگول خان بهت نمیخوره! جنبه اشو نداری!
وای خدا این دختر واقعا استثنایی بود! هیچوقت تا حالا اینقدر احساس خوشبختی نکرده بودم! یادم نمیاد توی این چند سال خندیده باشم! بعد از مرگ امید هیچوقت نخندیدم، با اومدن به بوشهر حتی با بودن با طرلانم نخندیدم ولی ایرسا ..... ....
همین موقع گوشیم زنگ خورد: اسم عشقم طرلان که خود طرلان سیوش کرده بود روی صفحه روشن و خاموش شد!
با دیدن اسمش ناخوداگاه اخم کردم!
ایرسا: عشقتون طرلان خودشو کشت جواب بدین! ولی مثل اینکه فک کنه حرف بده زده باشه یهو خودشو گرفت و بلند شد!
ایرسا: با اجازه من رفتم!
ای لعنت بهت طرلان که زندگیمو خراب کردی!
گوشیو با عصبانیت جواب دادم: چته ها؟ با نوید بهم زدی اومدی دوباره عشوه بریزی؟
طرلان: الو عزیزم؟ امیرم؟ چته؟
من:؟ نگفتی با نوید بد گذشت که دوباره اومدی سراغ من؟ یا اون بیچاره نداشت هرروز خرجت کنه؟
طرلان: امیر چی می گی نوید کیه عزیزم؟ من فقط تورو دوست دارم! عاشقتم امیر!
من: بچه خر می کنی دختر؟ من بی عرضه رو بگو که به خاطر تو ............
طرلان: داری زیاده روی می کنی امیر نوید فقط یه دوسته همین!
من: پس برو با همون دوستت باش دیگه به من زنگ نزن!
طرلان: امیر؟
من: امیدوارم دیگه صداتو نشنوم!
و مشتمو محکم زدم توی تنه درخت! دختره هرزه!
یهو دیدم ایرسا داره میاد طرفم و نگرانی تو نگاش موج میزد: آقای راد دستتون!
اوه اوه از دستم حسابی خون میرفت ایرسا با نگرانی اومد دستمو گرفت و روی قسمت بریدگیش فشار داد تماس دستش با دستام باعث شد که یه حس خوب همه ی وجودمو بگیره.!! حسی باعث شد به کل طرلانو فراموش کنم!
ایرسا: آقای راد دستتون رو بگیرید بالای سرتون تا خون رسانیش کمتر شه!
اه عصابم خورد شد هی آقای رادآقای راد خوب دختر خوب یه کلام بگو امیرپارسا!
من: من امیر پارسام!
ایرسا: حتما به شما هم باید بگم داداش امیر نه؟
ای تیردادخفت کنم 1 این داداش چی بود که انداختی تو دهن این دختر! اه!
من: ابدا!
ایرسا: وقت این حرفا نیست آقای راد باید بریم دستتونو بخیه بزنید!
خیلی جدی گفتم: امیرپارسا! طوری که خودمم از این لحن جاخوردم! ایرسا پوفی کردو گفت: امیرپارسا خوب شد؟
از این که اسممو گفت لبخندی زدمو گفتم: عالیه!
ایرسا: فکر دستت نیستی فکر اینی چطوری صدات می کنن؟
درد دستم به کلی فراموشم شده بود اینکه ایرسا بالاخره راحتو خودمونی حرف زد، یعنی یه پون مثبت؛ فهمیده بودم بهش علاقه دارم ولی نمی دونستم این علاقه تا چه اندازه اس یه دوست داشتن معمولی یا عشق یا چیز دیگه؟
ایرسا: می تونید بیاید اتاق ما؟
بله؟ من پسر به این گندگی برم توی ساختمون خانما؟
من: حرفشم نزن!
دوست نداشتم درباره ام ذهنیت منفی داشته باشه! هنوز داشت از دستم خون می رفت که کلافه زیر لب گفت: اونوقت به من می گن لجباز یکی نیس بیاد این شازده ارو جمع کنه!
من: شنیدم!
ایرسا: بشنو در این صورت غیبتم نمیشه!
بابا ایول به خودمو انتخابم یعنی این همه دختر دست و پا می شکنن من اومدم چسبیدم به یه استثنای بزرگ! کارم افتضاح سخته، همه چیش با دخترا فرق می کنه منم که عمری با دخترای ناز نازو بودم حالا اصلا نمی تونم اخلاقیات این دخترو درک کنم!
ایرسا: اگر نمیاید اتاق ما زنگ بزنم به تیرداد بیاد ببرتتون!
اخمی کردمو و گفتم: تیرداد؟ مگه شمارشو داری؟
ایرسا پوزخند کوتاهی زد و گفت: با اون ماسماسکی که اسم عشقتونو سیو می کنین؛ احتمالا اسم دوستتونم سیو می کنین دیگه؟
اه؟ هی عشقت عشقت می کنه، از عصبانیت ددرصد عضلات صورتم منقبض شده؛ دستم که دیگه فکر کنم کل درختا رو خون پاشی کرده بود و حسابی می سوخت!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
ایرسا:
وای! الانه که با چوب بزنتم، خو به من چه اخوی؟ خودت نوشتی عشقم طرلان! اوفف عجب اسمی طرلان!
امیرپارسا حسابی عصبانی بود و راحت میشد اینو از توی چشماشو عضلات منقبض شده اش متوجه شد! دستش دیگه داشت خیلی شدید خونریزی می کرد!
گوشیشو که افتاده بود روی زمین برداشتمو و گفتم: می تونم زنگ بزنم؟
امیر: آخه این سئوال می خواد دختر جون؟
شماره ی تیرداد و از بس روناک تکرار کرده بود حفظ شده بودم! چپ می رفت تیرداد راست می رفت تیرداد خلاصه حسابی روی عاشقا رو سفید کرده بود، شماره ی تیرداد و از حفظ مقابل چشمای متعجب امیر پارسا گرفتم و گوشیو گذاشتم دم گوشم!
امیرپارسا یه پوزخندی زد و گفت: چه خوب شمارشو حفظی یادم باشه بهش بگم یه التفاطیم به تو بکنه!
حرفش برام گرون تموم شد؛ نگاه عصبانی بهش انداختم خواستم حرفی بزنم که تیرداد جواب داد: جونم امیر طرلان چی شد؟ ایرسا راستی .......
پریدم وسط حرفشو گفتم: سلام اقا تیرداد!
احساس کردم با شک گفت: سلام خوبید؟ شما؟
من: ایرسا هستم! ایرسا سالاری 1
تیرداد از پشت تلفن تک خنده ای کردو گفت: خوب افتاب ازکدوم ور دراومده؟
من: عذر می خوام مزاحمتون شدم منتها داداش کوچیکتون این پشت ساختمون جا مونده؛ لطف کنید بیاید جمعش کنید!
تیرداد با نگرانی گفت: کی؟ امیر؟
من: بله من باید برم!
تیرداد: ایرسا بمون پیشش لطفا تا من بیام ....
من: اما ............
تیرداد: خواهش می کنم!
من: باشه!
امیر پارسا خیره نگاهم می کرد! پررو و بی حالیم حتما منو جا طرلان جونت می بینی!
اه! من چرا دارم به این دختره حسودی می کنم؟ این چی رو نشون می ده؟ من چرا رفته بودم ولی وقتی فهمیدم که دست امیر پارسا خون اومده با این سرعت برگشتم؟ چرا موقعی که طرلان زنگ زد اونجوری ناراحت شدم؟ مطمئنا عاشقش نیستم، عشق و عاشقی همش مشقه بچه دبستانیاس به ما نمیخوره! اما واقعا دلیلش چیه که اینقدر جذبش می شم؟
تیرداد با دو خودشو رسوند به امیر که بی حال وایساده بود؛ منم این همه خون از دست داده بودم الان غش کرده بودم!
تیرداد: چیکار کردی با خودت پسر؟
امیر: طرلان! و روی دستای تیرداد از حال رفت!
من: بهشون گفتم بیاید اتاقم زخمتونو ببندم دی ان ای لجبازیشون بالغ شد و عقلشون مغلوب! تیرداد لبخند محزونی زد و گفت: می فهمم! حالا می تونید کاری کنید؟
من: برم توی اتاقم وسایلو بیارم میام اتاقتون!
تیرداد: باشه به پذیرش می گم و تنه ی سنگین و خوش استیل امیرو به خودش تکه داد و رفتن، با دو رفتم توی اتاق و کیفی که لوازم توش بود برداشتم، چون داییم پزشک بود و منم عاشقی پزشکی خیلی چیزا بلد بودم تا جایی که همین کیفم برای خودم درست کرده بودم 1
آوا: چته ایرسا چرا نفس نفس میزنی؟
من: امیر پارسا از حال رفت! کیفمو بده!
روناک: اوفف تو باز دکتریت گل کرد آخه می خوای بری بالا سر یه پسر که .......
نگاه تندی بهش انداختمو و گفتم: اینجا دکتری می بینی؟
روناک: نه!
من: پس خفه!
آوا کیفو داد و با سرعت خودمو رسوندم به ساختمون پسرا! پذیرش منو دید که گفتم: دکترم و می خوام برم برای برسم به حال همین آقایی که بردن بالاخره اجازه داد من برم!اتاقشونو پیدا کردم و رفتم داخل. زخمش زیاد عمیق نبود ول چون نزدیک به رگ بود خون زیادی از دست داده بود پاشا و تیرداد بالا سرم وایساده بودن یهو استرس گرفتم؛ احساسی که وقتی یه جراح می خواد یکی از افراد نزدیک خانوادشو جراحی کنه داشتم!
برگشتم سمت تیرداد و پاشا: داداشا! بفرمایید اونورتر من کارمو کنم!
تیرداد: مگه می خوای چی کار کنی؟
زخمشو ضدعفونی کردمو و با باند بستم یه چند تا پمادو گاز و وسیله هم که لازم بود گذاشتم! ولی خون زیادی که از دست داده بود باعث شده بود از هوش بره! سرم بزنم؟
تیرداد: مگه تموم نیس!
من: داداش از تو دیگ دراومدی یا قابلمه که اینقدر عجلته؟ می خوام سرم بزنما!
پاشا: مگه می تونی؟
یه نگاهی به جفتشون کردم که یعنی نمیتونستم که اینجا نبودم!
سرمو هم وصل کردم به این مستر عصبانیو و بلند شدم!
تیرداد: می خوای بری؟
من: باید بمونم؟
تیرداد: چیز ..... یعنی می گم نمی خوای وایسی بالای سر بیمارت؟ ما که بلد نیستیم!
من: شما دوتا رو که فاکتور بگیریم! اون سمیعی رو چیکارش کنیم؟
تیرداد: باهوش! سمیعی اینجا نمیخوابه میره توی اتاق سرپرستا! ماهم میریم توی اتاق خالیه ته راهرو اگر لطف کنی بمونی اینجا ..................
من: آخه کاری از دستم برنمیاد!
تیرداد: من خواهش کردم!
بالاخره اونا رفتن توی اتاق دیگه! منم بالاجبار موندم توی اتاقی که ایم پسر چشم عسلی بود! کاش تا شب به هوش بیاد.
تازه وقت کردم اتاقشونو دید بزنم! یه اتاق خوابگاهی معمولی با تختای خوابگاهی ولی دقیقا دوبرابر اتاق ما بود! تلویزیون گوشه اتاقو کمدای دیواری که طبقه طبقه شده بود واسه ی کسایی که توی اتاق می مونن و یخچال و .. اتاق به این بزرگی دادن دست این پسرا که تبدیل به آواره اش کنن!
روی یکی از تختا که روبروی تخت امیر بود دراز کشیدم؛ و به بالا نگاه کردم! تمام تختا دو طبقه بودن برای همین جز تیکه های فلز و ورق آهن چیزی نصیبم نشد! من امیر پارسا رو دوس دارم؟ غیرممکنه من کسی نیستم که بخوام عاشق بشم! اما واقعا نمیدونم!عقل و احساسم درگیر پیکار بودند! احساسم می گفت تواونو می خوای و عقلم به کل منکر می شد!
چشمامو گذاشتم روی هم تا یه چرت بزنم ولی خوابم برد!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
امیرپارسا:
چشمامو بازکردم و اولین تصویر مبهمی که دیدم احتمالا ورق های آهنی تخت طبقه بالا بود! سوزش چیزی روی دستم احساس کردم با دست مخالفم دست کشیدم روش ولی متوجه دست باند پیچی شده شدم، نگام از روی لوله سرخ خورد تا بالا رفت یه سرم به تخت بالا آویزون بود! کی بهم سرم زدن که نفهمیدم! از همه بیشتر با دیدن ایرسا که اروم روی تخت جلوییم مثل یه فرشته کوچولو خوابیده بود تعجب کردم! صد درصد دارم خواب می بینم وگرنه ایرسا توی اتاق پسرا چیکار می کنه؟
اصلا تیرداد و پاشا کجان؟ یه لحظه یادم به زنگ طرلانو عصبانیتمو و دستمو بعدم حرفای ایرسا افتاد. بلند شدم و رفتم طرف تختی که ایرسا روش خوابیده بود! یه قدم دیگه مونده بود که برسم به تختش که برگشتم من اجازه نداشتم! نه!
برگشتمو نشستم روی تختمو ذل زدم به ایرسا واقعا اروم خوابیده بود! همینجوری بهش ذل زده بودم که یهو چشماشو باز کرد اگر سرمو برمی گردوندم خیلی سه می شد برای همین حتی میلی مترم سرمو تکون ندادم ایرسا بلند شدو با تعجب به من نگاه کرد: سرمو که درنیاوردی؟
به سرمی که توی دستم بود اشاره کرد. به سرم نگاه کردم که دیگه آخراش بود نهایتا نیم ساعت دیگه طول می کشید!
من: قصدشو داشتم ولی ظاهرا مچمو گرفتن.
ایرسا بلند شد و اومد نزدیک، نگاهی به سرم انداختو دوباره نشست روی تختو با گوشیش ور می رفت!
حسابی کلافه شده بودم! اینجا نشسته و داره با گوشیش ور میره خوب دو دقیقه سرتو بالا کن ببینمت اه
گوشیش زنگ خورد: الو؟ ایرسام؟ سلام خوبی؟
-.............................
- اره اینجا که بد نیست. راستی مجبور شدم اینجا هم از طب استفاده کنم.
-................................
-اوهوم. آره بیمارم حسابی حالش بد بود بعد به من نگاه کرد و نیمچه لبخندی زد.
دختر میمیری حرص منو درنیاری؟
-..........................
- ایرسام داداشی؟ آروین چطوره؟ مسابقه اتون چی شد؟
- ...............................
- داداشی به آروینم سلام برسون بگو آوا فدات بشه.
- ............................
- خداسهراب.
گوشیو قطع کرد.
آروین کیه که ایرسا اینقدر براش مهمه چطوریه؟ دوست پسر؟ اقوام؟ آشنا؟ دوست؟فامیل؟ ناخوداگاه یه اخم کردم 1
سرم تموم شد! ایرسا بلند شدو سرمو دراورد یه گاز برداشتو لوله سرمو از دستم کشید و یه گاز گذاشت روش یه تیکه پنبه هم گذاشت که اگه خون اومد جذب شه!
من: نمی دونستم دبیرستانی ها بلدن سرم هم دربیارن!
تیرداد و پاشا کدوم قبرستونی بودن اصلا ایرسا تو اتاق ما چیکار می کرد؟
سرمو جمع کرد و گفت: درصورتی که دستتون درد داشت مسکنای روی میزو بخورید گازو پنبه و باند هم برای عوض کردن باند دستتونه.درضمن باید حالا دیگه بدونید دبیرستانیا سرمم می تونن بزنن 1
چیز عجیبی نبود ولی یه دختر تو این سن اینقدر به پزشکی وارد باشه یه ذره مایه شگفتی! ژست بامزه ای گرفتو سرشو کج کرد و گفت: روز خوش مستر راد و عقب گرد کرد و رفت بیرون!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
ایرسا:
اوفففففف! مردم و زنده شدما! چقدر چرتو پرت سرهم کردم تحویلش دادم 1 پوزخندی زدمو گفت: آروین ولی بدردبخور شد ایندفعه!
حسابی حرص این بچه پررو دراوردم! به ساعتم نگاه کردم 7 عصر و نشون می داد از ساختمون پسرا بیرون اومدم و رفتم توی ساختمون خودمون و یه راست رفتم طرف اتاقمون! اوپسس! فروغیم اینجاست! بیا اینم شانس خوشگل من!
من: سلام بچه!
فروغی: سلام دخترم خوبی عزیزم؟
بل ه ؟؟؟؟؟؟ این فروغی بود کله اش به جایی نخورده بود؟ اینکه می خواس سربه تنه من نباشه!
من: مچکرم بد نیستم!
فروغی: کجابودی خوشگل خانوم؟
من: رفته بودم ساختمون پسرا؛ آقای راد براشون مشکل پیش اومده بود منم که یه خورده ای از پزشکی سر درمیارم رفتم بلکه بتونم کاری انجام بدم!
فروغی: اهان. حالا بهتره؟
من: به هوش اومدن.
فروغی بلند شد و رفت.
من: کجا رفت این یهو؟
آوا: سرپرستا اتاق جدا دارن ظاهرا. دیگه اینجا نمی خوابه!
و دستاشو زد به هم 1 ایول بابا؛ ولی واقعا چرا 360 درجه تغییر عقیده داده بود؟
روناک: امیر چی شد؟
با غیض گفتم: امیرپارسا!
روناک ادامو دراوردو گفت: امیرپارسا 1 چه غیرتیم روش داره غلط نکنم یه خبرایی هس آوا!
من: برو بابا توهم! خودت برس به تیرداد جونت کافیه!
روناک: انشاالله.
من: پررو!
روناک: نظر لطفته!
یهو اوا جیغ زد و گفت: بچه ها فردا اولین امتحانه!
من: نه!
روناک مشکوک نگام کرد و گفت: نه؟ پس برای چی اینجایی؟
خودمو جمع و جور کردمو و گفتم: من برای المپیاد اینجام ولی یه ذره ناگهانی بود خوب!اصلا اون برنامه ارو بزن رو در بدونیم کی امتحان هس!
آوا: ما دوهفته اینجاییم!
صبح با ویبره ی گوشیم بلند شدم. ایرسام بود با چشمای نیمه باز گفتم: چته ایرسام؟
ایرسام: هنوز خوابی؟
من: ساعت 5 صبحه ها باید بیدار باشم؟
ایرسام: اره دیگه مگه امروز 6 و نیم ازمون اولت نیس؟
من: تو از کجا می دونی؟
ایرسام خندید و گفت: باهوش خان آوا به اروین گفتا.
من: اها خو بیدار شدم قطع کن!
از تخت اومدم بیروونو رفتم بالای سر آوا و پلاستیک فریزری که روی میز بود و پر هوا کردمو کنار گوشش ترکوندم بیچاره سیخ نشست، سکته ناقصو زد گفت احتمالا بمب زدن!
خندیدمو رفتم باالا سر روناک و شیشه آب معئنی که روی میز بودو آروم اروم روی صورتش خالی کردم با چشمای بسته غلت زد! خودت خواستی؛ بطری رو روش خالی کردم اونم مثل اوا سیخ نشست اول مارو نگاه کرد بعد یهو سه تایی باهم زدیم زیرخنده: بچه ها آماده شین الان باید بریم ازمونا! راستی این یکی انفرادیه یا مرحله
گروهی هس؟
روناک: پلنگ صورتی امروز انفرادیه.
من: بعد میشه بگی وجه تشابه منو پلنگ صورتی چیه؟
روناک شونه ای بالا انداخته و گفت: رنگ صورتی.
من: اها؟
روناک: نه خوب چیزه اون عاشق صورتیه وتو متنفر اینم وجه تشابه! بعد فکر کردو گفت: اصلا بی خیالش بابا!
منو اوابه حرکاتش می خندیدم!
فروغی هم اومد توی اتاقو گفت آماده شیم بریم سالن برای صبحونه!
من: بدویین دیگه؟ جنگلای آمازونی که زیر پام بود خشک شدو شما نیومدینا!
روناک: وایسا من رژمو بزنم!
من: برو بابا توهم!
از در اومدم بیرون و رفتم طرف سالن! نشستم روی یکی از میزا و منتظر آوا و روناک موندم!
امیرپارسا با یه کت چرم مشکی، شلوار جین مشکی و زیرشم یه بلوز چارخونه خاکستریو مشکی جلو و تیرداد و پاشا پشت سرش بودن! نگاه خیره خیلی از دخترا رو روی امیرپارسا حس می کردم؛ یه لحظه عصبانی شدم! امیرپارسا یه نگاه کرد و با دیدن من چند ثانیه نگام کردو بعد روی یکی از میزا که فاصله زیادی از ما نداشت نشست!تیرداد و پاشا هم مطیع نشستن! صحنه ی ورودشون یه لحظه منو یاد فیلم پسران برتر از گل انداخت که چهارتا پسره م با همین ژست وارد مدرسه می شدن!
آوا و روناکم اومدن، احساس کردم پاشا و روناکو چند تا دیگه از پسرا دارن نگاشون می کنن! آوا یه چرخ خورد و روی میزا دنبال من گشت. با دیدن من روی میز و میز پاشا اینا یه تک خنده کرد و اومد نشست! روناکم اومد نشست!
آوا: پاشا اینا چرا اینجا نشستن؟
روناک با عصبانیتی ساختگی که طنز آلود بود گفت: اصلاح می کنم تیردادینا؟
آوا: پاشا اینا!
روناک: تیرداداینا!
من: تموم کن این بحث چرتو! بچه ها بعد از اینجا باید بریم سالن ازمونا؟ درضمن (با لحن خودشون گفتم) تیرداداینا و پاشا اینا هم رقیبتون هستن! صرفا جهت اطلاع!
آوا و روناک: نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من: پس چی؟
خلاصه صبحونه ارو با شیطونیای روناک خوردیمو و بلند شدیم پسرا هم همزمان با ما بلند شدن!
من و آوا و روناک سه تایی شونه به شونه از سالن بیرون اومدیم! امیرپارسا و تیرداد و پاشا هم همینجوری بیرون اومدن!
تیرداد اومد جلو و گفت: سلام صبحتون به خیر! روناک دو دقیقه بیا!
من: سلام صبح شماهم به خیر!
پاشا هم اومدو به بهانه کار آوا رو برد! ای بمیرین؛ منو امیرپارسا تنها شدیم!
امیر پارسا: از اینکه دستمو پانسمان کردین ممنون! بچه ها گفتن!
من: وظیفه انسانی بود!
یهو اخم کرد؛ اینم تعادل روانی نداره ها!
امیر پارسا: یعنی اگر یکی دیگه از پسرای اینجا هم اینجوری بود شما معاینه اش می کردی؟
من: من گفتم وظیفه انسانی، وظیفه انسانی هم فک نکنم استثنا داشته باشه! اوه اوه! ایندفعه دیگه حسابی اخم کرد و گفت: بهتره خودتونو اماده کنین ما رقیبای راحتی نیستیم!
من: جوجه ارو آخر پاییز میشمرن!
همینموقع آوا و روناکم اومدن، برق خوشحالی تو چشمای جفتشون بود / 1
با ماشین تا سالن امتحانات که توی یه ساختمون نزدیک خوابگاه بود رفتیم.
آوا: ایرسا من استرس گرفتم!
من: چیزی برای استرس نیست عزیزم!
آوا: اما ..........
من: اما و ولی و اگر نداریما!
سرجلسه روی صندلیامون نشستیم؛ برگه های امتحان پخش شدن! سئوالا مفهومی بود و نیاز به دقت بالا داشت. ولی خوب اکثرا از نکات ریز بود که خونده بودم بعد از امتحان بلند شدم و رفتم توی حیاط، امتحانو عالی داده بودم با وجود سختیش خوب از پسش براومده بودم! نشسته بودم که با صدای پسری میخ شدم: خانوم ایرسا سالاری؟
من: باید افتخار اشنایی بدم؟
پسره خندیدو گفت: من راستین بهروزی هستم از تیم تهران! و دستشو طرف من دراز کرد. من برای خودم اصولی داشتم؛ بدون توجه به دست دراز ش گفتم: خوب؟
راستین: من از شما خوشم اومده می خوام بیشتر باهاتون اشنا شم!
آخه پسره ی نیم وجبی تو دهنت هنوز بو شیر می ده بعدم کجا منو دیدی آخه که از من خوشت اومده؟ اصلا از چی من خوشت اومده؟
من: من تا حالا برخوردی باهاتون نداشتم که باعث شه شما ازمن خوشتون بیاد و حتی اگر اینجور باشه من فک نمی کنم نیاز باشه بچه دبیرستانیا باهم اشنا بشن! همین موقع بود که امیرپارسا عصبانی اومد طرف ما و به راستین نگاه کرد و گفت: راستین بهروزی؟
راستین: امیر؟ تو اینجا چیکار می کنی؟
امیر نگاهی به من کرد و بعد روبه راستین گفت: برای همون کاری که تو قصدشو داری بکنی! بار آخرت باشه دور و بر ایرسا می چرخی! ایرسا دوست منه!
راستین پوزخندی زد و گفت: ایول امیر! زیاد دور و بر دخترای خوشگل می پلکی!طرلانم خوشگل بود ولی حالا چی شده که ایرسا رو جایگزینش کردی؟
قلبم داشت بلند بلند میزد! امیرپارسا عصبانی شد و اومد جلو که راستینو بزنه! آروم از بین دندوناش غرید: اون عوضی یکی بود از تو بدتر!
و دستشو بلند کرد و خواست راستینو بزنه که ناخودآگاه گفتم: امیر توروخدا!
با ناباوری بهم نگه کرد و گفت: چی؟
من: شر درست نکن یادت رفته اینجا از همه ی استانا هستن؟
امیر دستا ی مشت شده اشو اندخت. چشما و صورتش قرمز شده بود و عضلات صورتشم حسابی منقبض شده بود! روشو برگردوند و با قدمهای بلند یک قدم رفت جلو که راستین گفت: پسر خاله زیاد تلاش نکن! ایندفعه راحتت نمیزارم که بخوای به جاهای خوش برسی!
یعنی چی یعنی این پسره راستین پسر خاله ی امیره؟ خانوادگی میان برای المپیاد ایول بابا خانواده! ولی چرا راحتش نمیذاره مگه امیر می خواد چیکار کنه؟ یهو با احساس اینکه یکی دستمو محکم گرفت از توی فکر اومدم بیرون و امیرو دیدم که با عصبانیت داره نگام می کنه، و راستینم یه پوزخند مضحک گوشه لبشه!
من: چیه؟
امیر از لای دندونای کلید شده اش گفت: بجمب بریم!
و دستمو محکم گرفتو دنبال خودش کشید ای خدا اومدیم المپیاد بدیما نیومدیم تفریح که اینقدر مصیبت سرمون خالی می کنی خواستم دستمو از دستش بکشم و محکم دستمو کشیدم اما هیچ اتفاقی نیوفتاد، گفتم:! ولم کن دیوونه دستمو ول کن! آخه به دستم چیکار داری؟
امیر وایسادو با عصبانیت دستمو ول کرد و با چهره ی عصبانیتر مستقیم نگام کردکه گفتم: دقیقا میشه نسبتتو با من بگی که اینطور راحت دست منو گرفتی؟
امیر پارسا:
دکوراسیون!
">اگر ایرسا به اسم کوچیک و با اون لحن صدام نمیزد صددرصد الان راستین باید می رفت تعمییر دکوراسیون!
ولی با اون حرفی که راستین زد دیگه جوش اوردم رفتم دست ایرسا رو گرفتم که بیارمش با خودم اما تکون نخورد ظاهرا تو فکر بود ولی راستین فکر می کرد دوست نداره بیاد از ایرسا عصبانی نبودم چون اصلا اهل این چیزا نیس ولی دوست داشتم راستینو با اسفالت یکی کنم پسره ی پررو ی دختر باز!
ایرسا رو که اوردم یهو گفت دستمو ول کنو دستشو کشید ولی من محکم تر گرفتمش خیلی تلاش کرد دستشو بکشه که دیگه زدم به سیم آخرو دستشو ول کردم و به صورتش ذل زدم تا بگه معنی اینکارا یعنی چی؟
که گفت: میشه بگی دقیقا چه نسبتی با من داری که اینطور راحت دستمو گرفتی؟
توی دلم گفتم عشقمی! ولی برای حفظ ظاهر گفتم: فک کن یه کسی که ازت مواظبت می کنه!
که اون دلیلشو خواست! سیاستمدارا باید بیان یه دور پیش ایرسا آموزش مصاحبه ببینن!قشنگ می دونه چطوری یه سئوالو ماهرانه بپیچونه یا اینکه چطوری از طرف مقابلش سوال بپرسه که گیرش بندازه برای کشوندن بحث گفتم: آدم همش نباید تحصیل کنه باید یه ذره هم ادبو تشکرو اینا یاد بگیره! و خواستم برم که گفت: بلدم ولی قوه تشخیصم میگه شخص روبه روم لایق تشکر نیس!
ای قوه تشخیصت بخوره تو سر راستین بیشعور آخه تو واقعا نمیدونی اون پسره ........... اه!
گفتم: تو نمی فهمی ا خودتو به نفهمیدن میزنی؟ یا ...... یا می خواستم بگم یا از راستین عوضی خوشت اومده ولی خوب سخت بود ولی بالاخره با یه ناراحتی که می خواستم پنهونش کنم گفتم: یا از راستین خوشت اومده؟
که زد زیر خنده! بلند می خندید؛ احتمالا از اون خنده های عصبیه! اونقدر خندید که دیگه به نفس نفس افتاد و من با تعجب بهش نگاه می کردم!
بالاخره گفت: اگر من از راستین خوشم اومده بود با تو میومدم؟
راس می گفتا! بعدشم جدی شد و گفت که فقط داداششو باباشو مرد می بینه و بقیه مردا براش بی ارزشن با این حرفش یهو احساس کردم منم جزو مردای دیگه ام و بی ارزش!بهت زده نگاش کردم که از روی زمین بلند شد با همون غرور و متانت همیشگیش رفت، احتمالا روناکو آوا هم اومده بودن بیرون! سرجام وایساده بودمو به حرفای ایرسا فک می کردم که یه نفر زد پشت کمرمو و گفت: پسر کجایی هرچی دنبالت ..................
سرمو بلند کردمو با نگاه کردن به قیافه ی متفکر و به هم ریخته ام تیرداد یهو جا زد!
تیرداد: امیر چت شده؟
من: راستین و ایرسا!
و همه ی ماجرا رو برای تیرداد و پاشا که پنج دقیقه بعد اومده بود گفتم!
تیرداد: دیوونه! یعنی راستینم ایرسا رو می خواد؟
با عصبانیت گفتم: اون ایرسا رو نمی خواد، افتاد؟
تیرداد: اره اره بی خیال!
پاشا: امیر من فکر می کنم تو به خاطر نبود طرلان اینجوری شدی!
من: طرلان مرد، از اولم من به خاطر طرلان نیومدم بوشهر پاشا! من فقط و فقط به خاطر تصادف ایمان اومدم! می خواستم تنها باشم بدون کسی که بخواد برای ایمان سیاه بپوشه یا گریه کنه می خواستم با خودم خلوت کنم که نبود ایمانو حلاجی کنم؛ متوجه ای ایمان برای من برادر بود دوست بود و خانواده بود همه چیز بود؟!
اونوقت بود که شمارو دیدم، و بعد از یه مدت طرلان خیلی بهم چسبید زنگ میزد، پیام میفرستاد و .... اینقدر گفت و گفت تا فکر کردم واقعا عاشق طرلانم ولی همش دروغ بود! به همه گفتم به خاطر طرلان اومدم اینجا ولی خودم می دونستم فقط به خاطر ایمان اینجام!
پاشا: امیر بهمون نگفته بودی!
من: چیزی بود که با خودم عهد کرده بودم به کسی نگم و گفتنشم چیزی رو تغییر نمی داد ولی حالا گفتنش همه چیزو تغییر می ده پس گفتم بدونید.
تیرداد: امیر ایما الان تهرانه درسته؟
من: اهوم!
تیرداد: و چند سالشه؟
من: الان باید حدودا 16 باشه!
پاشا: نمی خوای ببینیش؟
من: ایما درست شبیه ایمانه با دیدنش یاد ایمان میوفتم!
پاشا: تا اونجایی که فهمیدم ایمان برادر دوقلوت بود و توی تصادف کشته شد، اره؟
من: هوم!
پاشا: امیر ایما رو ببین! ایمان مرده توهم توی این چند سال باهاش کنار اومد ی!
من: پاشا چطور ببینمش برم خونه؟ اگه برم مجبور می شم تهران بمونم! اگر تهران بمونم دیگه هیچوقت ایرسا رو نمی بینم دارم دیوونه میشم!
تیرداد: خانواده ات مهم ترن باید مادر و خواهرتو ببینی امیر!
سرمو گرفتم بین دستام و نشستم روی لبه ی کناری سنگها!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
ایرسا:
یه روز ازادیم! فروغی و سمیعی گفتن که توی این یه روز بریم و شهرو ببینیم!
آوا و روناک که از خداشون بود وبرای منم بد نبود! فروغی گفت کمرش درد می کنه و نمیتونه باهامون بیاد! آقای سمیعیم که گفت کاری بانکی براش پیش اومده و باید بره ببینه می تونه از همینجا درستشون کنه یا نه!
ما موندیمو پسرا! روناکو تیرداد هماهنگ کرده بودن!
لباسامو پوشیدمو آماده ایستادم، از ارایش زیاد بدم میومد! تنها چیزی که توی لوازم آرایشی دوست داشتم رژ لب کمرنگ بود با برق لب و ضد آفتاب و برق ناخن! همین حتی توی عروسیم آرایشم بیشتر نمی شد!
روناکو آوا هم آماده شدن!
روناک یه مانتوی سبز تیره که نوارای مشکی داشت با شلوار جین مشکی مشکی پوشیده بود آوا هم کلا مشکی پوشیده بود منم که مانتوی قهوه ای و شلوار کتون قهوه ایو کفشو شال قهوه ای!
روناک: ایرسا سرتا پا شدی عین شکلات! می خورنتا!
من: غلط می کنن!
آوا: اونکه صددرصد! روناک اونی که بخواد اینو بخوره ما باید براش از همین فاتحه بخونیم!
باهم از ساختمون بیرون اومدیم و منتظر وایسادیم. امیرپارسا یه شلوار جین تنگ مشکی با کفشای نیم پوت مشکی با یه پیراهن مردونه استین سه ربع مشکی با خطای سفید و یه کت اسپرت سفیدم توی دستاش بود! پاییز اینجوری می پوشه! بهار دیگه چه شکلیه؟ از حرف خودم خنده ام گرفتو یه خنده اومد روی لبم! تیرداد و پاشا هم اومدن! تیرداد اومد طرف روناکو گفت: سلام بانو! آماده این؟
پاشا و امیرم اومدن نزدیک! پاشا گفت: خوب برنامه چیه؟
اوا: روناک برنامه ارو ریخته!
روناک: شهربازی و پارک بعدم برج میلاد بعدم کافی شاپو بعدم .....
من و امیر باهم دیگه بلند روبه روناک گفتیم: چی؟ شهربازی ؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟
روناک خیلی ریلکس گفت: آره مگه چیه؟
بلند گفتم: روناک. اندازه مادرجون مهری شدی هنوز م می خوای بری شهربازی؟
روناک بروبابایی گفت و رفت پیش تیرداد و گفت بریم؟
تیردادم یه لبخند زد و گفت بریم!
پاشا هم کنار آوا راه افتاد منم بالاجبار باید کنار امیر راه میوفتادم!
امیر راه افتاد طرف همون پورشه ی مشکی! منم مجبور شدم دنبالش برم ولی دیدم آوا و روناکو و پاشا و تیرداد رفتن طرف یه ماشین دیگه!
من: آقای راد؟
امیر: فک کنم تا چند وقت پیش امیر بودم!
بیشعور! اون امیری که موقع دعوا با راستین بهش گفتمو به رخم می کشه!
من: یادم نمیاد! درهرصورت آوا و روناک کجا رفتن؟
امیر خیلی جدی برگشتو گفت: خوشم نمیاد یه چیزیو چند بار بگم خانوم دکتر! من امیر پارسام 1 با آقای راد مشکل دارم اوکی؟ هی نگو آقای راد آقای راد!
من: روش فکر می کنم آقای راد!
امیر با عصبانیت در ماشینو باز کردو نشست! از روی لجبازی رفتم عقب نشستم.
امیر: من راننده ی شخصیت نیستما!
من: منم نگفتم هستی؟ گفتم؟
امیربادست منو نشون دادو گفت: مشخصه! بیا جلو بشین!
من: با عرض پوزش من نمی تواند (! معذرت می خوام نمی تونم)
امیرم باهمون لهجه ی خودم گفت: چرا؟
من: من نمیتونم جلو بشینم همینقدر بدون!
امیرم که مشخصه کنجکاو شده گفت: چرا نمی تونی؟ من خوشم نمیاد، احساس راننده بودن بهم دست می ده!
دیوونه مگه الان راننده نیستی؟
من: مگه وقتی من جلوام راننده نیستی؟
امیر کلافه یه دستی تو موهاش کشید و گفت: منظورم راننده شخصیه!
من: من نمیتونم جلو بشینم، مربوط میشه به سالها پیش ویه تصادف!
امیر که دیگه نمی خواست ادامه بده گفت: هیچوقت جلو ننشستی؟
من: نه! و درو باز کردمو در مقابل چشمای تعجب زده اش رفتم جلو نشستم. امیر با تعجب گفت: مگه نمی تونستی جلو بشینی؟
من: درسته ولی الان مجبورم بشینم!
و درو بستم اونم بحث و ادامه نداد و حرکت کرد! از بچگی دیدن ادما ی توی خیابونو دوست داشتم اینکه بهشون دقیق بشم و ببینم چیکار می کنن! جالبتر این بود که بتونم با دیدن یا نگاه کردن توی چشماشون قسمتی از افکارشونو بفهمم که تا حدودی موفقم بودم!
سرمو چسبونده بودم به پنجره و آدمایی که تو خیابون بودنو می دیدم!
امیر: همیشه اینقدر به ادما دقت می کنی؟
من: دقت به آدما باعث میشه بشناسیشون! من بدون استثنا به هرکس به هر نحوی که توی زندگیم قرار بگیره دقت می کنم!
امیر: حتی اونایی که بد باشن؟ مثل راستین؟
من: راستین؟ شما خیلی روی راستین مانور می دی چرا؟
امیر: گفتی به همه دقت می کنی راستینو چطور دیدی؟
من: با وجودیکه از اینطور ادما خوشم نمیاد ولی راستینم دقیقا مثل بقیه مردا بود! با یه سری افکار بسته که مربوط به کارای روزانه می شه! من واقعا تعجب کردم که همچین کسی با این افکار تونسته برای المپیاد بیاد البته حس می کنم با وجود پول هیچکار غیر ممکنی نمی مونه جز یه چیز که اونم هیچ چیزی نمی تونه انجامش بده!
امیر با کنجکاوی برگشت طرفمو گفت: چی؟
من: هرچقدر هم پول باشه تو نمیتونی یه زندگی راحتو بخری هرچقدر پول باشه یه مرده ارو نمیتونی زندگی کنی وبراش هوا بخری هرچقدر پول باشه زمان برنمی گرده و .......... و ........ ..
امیر منتظر نگام کرد!
رمان کنی!
">بالاخره گفتم: و هرچقدر پول باشه نمی تونی کسیو عاشق کنی یا یه دل شکسته ارو درمان کنی!
احساس کردم با این حرف حسابی ناراحت شد!
بالاخره رسیدیم شهربازی!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
امیر پارسا:
ایرسا حرفایی زد که من می خواستم همشو با پول بخرم! یه زندگی راحت با پول می خواستم می خواستم ایمانو زنده کنم با پول می خواستم زمان برگرده به موقعی که ایمان بود و می خواستم که ایرسا رو عاشق خودم کنم! و
هیچ کدوم جزو اونایی نبود که ایرسا فک کنه با پول انجام میشه این یعنی من هیچ شانسی ندارم! به شهربازی که رسیدیم ایرسا پیاده شد، روناک هم با این برنامه ریزیش آخه دختر خوب کسی با این سنش میره شهربازی؟
خلاصه دخترا سوار ترن هوایی شدن تیردادم نشست روی دوتا صندلی پشتشون چون جا نبود! ایرسا نرفت منم ترجیح دادم بمونم که یهو روناک از ترن اومد پایینو دست ایرسا رو گرفتو برد!
ایرسا: آی آی روناک ولم کن! دختره ی دیوونه!
پسری که بلیطارو می گرفت روبه روناک گفت: بلیطتون خانوم!
روناک یه بلیطم گذاشت دست پسره و ایرسا رو کشید و برد روی یکی از صندلیا نشستن!اون لحظه فقط من بودم که با تعجب بهشون نگاه می کردم! ترن هم شروع کرد به حرکت خیلی ها جیغ میزدن؛ داد میزدن ولی ایرسا خیلی معمولی روی صندلیش نشسته بود و به آدمای اطرافش با کنجکاوی نگاه می کرد، انگار دنبال یه چیزی می گرده ولی پیداش نمی کنه!
ترن که از حرکت ایستاد! روناک با تیرداد اومد پایین آوا هم با پاشا اومد ایرسا تک و تنها از پله ها با وقار اومد پایین، بدون سوسول بازی، خواستم برم طرفش که یه پسری رفت طرفشو گفت: خانوم خشگله جیغم نزدی صداتو بشنویم! اصلا شایدم لالی نه؟
از عصبانیت نمیتونستم وایسم، مشتم گره شده بود ایرسا یه نگاه به من کرد توی نگاهش یه چیزی بود که مانع شد برم جلو! کنجکاو شدم ببینم چی کار می کنه؟
ایرسا با یه پوزخند برگشت سمت پسره و گفت: داد نزدم تا صدام با صداهای گوش خراش شما قاطی نشه از این به بعد به صدای بد شناخته شم!
وای دختر تو چه جوری جواب می دی؟ پسره که انگار خوشش اومده بود گفت: عزیزم تنها اومدی شهربازی؟
ایرسا دوباره جوابشو دادو گفت: تنها بیام شهربازی بهتر از اینه که بیام شهربازی که از تنهایی دربیام و به پسره اشاره کردو گفت: عزیزت هم مادرجونته!
و اومد طرف من! پسره اومد دنبالشو و گفت: خشگله؛ من بهت درخواست دوستی می دم!
ایرسا برگشت طرفشو با سر اشاره کرد بیا نزدیکتر! یه لحظه گفتم یعنی ایرسا می خواد چی کار کنه؟
ایرسا نزدیک گوش پسره یه چیزی گفت که نشنیدم! اه ... آخه ایرسا به یه پسره غربیه چی می تونه بگه؟
حرفش که تمام شد پسره یه نگاه به من کرد و ایرسا با لبخند اومد طرفمو و گفت: عزیزم امیرجان میشه بریم؟
بله ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عزیزم امیرجان ؟؟؟؟؟؟؟ این دختره تا چند دقیقه پیش تریپ آقای راد آقای راد برداشته بودا! به روی خودم نیاوردم و گفتم: جانم؟
اون دیگه از من بیشتر تعجب کرد که همون پسره اومد جلو و گفت: سلام من شاهینم! با خصم بهش دست دادمو گفتم: بفرمایید! امرتون! ؟؟
شاهین: من عذر می خوام من نمی دونستم ایشون نامزدتون هستن! وگرنه هیچوقت جسارت نمی کردم؟
بله ؟؟؟؟؟ یعنی دقیقه به دقیقه بیشتر تعجب می کردم! ولی یه از لحن نامزدتون خوشم اومد و یه لبخند مخفی اومد روی لبم!
من: این مورد رو می بخشم وبا گفتن این حرفم شاهین رفت!
ناخودآگاه برگشتم طرف ایرسا و ابروهام بالا رفت!
ایرسا: من واقعا ازتون عذر می خوام آقای راد؛ پسره ول کن نبود مجبور شدم ..............
پریدم وسط حرفشو و گفتم: حرفشم نزن! وظیفه بود! از این که ایرسا طوری نشون داده بود که من نامزدشم شارژ شدم. تیرداد و پاشا هم از این که اینقدر رو فرم بودم تعجب کرده بودن!
بالاخره رفتیم برج میلاد و رفتیم توی آخرین طبقه!
آوا و روناک نیومدن تیرداد و پاشا هم به خاطر اونا نیومدن ولی ایرسا گفت می خواد بره آخرین طبقه منم باهاش رفتم! ساعت طرفای 9 شب بود! به اخرین طبقه که رسیدیم ایرسا رفت جلوو با تحسین پایینو نگاه کرد!
من: دوست داری از بالا همه چیزو ببینی؟
منتظر یه جواب دهن پر کن بودم ولی جواب نداد! بعد از یه سکوت نه چندان طولانی گفت: من جزو اون آدماییم که اگر از بالا چیزی و ببینم جو زده میشم!
خندیدم و توی دلم گفتم مشخصه!
40 دقیقه بالا بودیم و درباره ی ازمون والمپیاد حرف زدیم خواستیم بریم پایین دیدم در قفله!
من: اه .... درقفله ایرسا!
ایرسا برگشتو گفت: چی؟
من: در قفله! گوشی همرات هس؟
ایرسا: آره ولی آنتن نمی ده!
من: اوف! حالا چه کنیم! ایرسا نشست و به حالت فکر کردن دستشو گذاشت روی پاش!
یهو ایرسا بلند شد و از توی کیفش یه ابزار درآورد و رفت طرف در. یه ذره باهاش ور رفت که در باز شد! برگشت طرفمو سرشو مثل بچه ها کج کرد و با یه لبخند خیلی قشنگ گفت: بفرمایید آقای راد!
من: آسانسور چی؟
ایرسا: احیانا تا حالا به اون دکمه پشتیبانی دقت نکردی؟
من: پس بریم سوار آسانسور شدیم! از شانس خوبمون هنوز برق ساختمونو قطع نکرده بودن. طبقه دوم بودیم که آسانسور از حرکت ایستاد و برقشم خاموش شد! اه لعنت به این شانس!
ایرسا: فقط امیدوارم تا صبح نخوایم اینجا بمونیم!
من امیر پارسا راد پیش این دختر که ازم کوچیکتره همش کم میارم! اصلا چه دلیلی داره؟ پسری که اونقدر مغرور بود که هیکدوم از همکلاسیاش باهاش دوست نشد و توی همه چی از همه سر تر بوده!
من: ایرسا گوشیتو داری که احتمالا الان آنتن بده زنگ بزن به روناک!
ایرسا: روناک نه آوا!
من: چرا آوا جان؟
ایرسا: چون من میگم! روناک با هر مسئله ای احساسی برخورد می کنه!
من: آها خوب بزن به اوا!
گوشیشو در آورد و زنگ زد به آوا! آوا هم با پاشا گفتن میرن دنبال نگهبان برج!
توی آسانسور بودیم که قصد یه ذره اذیت کردن ایرسا رو کردم!
چشمامو خمار کردمو وگفتم: ایرسا خانوم تا حالا کسی بهت گفته لبات خیلی هوس برانگیزه؟
دستامو دو طرف سرش به دیوار تکیه دادم.
ایرسا: من از اینطور شوخیا واقعا بدم میاد آقای راد همه چیز از چشمای آدما مشخصه.
وای خدای من! ؟ این دختر چطور اینقدر راحت ذهن اطرافیانشو می خونه برای اینکه نشون بدم اشتباه فکر کرده و خوندن ذهن اطرافیان اینقدرا هم راحت نیست گفتم:
من: اگه شوخی نباشه چی؟
ایرسا: صددرصد شوخیه!
من: شوخی بود ولی قاون رو رعایت نکردیو جدی شد و لبامو گذاشتم روی لباش. چند ثانیه بعد لامپ آسانسور روشن شد و سریع کشیدم کنار!
ایرسا: کار اشتباهی کردی آقای راد! و همزمان از در آسانسورکه باز شده بود رفت بیرون!
امیرپارسا گند زدی! همون یه ذره امیدیم که داشتی دود شد رفت هوا! امیر بفهم این طرلان نیست که خیلی راحت بخوای هر کاری باهاش بکنی! بفهم امیر! دستمو زدم توی در فلزی آسانسورو بیرون اومدم!
تیرداد کنار روناک بود که اشک توی چشماش حلقه زده بود پاشاهم کنار اوا بود! روناک اومد طرف ایرسا و با گریه بغلش کرد! بیچاره تیرداد؛ هر روز باید بشینه اشکای خانومشو پاک کنه! آوا هم خونسرد وایساده بود کنار پاشا اومدو ایرسا رو بغل کرد و در گوشش یه چیزی گفت که ایرسا محکم زد به پاش!
آوا: آخ .مامان!
پاشا اومد جلو و گفت: مامان چیه؟ وقتی من اینجام دیگه نباید یادت به مامانت باشی که!
همه به این حرفش خندیدیم! دیگه مشخص شده بود که تیرداد و روناکو آوا و پاشا همدیگرو دوست دارن! و راحت تر صحبت می کردن!
ایرسا تمام مدت رفتن به کافی شاپ هیچ حرفی بهم نزد! حتی توی ماشینمم ننشست و تیرداد و فرستاد!
کلافه روی یکی از صندلی های میزا نشستمو بقیه هم هر کدوم روی یه صندلی نشستن!
دخترا روی میز کناری نشستن!
سفارشارو که دادیم تیرداد گفت: امیر چیکار کردی؟ ایرسا حسابی ناراحته؟
می خواستم همه چیزو بگم که نگام افتاد به یه پسری که داشت ایرسا رو نگاه می کرد یکی دیگه اشونم داشت روناکو می دید!
من: تیرداد ببین اون پسرا روی اون میزه رو دارن روناکو و ایرسا رو نگاه می کنن!تیرداد برگشتو اونارو نگاه کرد و گفت: امیرپاشو بریم پیش دخترا بشینیم!
منم که از خدام بود گفتم: پاشا بریم!
سه تایی بلند شدیمو رفتیم پشت میز دخترا نشستیم.
گارسون اومد و سفارشارو آورد و روبه دخترا گفت: خانوما آقایون مزاحمن؟
ایرسا: خیرآقایون مراحمن منتها ما الان حوصله اشونو نداریم!
گارسون که مشخص بود گیج شده گفت: مزاحم نیستن؟
روناک: خیر آقا، آشنا هستن ممنون از توجهتون!
گارسون رفت و بعد از اینکه یه ربعم اونجا موندیم اومدیم بیرون و به طرف خوابگاه حرکت کردی!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
ایرسا:
فردا آخرین آزمونو می دیم و پس فردا هم نتیجه هارو می دنو دیگه باید برگردیم! از اون شبی که با امیر پارسا توی آسانسور بودیموو اون بوسه حس می کردم امیر پارسا برام نزدیک تر از یه هم تیمی شده! برای همینم ازش فاصله گرفتم! از اون بوسه ناراحت نبودیم دلیلشو هم نمی دونم مطمئنا اگر کسه دیگه ای بود راحتش نمی ذاشتم ولی .............
بگذریم چشمامو بستم با فکرای جورواجور روی تخت بی روح خوابگاه خواب رفتم!
صبح بعد از خوردن صبحونه به طرف سالن رفتیم.
قبل از امتحان نتایجو گفتن: توی بخش دخترونه! استان تهران، اصفهان و بوشهر بالاترین امتیازارو گرفته بودن و توی بخش پسرا هم فارسو مشهد و بوشهر که همون امیراینا هستن!
5 دقیقه استراحت بود که آماده شیم! از سالن اومدم بیرون تا برم آب بخورم، آب سرد کنو که پیدا کردم ازش آب خوردم خواستم برگردم که راستینو دیدم دقیقا پشتم ایستاده! اه ... برخر مگس معرکه لعنت!
راستین: سلام بانو، من یه چیز می خواستم اومدم از شما بگیرم!
من: چی؟ لطفا برید اونور امتحان الان شروع میشه!
راستین روم خم شد و سریع لباشو گذاشت روی لبمو بوسید!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
امیر پارسا: داشتم میرفتم که برگه های معرفی تیمو از توی ماشین بیارم که راستینو دیدم داره یه دخترو می بوسه کنجکاو شدم ببینم اون دختره کیه؟ جلو تر رفتمو دیدم، راستین داره ایرسا رو می بوسه خواستم برم جلو و حقشو بذارم کف دستش که یکی از دوستاش صداش زد اونم سریع ایرسارو ول کرد و رفت! توی بهت کار راستین بودم که ایرسا خیلی سریع یه آب به صورتش زد و لبشو پاک کرد و به طرف سالن دویید، دویدن که چه عرض کنم پرواز کردو فقط من بودم که از کار راستین خشکم زده بود بالاخره با عصبانیت رفتمو برگه هارو آوردمو دادم دست آقای سمیعی! و نشستم پشت برگه آزمون ولی به جای سئوالا صحنه بوسیدن راستین و ایرسا میومد جلوم! افتضاح ترین امحانی بود که تا حالا داده بودم! شاید از امتحان یکی دوتا رو جواب داده باشم! اومدم بیرون تا هوا بخورم واون اتفاقو فراموش کنم که دیدم راستین داره با پوزخند نگام می کنه!
پسره ی کثافت ... خواستم برم طرفش که صدای ایرسا پیچید توی گوشم: (بچه ها این توی ذهنه امیره یعنی داره یادش میاد)
-امیر توروخدا؟
- چی؟
- شربه پا نکن یادت رفته اینجا همه ی استانا هستن؟
با یادآوری حرفای ایرسا یکم آروم شدمو از جلوی راستین رد شدم.
بالاخره نتایج نهایی اعلام می شد! همه روی صندلیهایی که روز اول روش نشسته بودیم نشستیمو آماده برای شنیدن نتایج بودیم!
مجری: بالاخره به همتون خسته نباشید می گم! و امروز آخرین روزی هس که ما افتخار میزبانی شمارو داریم، شرح نتایج تیم ها اینه:
به طور کلی، در هر دوبخش پسران ودختران سه گروه برتر استانهای:
سوم. اصفهان
دوم. تهران و
اول ............. اول ............. تیم دختران استان بوشهر!
با این حرفش آوا و روناک و ایرسا بلند شدنو همدیگه ارو بغل کردن کل سالن براشون دست زدن!
مجری: و اما تفکیک جنسیتی:
تیم ها دختران؛ اول تیم استان بوشهر بعد تیم تهران و ... تیم ایلام!
در پسران: تیم تهران، مشهد و اصفهان!
شایان ذکره که تیم پسران استان بوشهر تا آخرین امتحان بالا ترین امتیازات گروهی رو داشته ولی ظاهرا در آخرین آزمون مشکلاتی داشتن که خوب امتحان ندادن!
کنفرانس اعلام نتایج که تموم شد بدون هیچ حرفی از سالن اومدم بیرون! من باعث شدم زحمت های تیرداد و پاشا هم نابود بشه!
که صدای تیرداد از پشتم اومد: بسوزه پدر عاشقی که طفلی امیر پارسای مارو از عرش به فرش کشید!
من: بچه واقعا معذرت می خوام!
پاشا: بی خیال داداش!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
ایرسا:
همه چیز تموم شد ما اول شدیم! حالا هم توی خونه ی خودمون توی اتاق خودمو روی تخت نشسته امو به مدال طلای المپیاد نگاه می کنم! به امیر پارسا و به همه اتفاقاتی که توی اون مدت افتاد! بابام دیگه سالای آخر تدریسش هست واسه همینم یه سهام توی یه شرکت قطعات کامپیوتری خریده، احتمالا امسال سال آخر تدریسش باشه!
منم بی وقفه برای کنکور می خونم، تا بتون دانشگاه تهران قبول بشم ولی از وقتی که برگشتماحساس می کنم انگار یه چیزی کم دارم و یه چیزیمو جا گذاشتم، چیزی که خودمم نمی دونم چیه!
دوسال بعد:
اه! روناک چقدر لفتش می دیا دکتر جماعت که نباید اینقدر آرایش کنه!
روناک: خفه شو بابا روز اولی باید بریم ببینم نمی تونیم یکیو تور کنیم!
من: خفه بابا! بذار فقط تیرداد بفهمه همچین حرفی زدی.
روناک به حالت ترس دستشو گذاشت روصورتش و گفت: ایرسا جونم تو که بهش نمی گی؟
من: خوبم میگم! آوا؟ آوا؟ تو دیگه کجایی؟
آوا: الو؟ پاشا؟ بعدا صحبت می کنیم!
من: پاشا! تیرداد! تیرداد! پاشا! بابا دیوونه ام کردین شما هم! هی پاشا هی تیرداد من رفتم اومدین اومدین نیومدین با کارد میام سراغتونا!
صدای روناک میومد که داد میزد: خوب مگه بخیلی ایرسا جونم! توهم برو یکیو تور کن!
زیر لب برو بابایی گفتمو رفتم دم درو پشت زانتیاخوشگلم نشستم، به این دوسال فکر کردم، هر سه تامون فوق العاده سخت درس خوندیم تا تونستیم به اینجا برسیم یعنی رشته پزشکی دانشگاه تهران، هرسه تامون × آرزوی
امروز روز اوله دانشگاس!
روناکو اوا هم اومدن!
من: به به بالاخره پزشکان آینده ی مملکتم روئیت شدن!
آوآ: اه ایرسا چقدر نق میزنی خوب که مرد نشدی به خدا!
من: سوارشین بریم!
پامو گذاشتم روی گاز پیش بسوی یونیور سیتی!
روناک: ایرساااااااااااااااااااا! آروم من روز اول دانشگاه جوون مرگ میشم تیرداد می مونه رو دستتا!
از لجش تندتر رفتم، از ماشینپیاده شدیمو رفتیم توی محوطه دانشگاه! برای ثبت نام اومده بودیمو و محیطو کما بیش می شناخیم اما اون موقع بدون دانشجو بود و حالا با دانشجوهایی که هرکدوم با یه تیپو قیافه ای وایساده بودن!
سه تایی پریدیم پایین و مستقیم رفتیم طرف کلاس و وارد شدیم! زیاد خوشم نمی یومد با ادمای جدید آشنا شم!
روی سه تا از صندلی های ردیف سوم از آخر نشستیم. 5 دقیقه که گذشت در کلاس باز شد و در کمال تعجب تیرداد و پاشا و پشت سرشونم امیر اومدن داخل! ناخودآگاه قبلم تند زد! اونا اینجا توی دانشگاه چیکار می کردن؟
تیرداد یه چشمک به روناک زد و اومدن هر سه تایی پشت سرما نشستن. با دیدن امیر انگار اون چیز گم شده رو پیدا کرده باشم قبلم تند تند و بلند میزد، طوری که ترسیدم آوا و روناک متوجه بشن! تیرداد از صندلی پشتی هی می گفت: روناک؟
- روناک خانوم؟
- خانوم خشگله؟
- شماره بدم؟
با این حرفش روناک خندید و دیگه نتونست خودشو کنترل کنه وسرشو برگردوند و گفت: مرضو روناک! تیرداد اینجا هم ول کن ما نیستی؟
تیرداد: دستشو گذاشت لای دهنشو گاز گرفت و گفت: بلا به دور خانومی! اونوقت من چه کار کنم؟ اصلا مگه شماره نخواستی؟ یادداشت کن!
امیر نه می خندید نه حرف میزد نه اخم کرده بود نه عصبانی بود بی روح بی روح! مثل مجسمه نشسته بود، نگاه خیلی از دخترای کلاس رو ی سه تا شون بود!
پاشا: آوا؟
آوا: کوفتو آوا مگه 5 دقیقه پیش با من حرف نمیزدی؟
پاشا: اون یه چیز دیگه اس!
استاد محکم وارد کلاس شد. یه نگاه کلی به دانشجو ها انداختو روی امیر و تیرداد و پاشا گفت: آقایون دانشجو توی این کلاس چی کار می کنین بس نیست توی اون کلاس اون همه اذیت کردن اینجا هم دست سرمن برنمی دارین؟
تیرداد: استاد ما که هماهنگ کرده بودیم واسه همون موضوع! زیاد تابلو نکنید دیگه!
استاد: آها! بعد اون خانومای خوشبخت کین؟
تیرداد: استاد! یعنی واقعا دستتون درد نکنه ها! تابلو شدیم رفت که!
روناک: استاد؟ من به عنوان یک دانشجو یه درخواست دارم!
استاد با تعجب برگشت طرفش: بفرمایید خانوم ............
روناک: فرشادی هستم! یه لطف کنیدایشونو پرت کنید بیرون. سنشون اندازه پدربزرگ منه اومدن اینجا نشستن! کل کلاس خندید!
استاد که مشخص بود خندش گرفته گفت: تیرداد این همون خانومه؟
تیرداد به حالت شرمنده گفت: بله متاسفانه!
روناک: ببینید استاد به پرونده ی جرماش اضافه هم شد پشت سر مردم غیبتم می کنه دیگه نمیتونید نه بیارید!
خلاصه اونروز گذشت! و من در تعجب اینکه اونا سه ترم از ما بالاترن و چطوری توی کلاس ما بودن!
من: بچه ها؟ بریم رستوران؟
آوا: بریم ولی به حساب خودتا!
من: باشه خودم پیشنهاد دادم خودمم جورشو می کشم بریم!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
امیر پارسا:
امروز بعد از دوسال بالاخره تونستم بدون تعقیب کردنش از نزدیک ببینمش! تیرداد پیشنهادداده بود سه تایی بریم سر کلاس اولشون با استادم هماهنگ کردیم که یه وقت تابلو نشه!
دوسال از اینکه من هرروز ایرسا توی بوشهر تعقیب می کردم گذشت! یه مقدار فاصله باعث شد بفهمم که واقعا من عا شق ایرسام و علاقه ام بهش واقعیه و هوس نیست اما توی این دوسال هم فهمیدم خیلی از کارایی که فکر می کردم از روی علاقه هس و برای ابراز علاقه اس فقط و فقط تلاش های بچگونه بوده! توی این دوسال پخته تر شدم!
از کلاس که اومدیم بیرون.! تیرداد رفت طرف روناک جالبه همیشه تیرداد استارتو میزنه بعدم پاشا منو ایرساهم خود به خود بدون تلاش یا اختیار روبه روی هم قرار می گیریم ولی ایندفعه ایرسا خودش اومد طرفم با وجودیکه تعجب کرده بودم ولی توی چهره ام مشخص نبود یادگرفته بودم با ایرسا باید مثل خودش بود!
ایرسا: سلام، آقای راد خیلی وقته ندیدمتون، حدودا دوسالی میشه!
ولی عوضش من هرروز می دیدمت ایرسا خانوم!
من: سلام، منم همینطور توی کلاس خیلی ساکت بودید انتظار جواب های شگفت انگیز داشتیم.
ایرسا خنده ی ملایمی کرد که وقار خاصی بهش می داد؛ برای اونم دیگه خبری از کارهای بچگونه گذشته نبود و گفت: جواب های شگفت انگیز درپاسخ سئوالات شگفت انگیز و پرسشگر شگفت انگیز متوجه اید که؟
نه بابا ایول؛ روز به روز پیشرفت ی کنه ترسیدم یادش رفته باشه جواب فلسفی بده.
ایرسا: این مدت فقط دانشگاه رو می گذروندین؟
من: نه شرکت پدرمم مدیریت می کنم، شرکت قطعات کامپیوتریه!
احساس کردم براش جالب بود چون چهره اش یه خورده متفکر شد، خواستم صحبتو ادامه بدم! که تیرداد و پاشا هم اومدن!
در جواب خداحافظی که من کردم اونم گفت: آقای راد خیلی تغییر کردین، حالا بیشتر شبیه یه مرد شدین!
توی دلم گفتم؛ توهم همینطور عزیزم!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
ایرسا:
امیر خیلی تغییر کرده بود از لحاظ قیافه، صحبت، حتی روی حرکاتشم کنترل داشت! واقعا شده بود یه مرد واقعی
یک ماه از رفتنمون به دانشگاه می گذشت سر کلاس آقای لطیفی (همون استاد روز اول دانشگاه) بودم که گوشیم زنگ خورد؛ آقای لطیفی برگشت ببینه کیه که گوشیش زنگ خورده؛ که با دیدن من گفت: خانوم سالاری شماهم؟ بفرمایید بیرون!
گوشیو برداشتم و از کلاس رفتم بیرون!
ایرسام: الو ایرسا؟ کجایی آبجی؟
من: سرکلاس بودم که با زنگ حضرت عالی شوت شدم بیرون!
ایرسام: ایرسا یه چی بگم هول نکنیا خوب؟
من: چیزی شده سامی؟
ایرسام: ببین .... راستی الان کسی پیشت هس؟
من: ایرسام بگو دیگه!
ایرسام: بابا سکته کرده!
من: چی؟
ایرسام: الو؟ الو؟ ایرسا؟ آبجی ایرسا؟ ایرسا خوبی؟
سریع بدون در زدن برگشتم توی کلاسو مستقیم رفتم پیش استاد و بهش گفتم که باید برم!از کلاس اومدم بیرون و به آوا و روناک پیام دادم باید برگردم بوشهر و بعد از هماهنگ کردن برای مرخصی فوری، رفتم خوابگاه و ساکمو بستم برای همون روز بلیط گرفتم، توی راه همش با ایرسام صحبت می کردمو گزارش دقیقه به دقیقه ارو از ایرسام میگرفتم! مطمئن بودم همه چیزو نمی گه برای همینم عجله داشتم که سریع خودم برم پیششون!
بالاخره رسیدیم ترمینال بوشهر مستقیم بدون اینکه برم خونه رفتم بیمارستان.
من: عذر می خوام خانوم مریشی به تام سالاری دارین؟
پرستار: امم مم! بله اتاق 302!
من: ممنون!
بادو خودمو رسوندم در اتاق و رفتم داخل، ایرسام و مامانم بودن!
من: مامان؟
مامان اومدو بغلم کرد و زد زیر گریه، نمی دونستم مامانو دلداری بدم یا برم سراغ بابا! بابا روی تخت بیمارستان بی حرکت خوابیده بود یه عالمه دستگاه برای چک کردن علایم حیاتی و تنفس و ... دور و برش بود، بی اختیار اشک توی چشمم حلقه بود، هیچوقت فکرشم نمی کردم اینطوری بشه، یه روز بابامو با این حا ل و روز روی تخت بیمارستان ببینم! بالای سرش ایستادمو دستاشو گرفتم، و گفتم: بابا؟ منم ایرسا، دخترت که بهش می گفتی خانوم دکتر ببین اومدم! بابا پاشو، پاشو ببین مامان خیلی نگرانته ها! ایرسامو ببین چقدر کلافس!
یهو دستگاه کنترل ضربان قلب ایستاد و صدای جیغ ممتددش برای همه امون مثل زنگ خطر می موند! ایرسام سریع پرستارو دکترو صدا زد؛ دکتر سریع اومد توی اتاقو گفت: شوک، شوک بدید!
یکی از پرستارا اومدو مامان و ایرسامو برد بیرون خواست منو ببره بیرون که داد زدم: دست بهم نزن من خودم دکترم!
4 تا شوک به بابا دادن ولی در نهایت صدای بوق دستگاه که نشون می داد دیگه بابا حمیدی وجود نداره! و من که مثل جن زده ها جلوی در اتاق به تخت سفید بیمارستان و باباکه روش اروم خوابیده بود خیره شده بودم! بدون گریه، بدون اشک، بدون داد فقط ایستاده بودمو نگاه می کردم، یکی از سخت ترین ضربه های زندگیم همین بود که برام قابل هضم نبود، توان دلداری دادن مامانم نداشتم، هیچکاری نمی تونستم بکنم، مامان ایرسامو بغل کرده بود بالای سر بابا گریه می کرد! ومن توی راهرو روی صندلی های کثیف و قدیمی نشسته بودمو و به زمین خیره شده بودم و به روزهای بی پدر فکر می کردم!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
امیرپارسا:
روناک و آوا هیچ خبری ازش نداشتن، دانشگاه هم هیچ خبری نداشت! بدون هیچ اثری از خودش ضربتی رفته بود، همه می گفتن بعد از یه زنگ سراسیمه رفته! رفته بوشهر اما چرا ؟؟؟؟؟؟؟ گوشیو و تلفن جواب نمی داد حتی آواو روناکم نتونسته بودن باهاش ارتباط برقرار کنن!
دیگه به مرز دیوونگی رسیده بودم و این قشنگ توی حرکاتم مشخص بود!
یعنی ایرسا چش شده بود که یه دفعه گذاشته و رفته؟
روی مبلای خونه ی خودمون نشسته بودم؛ که ایما اومد طرفم و نشست کنارم.
ایما: داداشی پارسا؟
من: هومممم؟
ایما: من مطمئنم تو یه مشکلی داری تا چند وقت پیش جواب من جانم بود؟
من: ایما؟
ایما: بله؟
من: حوصله داری بهم گوش بدی؟
ایما: شاید سنم ازت کمتر باشه ولی قول می دم درکت کنم دستشو گرفتمو بردمش توی اتاقم!
ایما: خوب تعریف کن پارسا خان!
من: ایما ببین، من به خاطر اون چیزی که شما فکر می کردین نرفتم بوشهر من به شما گفتم به خاطر یه دختری به اسم طرلان رفتم بوشهر ولی راستش دلیلش این نبود طرلان بهانه بود من نمی تونستم اینو هضم کنم که ایمان مرده برای همین خواستم از شما دور شم تا شاید بتونم توی خلوت با خودم کنار بیام و ایمانو فراموش کنم! نمی خواستم با تو قطع رابطه کنم! اما تو فوق العاده شبیه ایمانی! با دیدن تو یاد ایمان می افتادم! طرلان یه دختری بود که کاملا اتفاقی توی پارک باها شآشنا شدم دختر خوشگلی بود و می دونست چه جوری با مردا را بیاد! منم که کم سن و سال بنابراین اینقدر کنارگوشم خوندو خوند که ما عاشق همیم که من باورم شد تا دوسال پیش! وسال پیش برای یه کار یا بهتر بگم المپیاد؛ اومدم اینجا سه تا دخترم همراهمون بودن! یکی از این دخترا یه بار مریض شدو من مجبور شدم بیارمش بیمارستان بابا، و اونجا بود که بعد از رفتنم برای اولین بار بابا منو دید! خلاصه یه جوری در رفتم! ولی یه سری اتفاقات افتاد که من عاشق همون دختر شدم! یادته بعد از اینکه اومدم دیدنتون مامان گفت دیگه نمیذارم بری؟
ولی من گفتم دوباره می خوام برم بوشهر؟
ایما: اوهوم!
من: اونموقع ایرسا بوشهر بود و من برای ایکه ازدستش ندم مجبور بودم تعقیبش کنم ولی امسال دانشگاه اینجا قبول شد یادته بی دلیل شیرینی گرفتم آوردم؟
ایما دوباره سرشو تکون داد به معتای فهمیدن و گفت: آره!
من:! اونموقع ایرسا اینجا قبول شده بود وشیرینی به خاطراین بود ولی، ولی چندروز پیش بدون اینکه هیچکس بدونه چرا رفته بوشهر.
ایما قیافه ی متفکری به خودش گرفته بود و گفت: امیر شاید برای یکی ا بستگانش مشکلی پیش اومده!
من: ایما نمی دونم چیکار کنم دارم دیوونه میشم!
ایما لبخند کمرنگی زد و گفت: مشخصه! در هر صورت تبریک می گم داداشی عاشق شدی، عشقم بدون دردسر و مشکل عشق نیست اصلا مزه نمی ده از روی صندلی بلند شد و گفت: در ضمن من حاضر به همکاری توی تمام عملیات هات هستم و از در ااق بیرون رفت!
روی تخت دراز کشیدمو گفتم: ایرسا الان کجایی؟ الان چی کار می کنی؟
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
ایرسا:
دوهفته مثل برق گذاشت! دوهفته بی خبری و دوهفته بی پدری! تمام کارای مراسمو انجام دادم، سعی کردم تا اونجاکه ممکنه ایرسام دخالتی نداشته باشه!
فردا باید برمیگشتم تهران تا همینجاشم بی خبر گذاشته بودمشون احتمالا خیلی نگران شدن!
بابا به مرور کل شرکتو خریده بود ولی شرکت به یه سری دلایل که مشخص نبود یهو ورشکست شد و بابا سکته کرد! ظاهرا سهام بابا همچنان پا برجا بود ولی شرکتی نبود که بخواد باشه! طلبکارا هم که به محض استشمام بوی ورشکستگی میان در خونه و پولشونو می خوان! تصمیم گرفتم همزمان با درسم شرکتو هم راه بندازم! من باید می فهمیدم که چه بلایی سر شرکت اومده!
توی ماشین نشسته بودمو به همه ی این چیز فکر می کردم! ربع ساعت دیگه توی تهران بودم، پامو که از اتو بوس گذاشتم پایین! زنگ زدم به آوا تا یه کاری کنه!
من: الو اوایی سلام عزیزم! کجایی؟
آوا یه جیغ زد و گفت: ایرسا ی بیشعور احمق دیوونه می دونی چقدر نگرانت شدیم؟ چرا یه زنگ نزدی اصلا کجا رفته بودی؟ حالا کجایی؟
با صدایی خسته گفتم: آوا همه ارو جواب می دم عزیزم، فقط من الان تهران توی پایانه ام می خوام با تاکسی بیام 1
آوا جدی شد و گفت: بمون همونجا با پاشا میایم دنبالت!
من: اما ........
آوا: امات بخوره تو سرت وای می سی همونجاها جایی نریا!
من: باشه!
40 دقیقه بعد، بالاخره آوا خانوم هم روئیت شد ماشین هنوز نایستاده بود که خودشو پرت کرد بیرون اومدم طرفمو محکم بغلم کرد از بغلم که بیرون اومد گفت: ایرسا چرا این شکلی شدی دختر؟ این چه وضعیه؟
پشت سر ماشین پاشا، پورشه امیر پارسا رو دیدم که با سرعت میومد!
با سرعت جت از ماشین پیاده شد و اومد طرفمون! جلوی من ایستادو فقط نگام کرد هیچی رو نمی شد از توی چهره اش خوند، خیلی حرفه ای شده بود!
من: سلام!
امیر: سلام، (یهو منفجر شد) دختر تو کجا بودی هان؟ می دونی همه چقدر نگرانت شدن.می دونی چقدر دنبالت گشتن؟ چقدر زنگ زدن؟ اگر نمییومدی ترم اول مشروط می شدی اونموقع می خواستی با افتخار برچسب دانشجوی مشروطیو بگیری بالا سرت دادبزنی بگی: من دانشجوی مشروطیم!
ظرفیتم تکمیل بود با این حرفایی که امیر زد دیگه نتونستم خودمو بگیرمو زدم زیر گرریه! آوا سریع بردم توی ماشین پاشا و درو بست!
امیرپارسا هنوز وایساده بود همونجا و به جای من نگاه می کرد!
من: آقا پاشا لطف کنید برید خونه!
پاشا می روند و آوا منو بغل کرده بود، در سوئیت که رسیدیم پاشا دیگه خداحافظی کرد و رفت!
آوا منو برد بالا و در زد روناک درو باز کردو پرید بغلمو گفت: کجابودی ایرسا جونم اگر خونه تمیز بود منم میومدم استقبالت؟!
ولی با دیدن حال خرابم گفت: ایرسا؛ عزیزم چی شده؟ برو توی اتاق خواب! رفتم توی اتاق خوابو دوتا مسکن خوردمو خوابیدم!
از خواب که بیدار شدم، روناک بالای سرم بود آوا هم به پشتم نشسته بود!
آوا: ایرسا؟ نمی خوای بگی؟
من: چی بگم آوا؟
آوا: کجا بودی؟ چیکار می کردی؟ چرا رفتی؟
من: آوا بابام مرد!
جفتشن خشکشون زد! انتظار نداشتن من اینطور ی رک حرف بزنم!
روناک: آ ... آقای سا ... سالاری با بات ...؟
من: آره!
زیاد نمیتونستم! چیزی بگم از سکوت خسته شدم رفتم توی حمومو یه دوش گرفتم حالا که بابا نبود من باید به جاش می بودم!
برای دانشگاه آماده شدم، لباسای گرونو خوشگلمو پوشیدم! البته همشون سیاه بودن! رژلب صورتی کمرنگ و یه خط چشم، ضدآفتاب و عینک آفتابمو انداختم ساعت آدیداسمو و نیمپوت های مشکی پاشنه صاف امو! می خواستم توی زندگیم تغییر ایجادشه!
از اتاق که اومدم بیرون آوا و روناک جفتشون با بهت نگام می کردن!
آوا: ایرسا واقعا خوشگل شدی!
من: متشکرم، حالا بریم!
محیط دانشگاه بعد از یه غیبت طولانی برام ناآشنا شده بود توی کلاس که رفتم از همکلاسی گرفته تا استاد دلیل غیبتمو پرسیدن و جواب من یه جمله بود: پدرم فوت شدن!
شاید خیلی ها الان فکر می کردن به خاطر اینکه پدرم فوت شده من الان این تیپی امدم دانشگاه ولی همشون در اشتباهن! من قراره کسی باشم که نتیجه مرگ پدرمو به دست میارم!
توی راهرو با آوا و روناک بودم که امیرو تیرداد و پاشا ما رو دیدن! تیرداد و پاشا اومدن طرفمون که تیرداد روبه روناک گفت: این خانوم خشکل مشکی پوش رو معرفی نمی کنی؟
قبل از اینکه روناک چیزی بگه عینک آفتابیمو برداشتمو و به تیرداد نگاه کردم!
تیرداد: ایرسا؟
من: بله؟
تیرداد: خودتی؟
من: خیر روح شم! اومدم جون شماروبگیرم باهم بریم!
تیرداد: آها معذرت نشناختم راستی تسلیت می گم!
من: مچکرم!
پاشا که هنوز این تیپ جدیدمنو هضم نکرده بود گفت: ایرسا تسلیت می گم تیرداد. باید بریم امیر منتظره!
تیرداد: منشی زیاده واسه شرکت واییسا دودقیقه در اختیار خودمون باشیم! اه!
من: منشی؟
تیرداد: اره سراغ داری واسه این امیر خان؟
من: اره منشی چه شرکتی؟
تیرداد: قطعات کامپیوتری دیگه! حالا کی هس؟
من: خودم!
تیرداد و روناکو آوا باهم گفتن: خودت ؟؟؟؟؟؟
من: اره؛ میشه بهشون بگید بیان من باهاشون حرف بزنم!
پاشا: خوب تو برو!
من: اوکی!
راهرو رو طی کردم تا رسیدم به امیرپارسا!
من: سلام!
امیر: سلام بفرمایید!
عینکمو که کذاشته بودم دوباره برداشتم!
گفتم: برای استخدام منشی مزاحمتون شدم آقای راد از دوستاتون شنیدم که منشی نیاز دارین!
امیر با تعجب بهم نگاه کرد وگفت: ایرسا؟ خودتی؟
من: من الان یه درخواست کننده ی شغلیم! کی باید بیام؟
امیر: فردا ساعت 9 بیا به این آدرس خانوم دکتر ولی فکر نکنم در سطح شما باشه!
من: کار کردن سطح نداره مستر راد! زحمت داره. ممنون!
و برگشتم تیرداد و پاشا هم رفتن! و ما برگشتیم خونه! خونه ای که سه تایی باهم اجاره کرده بودیم!
امیر پارسا:
این ایرسا؛ ایرسایی نیست که من میشناختم همه چیز عوض شده! من، ایرسا، محیط ها، برخوردها!
اعتراف می کنم توی ترمینال افتضاح باهاش حرف زدم اونم با کسی که تازه پدرشو از دست داده، ولی اون عوض شده! الان تنها چیزی که می خوام بدونم اینه که چرا می خواد منشی شرکت بشه؟ و هدفش چیه!
اونم شرکتی که من رئیسشم!
تیرداد: امیر ایرسا رو دیدی؟ متوجه شدی چقدر تغییر کرده؟
من: آره! خیلی عوض شده!
تیرداد: خوشگل بود خوشگل تر شده!
پاشا: امیر چرا میخواد منشی شرکت بشه؟
من: سئوال منم دقیقا همینه چرا!؟
تیرداد: خوب می خواد به عشقش نزدیک تر باشه و به من اشاره کرد کاش اینطور بود گفتم: تیرداد جدی باش!
تیرداد: خوب! شما چه جوابی برای این سئوال دارین؟
پاشا: این دختر واقعا پیش بینی نشده اس!
من: دقیقا!
سوار ماشین شدیمو رفتیم طرف خونه ی ما!
من: مامان مامان!
مامانم: جانم پسرم؟
من: مامان تیرداد و پاشا اومدن!
مامان: قدمشون به روی چشم!
من: پس ما میریم بالا!
مامان: برید پسرم!
تیرداد رفت و پاشا کنارمن باهم رفتیم بالا! دیگه عادی شده بود که اونا خونه ما باشن یا من پیش اونا!
پاشا: امیر تو قصد داری قبولش کنی؟
با گیجی گفتم: کیو؟
تیرداد: خنگولک ایرسا جانو دیگه!
من: ببند اون فکو تیرداد!
تیرداد دستشو گذاشت روی دهنشو سرشو به حالت تعظیم آورد پایین!
خندیدمو گفتم: اون نیومده قبوله!
تیرداد دستشو از روی دهنش برداشتو گفت: دیوونه ای دیگه!
من: گفتم ببند!
تیرداد دستشو برداشت و گفت: برو بابا توهم من که می گم قبول نکن! اینجوری بیشتر بهش وابسته می شی!
پاشا: ولی ایرسا دختری نیس که بخواد برای همچین برنامه ای وارد شرکت بشه از نظر من اون به چیز دیگه ای فراتر از همه اینا فکر میکنه!
من: شاید!
پاشا: پس قبولش کن!
مونده بودم توی یه دوراهی! ایرسا برای من قبوله ولی می خواستم بدونه چرا می خواد منشی بشه اونم بادرسای پزشکی که اینقدر سنگینه!
پشت میز شرکت نشسته بودم که خانوم صدر یکی از کارکنا که موقتا منشی هم بود گفت که یه خانومی به فامیل سالاری اومده و می خواد منو ببینه!
ایرسا در زد و بعد درو باز کرد! خیلی رسمی با پالتوی مشکی و شلوار جین مشکی و نیمپوت پاشنه صاف و مقنعه اداری اومد داخل!
ایرسا: سلام آقای راد!
من: سلام بفرمایید و با دست مبلا رو نشون دادم!
ایرسا: برای استخدام منشی اومدم!
من: بله می دونم منتهی من باید بدونم که کارکنم چرا اینو انتخاب کرده پس ازتون می پرسم چرا می خواین منشی بشین؟
ایرسا: به همون دلیلی که شما ریاست این شرکت برعهده گرفتین!
من: ارتباطی بین این دو نیست؛ من به خاطر پدرم این شرکتو گرفتم و اینکه روی پای خودم باشم!
ایرسا: دقیقا! خوب اگر تمایل به استخدامم دارین بمونم اگر نه هم که دیگه مزاحم اوقات رئیس نمی شم!
اه! دختر تو چرا اینطوری صحبت می کنی؟ طوری که انگار منو نمیشناسی؟ با کسی که حتی یه بار بوسیدتت! یه بار نه دوبار! بی اختیار لبخندی اومد روی لبمو گفتم برید پیش خانوم صدر و فرم بگیرید! از فردا ساعت 7 اینجایید! البته طوریه که با کلاسای دانشگاه برخورد نداشته باشه!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
ایرسا:
فعلا همه چیز خوبه! منشی بودن توی یه شرکت قطعات کامپیوتر برام یه فرصت طلایی به شمار میاد که امیر برام مهیاش کرده!
دوهفته از کار توی شرکت می گذره! اتفاق خاصی نیوفتاده ولی فکر می کنم امیر حسابی هوامو داره شایدم این یه طور عذر خواهی برای اون رفتارش توی ترمینال باشه! نمی دونم!
پشت میز منشی بودم که امیر به سرعت از جلوی میز رد شد و رفت همزمان به گوشی صحبت می کرد:
امیر: آخه تیرداد عزیز من از کجا مترجم زبون کره ای پیدا کنم؟
-......................................
امیر: آخه برادر من اینا که زبونشون زبون نیس که من هیچی نمی فهمم ازشون توروخدا یه کاری کن وگرنه قرارداده فسخ میشه ها!
-....................................
و رفت توی اتاقش پنج دقیقه بعد فاکتور خریدای جدید برداشتمو رفتم پشت در اتاقش درو زدم و با گفتن بفرمایید وارد اتاقش شدم!
من: آقای راد این فاکتورای جدیده!
امیر: بذارشون اونجا و بشین روی این صندلی! فاکتورارو گذاشتم و نشستم روی صندلی! یه ربع بود که نشسته بودم بی هیچ حرفی!
من: آقای راد کاری باهام ندارین بذارین برم!
امیر: دختر تو چقدر بی حوصله ای من رئییسم وقتی میگم باید اینجا باشی یعنی باید اینجا باشی!
بعد زیرلب طوری که من نشنوم گفت: چون جات همین جاس!
ولی من شنیدم!
گوشیش زنگ خورد: الو تیرداد گیر آوردی؟
-...................................
امیر: تیرداد! مترجم خودش کجاس؟
-................................
امیر: شانس من اینم رفت بیمارستان.
گوشیو که قطع کرد با ضرب انداختش روی میزو سرشو بین دستاش گرفتو انداخت پایین!
من: مترجم می خواین آقای راد؟
امیر: اوهوم! مترجم کره ای! قراره نماینده ی یکی از شرکتاشون بیاد ولی مترجم ما الان بیمارستانه تصادف کرده!
من: مترجمتون زن باشه مشکلی نیست؟
امیر: نه فقط این زبون جینگ جانگ جونگ اینارو بلد باشه!
من: خوب من هستم!
امیر برگشتو گفت: مگه تو کره ای بلدی؟
من: اره چطور مگه؟
امیر سعی کرد تعجبشو مخفی کنه گفت: هیچی! ببین حواست باشه قرارداد باید به نفع ما باشه نیم ساعت برام درمورد قرار داد توضیح داد تا اینکه بالاخره نماینده اون شرکت رسید!
وقتی رفتن توی اتاق منم رفتم! کنار امیر یه صندلی بود که من روی همون نشستم! مرده می گفتو منم ترجمه میکردم و امیر می گفت و منم به اون می گفتم!
صحبتای قرارداد که تموم شد؛ مرده پرسید: خانوم شما ازدواج کردین؟
مونده بودم اینم ترجمه کنم یا نه که امیرگفت: ایرسا چی گفت؟
من: گفت ... گفت .. اصلا وللش!
امیر: ایرسا چی گفت؟ مرده منتظر جواب بودکه امیر دستمو گرفتو فشار داد بی هوا گفتم: ازم پرسید ازدواج کردم یانه!
امیر: سریع بهش بگو ازدواج کردی!
من: (به کره ای) من متاهلم!
مرده: خوش به حال اون مرد خوشبخت شما خیلی زیبایید!
امیر: ایرسا؟
من: خو گفت خوشبحال اون مرد خوشبخت شما خیلی زیبایید!
امیر می خواست این بحثو تموم کنه که مرد گفت: حلقه دستتون نمی بینم!
وای خدا اینو کجا دلم بذارم؟ حلقه رو دیگه چه کار کنم؟
امیر: ایرسا؟
مرضو ایرسا! هی ایرسا ایرسا!
من: می گه حلقه ات کو؟
امیر که دیگه عصبانی بود به انگلیسی به مرده گفت: من شوهرشم تا کنارش هستم حلقه می خوادچیکار؟
وای این دیگه چه حرفی بود؟ دیوونه زنجیره ای!
مرده عذر خواهی کرد و رفت! قرار داد به نفع ما شد!
خواستم از اتاق برم بیرون که امیرگفت: ایرسا امشب به مناسبت قرارداد مهمون منی!
من: باشه!
توی خونه جلوی کمد ایستاده بودم!
تیپ مشکی رو دوست داشتم ولی اون شب می خواستم سفید باشم!
شالو مانتو کفشو کیف و شال سفید همه ارو پوشیدم!
ارایشم یه خط چشمو و یه رژلب و از اتاق بیرون زدم! امیرپارسا گفته بود میاد دنبالم! از پله ها رفتم پایین، و منتظر ایستادم. پورشه مشکی امیر مشخص شد!
امیر: سلام خانوم خشگله، بپر بالا که خیلی دیره!
من: سلام آقای راد و جلو نشستم. امیر اخمی کرد وگفت: دختر تو نمی خوای یادبگیری نه؟ من امیر پارسا م نه آقای راد!
من: خوب حالا کجا می خوای منشی تو ببری آقای رئییس؟
امیر پارسا اخم ظریفی کرد و گفت: تو منشی من نیستی منم رئییست نیستم الان!
من: باشه بریم!
امیر: من رستوران دوست ندارم اشکال نداره؟
من: امشب دست شماست!
امیر: جدا؟ یعنی هرکاری دلم خواست می تونم بکنم!
من: دلتون تا مرز محدودیت ها می تونه هر کاری بکنه نه بیشتر!
امیر: اها پس پیش به سوی برنامه ها.
هیچ حرفی نزدم، دستمو بردم که ضبط و روشن کنم که اونم همزمان دستشو آورده بود و دستم به دستش برخورد کرد. از برخورد دستش با دستم یه حس شیرین وجودمو گرفت، سیستم که روشن شد، صدای محسن یگانه فضای ماشینو پرکرد:
دوباره نمی خوام چشای خیسمو کسی ببینه
یه عمره حال و روزه من همینه
کسی به پای گریه هام نمی شینه
بازم دلم گرفتو گریه کردم
بازم به گریه هام می خندن
بازم صدای گریه امو شنیدن
همه به گریه هام می خندن
دوباره یه گوشه؛ می شینمو واسه دلم می خونم
هنوز تو حسرت یه همزبونم
ولی نمیشه و اینو می دونم
دوباره نمی خوام چشای خیسمو کسی ببینه
یه عمره حال و روزه من همینه
کسی به پای گریه هام نمی شینه
بازم دوباره دلم گرفته
دوباره شعرم بوی غم گرفته
کسی نفهمید غمم چی بوده
دلیل یک عمر ماتمم چی بوده
بازم دوباره دلم گرفته
دوباره شعرم بوی غم گرفته
کسی نفهمید غمم چی بوده
دلیل یک عمر ماتمم چی بوده /
جلوی یه ساختمون پارک کرد؛ و گفت: ایرسا خانوم پیاده شو!
من: اینجا کجاست؟
امیر: می ترسی؟
من: اصولا هرکسی توی این موقعییت می ترسه!
امیر: من کاری باهات ندارم!
من: خیلی ها از این حرفا می زنن!
امیر: به ایمان قسم! ازت می خوام بهم اعتماد کنی!
با گامهایی نه چندان مطمئن رفتم توی ساختمون امیر لامپارو زد و گفت:! بشین و بعد رفت توی یکی از اتاقا 10 دقیقه بعد با یه تیشرت مشکی و شلوار ادیداس اومد بیرون و رفت توی آشپزخونه و با یه سینی شربت و یه میوه خوری میوه اومد!
من: ظاهرا اینجا خونه ی مجردیه!
امیر: یه بار گفتم؛ دوباره هم می گم به روح ایمان که عزیز ترین کسمه من کاری باهات ندارم!
من: باشه قبول چرا اینجا هستیم؟
امیر: که یه چیز نشونت بدم!
من: چی؟
امیر: بامن بیا!
از پله ها رفتیم بالا، احساس گناه می کردم. احساس شکستن خط قرمز ها!
از راه پله و پاگرد اول گذشتیم و دومی رو هم رد کردیم به یه در رسیدیم که ظاهرا پشت بوم ساختمون بود!
امیر: می خوام چیزیو بهت نشون بدم که کسی تا حالا نفهمیده!
من: جدا؟ کجاس؟
امیر: بیا!
امیر درو باز کرد و گفت: بفرمایید! از جلوش رد شدم و رفتم. هوای تازه، همراه با یه نسیم خنک به صورتم خورد، یه حصار کوچیک یه طرف از بالکن بود؛ امیر رفت طرف همون حصار وبهم گفت بیا!
دیگه واقعا ترسیده بودم! امیر رفت طرف همون حصار و منم دنبالش رفتم، پشت حصار یه نیمکت چوبی بود با چند تا پتو و یه تلسکوپ بزرگ!
من: اینا چین؟
امیر خندید. یه خنده ی خیلی قشنگ که باعث شد موهاش بریزه توی صورتش!
امیر: یعنی چی، اینا چین؟ تلسکوپه دیگه!
من: مگه تو نجوم بلدی؟
امیر: بله یه چیزایی حالیمه ایمان عاشق نجوم بودحوصله داری درد و دلایی رئییستو بشنوی؟
من: رئیسم خیلی آدم دور برش داره که برای حرف زدن باهاش داوطلب بشن! چرا من؟
امیر: رئییس خودش تشخیص می ده که کی برای درد و دل مناسبه (بعد بالحن تبلیغ کننده ها گفت) تبریک می گم شما کارمند منتخب رئییس برای صحبت هستید.
من: خوب رئیس شروع کن!
امیر: من و ایمان دوقلو بودیم با وجودیکه همیشه من مرکز توجه بودم ولی ایمان هیچ وقت حسودی نکرد، ایمان 2 دقیقه از من کوچیکتر بود، برای من برادر مادر، خواهر پدر، دوست و همه چیز توی ایمان خلاصه شده بود به خاطر اینکه چنتد دقیقه ازش بزرگتر بودم همش نسبت بهش احساس حمایت می کردم تا چندین سال پیش که یه راننده ی مست ایمانو که رفته بود برای مامان دارو بگیره. زیر گرفت! ایمان حتی صبر نکرد ببریمش بیمارستان همونجا توی صحنه ی تصادف، بدون اینکه حتی یه نفراز ما باشه رفت!
از بچگی خالم می گفت ایمان دامادمه؛ و مامانمم می گفت شمیم عروسمه شمیم عروسمه!شمیم دختر خاله ام بود ولی با اینکه ایمان دوستش داشت همیشه میومد طرف من!
شمیم توی تمام بازی ها میومد و یار من می شد، با این که می دیدم ایمان ناراحته ولی هیچ کاری نمی تونستم بکنم! بزرگتر که شدیم دقیقا شب قبل از تصادف ایمان؛ من 16 سالم بود، شمیم اومد خونه ی ما و مستقیم رفت توی اتاقم، هرکاری کردم بیاد بیرون نیومد، ایمان تازه از کلاس ریاضی برگشته بود، برای پرسیدن یه مسئله اومد توی اتاقم. من اونقدر ایمان و دوست داشتم که بهش گفته بودم هر وقت دوست داشت بدون در زدن می تونه بیاد توی اتاقم، ایمان، شمیمو دید که خوابیده بود روی تخت و من که دستشو گرفته بودم تا ببرمش بیرون! و از اتاق بیرون اومد! بدترین لحظات عمرم بود بالاخره موقعی که شمیمو خواستم بندازم بیرون گفت: من ایمان دوست ندارم و تورو دوست دارمو از این چرندیات! منم عصبانی شدمو یه سیلی زدم توی صورتش اونم با گریه از خونمون رفت بیرون! رفتم توی اتاق ایمان که خوابیده بود روی تختو دستاشم گذاشته بود زیر سرشو به سقف سفید اتاق ذل زده بود! بهش گفتم: ایمان به خدا اونطوری که فکر می کنی نیست 1
ولی ایمان؛ خیلی راحت گفت: امیر برو بیرون نمی خوام ببینمت!
اون لحظه افتضاح بودم یه لحظه خودمو گذاشتم جای ایمان ولی دیدم واقعا نمی تونم درکش کنم!
رفتم کنار تختشو گفتم: ایمان! داداش به خدا اینطوری نیست!
ایمان بلند شد و با قیافه ی سردی گفت: امیر فقط جواب بده! تو می دونستی من شمیمو دوست دارم درسته؟
منم جواب دادم آره ایمان گفت: امیر همه جوره می پرستیدمت، با اینکه همیشه همه طرف تو بودن ولی بازم برام الگو بودی ولی امروز دیگه همه چی بهم ریخت!
از اتاقش اومدم بیرون تا فکرکنم چه جوری این اشتباه رو جبران کنم! ولی اون اتفاق افتاد و من هیچ وقت فرصت نکردم براش جبران کنم!
من: امیر؟
امیر: جان امیر؟
من: اشکاتو پاک کن!
امیر موقع تعریف کردن بی اختیار گریه کرد! دستاشو کشید روی صورتشو یه لبخند غمگین زد و گفت: یه مدت هس قراره بریزن؛ جلوشونو نگیر!
دوباره ادامه داد: پاشا رو می شناختم قبلا باهم دوست بودیم برای همین اومدم بوشهر، می خواستم از همه چیز دور باشم!
اومدم بوشهر و با پس اندازی که بابا برام گذاشته بود یه خونه خریدم! فکرشو بکن یه پسر 16 ساله همچین کاریو بکنه! اتفاقی با یه دختری به اسم طرلان آشناشدم، طرلان از خانواده ثروتمندی نبود ولی خوشگل بود! اونقدر گفت و گفت تا منم باورم شد که طرلان همون دختریه که عاشقشم!
طرلان هر دفعه که منو می دید یه چیزی ازم می خواست کیف. کفش، مانتو، شال و .... تا اینکه منو پاشا و تیرداد که از طریق پاشا باهاش آشنا شده بودم برای تفریح رفتیم ساحل!
هرسه تامون روی ماسه ها نشسته بودیم و از همه چیز حرف میزدیم تا اینکه تیرداد گفت: امیر امیر اونجارو اون طرلان نیست؟ امیرو پاشا مثل برادرام بودن از زندگی فعلیم کاملا خبرداشتن و گذشته امم جسته و گریخته می دونستن البته اونا نمی دونستن ایمانی وجود داشته و هیچ چیز درباره ی تصادف نمی دونستن!
پاشا فقط از ایما می دونست؛ خواهر کوچولوی من که دقیقا شبیه ایمان بود!
به طرفی که تیرداد گفته بود نگاه کردم، طرلان بود با یه پسر قدبلند که بهش می خورد پولدار باشه!
تعقیبشون کردم ولی به خودم میگفتم امیر داری اشتباه می کنی! طرلان فقط مال توا و ...!
اون روز گذشت و فرداش طرلان بامن قرار گذاشت! سعی کردم بپرسم که اون پسره کیه وقتی که طرلان گفت پسرخاله اشه یه ذره اروم شدم ولی نه اونقدر مه عصبانیتم فروکش کنه! اما اونقدر خام بودم که با یه همچین دروغی پیگیر ماجرا نشم، چند سال گذشت من با طرلان بودم همزمان بهترین شاگرد کلاسم بودم توی کلاسی که اکثریت مخالف درس خوندن بودن منو و تیرداد و پاشا برای درسخوندن تلاش می کردیم! طرلان تازگیاخیلی بهونه می گرفت! وقتی المپیاد دادیم گفتن که با یه گروه دختر مساوی شدین و قراره باهم برین ولی من قبلش برای یه سری گیرای اداری رفته بودم تهران. 19 سالم بودو به سن قانونی رسیده بودم ولی 3 سال بدون پدرو مادر خیلی بد بود!
خانواده ام فهمیده بودن من با یه دختری به اسم طرلانم و فکر می کردن که دلیل اینکه من از خونه بیرون زدم همینه! ولی توی اشتباه بودن و منم دلیلی نمی دیدم از اشتباه درشون بیارم تا اینکه برای المپیاد مجبور شدم بیام اون خوابگاه و اولین چیزی که توی خوابگاه بهش برخوردم یه دختر بود که می خواست شمارشو بگیرم و چند متر اونطرف تر بندازم توی سطل زباله!
امیر به من نگاه کرد و لب خند کم جونی زد! داستان گذشته ی امیر گوش می دادم!">پتویی که اونجا بودو روی خودم گرفته بودمو توی فاصله چند انگشتی امیر روی نیمکت چوبی نشسته بودمو به داستان گذشته ی امیر گوش می دادم! داستانی که واقعا قبل از شنیدنش امیرو طور دیگه ای می دیدم، من امیرو یه پسر شادو شنگول پولدار بدون هیچ غم و غصه ای میشناختم، یه پسر مغرور که احساس می کنه هیچ کس در سطحش نیست ولی با شنیدن گذشته اش حالا امیر برام مثل یه مرد محکم و خودساخته می مونه که میشه بهش تکیه کرد! گوشه ی پتو رو بالا تر کشیدم امیر توی سکوت به من ذل زده بودو به حرکاتم نگاه می کرد!
من: آقای رئیس تمایل به ادامه ی داستان نداره؟
امیر خندیدو گفت: ادامه ی داستانو خودت بهتر از من می دونی من همه ی اینارو بهت گفتم که یه چیز بگم!
من: چی؟
امیر: این داستان سرگذشت من مقدمه ای بود برای اینکه بگم. ایرسا من واقعا دوستت دارم!
یه لحظه احساس کردم اونقدر داغ شدم که دارم می سوزم پتو رو انداختم و با تعجب به امیر پارسا نگاه کردم!
امیر یه خنده ی شیرین کردو گفت: چیه عزیزم تعجب کردی به من نمیاد عاشق شم؟
من: ن ... نه .. فقط ....!
امیر انگشت اشاره اشو گذاشت روی لبمو گفت: هیسسسس! فقط به من بگو توهم همچین حسی داری؟
من: امیر من ......
من واقعا امیرو دوست داشتم، بدون هیچ مقدمه ای به پسری که الان روبه روم نشسته بودو ابراز علاقه می کرد علاقه مند شده بودم فقط یه چیزی آزارم می داد طرلان!
امیر: ایرسا؟ من منتظرما!
من: منتظر چی؟
امیر: منتظر یه جمله ی کوتاه که با «د» شروع میشه!
تصمیم گرفتم یه ذره اذییتش کنم و گفتم: ولی امیر من تو رو دوست ندارم!
قیافه اش یهو عوض شد و ناراحتی توی چشمای عسلیش موج میزد!
خندیدمو در ادامه ی حرفم گفتم: من عاشقتم امیر!
امیر با تعجب برگشت طرفمو گفت: جدا؟ من توی مرز موت بودم دختر!
امیر صورتشو آورد طرفمو و توی یه حرکت ناگهانی لبای داغشو گذاشت روی لبمو بوسید! با دست صورتشو پس زدمو گفتم: آقای رئیس حالا نه!
امیرخندید و گفت: پس کی؟
من: به موقعش!
امیر: خوب کی موقعش میشه؟
من: سال دیگه!
امیر یهو ناراحت برگشت طرفمو گفت: من باید یه سال صبر کنم؟
من: شاید بیشتر! راستی این تلسکوپ چیه؟
امیر که انگار یادش اومده باشه با ذوق گفت: ایرسا بیا! بعد چشمشو گذاشت توی چشمیه تلسکوپ و تنظیمش کرد! و به من اشاره کرد بیا! دستاش دو طرف تلسکوپ بود و من مجبور شدم برم توی بغلش تا بتونم توی چشمی تلسکوپ نگاه کنم! داغی تنش واقعا لذتبخش بود!
امیر: اون ستاره ارو می بینی؟ اون ستاره قطبیه، ستاره ایمان!
برگشتم طرفشو گفتم: همیشه میای اینجا؟
خندیدو گفت: نه وقتی دلم هوای دونفرو بکنه میام اینجا!
با کنجکاوی گفتم: کیا؟
امیر: فضولی؟
من: نچ، کنجکاوم.
امیر دستشو کرد لای موهاشو گفت: راس می گی نباید ذوق کنجکاوی بچه ارو کور کرد خوب هر وقت یاد ایمان میوفتم یا .......
سریع گفتم: یا کی؟
امیر: یا تو!
دستمو گذاشتم روی سینه امو گفتم: من؟
امیر گفت: آره تو! من که ثانیه ای عاشقت نشدم که!
من: پس کی عاشقم شدی؟
امیر طوری که درحال فکر کردنه گفت: نمی دونم ... شاید اونموقع که توی بیمارستان بوسیدمت!
سریع بلند شدمو تهدیدآمیز نگاش کردمو گفتم: توی بیمارستان منو بوسیدی؟
امیر که متوجه شده بود حرفی رو که نباید میزده زده گفت: خوب .... ببین ..... چیزه ......!
من: معلوم نیس دیگه چیکار کرده که به پت پت افتاده!
یهو متوجه حرفی که زدم شدم؛ هردوتامون بهم نگاه کردیمو خندیدیم!
ساعتمو نگاه کردم ساعت 1 شب بود و من اینجا توی خونه ی پسر بودم! سریع ضمیر ناخودآگاهم فرمان رفتن داد بلند شدم امیرگفت: چی شد ایرسا؟
من: امیر من باید برگردم دخترا نگران میشن!
امیر: مگه بهشون نگفتی بامنی!
من: من باید برم امیر!
امیر: باشه بریم پایین!
از همون راهرو اومدیم پایین. موقع اومدن توجه نکرده بودم، راهروی نسبتا باریکی بود که دیوار کناریش قاب هایی از کارای هنری بود!
پایین که رسیدیم امیر گفت بشین روی کاناپه تا من برم لباس بپوشم برسونمت!
این فرصتی بود تامنم بتونم خونه ارو یه ذره دید بزنم، امیر که رفت با کنجکاوی به اطرافم نگاه کردم، خونه ای با 3 تا خواب و یه در دیگه مطمئنا اتاق خواب نبود ولی نمیدونم چی بود و یه ال سی دی گوشه ی سالن بود با کاناپه های مشکی!
دیوارا ترکیبی از سفید و خاکستری خیلی شیک بودن که بعضی جاهای خونه از طلایی هم استفاده شده بود یه خونه با وسایل فوق العاده مدرن. امیر از توی راهرو اومد بیرون و گفت: عزیزم بریم؟
من: بریم!
وقت نکردم آشپزخونه رو دید بزنم از در که اومدیم بیرون امیر سوار پورشه اش شد و بیرون اومدیم! توی خیابون بودیم که دیگه اون احساس اضطراب و ترس ولم کرد و آروم شدم! امیر ترس نداشت، منم ازش نمی ترسیدم بلکه عاشقشم بودم ولی این چیزی بود که توی ضمیر ناخودآگاه من تثبیت شده بود!
توی خیابون بودیم و به طرف خونه ی ما می رفتیم که امیر غافلگیرانه گفت: ایرسا تو از من می ترسی؟
من: نه!
امیر: پس چرا توی خونه اضطراب داشتی ولی حالا آرومی؟
من: امیر من می خوام از شرکت استعفا بدم، دنبال یه منشی باش!
امیر با تعجب برگشت و گفت: ایرسا؟ چیزی شده از من ناراحتی؟ من کاری کردم؟
من: نه امیر! نه، فقط من نمی تونم همزمان با مرگ پدرم یه همچین اتفاقی روهم بپذیرم؛ درواقع ما دوتا یه جورایی قراره رقیب بشیم!
امیر زد کنار و جدی برگشت طرفمو گفت: ایرسا درست حرف بزن ببینم!
من: ببین امیر! یادته اصرار داشتی بفهمی من چرا می خوام منشی شرکتت بشم؟
امیر: آره الانم می خوام بفهمم.
من: خوب ببین، پدرم دقیقا سهام یه شرکت قطعات کامپیوتر رو خریده بود؛ من می خواستم یه مدت توی شرکتت کار کنم تا حساب کار دستم بیاد من نمیتونستم با سهامی که یه بار ورشکست شده دوباره ورشکست بشم!
امیر که مشخص بود ناراحت شده با لحن آرومی گفت: ایرسا ناراحت شدم، باید از اول بهم می گفتی! من می تونستم بهت کمک کنم!
سریع گفتم: کمک بهتر از این که اجازه دادی یه مدت توی شرکتت باشم!
امیر: ایرسا مطمئنی می خوای اون شرکت دوباره راه بندازی؟ کار ساده ای نیستا!
من: می دونم ولی من اگر اینکارو نکنم احساس می کنم کارای پدرم بیهوده بوده!
امیر: واقعا سخته همزمان بخوای درسای پزشکی رو بخونی و شرکتو هم اداره کنی!
من: می دونم! امیر روشن کن بریم امیر لبخندی زد و گفت: باشه گلم!
بالاخره رسیدیم در خونه، خونه که نه یه واحد از آپارتمان که منو و روناکو و آوا مشترکا گرفته بودیم!
امیر: ایرسا عزیزم برو من منتظر می مونم!
من: امیر برو لازم نیس بمونی!
امیر: مواظب باش حالا هم برو تو!
تا موقعی که درو نبستم ایستاده بود درو که بستم امیرم رفت! از احساسم نسبت بهش مطمئن بودم من واقعا عاشق امیر پارسا بودم! مردی که از 16 سالگی روی پای خودش بوده! امیر پارسا راد!