
********************************************************************************
امیر پارسا:
بالاخره همه چیزو بهش گفتم؛ چیزهایی که نزدیک ترین کسامم نمی دونستم کل سرگذشتمو و اعترافمو!
موقعی که فهمیدم اونم دوستم داره واقعا طعم خوشی رو اونموقع چشیدم!
حالا دیگه ایرسا فقط برای من بود؛ ولی احساس می کردم توی خونه ام راحت نیست!ایرسا رو که رسوندم مستقیم رفتم خونه پیش بابا اینا توی راه شیرینی گرفتم هرچند که شیرینی فروشیا بسته بود ولی خوب بالاخره من یکیو پیدا کردم! در خونه ارو که باز کردم، صدای بابا و مامان میومد که باهم صحبت می کردن!
بابا: امیر 21 سالشه دیگه خودش خوب و بدشو تشخیص می ده!
مامان: شمیم از آمریکا برگشته فقط به خاطریه چیز!
بابا: من مخالفم! امیر چیزی بروز نمیده که نشون بده شمیم رو دوست داره!
نه! حالا که من عشقمو پیدا کردم باید یه دلیل پیدا شه که زندگیمو بهم بریزه!
سریع بدون توجه به هیچ چیزی رفتم توی سالن مامان که روبه راهروی وردی نشسته بود با دیدنم بلند شد و گفت: امیر مامان جان! مگه امشب خونه ی خودت نبودی؟
بابا: سلام پسرم!
من: سلام بابا!
مامان: پسرم این چیه دستت؟
تصمیم گرفتم همین جا موضوعو بگم که دیگه برام خواب نبینن!
من: مامان جان شیرینی داماد شدن پسرته!
مامانم جیغی کشید و از حال رفت، بابا دوید سمتمو ن!
بابا: پسر اونو بذار بیا مامانتو معاینه کن! سریع رفتمو از توی اتاقم کیفمو آوردم بابا مامانو گذاشته بود روی کاناپه!
من: حالش خوبه بابامشکلی نیست! فشارش افتاده و روبه ایما که از سر و صداها بلند شده بود گفتم: آبجی کوشولو برو یه لیوان آب بیار لطفا!
ایما که رفت بابا گفت: امیر اون حرفو جدی گفتی؟
من: بابا شوخیم کجا بود؟
بابا: بعدا باید صحبت کنیم فقط بگو من میشناسمش؟
من: یه بار دیدینش! اتفاقا به دلتونم نشست!
ایما آبو اوردو من پاشیدم روی صورت مامان و یه چند دقیقه بعد مامان چشماشو باز کرد و با دیدنم گفت: پارسا اون حرفو جدی زدی؟
من: مامان جان حالا شما پاشو بشین!
ایما آب قندی که درست کرده بود داد دست مامان و کمکش کرد تا بخورتش!
مامان که حالش بهتر شده بود نشست روی مبلو گفت: امیر حالا بگو اون حرفو جدی زدی؟
من: آره مامان جان! مشکلی هس؟ خودت می گفتی می خوام ببینم امیرم یه روزی داماد شه!
مامان بلند شد و رفت توی اتاقشون! ودر اتاقو محکم کوبید!
ایما هم وقتی دید بهتره زمینه صحبت منو بابا رو خالی کنه شب به خیری گفت و رفت!
بابا: خوب امیر خان می شنوم!
بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب: بابا ایرسا سالاری رو یادتون میاد؟ دختری که توی بیمارستان دیدینش و جای طرلان اشتباه گرفته بودینش!
بابا: خوب؟
من: من دوستش دارم!
بابا خندید و گفت: می گم یه چیزی هس وگرنه تو کسی نیستی که به خاطر یه آدم معمولی بیای بیمارستانی که هرآن ممکنه پدری که ولش کردیو ببینی!
من: با با ؟؟؟؟؟؟
بابا: پس ایرسا سالاری نه؟
من: درسته!
بابا بلند شد و گفت: شب به خیر آقای عاشق برو بخواب!
من: شب شما هم بخیر و از روی کاناپه بلند شدم و به طرف اتاق خوابم رفتم!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
ایرسا:
من: بچه ها من نمی تونم دیگه اینطوری با شما واحد بردارم، قراره شرکت بابامو هم اداره کنم!
روناک: ایرسا معلومه داری چی می گی دختر؟ تو چطوری می خوای یه شرکت ورشکسته ارو دوباره زنده کنی؟
آوا: ایرسا؟ واقعا فکر کردی روی چی داری سرمایه گذاری می کنی؟
چشمامو به معنای آره گذاشتم روی هم!
آوا: خوددانی!
بلند شدمو گفتم: حالا پاشین بریم، برای ترم جدید واحد برداریم!
یک ترم گذاشت به همین سادگی! با امیر راحت بودم، آوا و روناکم فهمیده بودن که دیگه ما عادی نیستیم 1
خودمو اماده کرده بودم تا با مشکلات دستو پنجه نرم کنم. امیر اصرار داشت که ازدواج کنیم و من همش دلیل میاوردم که حالا نه!
دیگه رسیده بودیم در دانشگاه که روناک گفت: هی لیلی عاشق بزن کنار من می خوام برم دانشگاه ها نه قبرستون!
من: منم نگفتم بیا برو قبرستون!
روناک: کلا با این رانندگی محشرت مشخصه ایرسا خانوم.
من: برو بابا!
واحدامونو انتخاب کردیم. آوا و روناکم نامردی نکردینوبا اینکه سختشون بودولی واحداشونو با من برداشتن!
از دفتر که اومدیم آوا گفت: ایرسا به لطف تو سریعتر تموم می شیم!
من: بچه واقعا انتظار نداشتم به خاطر من به خودتون سختی بدین!
روناک: این چه حرفیه عزیزم ما هرکاری از دستمون بربیاد برات انجام می دیم!
اومدیم خونه و هرسه تامون ساکامونو بستیم!
راستی یادم رفت بگم آوا و پاشا باهم دیگه نامزد کردن و تیرداد و روناکم در شرف این اتفاقن! و من همچنان در مقابل امیر راه سد کردم!
سه تایی می خواستیم بعد از مدتی دوری برگردیم پیش خانواده هامون! ولی برای من با این تفاوت که دیگه بابا یی نبود که تشویقم کنه برای درس خوندن!
آیفون خونمونو زدم! صدای ایرسام بود که احتمالا تازه از خواب بیدار شده!
ایرسام: کیه؟
من: رفتگر شهرداری بیا پایین!
ایرسام: از کی تاحالا شهرداری رفتگر زن استخدام می کنه؟
من: از زمانی که جنابعالی مردمو پشت در سئوال پیچ می کنی!
ایرسام: ایرسا؟ خودتی؟
من: د بیا پایین دیگه دستم فلج شد!
ایرسام که هل کرده بود گفت: باشه باشه! وایسا اومدم ...!
درو که بازکرد پریدم بغلشو گفتم: سلام داداشی، چطوری؟
ایرسام بغلم کرد و گفت: دختره ی گنده! حالا یکی رد شه چی فکر می کنه؟
ا زبغلش اومدم بیرون گفتم: بروبابا منو باش چقدر روی احساسم کار کردم بشم این!
ایرسام درو بست و اومد طرفمو گفت: کجا بودی آبجی بزرگه؟ هیچکی نبود سرم غر بزنه!
من: ایرسام مامان هس؟
ایرسام: آره چقدرم که منتظرته بی معرفت!
من: باش حالا!
حیاطمون عوض شده بود؛ باغچه ای که یه گوشه ی خونه قبلنا پر از گلای مختلف بود حالا فقط خاکاشو به نمایش گذاشته بود. سنگفرش کف لباس خاکی پوشیده بودنو پنجره ها داد میزدن کسی پاکشون نکرده!
و اینا همه مقدمه بودن تا منم مادریو ببینم که چقدر تغییر کرده! بابا که رفت مامانم عین مرده ها شده بود! شاید پدرو مادر زیاد بهم ابراز علاقه نمی کردن ولی بی شک عاشقانه همدیگه ارو دوست داشتن یه عشق پنهان که هیچکدوم بروزش نمی دادن!
پامو گذاشتم توی خونه ایرسامم چمدونمو پشت سرم میاورد!
من: ایرسام مامان کجاس؟
ایرسام: اتاق بالا سمت چپ!
من: اوکی فعلا!
ایرسام: باشه برو!
در اتاقو باز کردم! مامان روی روی تخت خوابیده بود نشستم روی تخت دونفره اشو صداش کردم: مامان مامان؟
مامان چشماشو باز کرد و با دیدنم بغلم کرد و به اندازه ی یه قابلمه گریه کرد!
من: اه مامان بس کن دیگه! گل دخترتو دریاب!
مامان: عزیزم خیلی دیراومدی!
من: مهم اینه که اومدم نه؟
مامان سرشو به معنی تایید تکون داد و گفت: بریم پایین که شام بخوریم!
من: باشه بریم کمکش کردم تا از پله ها بیاد پایین!
بعد از شام به ایرسام گفتم بیاد توی اتاقم تا درباره شرکت و تصمیم باهاش صحبت کنم، توی اتاقم پشت میز مطالعه نشسته بودمو داشتم کتاب دانشگاه رو می خوندم؛ اتاقم یه اتاق معمولی بود و چیزی که قابل توجه باشه نداشت یه اتاق مستطیلی بادیوارای سفید گچخورده و کمد و یه کتابخونه ی چوبی که من عاشقش بودم، یه تلویزیون و تختم و پرده و چیزای معمولی که البته همشون ست قهوه ای و چوبی بودن! ایرسام در زدو بلافاصله اومد تو: خوب آبجی خانوم من سراپا گوشم.
من: مامان خوابید؟
ایرسام نشست روی تختو با سر گفت: اوهوم ×
بلند شدم روی صندلی چرخ دار کامپیوتر نشستمو چرخوندمش طرف ایرسام: ببین ایرسام تو چیزی درباره ی سهام بابا می دونی؟
ایرسام: همون سهامی که ورشکست شد؟
من: آره به نظرت مشکوک نبود؟
ایرسام: چرا منم به این فکر کردم وقتی نبودی بابا خیلی از روند موفقیت شرکت می گفت و اون ورشکست شدنم به نظرم یه چیز عادی نبود خوب حالا منظورت چیه؟
من: می خوام دوباره شرکتو راه بندازم!
ایرسام بلند شد و گفت: چی؟ غیر ممکنه!
من: چرا نه؟ من می تونم! می تونی کمکم کنی یا نه؟
ایرسام دوباره نشست روی تخت و جدی گفت: ایرسا تو دانشجوی پزشکی هستی می فهمی؟
بلند شدمو دستمو توی هوا تکون دادمو گفتم: اولا داداش جان بدون برنامه ها ریخته شده حتی من واحدامم با این برنامه تنظیم کردن درضمن اگر منظورت اون درسای تکراریه خدمتت عرض کنم اینا بنده توی دبیرستان خوندم اینا که چیزی نیست برادر!
ایرسام: من مخالفم!
من: چه موافق باشی چه نباشی می دونی که من کارمو پیش می برم پس بهتره کمکم کنی!
ایرسام چند دقیقه رفت توی فکر نمیخواستم مزاحم فکر کردنش بشم!
5 دقیقه بعد ایرسام گفت: باشه قبول از کجا شروع کنیم؟
من: من دانشگاه که بودیم یه مدت منشی یه شرکتی مثل مال بابا بودم و یه ذره حساب کارا دستمه!
ایرسام: نه بابا ایول! خوشمان آمد ایرسا توهم برنامه ای چیدی ها!
من: ما اینیم دیگه! من فردا میرم دنبال کارای شرکت ولی باید پرونده هاشو بخونم!
ایرسام: پرونده ها تموم ورقه ها و فاکتورای شرکت توی اتاق باباس کی می خوای ببینیشون؟
من: همین الان!
ایرسام: پس پاشو بریم!
از اتاق اومدیم بیرون توی راهرو به طرف اتاق کار بابا رفتیم! در اتاقو با شک باز کردمو و رفتم تو ایرسامم پشت سرمم اومد تو همه جا تاریک بود؛ مشخص بود بعد از مرگ بابا کسی به اینجا سر نزده! پرده های بزرگ سلطنتی اتاق کاملا کشیده بود و هالوژن های سقف اتاق منظره ی ترسناکیو به وجود اورده بود! ایرسام لامپ اتاقو زد و به طرف میز کار بزرگ چوبی بابا که همیشه برای کاراش ازش استفاده می کرد رفت!
من: ایرسام توی کمد دیواری نیستن؟
ایرسام: من یه بار یه سرکی بهشون کشیدم می دونم کجان وایسا!
ایرسام رفت طرف کمد و درشو باز کرد؛ کل کلاسورها ریخت زمین!
من: دست و پا چلفتی!
ایرسام: اختیار داری! بشکنه این دست که نمک نداره!
من: نه حالا نشکنه! بذار مدارک که پیدا شد بشکه!
ایرسام: بچه پررو!
من: ایرسام اون چیه؟
یه پاکت قهوه ای بزرگ از لای پوشه ها افتاده بود بیرون با کنجکاوی برداشتمش درش پلمپ بود!
ایرسام: اوندفعه اینو ندیدم!
درشو باز کردم یه چند تا برگ سفید بود داشتم نا امید می شدم که دیدم بالاخره یه کاغذ دستنویس با خط بابا توشه سریع کاغذو بیرون کشیدمو مشغول خوندن شدم: واقعا سخته که بخوام به طنینو بچه ها بگم ولی ظاهرا سهامی که من کامل خریدم نادرست بوده و درواقع قسمتیش مال کسی هس که ازش خریدم و غیر قابل انتقاله.
حسین راد؛ صاحب اصلی سهامه ولی خوشبختانه از اون چیزی که برای من هس یه قسمتیشو برای خودم نگه می دارم احتمال داره شرکت ورشکست بشه و صاحببب اصلی سرمایه اشو بخواد!
کاغذ از دستم افتاد! حسین راد؟ بی اختیار ذهنم رفت طرف امیر! فامیل امیرم راد بود یعنی ارتباطی بین اینا بود؟
محاله!
بابا هیچ اطلاعات دیگه ای نداده بود؛ فقط چند تا عکس از شرکت بود همین! ایرسامم متن خوننده بود به ساعت چوبی قهوه ای سوخته اتاق نگاه کردم ساعت 1 شب رو نشون می داد!
من: ایرسام برو بخواب داداشی من باید اینارو بخونم!
ایرسام: باشه ولی زیاد خودتو خسته نکن!
من: شبت بخیر!
اولین پرونده ی سنگینو مشکیو گذاشتم روی میز و شروع کردم به خوندنش!
دیگه خستگی به چشمام فشار آورده بودو می سوختن سرمو بلند کردمو ساعتونگاه کردم!ساعت 5 و 30 دقیقه صبح!
وای خدا! از خستگی همونجا سرمو گذاشتم روی میزو خوابم برد ....!
- ایرسا؟ ایرسا؟ خواهری؟
من: اه روناک اذیت نکن بذار بخوابم!
ایرسام: دیوونه روناک کیه منم ایرسام! توهم زدی خواهرجون؟
من: باشه بابا الان می یام!
ایرسام: دیوونه روناک کیه منم ایرسام! توهم زدی خواهرجون؟
من: باشه بابا الان می یام!
از روی صندلی بلند شدم! آی آی کل بدنم درد می کرد دیشب همینجا پشت میزو روی صندلی خوابم برد کل بدنم خشک شده بود همونجا یه چند تا حرکت کششی انجام دادم تا از درد بدنم کمتر شه! از اتاق بیرون اومدمو و آروم دستگیره درو بستم!
ذهنم درگیر حسین راد بود! اینطوری منم به مشکل برمی خوردم و نمیتونستم شرکتو دوباره به پا کنم! یه لحظه ذهنم جرقه زد، آره قرار داد خرید و فروش سهام که هس باید بفهمم پدرم از کی این شرکتو خریده!
شاد و شنگول از اینکه تونسته بودم یه راه حلی برای مشکلم پیدا کنم از پله ها اومدم پایینو رفتم توی آشپزخونه مامان میزو چیده بودو ایرسامم داشت پا کله می خورد!
من: آروم پسر کوشولو الان تو گلوت گیر می کنه ها! مامی جان سلام!
مامان: سلام، صبح به خیر!
ایرسام: بروبابا یکی نیس بگه آخه کسی که خودش با سرو کله میره توی بشقاب عیبو ایراد گرفتنش از مردم چیه؟
من: اولا شما مردم نیسی داداشمم هرجور بخوام می گم ثانیا؛ من که با سروکله خوردم!
ایرسام: اول صبحیو پاچه گیری؟
من: بگو کم آوردم نمیدونم چی بگم!
مامان: ایرسام باز آخرت باشه اینطوری حرف میزنیا؟ پاچه گیری یعنی چی؟
ایرسام دستشو گذاشت روی پیشونی و سرشو به حالت اطاهت خم کردو گفت: باشه مامان جان! چشم! ولی بدون این رسمش نیستا! منو یدونه پسرتو به این دختر بی معرفتت فروختی!
مامان خندیدو گفت: کمتر فیلم باز کنی پسرجون!
خلاصه صبحونه ارو خوردیم درباره ی شرکت از مامان پرسیدم و تصمیمیو باهاش درمیون گذاشتم! اولش مخالف بود ولی ایرسا خانوم کارخودشو خوب بلده و خلاصه با هزار جور بهونه و مقدمه و دلیل راضیش کردم!
قراردادو که دیدم بابا شرکتو از یه آقایی به نام فریدون بهروزی خریده بود! بهروزی؟چقدر آشناس!
هرچقدر فکر کردم نتونستم بفهمم کجا بهروزیو شنیدم آخرشم بی خیالش شدمو پاشدم که برم، ساختمون شرکت همون بود! با ایرسام از ماشین پیاده شدیمو رفتیم طرف نگهبانی یه سری اطلاعات درباره س مالک قبلی گرفتتمو بعدم رفتیم داخل! توی اتاق ریاست بودیم که گوشیم زنگ خورد!
من: الو امیر؟
امیر: جونم خانوم؟ بفرمایید /
من: آخه تو زنگ زدی من بفرمایم؟
امیر: خوب من همینجوری زنگ زدم اشکالی داره؟
من: برو بابا توهم وقت داریا آخه پسر من الان کاردارم.
امیر: کجایی مگه؟
من: شرکتم!
امیر: آخرش کارخودتو میکنیا!
من: من همیشه رو حرفم هستم ولی ظاهرا کارا یه گیری دارن!
امیر: مشکل چیه بگو من شاید بتونم کمکت کنم!
من: امیر یهآقایی به اسم حسین راد صاحب دو سوم سهامه و غیرقابل فروش یا انتقاله.
امیر: حسین راد؟
من: آره! و بعد با لحن مسخره گفتم: نکنه اقوامتونه؟
امیر هل شدو گفت: اطلاعات دیگه ای نداری ازش؟
من: نه! چیزی شده؟
امیر: نه ... نه .. خوب من بعدا زنگ میزنم ...! و گوشیو قطع کرد! چش شد یهو؟ همینه که می گم ثبات روانی نداره دیگه!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
امیر پارسا:
حسین راد؟ حسین راد که اسم پدر منه! اگه اینطوره .....
بدون هیچ حرفی با عجله کیفمو از روی میز اتاق برداشتمو دوییدم! منشی جدید شرکت یه دختر خوشگلو ساده بود با دیدن من که در اتاقو کوبیدمو دوییدم از جاش بلند شدو گفت: رئییس اتفاقی افتاده؟
من: خیر خانوم! بفرمایید ممنون!
با دو رفتم توی پارکینگ شرکتو سوار ماشینم شدم! نمیدونم این همه عجله برای چی بود ولی احساس می کردم یه جای کار میلنگه!
مستقیم با سرعت روندم طرف بیمارستان بابا! به قسمت پذیرش که رسیدم پرستارا با دیدنم تو گوش هم پچ پچ کردن حوصله ی این حرفای خاله زنکیو نداشتم! یه راست رفتم طرف میز پذیرش که یه دختر با لباس فرم پرستاری پشتش بود!
من: عذر می خوام اتاق رئیس بیمارستان کدومه؟
پرستاره: امرتون؟
من: پسرشونم!
پرستاره: طبقه سوم توی راهرو دست چپ!
من: ممنون!
بی تفاوت نسبت به کسایی که نگام می کردن رفتم طرف آسانسور! یه بار بیشتر نیومده بودم بیمارستان و اونم چند سال پیش که ایرسا رو برای حساسیت آورده بودم! از اینکه توی محیطی باشم که پدرم رئییسش باشه بدم میومد همه طور دیگه ای نگام می کردن! حتی اگر پزشکم شدم قصد داشتم که توی یه بیمارستان دیگه کار کنم!
با پام روی کف بیمارستان ضرب گرفته بودم! حالا یکی نبود فکر می کرد انگار ساختمون 100 طبقه اس که یه ربع معطلشیم این آسانسورم!
حوصله منتظر موندن نداشتم از پله ها اومدم بالا به طبقه سوم که رسیدم نفس نفس میزدم یه 300 چهارصدتایی بود فکر کنم!
توی راهرو به طرف اتاقی که روش پلاکارت ریاست زده بود رفتمو در زدم!
بابا: بفرمایید!
در و باز کردمو بی مقدمه گفتم سلام با با خوبی؟ من یه سئوالی داشتم! کتمو که حالا انداخته بودم روی دستمو برداشتم و کیفمو از شونه ام درآوردم! بابا با دست اشاره کرد و گفت: بشین ببینم چه سئوالیه که امیر پارسا خانو کشیده اینجا؟
من: بابا شما موقعی که من اومدم تهران از کجا اون سرمایه ارو آوردید دادید به من؟
بابا متفکر به تقویم روبروش خیره شده بود!
بعد بلند شد از روی صندلی اومدونشست روی مبل روبروی من! دکوراسیونش که تقریبا تو مایه های زرد و نارنجیو قرمز بود ست شده بود!
">یه دست مبل استیل نارنجی که با در و دیوارای اتاق و دکوراسیونش که تقریبا تو مایه های زرد و نارنجیو قرمز بود ست شده بود!
من: بابا من منتظر جوابما؟
بابا: چرا می پرسی؟
من: چون لازمه!
بابا: می خوای چی بدونی؟
من: این که شما با کسی به اسم حمید سالاری قرارداد داشتین یانه؟
بابا: تو از کجا می دونی؟
من: بابا بگید که خیلی مهمه!
بابا: خوب من نه ولی فریدون سهامو که برای من بود و فروخت به یه همچین کسی!
من: و شما موقعی که من برگشتم اونو ازش گرفتید چون اون سهاما غیر قابل انتقال به غیر بودن و نمی شد بفروشیشون! و فریدون بهروزی اونارو بدون اجازه فروخته بود درسته؟
بابا تعجب کرده بود که گفت: تو اینارو ازکجا میدونی؟
توی یه حرکت ماهرانه انگشتمو به حالت آکروباتیک تکون دادمو دستمو زدم به همو بلندشدمو و گفتم: حدس زدنش سخت نبود از اولم می دونستم یه چیزی هس!
بابا: حالا چی شده؟
من: هیچی پدرجان بعدا می گم خدمتتون! از اتاق اومدم بیرون ولی عصبانی بودم از راستین پس می دونست داره رو کی دست میزاره پس فطرت! پدرت کم آشغالی بود که توهم جا پاش گذاشتی؟ پدرت که تقاص کاراشو پس داد ولی تو! می خواستم برم حقشو بذارم کف دستش ولی عاقلانه فکر کردمو رفتم توی یه پارک که توی مسیر بودو نشستم روی نیمکتو بازی بچه ها رو می دیدم! ذهنم درگیر بود، درگیر کار پدر راستین که بی اطلاع پدرم سهام شرکتو فروخته بود به بابای ایرسا و حالا که پدر راستین مرده بود و بابا ی ایرسا هم نبود راستین، می خواست نهایت استفاده ارو ببره!
توی فکر این بودم که اگر ایرسا بفهمه اونکسی که شرکت به خاطرش ورشکست شد و پدرش سکته زد پدر من بوده چی کار می کنه که یه پسر کوچولو اومد جلو!
من: چیه پسرجون چیزی می خوای عمو؟ البته اینارو با لحن آرووم گفتم! خیلی پسرخوشگلو بامزه ای بود یه لحظه یادم به بچگی های خودم افتاد!
پسره: آقا توپمو بدین!
به تو پ قرمز کوچولویی که جلوم بود نگاه کردم و گفتم: بیا برش دار عموجون!
پسره اومد طرفمو توپو برداشتو گفت: شما که عموی من نیستین! من فقط یه عمو دارم و اونم عمو ایمانه!
ایمان؟ با گفتن این حرف یاد ایمان برادرم افتادم! داداش کجایی؟
من: اسمت چیه حالا؟
پسره: من اهورام!
من: چه اسم قشنگی برو عموجون برو مامانت نگران میشه!
پسره توپشو برداشت رفت منم بلند شدم که برم! مطمئنا ایرسا ناراحت میشد باید یه کاری می کردم ولی چیکار؟
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
ایرسا:
کلی به این درو اون در زدیم تا فقط تونستم یه شماره از این آقای فریدون بهروزی گیر بیاریم که اونم از شبکه خارج شده بود! از حسین راد هم هیچ اطلاعاتی نتونستم گیر بیارم! دیگه واقعا جرم دراومده بود آخه مگه میشد؟ سرمایه ای که از خودمون داشتیم برای شرکت کافی بود ولی خیلی تلاش و مدیریت قوی می خواست راه انداختنش!
فرجه ها دیگه تموم شده بود؛ ایرسام پیگیر کارا بود و منم کم کم دیگه آماده می شدم برگردم تهران! به خاطر درگیری های کارای شرکت حتی نتونستم اوا و روناکو ببینم!
توی اتاقم داشتم چمدونمو جمع می کردم که ایرسام پرید توی اتاقو گفت: ایرسا پیداش کردم، پیداش کردم!
من: سامی چه خبرته؟ سر آوردی؟
ایرسام پرید وگفت: شماره ی پسرشو گیر آوردم!
من: چی میگی تو؟ پسر کیو؟
ایرسام: دیوونه بهروزیو دیگه؟
من: جدا ؟؟؟؟ چطوری؟ بلند شدمو لپشو بوسیدمو گفتم: جدیدا دارم پی می برم توهم باعرضه ای ها! یه ژست گرتو گفت: منو دست کم گرفتی؟
من: گرفته بودم حالا داری خلافشو ثابت می کنی!
ایرسام: خوب حالا شمارشو بگیرم؟
من: خودم می گیرم! تو چرا؟
ایرسام: داره به غیرتم برمیخوره ها! خواهرم با پسر غریبه حرف بزنه من بشینم نگاه کنم؟
من: کم کن زیر دیگو اول! ثانیا بشین بینیم بابا! ثالثا بده من گوشیتو 1
ایرسام: أ. أ. أ. چرا از من مایه می ذاری اخه؟
من: چون تو داداشمی دیگه حالا بیا بالا اون سونی اکس پریا رو داداشی!
ایرسام: بیا خر شدم! زنگ بزن فقط!
گوشیشو ازش گرفتمو و شماره ارو گرفتم خیلی هیجان داشتم
!
بوق اول ....
بوق دو ....
بوق سوم ....
بوق پنجم ....
هشتم ....
دیگه داشتم ناامید می شدم که گوشیو برداشت صدای یه پسر بود که به نظرم آشناس ولی بهخودم گفتم: توهم زدی!
پسره: الو؟
من: سلام آقای بهروزی؟
پسره: بفرمایید خودمم!
من: عذر می خوام مزاحمتون شدم ظاهرا پدرتون چند سال پیش با پدر من یه معامله ای داشته که حالا مشکل پیدا کرده، می تونم باهاتون صحبت کنم؟
پسره: البته. شما؟
من: ایرسا سالاری دختر حمید سالاری هستم! طرف قرارداد فروش سهام شرکت رادان!
سرفه کرد احساس می کردم چیزی می خورد و با این حرف من به سرفه افتاد؛ بهتر که شد گفت: شما تهرانید دیگه؟
من: در حال حاضر نه ولی هفته ی دیگه اونجام!
پسره: باشه می تونید دوشنبه هفته ی دیگه ساعت 4 خوبه؟
من: کجا ببینمتون؟
پسره: کافی شاپه ................. بلدید یا آدرسو بفرستم.
من: نه بلدم پس می بینمتون! راستی می تونم اسمتونو بدونم؟
یه مکثی کردو گفت: به زودی می فهمید!
و بعد از خداحافظی کوتاه گوشیو قطع کرد و ایرسام پرید و گفت: چی شد؟
من: دوشنبه قرار گذاشت چشماش شیطون شدو گفت: چشمم روشن داری جلوی داداشت می گی می خوام برم سر قرار؟ واقعا که؟
من برو بابا توهم درضمن تو دوستمی جدا از داداش بودنت!
ایرسام: آها!
با هم از در رفتیم بیرون! قبل از رفتنمون مراسم عقد روناکو تیردادم بود! آوا و پاشا!روناکو تیرداد همه مزدوج شدن!
ایرسام: راستی نمی خوای بری خرید برای مجلس دوستت؟
من: چرا ولی کسی نیس باهاش برم!
ایرسام: پس آوا چغندره؟
من: آوا که از پاشا جونش جدا نمی شه!
ایرسام: می خوی من باهات بیام؟
من: آره میای؟ عصر بریم؟
ایرسام: باشه بریم!
من: یدونه ای داداشی!
ایرسام با لحن کوچه بازاری گفت: چاکر شوما!
و رفت توی آشپزخونه! ای خدا مردم با دوست و نامزد وآشنا میرن بازار من با داداشم یعنی فک کنم تک باشما!
من چهار روز دیگه برمی گشتم تهران که می شد جمعه! شنبه کلاس داشتم و باید آن تایم اونجا می بودم تازه قرارم با این آقا بهروزی مرموزم بود!
مراسم روناکو تیردادم که روز چهار شنبه بود و امروز هم دو شنبه!
وای حسابی کار داشتم! عصر لباسامو پوشیدمو با ایرسام تیپ ست زدیم من قهوه ای اونم قهوه ای اصلا علاقه ی شدیدی به قهوه ای و مشکیو سفید داشتم!
توی مغازه ها می گشتیم هرکدوم رو یه نظریمیدادیم دنبال یه لباس بسته و خوشگل حجابی بودم! اول رفتیم برای ایرسام یه کت و شلوارو پیرهن مردونه و کفش کمربندو اینا گرفتیم بعدم رفتیم برای من بگردیم! معمولا زیاد بازار نمی رفتم ولی وقتی قصد خرید یه چیزی و داشتم همیشه بهترین و قشنگ ترینو توی اون چیز انتخاب می کردم و همیشه خوش سلگیم مورد تحسین بود.
ایرسام: ایرسا پاهام تاول زد دختر!
من: ایرسام اونو ببین داداشی خوبه؟
یه کت و دامن مشکی بلند با مدل شرقی یقه ی کج و تا بالا هم زیپ می خورد! از دامن متنفر بودم ولی این واقعا چشممو کرفته بود!
ایرسام: خوبه برو ببین!
من: بریم! رفتیم توی مغازه یکی از این پسرای پریز برقی توی مغازه بود! خوب برادر من رفتی خودتو به فیوز 350 ولت وصل کردی که بگی مثلا ماهم هستیم؟
کت و دامنو آورد!
یه شال مشکی طرح دارم بود که برای روش برداشتم و رفتم توی اتاق پرو! که البته ایرسام انتخابش کرد.
من: ایرسام؟
ایرسام: جونم؟
من: بیا؟
ایرسام: ها؟
من: خوبه؟ خشگله؟
ایرسام: عالیه خواهری بدو بریم خوش سلیقه!
لباسو درآوردم و گذاشتم روی میز تا پسره حساب کنه! کارتو کشیدمو و پسره لباسو گذاشت توی جعبه همزمان گفت: خانوم خوش سلیقه ای دارید آقا!
ایرسام: باید بگید خواهر خوش سلیقه ای دارین!
پسره: اوه ببخشید معذرت می خوام! نمیدونستم!
من: مهم نیست پیش میاد!
حالا حتما پسره پیش خودش میگه آخه آدم با برادرش میاد خرید؟ خوب مگه چشه؟ تنهایی کیف نمیده، یعنی من حوصله ندارما!
یه جفت صندل سفیدم خریدیم که با کمربند کتم و نوار کج دامنم ست می شد!
برگشتیم خونه! مامان خریدامو یه نگاهی انداخت و بعد اومد توی اتاقمو افتادم روی تخت و تلافی تموم خستگیا رو درآوردم!
ایرسام: ایرسایی بجنب دیگه آبجی جان!
من: سامی وایسا اومدم!
ایرسام: بدو منو مامان منتظریما!
پله هارو دوتا یکی اومدم پایین! و سوار مزدا 3 ایرسام شدم! من زانتیا داشتم و ایرسامم مزدا 3 بابا اونقدر برامون گذاشته بود که ورشکستگیش باعث بد شدن اوضاع ما نشه!
من: ایرسام رئییس شرکتی که توش بودمم امشب هس!
ایرسام: مگه رئییست تهرانی نیس؟
من: چرا داداش باهوش آی کیو؛ منتهی دوست صمیمی پاشا و تیرداد نامزد روناکه ملتفط؟
ایرسام: آها مشتاقم ببینمش!
دیگه حرفی زده نشد تا برسیم به خونه ی روناکینا! آخی اون شرکت لعنتی باعث شد من نتونم با دوستام باشم!
دستای ایرسامو گرفتمو سنگین وبا وقار وارد شدیم، مامان مستقیم رفت پیش مامان روناک منو ایرسامم یه سلامی کردیمو یه گوشه نشستیم مجلسشون مختلط بود، باچشم دنبال امیر پارسا گشتم نبود! پاشا و آوا روهم پیدا نکردم، روناکو تیردادم سرشون شلوغ بود!
من: ایرسام پاشو بریم پیش روناک اینا تبریک!
ایرسام: بریم خواهری!
باهم رفتیم کنار روناک! روناک بادیدنم اومد طرفمو تیرداد و ول کرد!
بغلم کردو گفت: بی معرفت! شرکت مهمتر بود یا دوستت روناک ها؟
من: آروم روناکی آروم باش عزیزم منو ببخش گلم؛ شرکتو هم به خدا نمیدونم چیکار کنم، افتادم توهچل تیردادم داشت با ایرسام سلام واحوال پرسی می کرد و زیر چشمی منو می پایید! رفتم طرفشو گفتم: تیردادخان مبارک بالاخره قاپ دوست منو زدی ها!
تیرداد: هی! خواهر دست رو دلم نذار که خونه، این روناکو می بینی؟ تا یکی می یاد منو یادش میره اصلا من نیستم بدو بدو میره تو بغلش!
من: اونم به موقعش تیرداد خانوم!
تیرداد: اه! کو تا اون موقع؟ راستی امیرم اومده ها!
من: جدا؟ خوبه که آقای رادم هستن!
تیرداد: راستی معرفی نشدیم ماها بهم و به خودشو ایرسام اشاره کرد.
من: تیرداد ایرسام برادرم که اگه یادت باشه توی اردوی المپیادی باهامون بود و داداش اینم آقای تیرداد دادگستر که همتیمی المپیادی و در حال حاضر هم دانشگاهیمونن!
ایرسام: اوه! خوشوقتم!
من: خوب آقای راد کجان؟
یهو صدای امیر از پشت سرم اومد که گفت: کسی حرف منو زد؟
تیرداد: بالخره داداش دل کندی از اون ماسماسک؟
امیر با یه لحنی گفت: خوب جایگزین اون ماسماسک رسید دیگه! همه امون منظورشو فهمیدیم جز ایرسام که خبرنداشت! منم سرمو انداختم پایین.
امیر خودش رفت طرف ایرسامو گفت: امیرپارسا راد هستم رئییس شرکت صبا و هم تیمی سابق خانوم سالاری و هم دانشگاهی فعلی و ...
مکث کرد یعنی می خواست چی بگه؟
امیر: و دیگه چیزی نیس! همینا بود دیگه شما هم احتمالا باید ایرسام خان باشید نه؟
ایرسام: اممم بله مثل اینکه معرف حضور هستم 1
امیر: بله چه جورم و به من نگاه کرد. پسره چقدر این وقته روی زبونش کار کرده! و زبون می ریخت!
من: خوب راستی پاشا و آوا کجان؟
تیرداد: رفتن مثبت 18!
من: تیرداد خجالت بکش.
تیرداد: چند کیلو می خواستین خانوم؟
روناک: تیرداد تو رو خدا اینجا دیگه ول کن!
من: روناک بیچاره شدی رفت عزیزم! بیا به نظر من بی خیال شو مجلسو بهم بزنه آخه این که کچلت می کنه که!
تیرداد: نه ایرسا خانوم این حرفا رو به زن من نزنید بد آموزی داره!
ایرسامم به تیرداد می خندید! لنگه ی خودش بود آخه!
تیرداد: چیه داداش ایرسا خانوم بد میگم /
ایرسام: خیر همسر روناک خانوم!
من: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید آقا تیرداد این ایرسامم لنگه ی خودته!
تیرداد: أ. چه جالب! آخه شلوارم یه لنگه بیشتر نداشت!
همه با اینحرفش زدیم زیر خنده آوا و پاشا هم اومدن احوال پرسی بله دیگه؛ آوا خانوم سرخ شده بود! آفرین آفرین بچه ام خانومی شده واسه خودش!
امیر پارسا هم از فرصت استفاده کرد و اومد کنارمو گفت: چرا هرچی زنگ زدم برنداشتی؟
من: کی؟ درگیر بودم حتما!
امیر: درگیر چی؟
من: شرکت!
امیر: ولش کن!
من: نه؛ تازه دارم به یه جاهایی می رسم!
امیر دیگه کلافه شده بود؛ مدام دستشو توی موهاش می کشید!
من: انشالله خوشبخت بشن!
امیر: انشالله خودت یه روز اینجور خوشبخت بشی!
با این حرفش داغ کردم! این بشر جدیدا پررو شده بودا!
از کنارش رفتم طرف ایرسام و دستشو گرفتم!
ایرسام: جونم؟
من: هیچی امری نیست!
ایرسام: عرضی نیست!
من: نه طولی نیست!
ایرسام: اه هرچی حالا خندیدم این با تموم زبونش پیش من کم میاورد.
مراسم حسابی شلوغ شده بود! من ممیخواستم یه ذره به این امیر خان بی محلی کنم تا حالش جا بیاد که البته مشخص بود حالش گرفته! یه گوشه به دیوار تکیه داده بود یه چاشم زده بود به دیوارو دسته به سینه فقط منو می پایید هرجا می رفتم نگاش روم بود! اه پسره ی هیز، تموم شدم خوب 1
ایرسام: میگم این رئیست خیلی نگات می کنه، موضوعیه؟
من: موضوع که حس ولی بذار به وقتش!
ایرسام دیگه حرفی نزد ولی رفت توی فکر! مراسمم تموم شدو خسته و کوفته برگشتیم خونه! مستقیم با همون لباسا خودمو انداختم روی تخت، و به ثانیه نکشید خوابم برد!
فردا باید برگشتم تهران! آوا و روناکو پاشا هم که اومده بودن بوشهر باید برمیگشتن! وسایلمو که قبلا جمع کرده بودم چک کردمو رفتم روی تختمو لپ تاپمو باز کردم، اول از همه رفتم وبلاگمو نظراتو تایید کردمو دوسه تا متن گذاشتم بعدم ایمیلامو چک کردم، که صدای تقه در وبلافاصله سروکله ی ایرسامو دیده شد!
ایرسام: ایرسا؟
مثل این که ناراحت بود!
من: چی شده سامی؟ چرا ناراحتی؟
ایرسام: ایرسا فردا می خوای بری؟
من: برا این ناراحتی؟
ایرسام: ایرسا زنگ بزنیا! دلم واست تنگ میه خواهری!
من: پسر تو چقدر عوض شدی و بلند شدمو همزمان بغلش کردم!
ایرسام که رفت منم لپ تاپو خاموش کردمو خوابیدم به امید اینکه بتونم دوباره شرکت ارادو زنده کنم!
صبح که از خواب پاشدم سرم درد می کرد ساعت 8 پرواز داشتم!
اوا اینا هم میومدن تیرداد و روناکم احتمالا باشن!
باسردرد بلند شدمو لباسامو پوشیدم! اصلا عادت خوردن مسکنو نداشتم! چمدونمو برداشتمو آماده از اتاق اومدم بیرون! ماشینم تهران مونده بود! برا همین ایرسام رسوندم فرودگاه!
بقیه بچه ها هم آماده بودن! توی هواپیما چشمامو گذاشتم روی هم تا دردسرم کمتر بشه!چشمامو که باز کردم روناک صدا میزد!
من: چیه روناکی چه خبره؟
روناک: هیچی پیاده شیم، هواپیما نشست زمینا 1
من: جدا؟
پیاده شدیمو رفتیم توی فرودگاه! امیرم باهامون بود! هر شش نفرمون باهم سوار ماشین امیر پارسا که خدمتکار باباش آورده بود شدیمو اومدیم خونه ی مشترکیمون!
پسرا هم رفتن!
دو روز خیلی زود گذشت امروز دوشنبه اس! باید برمو این آقای بهروزی مرموزو کشف کنم! از فکرم خندم گرفت! لباسامو پوشیدمو و یه آرایش ملایم که اصولا زیباییمو دوچندان می کرد البته خیلی خیلی کم طوری که اصلا به دید نمیومد!
به بچه ها گفتم میرم جایی و با ماشینم رفتم همون کافیشاپی که گفته بود روی یکی از میزا نشستم! یکم که نشستم ساعتمو نگاه کردم؛ پنج دقیقه به چهار بود!
توی این فرصت کافی شاپو دید زدم! زیاد اینجا نیومدم فقط موقعی که از دانشگاه میاد توی مسیرمه و می بینمش! فضای قهوه ای سوخته و تقریبا نیمه جنگلی برای صندلیها و میزا کنده ی چوبی بود و طرح دیوارام چوب بود!
چراغا هم توی توپای نور بودنو و کلا فضای خوب و شیکیو به وجودآورده بود بالاخره یه آقای سیاهپوش از در کافی شاپ داخل اومد که بی اختیار نگام به طرفش کشیده شد! شلوار تنگ مشکی پیرهن آستین سه ربع مردونه موهای ژل زده ی بالا عینک آفتابی ساعت مردونه ی مشکی و درنهاین کفشای مردونه ای که نیمه اسپرت بودن!
عجب تیپی وای! یعنی این بهروزیه؟ ولی به خودم تلنگر زدم انگشت کوچیکه ی پارسا هم نمیشه و آروم به گل روبه روم خیره شدم سرشو گردوند انگار دنبال یه نفر بود با دیدن من به طرفم اومدو سلام کرد و گفت: خانوم ایرسا سالاری؟
من: آقای بهروزی؟
پسره: بله!
من: خوبه بفرمایید بشینید آقای بهروزی.
پسره نشست ولی عینکشو برنداشت بی ادب!
من: آفتاب بدم خدمتتون؟
پسره با خنده: اصولا همیشه اینطوررین؟
من: خیر، فقط موقعی که چیز غیر معقول ببینم!
زیاد کاری نداشتم که چرا عینک زده می خواستم بدونم این کیه که اینقدر مرموزه /
پسره: اگر عینکمو بردارم قول می دید بازم بشینید؟
من: آقا مسخره کردید منو؟
پسره توی یه حرکت عیننکشو برداشت! نه !!!!!!!!!!!. راستین بهروزی ؟؟؟؟؟ پسرخاله ی امیر؟ همونی که ... نه نمیشه!
خواستم پاشم که گفت: قول دادید بشینید!
با عصبانیت گفتم: ولی شما منو گول زدید!
راستین: گول چیه ایرسا؟ من دوست دارم یک! دوما تو خودت به من زنگ زدی!
پوزخندی زدمو گفتم: نمیدونستم پسر فرریدون بهروزی تویی ظاهرا پسر به پدر رفته!
راستین: ایرسا بشین! اگه نمی شینی پس بهتره بدونی اونی که گفت اون سهامو بفروشیم پدر امیر بود نه بابای من!
من: دروغ میگی!
راستین: نه اتفاقا راست میگم تو نمی خوای باور کنی حسین راد پدر امیر پارسا راد و عشق شما همونی بود که همه چیزتونو نا بود کرد.
با این حرفش با ضربه روی صندلی نشستم پاهام سست شده بود!
اه! لعنت به ای نزندگی! لعنت به راستین! به فریدون به شرکت ...
امیر پارسا؟
چطور تونستن یه همچین کاری کنن؟
راستین: شنیدم می خوای شرکتو راه بندازی من کمکت می کنم.
من: من نیازی به کمک تو ندارم!
راستین: چرا داری، خوبم داری!
من: مثلا؟
راستین: تو تجربه ی شرکت داریو نداری یک به کنار، دوما تو که توی شرکت نیستی همیشه!
من: ایرسام هست!
راستین: بذار کمکت کنم ایرسا منم دلایل خودمو دارم!
اونقدر دلیل و مدرک آورد تا راضی شدم بالاخره ازش استفاده می کردم برای هدفم ولی امیر پارسا رونمی تونستم ببخشم!
از کافی شاپ اومدم بیرونو رفتم توی ماشینم سرمو گذاشتم روی فرمونو آروم بی صدا اشک ریختم!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
امیرپارسا:
نمیدونم ایرسا چیزی فهمیده یانه! توی مراسم تیرداد و روناک که حسابی ازم دوری کرد دیگه به مرز دیوونگی رسیده بودم خیلی بده یه چیزی باشه که بدونی طرفتو ناراحت می کنه و کنتررلش توی دستات نباشه.! گذشته از اینا بی خبری از اینکه طرفت از ش مطلعه یا نه خودش بزرگترین زجر دنیاس!
دیگه سرم داشت از فکر خیال می پوکید باید هرچه سریعتر تکلیف ماهم روشن می شد من عاشقانه ایرسا رو دوست داشتم ولی احساس می کنم اون این حسو به من نداره! حتی تیرداد و روناکم عقد کردم ولی هر وقت من پاپیش گذاشتم ایرسا یه جوری دست به سرم کرد! اه ... دیگه نمیدونم باید چیکار کنم!
توی شرکت بودمو با انگشتام روی میز ضرب گرفته بودم که گوشیم زنگ خورد، گوشیو برداشتم اسم «نفسم ایرسا» وی صفحه ی گوشی روشن خاموش می شد!
من: جانم خانوم؟
ایرسا: امیر اسم باباچیه؟
نه ؟؟؟ یعنی فهمیده؟ سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم و گفتم: اسم بابامو می خوای چیکار عزیزم؟
ایرسا: امیر بگو دیگه اسم بابات چیه؟
من: خوب واسه چیته گلم!
ایرسا: می خوام از یه چیزی مطمئن بشم!
صددرصد فهمیده! افتضاح شد، البته نمیتونستم از زیرش در برم بالاخره که می فهمید!
من: حسین!
ایرسا: حسین راد؟
من: اوهوم!
ایرسا: امیر باورم نمیشه!
من: چی عزیزم؟
ایرسا: یه سر بزن به قراردادهایی که بابات بسته می فهمی خداافظ
ن ه! بالاخره فهمید! چیکار کنم؟
زنگ زدم به پاشا!
من الو پاشا؟
پاشا که داشت می خندید با خنده گفت: جانم امیر؟
از اون ور صدای آوا میومد: پاشا کیه؟
من: ول کن اون زنتو دو دقیقه بگو من چه خاکی به سرم بریزم؟
پاشا: چی شده امیر؟
من: میام پیشت کجایی؟
پاشا: بیا خونه ی خودم!
من: باشه!
بلافاصله پاشدم و کیفو کتمو برداشتمو پریدم توی ماشینم!
در خونه ی پاشا که تازه خریده بود رسیدم! زنگ خونه اروکه زدم پاشا گفت بیا بالا!
رفتم بالا!
روی مبل نشستم پاشاهم نشست! آوا هم بود! کل ماجرارو براش تعریف کردم!
پاشا: بیچاره شدی پسر!
من: چیکار کنم پاشا! به خدا دارم دیوونه میشم! خیلی بد خداحافظی کرد!
پاشا: پاشو بهش زنگ بزن!
من: بگم چی؟
پاشا: بگو خودتم تازه فهمیدیو و سعی کن ارومش کنی!
زنگ زدم بهش!
من: الو ایرساجان؟
ایرسا: امیر چرا زنگ زدی؟
من: ایرسا من خودمم تازه فهمیدم به خدا من تقصیری ندارم!
صدای یه پسر از کنارش میومد که آروم می گفت: بهش بگوزنگ نزنه!
خون خونمو می خورد یعنی ایرسا با کی بود؟
من: ایرسا اون کیه پیشت؟
ایرسا: هر کی امیر دیه بهم زنگ نزن!
من: (تقریبا با داد) ایرسا میگم کی پیشته؟
ایرسا یه مکثی کرد و گفت: راستین!
کثافت عوضی! خونم دیگه به جوش اومده بود!
من: کجایی؟
ایرسا: چرا می خوای بدونی؟
من: ایرسا میگم کجایی؟
ایرسا: قبرستون! و گوشیو قطع کرد ....
پاهامو سست شد.! همونجا نشستم روی مبل و سرمو گرفتم بین دستام!
پاشا اومد پیشمو گفت: چی شده امیر؟
بلند شدمو بدون خداحافظی زدم بیرون! گازو تا آخر فشار دادم بی اختیار میروندم! یهو دیدم در خونه ی ایرسا اینام! همونجا موندمو سرمو گذاشتم روی فرمون!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
ایرسا:
راستین میروند!
من: برو به این آدرس و کاغذو بهش دادم! رفتیم طرف خونه ی آوا و پاشا میدونستم آوا هم اونجاس! نیاز به آرامش داشتم! اما یهو گفتم: بپیچ برو بام تهران!
راستین خندید و گفت: باشه خانوم امر، امر شماست!
رسیدیم بام تهران! داشتیم میرفتیم بالا که راستین خواست دستمو بگیره! یه نگاه خصمانه بهش انداختمو گفتم: آقای بهروزی حدتونو بدونید!
راستین دیگه کاری نکرد رفتیم بالا از بالا ذل زده بودم پایین!
من: آقای بهروزی گوشتونو بگیرید!
راستین تعجب زده گفت: چی؟
من: گوشتونو بگیرید!
راستین با تعجب دستشو گذاشت روی گوششو گفت: خوب که چی؟
بلند داد زدم: ک ی ای نا تموم می شه؟
راستین: کر شدم دختر تو چه صدایی داری آخه؟
من: عذر می خوام! و بدون حرفی اومدم پایین! و سوار ماشین شدم. راستینم اومد نشست! بهش گفتم برگرد خونه!
نزدیکای خونه ما بودیم. تقریبا ساعت 9 شب شده بود!
من: آقای بهروزی، من پیاده میشم!
راستین: میرسونمت!
من: نه جلوی همسایه ها درست نیست پیاده میشم!
از ماشین پیاده شدمو و گفتم: شب به خیر و ممنون!
راستین: خداحافظ مواظب باشید!
پیاده توی خیابونا قدم میزدم! تنها! نیاز داشتم یکم فکر کنم!
در خونه که رسیدم توی کیفم دنبال کلید می گشتم که دستم کشیده شد با ترس برگشتم و گفتم: کیه!
ولی چشمام توی دوتا چشم عسلی به خون نشسته قفل شد!
امیر پارسا با صدای تقریبا بلند و عصبانی، از لای دندونای کلید شده اش گفت: تا این موقع شب کجا بودی؟
چقدر دلم براش تنگ شده بود! ولی به خودم نهیب زدم ایرسا این همونیه که باباش؛ باعث شد بابات سکته بزنه!
دستمو از توی دستش آزاد کردمو وگفتم: آقای راد من دلیلی نمی بینم که براتون توضیح بدم؟
و رومو برگردوندم که برم که امبر از پشت بغلم کرد و گفت: ایرسا؟
من .........................
امیر: ایرسا؟ عزیزم؟ می دونی از کی اینجام؟ کجا بودی؟
توی لحنش دیگه عصبانیت سابق نبود! برگشتم طرفشو گفتم: نکن امیر زشته توی کوچه یکی می بینه!
امیر توی یه حرکت غیر منتظره لبشو گذاشت روی لبم و بوسید! چند دقیقه بعد سرشو برداشتو گفت: هر کی میخواد ببینه مهم نیست!
دنبال برگشتم به خودم! دوباره سنگ شدم!
من: اینجا چیکار می کنی برگرد!
امیر: ایرسا؟
من: ها؟ چیه؟ بابام کم بود که مرد حالا خیال کردی با یه بوسه همه چی درست میشه؟
امیر: منم خبر ندداشتم ایرسا بیا تو ماشین.
دستمو گرفتو کشید کاملا در برابر حرکاتش بی عکس العمل بودم انگار قفل می شدم!
آهنگ گذاشته بود:
">منو توی ماشین نشوند و خودشم نشست و ماشین به حرکت درآورد؛ توی ماشین با ولم کم آهنگ گذاشته بود:
همه دنیام شده دیوار پر دیوارای سنگی *
نمیکشن منو دردا همین دردای دلتنگی *
صبوریای دل با من * به من برگشنتنت با تو
چقدر دوری ازم عشقم * * * * چقدر راه از من تا تو
رهام کن از هجوم درد * از این تنهایی هرزه
به دلتنگیه من برگرد * به دنیایی که بی مرزه
کشندس زهر تنهایی * که من هر لحظه می نوشم
همین لحظه منو دریاب * بیا برگرد به آغوشم
بدون تو یه آوارم * اسیر صدتا دیوارم
تا وقتی که نفس باشه به داشتنت امیدوارم *
پرم از حس دلتنگی * از اشک و گریه بسیارم
از هرچی بین ماس خستس * از این دیوارا بیزارم
ولی بازم یه دیوونم * تویی عشقم، همه جونم
تا روز مرگ من جز تو * به هیچکس دل نمیسپارم
اگه حتی به من عشقی نداشته باشی ممنونم *
تا روز مرگ من با عشق * تا پای جون دوست دارم
بدون تو یه آوارم * اسیر صدتا دیوارم
تا وقتی که نفس باشه به داشتنت امیدوارم *
پرم از حس دلتنگی * از اشک و گریه بسیارم
از هرچی بین ماس خستس * از این دیوارا بیزارم
بالاخره ماشین ایستاد! امیر رفت پایین به منم گفت بیا پایین! خیلی وقت بود توی راه بودیم! اومدم پایین ولی باورم نمیشد که توی تهران باشیم!
من: امیر اینجا کجاست؟
امیر: اطراف تهران!
من: خیلی قشنگه امیر!
امیر: قابل خانوم گلو نداره!
من: ممنون ولی ...
یهو یادم افتاد به بابامو امیر و شرکت! نمی خواستم گریه کنم ولی واقعا دست خودم نبود!
من همیشه دور خودم حصار قدرت کشیده بودم درحالی که الان با این اشکام همه ی اون حصار داشت فرو می ریخت دوست نداشتم جلوی دیگران ضعیف جلوه کنم!
امیر با نگرانی اومد طرفمو گفت: ایرسا؟ گریه می کنی؟
من: امیر بابام .. به .. خاطر شرکت رفت ...!
امیر که دیگه کل موضوعو گرفته بود گفت: ایرسا به خدا من خودمم نمی دونستم تا اینکه تو بهم گفتیو اسم بابامو خواستی آخه عزیزمن، من باید از کجا می دونستم تقصیر من این وسط چیه؟ ها؟ تو چرا ترو خشکو باهم می سوزونی؟ اصلا کی بهت گفته پدر من بهتون شرکت فروخته؟
من: راستین!
امیر کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت: دآخه عزیزمن اگه اون یه روده ی راست توی شکمش بود که این چرتو پرتا رو به تو نمی گفت!
من: پس چی؟
امیر: دوست داری بشنوی؟
من: من باید حقیقتو بشنوم!
امیر پارسا:
! !
بوق اول ....
بوق دو ....
بوق سوم ....
بوق پنجم ....
هشتم ....
دیگه داشتم ناامید می شدم که گوشیو برداشت صدای یه پسر بود که به نظرم آشناس ولی بهخودم گفتم: توهم زدی!
پسره: الو؟
من: سلام آقای بهروزی؟
پسره: بفرمایید خودمم!
من: عذر می خوام مزاحمتون شدم ظاهرا پدرتون چند سال پیش با پدر من یه معامله ای داشته که حالا مشکل پیدا کرده، می تونم باهاتون صحبت کنم؟
پسره: البته. شما؟
من: ایرسا سالاری دختر حمید سالاری هستم! طرف قرارداد فروش سهام شرکت رادان!
سرفه کرد احساس می کردم چیزی می خورد و با این حرف من به سرفه افتاد؛ بهتر که شد گفت: شما تهرانید دیگه؟
من: در حال حاضر نه ولی هفته ی دیگه اونجام!
پسره: باشه می تونید دوشنبه هفته ی دیگه ساعت 4 خوبه؟
من: کجا ببینمتون؟
پسره: کافی شاپه ................. بلدید یا آدرسو بفرستم.
من: نه بلدم پس می بینمتون! راستی می تونم اسمتونو بدونم؟
یه مکثی کردو گفت: به زودی می فهمید!
و بعد از خداحافظی کوتاه گوشیو قطع کرد و ایرسام پرید و گفت: چی شد؟
من: دوشنبه قرار گذاشت چشماش شیطون شدو گفت: چشمم روشن داری جلوی داداشت می گی می خوام برم سر قرار؟ واقعا که؟
من برو بابا توهم درضمن تو دوستمی جدا از داداش بودنت!
ایرسام: آها!
با هم از در رفتیم بیرون! قبل از رفتنمون مراسم عقد روناکو تیردادم بود! آوا و پاشا!روناکو تیرداد همه مزدوج شدن!
ایرسام: راستی نمی خوای بری خرید برای مجلس دوستت؟
من: چرا ولی کسی نیس باهاش برم!
ایرسام: پس آوا چغندره؟
من: آوا که از پاشا جونش جدا نمی شه!
ایرسام: می خوی من باهات بیام؟
من: آره میای؟ عصر بریم؟
ایرسام: باشه بریم!
من: یدونه ای داداشی!
ایرسام با لحن کوچه بازاری گفت: چاکر شوما!
و رفت توی آشپزخونه! ای خدا مردم با دوست و نامزد وآشنا میرن بازار من با داداشم یعنی فک کنم تک باشما!
من چهار روز دیگه برمی گشتم تهران که می شد جمعه! شنبه کلاس داشتم و باید آن تایم اونجا می بودم تازه قرارم با این آقا بهروزی مرموزم بود!
مراسم روناکو تیردادم که روز چهار شنبه بود و امروز هم دو شنبه!
وای حسابی کار داشتم! عصر لباسامو پوشیدمو با ایرسام تیپ ست زدیم من قهوه ای اونم قهوه ای اصلا علاقه ی شدیدی به قهوه ای و مشکیو سفید داشتم!
توی مغازه ها می گشتیم هرکدوم رو یه نظریمیدادیم دنبال یه لباس بسته و خوشگل حجابی بودم! اول رفتیم برای ایرسام یه کت و شلوارو پیرهن مردونه و کفش کمربندو اینا گرفتیم بعدم رفتیم برای من بگردیم! معمولا زیاد بازار نمی رفتم ولی وقتی قصد خرید یه چیزی و داشتم همیشه بهترین و قشنگ ترینو توی اون چیز انتخاب می کردم و همیشه خوش سلگیم مورد تحسین بود.
ایرسام: ایرسا پاهام تاول زد دختر!
من: ایرسام اونو ببین داداشی خوبه؟
یه کت و دامن مشکی بلند با مدل شرقی یقه ی کج و تا بالا هم زیپ می خورد! از دامن متنفر بودم ولی این واقعا چشممو کرفته بود!
ایرسام: خوبه برو ببین!
من: بریم! رفتیم توی مغازه یکی از این پسرای پریز برقی توی مغازه بود! خوب برادر من رفتی خودتو به فیوز 350 ولت وصل کردی که بگی مثلا ماهم هستیم؟
کت و دامنو آورد!
یه شال مشکی طرح دارم بود که برای روش برداشتم و رفتم توی اتاق پرو! که البته ایرسام انتخابش کرد.
من: ایرسام؟
ایرسام: جونم؟
من: بیا؟
ایرسام: ها؟
من: خوبه؟ خشگله؟
ایرسام: عالیه خواهری بدو بریم خوش سلیقه!
لباسو درآوردم و گذاشتم روی میز تا پسره حساب کنه! کارتو کشیدمو و پسره لباسو گذاشت توی جعبه همزمان گفت: خانوم خوش سلیقه ای دارید آقا!
ایرسام: باید بگید خواهر خوش سلیقه ای دارین!
پسره: اوه ببخشید معذرت می خوام! نمیدونستم!
من: مهم نیست پیش میاد!
حالا حتما پسره پیش خودش میگه آخه آدم با برادرش میاد خرید؟ خوب مگه چشه؟ تنهایی کیف نمیده، یعنی من حوصله ندارما!
یه جفت صندل سفیدم خریدیم که با کمربند کتم و نوار کج دامنم ست می شد!
برگشتیم خونه! مامان خریدامو یه نگاهی انداخت و بعد اومد توی اتاقمو افتادم روی تخت و تلافی تموم خستگیا رو درآوردم!
ایرسام: ایرسایی بجنب دیگه آبجی جان!
من: سامی وایسا اومدم!
ایرسام: بدو منو مامان منتظریما!
پله هارو دوتا یکی اومدم پایین! و سوار مزدا 3 ایرسام شدم! من زانتیا داشتم و ایرسامم مزدا 3 بابا اونقدر برامون گذاشته بود که ورشکستگیش باعث بد شدن اوضاع ما نشه!
من: ایرسام رئییس شرکتی که توش بودمم امشب هس!
ایرسام: مگه رئییست تهرانی نیس؟
من: چرا داداش باهوش آی کیو؛ منتهی دوست صمیمی پاشا و تیرداد نامزد روناکه ملتفط؟
ایرسام: آها مشتاقم ببینمش!
دیگه حرفی زده نشد تا برسیم به خونه ی روناکینا! آخی اون شرکت لعنتی باعث شد من نتونم با دوستام باشم!
دستای ایرسامو گرفتمو سنگین وبا وقار وارد شدیم، مامان مستقیم رفت پیش مامان روناک منو ایرسامم یه سلامی کردیمو یه گوشه نشستیم مجلسشون مختلط بود، باچشم دنبال امیر پارسا گشتم نبود! پاشا و آوا روهم پیدا نکردم، روناکو تیردادم سرشون شلوغ بود!
من: ایرسام پاشو بریم پیش روناک اینا تبریک!
ایرسام: بریم خواهری!
باهم رفتیم کنار روناک! روناک بادیدنم اومد طرفمو تیرداد و ول کرد!
بغلم کردو گفت: بی معرفت! شرکت مهمتر بود یا دوستت روناک ها؟
من: آروم روناکی آروم باش عزیزم منو ببخش گلم؛ شرکتو هم به خدا نمیدونم چیکار کنم، افتادم توهچل تیردادم داشت با ایرسام سلام واحوال پرسی می کرد و زیر چشمی منو می پایید! رفتم طرفشو گفتم: تیردادخان مبارک بالاخره قاپ دوست منو زدی ها!
تیرداد: هی! خواهر دست رو دلم نذار که خونه، این روناکو می بینی؟ تا یکی می یاد منو یادش میره اصلا من نیستم بدو بدو میره تو بغلش!
من: اونم به موقعش تیرداد خانوم!
تیرداد: اه! کو تا اون موقع؟ راستی امیرم اومده ها!
من: جدا؟ خوبه که آقای رادم هستن!
تیرداد: راستی معرفی نشدیم ماها بهم و به خودشو ایرسام اشاره کرد.
من: تیرداد ایرسام برادرم که اگه یادت باشه توی اردوی المپیادی باهامون بود و داداش اینم آقای تیرداد دادگستر که همتیمی المپیادی و در حال حاضر هم دانشگاهیمونن!
ایرسام: اوه! خوشوقتم!
من: خوب آقای راد کجان؟
یهو صدای امیر از پشت سرم اومد که گفت: کسی حرف منو زد؟
تیرداد: بالخره داداش دل کندی از اون ماسماسک؟
امیر با یه لحنی گفت: خوب جایگزین اون ماسماسک رسید دیگه! همه امون منظورشو فهمیدیم جز ایرسام که خبرنداشت! منم سرمو انداختم پایین.
امیر خودش رفت طرف ایرسامو گفت: امیرپارسا راد هستم رئییس شرکت صبا و هم تیمی سابق خانوم سالاری و هم دانشگاهی فعلی و ...
مکث کرد یعنی می خواست چی بگه؟
امیر: و دیگه چیزی نیس! همینا بود دیگه شما هم احتمالا باید ایرسام خان باشید نه؟
ایرسام: اممم بله مثل اینکه معرف حضور هستم 1
امیر: بله چه جورم و به من نگاه کرد. پسره چقدر این وقته روی زبونش کار کرده! و زبون می ریخت!
من: خوب راستی پاشا و آوا کجان؟
تیرداد: رفتن مثبت 18!
من: تیرداد خجالت بکش.
تیرداد: چند کیلو می خواستین خانوم؟
روناک: تیرداد تو رو خدا اینجا دیگه ول کن!
من: روناک بیچاره شدی رفت عزیزم! بیا به نظر من بی خیال شو مجلسو بهم بزنه آخه این که کچلت می کنه که!
تیرداد: نه ایرسا خانوم این حرفا رو به زن من نزنید بد آموزی داره!
ایرسامم به تیرداد می خندید! لنگه ی خودش بود آخه!
تیرداد: چیه داداش ایرسا خانوم بد میگم /
ایرسام: خیر همسر روناک خانوم!
من: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید آقا تیرداد این ایرسامم لنگه ی خودته!
تیرداد: أ. چه جالب! آخه شلوارم یه لنگه بیشتر نداشت!
همه با اینحرفش زدیم زیر خنده آوا و پاشا هم اومدن احوال پرسی بله دیگه؛ آوا خانوم سرخ شده بود! آفرین آفرین بچه ام خانومی شده واسه خودش!
امیر پارسا هم از فرصت استفاده کرد و اومد کنارمو گفت: چرا هرچی زنگ زدم برنداشتی؟
من: کی؟ درگیر بودم حتما!
امیر: درگیر چی؟
من: شرکت!
امیر: ولش کن!
من: نه؛ تازه دارم به یه جایی میرسم!
امیر دیگه کلافه شده بود؛ مدام دستشو توی موهاش می کشید!
من: انشالله خوشبخت بشن!
امیر: انشالله خودت یه روز اینجور خوشبخت بشی!
با این حرفش داغ کردم! این بشر جدیدا پررو شده بودا!
از کنارش رفتم طرف ایرسام و دستشو گرفتم!
ایرسام: جونم؟
من: هیچی امری نیست!
ایرسام: عرضی نیست!
من: نه طولی نیست!
ایرسام: اه هرچی حالا خندیدم این با تموم زبونش پیش من کم میاورد.
مراسم حسابی شلوغ شده بود! من ممیخواستم یه ذره به این امیر خان بی محلی کنم تا حالش جا بیاد که البته مشخص بود حالش گرفته! یه گوشه به دیوار تکیه داده بود یه چاشم زده بود به دیوارو دسته به سینه فقط منو می پایید هرجا می رفتم نگاش روم بود! اه پسره ی هیز، تموم شدم خوب 1
ایرسام: میگم این رئیست خیلی نگات می کنه، موضوعیه؟
من: موضوع که حس ولی بذار به وقتش!
ایرسام دیگه حرفی نزد ولی رفت توی فکر! مراسمم تموم شدو خسته و کوفته برگشتیم خونه! مستقیم با همون لباسا خودمو انداختم روی تخت، و به ثانیه نکشید خوابم برد!
فردا باید برگشتم تهران! آوا و روناکو پاشا هم که اومده بودن بوشهر باید برمیگشتن! وسایلمو که قبلا جمع کرده بودم چک کردمو رفتم روی تختمو لپ تاپمو باز کردم، اول از همه رفتم وبلاگمو نظراتو تایید کردمو دوسه تا متن گذاشتم بعدم ایمیلامو چک کردم، که صدای تقه در وبلافاصله سروکله ی ایرسامو دیده شد!
ایرسام: ایرسا؟
مثل این که ناراحت بود!
من: چی شده سامی؟ چرا ناراحتی؟
ایرسام: ایرسا فردا می خوای بری؟
من: برا این ناراحتی؟
ایرسام: ایرسا زنگ بزنیا! دلم واست تنگ میه خواهری!
من: پسر تو چقدر عوض شدی و بلند شدمو همزمان بغلش کردم!
ایرسام که رفت منم لپ تاپو خاموش کردمو خوابیدم به امید اینکه بتونم دوباره شرکت ارادو زنده کنم!
صبح که از خواب پاشدم سرم درد می کرد ساعت 8 پرواز داشتم!
اوا اینا هم میومدن تیرداد و روناکم احتمالا باشن!
باسردرد بلند شدمو لباسامو پوشیدم! اصلا عادت خوردن مسکنو نداشتم! چمدونمو برداشتمو آماده از اتاق اومدم بیرون! ماشینم تهران مونده بود! برا همین ایرسام رسوندم فرودگاه!
بقیه بچه ها هم آماده بودن! توی هواپیما چشمامو گذاشتم روی هم تا دردسرم کمتر بشه!چشمامو که باز کردم روناک صدا میزد!
من: چیه روناکی چه خبره؟
روناک: هیچی پیاده شیم، هواپیما نشست زمینا 1
من: جدا؟
پیاده شدیمو رفتیم توی فرودگاه! امیرم باهامون بود! هر شش نفرمون باهم سوار ماشین امیر پارسا که خدمتکار باباش آورده بود شدیمو اومدیم خونه ی مشترکیمون!
پسرا هم رفتن!
دو روز خیلی زود گذشت امروز دوشنبه اس! باید برمو این آقای بهروزی مرموزو کشف کنم! از فکرم خندم گرفت! لباسامو پوشیدمو و یه آرایش ملایم که اصولا زیباییمو دوچندان می کرد البته خیلی خیلی کم طوری که اصلا به دید نمیومد!
به بچه ها گفتم میرم جایی و با ماشینم رفتم همون کافیشاپی که گفته بود روی یکی از میزا نشستم! یکم که نشستم ساعتمو نگاه کردم؛ پنج دقیقه به چهار بود!
توی این فرصت کافی شاپو دید زدم! زیاد اینجا نیومدم فقط موقعی که از دانشگاه میاد توی مسیرمه و می بینمش! فضای قهوه ای سوخته و تقریبا نیمه جنگلی برای صندلیها و میزا کنده ی چوبی بود و طرح دیوارام چوب بود!
چراغا هم توی توپای نور بودنو و کلا فضای خوب و شیکیو به وجودآورده بود بالاخره یه آقای سیاهپوش از در کافی شاپ داخل اومد که بی اختیار نگام به طرفش کشیده شد! شلوار تنگ مشکی پیرهن آستین سه ربع مردونه موهای ژل زده ی بالا عینک آفتابی ساعت مردونه ی مشکی و درنهاین کفشای مردونه ای که نیمه اسپرت بودن!
عجب تیپی وای! یعنی این بهروزیه؟ ولی به خودم تلنگر زدم انگشت کوچیکه ی پارسا هم نمیشه و آروم به گل روبه روم خیره شدم سرشو گردوند انگار دنبال یه نفر بود با دیدن من به طرفم اومدو سلام کرد و گفت: خانوم ایرسا سالاری؟
من: آقای بهروزی؟
پسره: بله!
من: خوبه بفرمایید بشینید آقای بهروزی.
پسره نشست ولی عینکشو برنداشت بی ادب!
من: آفتاب بدم خدمتتون؟
پسره با خنده: اصولا همیشه اینطوررین؟
من: خیر، فقط موقعی که چیز غیر معقول ببینم!
زیاد کاری نداشتم که چرا عینک زده می خواستم بدونم این کیه که اینقدر مرموزه /
پسره: اگر عینکمو بردارم قول می دید بازم بشینید؟
من: آقا مسخره کردید منو؟
پسره توی یه حرکت عیننکشو برداشت! نه !!!!!!!!!!!. راستین بهروزی ؟؟؟؟؟ پسرخاله ی امیر؟ همونی که ... نه نمیشه!
خواستم پاشم که گفت: قول دادید بشینید!
با عصبانیت گفتم: ولی شما منو گول زدید!
راستین: گول چیه ایرسا؟ من دوست دارم یک! دوما تو خودت به من زنگ زدی!
پوزخندی زدمو گفتم: نمیدونستم پسر فرریدون بهروزی تویی ظاهرا پسر به پدر رفته!
راستین: ایرسا بشین! اگه نمی شینی پس بهتره بدونی اونی که گفت اون سهامو بفروشیم پدر امیر بود نه بابای من!
من: دروغ میگی!
راستین: نه اتفاقا راست میگم تو نمی خوای باور کنی حسین راد پدر امیر پارسا راد و عشق شما همونی بود که همه چیزتونو نا بود کرد.
با این حرفش با ضربه روی صندلی نشستم پاهام سست شده بود!
اه! لعنت به ای نزندگی! لعنت به راستین! به فریدون به شرکت ...
امیر پارسا؟
چطور تونستن یه همچین کاری کنن؟
راستین: شنیدم می خوای شرکتو راه بندازی من کمکت می کنم.
من: من نیازی به کمک تو ندارم!
راستین: چرا داری، خوبم داری!
من: مثلا؟
راستین: تو تجربه ی شرکت داریو نداری یک به کنار، دوما تو که توی شرکت نیستی همیشه!
من: ایرسام هست!
راستین: بذار کمکت کنم ایرسا منم دلایل خودمو دارم!
اونقدر دلیل و مدرک آورد تا راضی شدم بالاخره ازش استفاده می کردم برای هدفم ولی امیر پارسا رونمی تونستم ببخشم!
از کافی شاپ اومدم بیرونو رفتم توی ماشینم سرمو گذاشتم روی فرمونو آروم بی صدا اشک ریختم!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
امیرپارسا:
نمیدونم ایرسا چیزی فهمیده یانه! توی مراسم تیرداد و روناک که حسابی ازم دوری کرد دیگه به مرز دیوونگی رسیده بودم خیلی بده یه چیزی باشه که بدونی طرفتو ناراحت می کنه و کنتررلش توی دستات نباشه.! گذشته از اینا بی خبری از اینکه طرفت از ش مطلعه یا نه خودش بزرگترین زجر دنیاس!
دیگه سرم داشت از فکر خیال می پوکید باید هرچه سریعتر تکلیف ماهم روشن می شد من عاشقانه ایرسا رو دوست داشتم ولی احساس می کنم اون این حسو به من نداره! حتی تیرداد و روناکم عقد کردم ولی هر وقت من پاپیش گذاشتم ایرسا یه جوری دست به سرم کرد! اه ... دیگه نمیدونم باید چیکار کنم!
توی شرکت بودمو با انگشتام روی میز ضرب گرفته بودم که گوشیم زنگ خورد، گوشیو برداشتم اسم «نفسم ایرسا» وی صفحه ی گوشی روشن خاموش می شد!
من: جانم خانوم؟
ایرسا: امیر اسم باباچیه؟
نه ؟؟؟ یعنی فهمیده؟ سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم و گفتم: اسم بابامو می خوای چیکار عزیزم؟
ایرسا: امیر بگو دیگه اسم بابات چیه؟
من: خوب واسه چیته گلم!
ایرسا: می خوام از یه چیزی مطمئن بشم!
صددرصد فهمیده! افتضاح شد، البته نمیتونستم از زیرش در برم بالاخره که می فهمید!
من: حسین!
ایرسا: حسین راد؟
من: اوهوم!
ایرسا: امیر باورم نمیشه!
من: چی عزیزم؟
ایرسا: یه سر بزن به قراردادهایی که بابات بسته می فهمی خداافظ
ن ه! بالاخره فهمید! چیکار کنم؟
زنگ زدم به پاشا!
من الو پاشا؟
پاشا که داشت می خندید با خنده گفت: جانم امیر؟
از اون ور صدای آوا میومد: پاشا کیه؟
من: ول کن اون زنتو دو دقیقه بگو من چه خاکی به سرم بریزم؟
پاشا: چی شده امیر؟
من: میام پیشت کجایی؟
پاشا: بیا خونه ی خودم!
من: باشه!
بلافاصله پاشدم و کیفو کتمو برداشتمو پریدم توی ماشینم!
در خونه ی پاشا که تازه خریده بود رسیدم! زنگ خونه اروکه زدم پاشا گفت بیا بالا!
رفتم بالا!
روی مبل نشستم پاشاهم نشست! آوا هم بود! کل ماجرارو براش تعریف کردم!
پاشا: بیچاره شدی پسر!
من: چیکار کنم پاشا! به خدا دارم دیوونه میشم! خیلی بد خداحافظی کرد!
پاشا: پاشو بهش زنگ بزن!
من: بگم چی؟
پاشا: بگو خودتم تازه فهمیدیو و سعی کن ارومش کنی!
زنگ زدم بهش!
من: الو ایرساجان؟
ایرسا: امیر چرا زنگ زدی؟
من: ایرسا من خودمم تازه فهمیدم به خدا من تقصیری ندارم!
صدای یه پسر از کنارش میومد که آروم می گفت: بهش بگوزنگ نزنه!
خون خونمو می خورد یعنی ایرسا با کی بود؟
من: ایرسا اون کیه پیشت؟
ایرسا: هر کی امیر دیه بهم زنگ نزن!
من: (تقریبا با داد) ایرسا میگم کی پیشته؟
ایرسا یه مکثی کرد و گفت: راستین!
کثافت عوضی! خونم دیگه به جوش اومده بود!
من: کجایی؟
ایرسا: چرا می خوای بدونی؟
من: ایرسا میگم کجایی؟
ایرسا: قبرستون! و گوشیو قطع کرد ....
پاهامو سست شد.! همونجا نشستم روی مبل و سرمو گرفتم بین دستام!
پاشا اومد پیشمو گفت: چی شده امیر؟
بلند شدمو بدون خداحافظی زدم بیرون! گازو تا آخر فشار دادم بی اختیار میروندم! یهو دیدم در خونه ی ایرسا اینام! همونجا موندمو سرمو گذاشتم روی فرمون!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
ایرسا:
راستین میروند!
من: برو به این آدرس و کاغذو بهش دادم! رفتیم طرف خونه ی آوا و پاشا میدونستم آوا هم اونجاس! نیاز به آرامش داشتم! اما یهو گفتم: بپیچ برو بام تهران!
راستین خندید و گفت: باشه خانوم امر، امر شماست!
رسیدیم بام تهران! داشتیم میرفتیم بالا که راستین خواست دستمو بگیره! یه نگاه خصمانه بهش انداختمو گفتم: آقای بهروزی حدتونو بدونید!
راستین دیگه کاری نکرد رفتیم بالا از بالا ذل زده بودم پایین!
من: آقای بهروزی گوشتونو بگیرید!
راستین تعجب زده گفت: چی؟
من: گوشتونو بگیرید!
راستین با تعجب دستشو گذاشت روی گوششو گفت: خوب که چی؟
بلند داد زدم: ک ی ای نا تموم می شه؟
راستین: کر شدم دختر تو چه صدایی داری آخه؟
من: عذر می خوام! و بدون حرفی اومدم پایین! و سوار ماشین شدم. راستینم اومد نشست! بهش گفتم برگرد خونه!
نزدیکای خونه ما بودیم. تقریبا ساعت 9 شب شده بود!
من: آقای بهروزی، من پیاده میشم!
راستین: میرسونمت!
من: نه جلوی همسایه ها درست نیست پیاده میشم!
از ماشین پیاده شدمو و گفتم: شب به خیر و ممنون!
راستین: خداحافظ مواظب باشید!
پیاده توی خیابونا قدم میزدم! تنها! نیاز داشتم یکم فکر کنم!
در خونه که رسیدم توی کیفم دنبال کلید می گشتم که دستم کشیده شد با ترس برگشتم و گفتم: کیه!
ولی چشمام توی دوتا چشم عسلی به خون نشسته قفل شد!
امیر پارسا با صدای تقریبا بلند و عصبانی، از لای دندونای کلید شده اش گفت: تا این موقع شب کجا بودی؟
چقدر دلم براش تنگ شده بود! ولی به خودم نهیب زدم ایرسا این همونیه که باباش؛ باعث شد بابات سکته بزنه!
دستمو از توی دستش آزاد کردمو وگفتم: آقای راد من دلیلی نمی بینم که براتون توضیح بدم؟
و رومو برگردوندم که برم که امبر از پشت بغلم کرد و گفت: ایرسا؟
من .........................
امیر: ایرسا؟ عزیزم؟ می دونی از کی اینجام؟ کجا بودی؟
توی لحنش دیگه عصبانیت سابق نبود! برگشتم طرفشو گفتم: نکن امیر زشته توی کوچه یکی می بینه!
امیر توی یه حرکت غیر منتظره لبشو گذاشت روی لبم و بوسید! چند دقیقه بعد سرشو برداشتو گفت: هر کی میخواد ببینه مهم نیست!
دنبال برگشتم به خودم! دوباره سنگ شدم!
من: اینجا چیکار می کنی برگرد!
امیر: ایرسا؟
من: ها؟ چیه؟ بابام کم بود که مرد حالا خیال کردی با یه بوسه همه چی درست میشه؟
امیر: منم خبر ندداشتم ایرسا بیا تو ماشین.
دستمو گرفتو کشید کاملا در برابر حرکاتش بی عکس العمل بودم انگار قفل می شدم!
منو توی ماشین نشوند و خودشم نشست و ماشین به حرکت درآورد؛ توی ماشین با ولم کم آهنگ گذاشته بود:
همه دنیام شده دیوار پر دیوارای سنگی *
نمیکشن منو دردا همین دردای دلتنگی *
صبوریای دل با من * به من برگشنتنت با تو
چقدر دوری ازم عشقم * * * * چقدر راه از من تا تو
رهام کن از هجوم درد * از این تنهایی هرزه
به دلتنگیه من برگرد * به دنیایی که بی مرزه
کشندس زهر تنهایی * که من هر لحظه می نوشم
همین لحظه منو دریاب * بیا برگرد به آغوشم
بدون تو یه آوارم * اسیر صدتا دیوارم
تا وقتی که نفس باشه به داشتنت امیدوارم *
پرم از حس دلتنگی * از اشک و گریه بسیارم
از هرچی بین ماس خستس * از این دیوارا بیزارم
ولی بازم یه دیوونم * تویی عشقم، همه جونم
تا روز مرگ من جز تو * به هیچکس دل نمیسپارم
اگه حتی به من عشقی نداشته باشی ممنونم *
تا روز مرگ من با عشق * تا پای جون دوست دارم
بدون تو یه آوارم * اسیر صدتا دیوارم
تا وقتی که نفس باشه به داشتنت امیدوارم *
پرم از حس دلتنگی * از اشک و گریه بسیارم
از هرچی بین ماس خستس * از این دیوارا بیزارم
بالاخره ماشین ایستاد! امیر رفت پایین به منم گفت بیا پایین! خیلی وقت بود توی راه بودیم! اومدم پایین ولی باورم نمیشد که توی تهران باشیم!
من: امیر اینجا کجاست؟
امیر: اطراف تهران!
من: خیلی قشنگه امیر!
امیر: قابل خانوم گلو نداره!
من: ممنون ولی ...
یهو یادم افتاد به بابامو امیر و شرکت! نمی خواستم گریه کنم ولی واقعا دست خودم نبود!
من همیشه دور خودم حصار قدرت کشیده بودم درحالی که الان با این اشکام همه ی اون حصار داشت فرو می ریخت دوست نداشتم جلوی دیگران ضعیف جلوه کنم!
امیر با نگرانی اومد طرفمو گفت: ایرسا؟ گریه می کنی؟
من: امیر بابام .. به .. خاطر شرکت رفت ...!
امیر که دیگه کل موضوعو گرفته بود گفت: ایرسا به خدا من خودمم نمی دونستم تا اینکه تو بهم گفتیو اسم بابامو خواستی آخه عزیزمن، من باید از کجا می دونستم تقصیر من این وسط چیه؟ ها؟ تو چرا ترو خشکو باهم می سوزونی؟ اصلا کی بهت گفته پدر من بهتون شرکت فروخته؟
من: راستین!
امیر کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت: دآخه عزیزمن اگه اون یه روده ی راست توی شکمش بود که این چرتو پرتا رو به تو نمی گفت!
من: پس چی؟
امیر: دوست داری بشنوی؟
من: من باید حقیقتو بشنوم!
امیر: مطمئن باش حقیقته من هیچ وقت به تو دروغ نمی گم! به عشقم!
روی زمین نشستیم. مهم نبود مانتوم رنگ می گرفت یا مجبور بودم روی زمین بشینم!مهم این بود که امیر برای بی گناهیش دلیل داشت!
امیر: پدر راستین درواقع شوهر خاله ی من بود و شوهر خواهر مامانم و باجناق بابام! یه مدت بود که فریدون زیر گوش بابا می خوند که بیا مشترکی شرکت بذاریم! بابام دکتر بود و یه بیمارستان داشت و وضعشم خیلی خوب بود اوایل قبول نداشت ولی اونقدر فریدون گفت و گفت تا بالاخره بابامم قبول کرد! مشترکا یه شرکت زدن شرکت صبا!همینی که من توش کار می کنم!
یه مدت گذشت مثل اینکه حسابی کارشون گرفته بود به تصمیم فریدون یه شعبه هم توی بوشهر به دلایل شخصی به اسم بابام زدن!
خیلی که گذشت فریدون بدون اجازه یا خبر کردن بابام سهام اون شرکتو می فروشه به پدرت در حالی که پدرم اونا رو غیرقابل فروش کرده بوده حالا با تاکتیک های خودش!
فریدون با یه ماشین تصادف می کنه و میمیره و پدرم از فروش سهام خبردار میشه! شرکت صبا به مشکل برمی خوره و همزمان من برای کار میام توشرکت! بابا مجبور میشه که اون شرکتی که پدر تو داشته ارو یه جورایی ادغام کنه و سرمایه اشو بگیره تا شرکت صبا نجات پیدا کنه و بابای تو به اون وضع میوفته! بابا هیچ وقت به من نگفت که از کجا پول آورده برای شرکت صبا تا اینکه تو گفتیو من ازش پرسیدمو با اصرار بهم گفت همه ی ماجرا همین بود عزیزم حالا خودت بگو مقصر منم؟
ایرسا: امیر نه ولی بابام .....
من: ایرسا همه امون می میریم به این نحو نه به یه شکل دیگه درست میشه! یکی با تصادف یکی با مریضی یکی با سکته یکی با دارو یکی طبیعی! مهم اینه که چطوری زندگی کنیم، من نمیخوام توهم اشتباه منو بکنی گلم من 5 سال با ایمان مرده زندگی کردم با کسی که وجود نداشت ولی تو چشممو به حقایق باز کردی ولی حالا خودت ...!
دیگه چیزی نگفت راست می گفت من نباید اینکارو می کردم، راستین پس فطرت خیلی راحت بهم دروغ گفت!
من: راستینو چیکار کنیم؟
امیر: هیچی دیگه بهش کاری نداشته باش خودم باهاش سنگاممو وا می کنم!
من: ولی اون کارمند شرکتمه!
امیر با صدای تقریبا بلندی داد زد: چی؟
ناراحت شدم از این صدای بلند حق اینطور رفتارو با من نداشت!
امیر: معذرت می خوام ایرسا! آخه اون پسره ی عوضی حتی لیاقت همکلام شدن با تو هم نداره چه برسه به ... اه! ولش کن!
من: برگردیم؟
امیر: ساعت چنده؟
به ساعتم نگاه کردم: 2 شب!
امیر: بریم!
سوار ماشین بودیم هیچ کدوم هیچی نمی گفتیم! که یهو امیرگفت: اولین تعطیلاتی که بیاد با خانواده مزاحمتون میشیم!
منم که گیج گفتم: واسه چی؟
امیر خندید و گفت: واسه امر خیر!
من: امیر ؟؟؟؟؟
امیر: جانم؟
من: زوده هنوز من آمادگی ندارم!
امیر: هیچ بهونه ای نمیتونی بیاری، ولیو اما و اگر و شاید .... دیگه گذشت زمان دلیل تراشی! باید مال خودم شی!
من: اما .........
امیر: هیسسسسسسسسسسس!
مجبور شدم ساکت شم! نمیدونم شایدم حق با امیر پارسا بود ولی فکر می کردم آماده همچین چیزی نیستم! ازدواج؟ خیلی برام سنگینه!
در خونه که رسیدیم! امیر گفت: دیگه با راستین حرف نزن!
من: باشه خداحافظ!
امیر: خداحافظ، شب خواب منو ببینی!
من: بچه پررو!
امیر پارسا: تازه فهمیدی؟
من: قبلا پی برده بودم ولی نمیدونستم تا این حد دیگه!
امیر: مواظب خودت باش عزیزم!
من: باشه و رفتم توی خونه درو که بستم اونم رفت! وای چقدر خوش گذشت!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
(تعطیلات)
امیر پارسا:
من: ایما بدو دیگه!
(تعطیلات)
امیر پارسا:
من: ایما بدو دیگه!
ایما: اه توهم! وایسا دیگه!
بالاخره داره همه چیز درست میشه! الانم بوشهریم برای اینکه با خانواده بریم خونه ی ایرسا اینا واسه ی امر خیر! از اون موقع تا حالا روی مخ مامان کار کردم، حالا هم خیلی ناراحته از دستم چون می خواست من با شمیم ازدواج کنم!
شمیم! شمیم! شمیم! اینقدر ازش شنیده بودم که دیگه حالم از این اسم بهم می خورد من فقط ایرسا رو می خواستم! یا ایرسا یا هیچ کس عشق اول و آخرم توی ماشین داشتم می روندم که بابا گفت:! پسر آرومتر چه خبرته؟
من: آها بابا یادم رفت عقد بندازین جلو ها! نزدیک ترین زمان ممکن بندازینش!
بابا: چی بریدیو دوختی واسه خودت پسر؟ اصلا شاید جوابش منفی بود.
من: نیست!
بابا: خوش خیال!
کمتر از پنج دقیقه در خونه اشون بودیم!
بابا: امیر من باید چطوری برخورد کنم؟ واقعا سخته من باعث شدم آقای سالاری فوت شه!
من: بابا حالا به اینا فکر نکن دیگه!
بابا: باشه!
مامان و ایما هم کنار وایساده بودن! گل و شیرینی دستم بود! هیجان سرتا پامو گرفته بود!
درو ایرسام داداشش باز کرد باهم سلام کردیمو رفتیم تو! ایرسا وایساده بود. اوه امشب یه کاری دستمون می ده این دخترا چه خشگل شده! گلو شیرینیو دادم دستشو بهش یه چشمک زدم! ژن شیطونیم که مدتی بود پنهان مونده بود تازگیا شدید فعال شده بود!
لبخند سنگینی زدو رفتیم تو! روی مبل نشستم، چند دقیقه بعدم ایرسا اومد نشست روبه روم! افرین دختر خوب!
باریکلا که جاتو بلدی عزیزم!
بهش اس ام اس دادم: بالاخره داری مال خودم می شی امشب عالی شدی!
گوشیشو نگاه کرد ولی به من اصلا نگاه نکرد! اه بی احساس جواب داد: پسر عزیزم به جای اینکه اینقدر وقت صرف جنباندن سروگوشت کنی یه ذره به حرفای پدرت گوش کن!
با اسش خندم گرفت نگاش کردمو خندیدم!
از بحثا هیچی نفهمیدم فق اینو شنیدم که گفتن بذارید برن باهم دیگه صحب کنن بعد ایرسا بلند شد منم رفتم دنبالش.. هر وقت حوصله ام سر می رفت اتاقشو با توجه به اخلاقش تجسم می کردم. حالا می تونستم ببینم واقعا درست تجسم می کردم یا نه !؟ درو باز کرد و روی صندلی میز کامپیوترنشست!
توی چهار چوب در ایستادمو اتاقشو دیدم! ساده بود بیشتر با رنگای خاکستریو مشکی و سفید بود!
من: ایرسا حالا باید درباره ی چی حرف بزنیم؟
ایرسا: درباره ی خیلی چیزا!
من: مثلا ؟؟؟؟
ایرسا: مثلا من می خوام درسمو بخونم، کارم بکنم دیگه حق طلاقم می خوام یه ویلا ی شمالم باید بزنی به نامم دیگه یه ماشین فراریم می خوام!
خندیدمو رفتم جلو گفت: دیگه چی؟
ایرسا: دیگه. آها یه چیز دیگه هم هس که می خوام!
من: چی؟
ایرسا: من قلبتو می خوام!
من: اون که مدتهاست به نام شما زده رفته!
ایرسا: امیر جدی که باشیم بذار یه چیزیو بگم؛ من از دروغ و آدمای درو و خیانت متنفرم اگر بفهمم یه آدمی که خیلی روش حساب می کنم یکی از این مواردو رعایت نکرده برام مثل دشمن خونی میشه! متوجه ای؟
سرشو تکون داد به معنی آره!
من: پس دوست دارم همین الان همین جا بهم اگر چیزی بوده یا هست بگی!
امیر سرشو گرفت بالا و گفت: ایرسا تو منو چی فرض کردی؟
من: هیچی فقط خواستم اتمام حجت باشه!
اامیر خندید منم خندیدم! امیرگفت: خوب حالا این جواب ما چی شد خانوم؟
من: برو بابا کی به تو جواب می ده؟
امیر: سرشو انداخت پایینو گفت: یعنی نه؟
من: دیونه نمیشه همین الان جواب بدم که!
امیر: چرا که نه؟ خوب به من بگو!
ذل زدم توی چشماشو با چشمام بهش فهموندم جوابم مثبته فکرکنم فهمید چون یه لبخند پررنگ روی لبش اومدو گفت: ایرسا به خدا عاشقتم!
من: خوب جمع کن بریم!
امیر با شیطننت گفت: نه دیگه حالا که هستیم؛ چرا بریم مزاحم اونا بشیم؟
من: امی ر ؟؟؟؟؟؟ !!!!
امیر: جونم؟
من: بریم.
امیر تعظیمی کرد و گفت: چشم بانو!
با هم رفتیم پایین! کسی حواسش به ما نبود امیر یه سرفه ی زورکی از همینا که برای اعلام وجوده کرد که همه ی نگاه ها برگشت طرفمون!
چقدر جای بابا خالی بود یه قطره اشک از روی صورتم سر خورد که ایرسام اومد طرفمو گفت:؟ چی شد خواهری چرا گریه؟
امیرم نگران شده بود؛ یه لبخند بهش زدمو گفتم: داداش برو درستش کن کهدیگه خواهرتم باید بره! در ضمن جای بابا خالیه
ایرسام: ای دیوونه! تو هم می خوای بری؟ این یعنی بعله دیگه؟
من: ایرسام برو دیگه!
ایرسام به مامانم گفتو خلاصه بحث مهریه و تاریخ عقد و عروسیو این چیزا رو هم گذاشتن! از کارای امیر خندم گرفته بود تا یه تاریخ پیشنهاد می دادن امیر با دستو ابرو چشم به باباش اشاره می کرد می گفت نه بذارینش زودتر!
این پسره هم فیلمیه ها دیگه!
عقد واسه هفته ی بعد بود! البته هرچی من خواستم لغوش کنم این امیر خان نذاشت من حرف بزنم یه بار با سرفه یه بار با حرف خلاصه جلوی مارو گرفت!
عکاسه با هرژستی که می داد من بیشتر داغ می شدم! یکی از ژستا حالت بوسه بود! امیرمنو روی دوتا دستش گرفته بود و یه پامم بالا بود منم از گردنش آویزون بودمو لبامونم تو فاصله چند میلی متری بود. عکسا که تموم شد دوباره برگشتیم توی ماشین و پیش به سوی تالاری که امیر گرفته بود!
قرار بود یه مراسم کوچولو هم تهران داشته باشیم تا همه ی فامیلای امیرم بتونن بیان.
ولی خوب همینو که اصلیه عشقه! ماشینو که پارک کردیم همه اومده بودن بیرون منتظرمون! به سلیقه ی من برای تالار فرش قرمز پهن کرده بودن و دوطرف فرش قرمزم میله بود که روشو با شمع تزئئین شده بود! دوتا بچه ی کوچولو که یکیش یه دختر با لباس توری صورتی و یکی دیگه یه پسر کوچولو با کت و شلوار مشکی بود جلومون راه میرفتن و گل میریختن! امیر دستامو فشارداد و رفتیم تو و روی همون جایی که برامون بود نشستیم.
بی حوصله می خواستم این مراسم زودتر تموم شه! همه بودن حتی کسایی که م به عمرم ندیده بودم و خودشونو فامیلم معرفی می کردن!
امیر دوثانیه هم از کنارم تکون نمیخورد! بلند شدمو با امیر رفتیم وسط! تا اونجا که یادم میاد تا حالا نرقصیده بودم ولی خوب صدای آهنگ بلند و ریتمش منو هم جو زده کرد وسط که رفتیم تازه فهمیدم چه غلطی کردم! اونقدر رقصیدیم که دیگه عرق کل سرو کله امو گرفته بود دست امیرو کشیدم که یعنی بیا بریم بتمرگیم سرجامون دیگه بسه هرچب ورجه وورجه کردیم! زیر گوشش گفتم:
من: امیر کی این مراسم تموم می شه؟
امیر: خسته شدی گلم؟
من: حوصله اشو ندارم!
امیر: تموم میشه خانومی صبر داشته باش!
همه چیزا خیلی خوب داشت تموم میشد تا اینکه موقع دادن کادوها شد!
آوا و پاشا یه گردنبند گرفته بودن برامون! روناکو تیردادم برامون یه دستنبند گرفته بودن!بعد از روناک اینا
یه دختر بالباس تنگ و مدل غربی اومد جلو؛ ته مایه های صورت خیلی خوشگلی داشت ولی زیر آرایش غلیظ اصلا مشخص نبود! رفت طرف امیر و رفت توی بغلش! از این کارش عصبانی شدم، صورت امیرو بوسید! دیگه عصبانی شدمو گفت: یادم نمیاد شمارو دیده باشم!
امیرم که سعی می کرد دختر ارو از خودش دور کنه خودشو کشید عقب!
دختره خندید و گفت: اوه راس میگی عزیزم من خودمو معرفی نکردم! من شمیمم دختر خاله ی امیرجون! تازه از امریکا برگشتم!
با شنیدن اسم شمیم یه زنگ خطر توی گوشم به صدا دراومد نمیدونم چرا ازش بدم میومد! شاید اینکه می دونستم فبلا امیرو دوست داشته یه جور ترس برام ایجاد می کرد یعنی چرا برگشته؟ نکنه برگشت برای امیر؟
هرجور بود باید از امیر می پرسیدم که این دختره چرا برگشته ایران؟ قیافه اش به آدمای دلتنگ میهن نمی خورد
مراسم اینجاهم تموم شد ماشینا دنبالمون راه افتادن قرار بود که بریم هتل امیر اینا من لباسمو عوض کنمو یه راست برای فرداصبح زود ساعت چهار بلیط هواپیما به تهران داشتیم؟
امیر: ایرسا می خوای نریم؟
من: نه امیر برو سریع اینا رو عوض کنم! در هتل پیاده شدیم! امیر دستمو گرفته بودو می بردم نزدیک آسانسور بودیم که پام توی اون گفش پاشنه 15 سانتی پیچ خورد و افتادم!
من: اخخخخخخخخخ!
امیر: چی شدی عزیزم؟
من: امیر پام.
امیر اومد و دستشو گذاشت روی مچ پام، از تماس دستش با بدنم داغ شدم! اوففف!
امیر: نمی تونی بلند شی ایرسا؟
سعی کردم بلند شم که بدتر شد امیر یهو منو گرفت توی بغلشو گفت: بریم بالا حتی توی آسانسورم منو زمین نذاشت یه راست بردم توی اتاقو روی تخت پایینم گذاشت. به قصد اذیت کردن گفتم: الاغ سواری خوبی بود!
امیربلند شدو با یه لبخند شیطون گفت: من الاغم دیگه؟ می خوای بهت یه چیزیو نشون بدم؟
از این کارش یه ذره ترسیدم ولی به روی خودم نیاورم!
من: مثلا چی جناب رئییس؟
امیر: مثلا این!
اومد رومو دوتا دستاشو حادل سرم کرد! آرومو سرشو آورد نزدیکو گفت: از بچگی می خواستم همه چیزو امتحان کنم فقط تکون نخور!
سرشو آروم آورد نزدیکو لباشو گذاشت روی لبام آروم لبامو می بوس کم کم داشت وحشی می شد لبمو گاز گرفت که گفتم: آخ امیر!
امیر: جون امیر؟
سرشو برداشته بود و می خندید!
من: روانی زنجیره ای!
دوباره خواست ببوستم که گفتم: خو نه! زنجیره ایشو پس می گیرم!
ایندفعه خندید و بغلم کرد.
من: امیر بیا برو بیرون تا لباسمو عوض کنم امیر بی خیال نشست روی کاناپه و گفت: ما که غریبه نیستیم عوض کن!
من: یعنی من برم توی راهرو عوض کنم دیگه؟
امیر: برو!
دیگه حسابی روی اعصابم یورتمه بازی کرده ها!
من: امیرخان بیا برو بیرون که بد میبینی!
خلاصه باهزار جور ترفند شوتش کردم بیرونو درو قفل کردم بچه پررو حسابتو می رسم لباسمو عوض کردمو روی تخت خواببیدم که صدای در اومد حتما امیر بود گوشیمو از روی عسلی میز برداشتمو همونطوری روی تخت که پتو روم بود بهش دادم:! شوهر جان! یه ذره بمون بیرون هوا بخوره به کلت افکار شیطانی که از سرت افتاد بیا در بزن شاید باز کنم! به ثانیه نکشیده جواب داد: ایرسا توکه صبح می خوای بیای بیرون که!
دیگه حوصله ی جواب دادن نداشتم چشمامو که بستم خوابم برد!
چشمامو که باز کردم ساعت 3 و نیم بود. امیرم کنارم خوابیده بود دستاشم دور کمرم حلقه کرده بوداین دیگه از کجا اومد؟ یادم نمیاد درو براش باز کرده باشم! پنجره ها هم که حفاظ دارن 1 یهو صداای خندش تو اتاق اکو شد!
امیر: دنبال راه ورودی نگرد هتلا که یه کلید واسه هر اتاق ندارن میسییز سالاری!
من: آها خوب حالا پاشو که از پروازمون می مونیم وسایلو برداشتیم و لباس پوشیدیم و چمدونا رو برداشتیم.
امیر:! هی تازه دامادا صبحونه ی اولشونو از دست زنشون می خورن ما باید از دست مهماندار هواپیما بخوریم لقمه ای که برای خودم گرفته بودمو دادم بهش که روی هوا زدش!
اوه بچه ام چه گشنش بود!
توی فرودگاه منتظر بودیم امیر داشت انگری برد بازی میکرد و منم آدمای اطارفمو دید می زدم که احساس کردم یکی نگامون می کنه ولی هرچی گشتم کسیو ندیدم پروازمونو اعلام کردن امیر چمدونارو گرفتو تحویل داد تمام مدت دستم توی دستاش بود حتی موقعی که بازی میکرد یه دستی بازی میکرد! پسره ی دیوونه!
روی صندلی هواپیما نشسته بودیم! توی افکار خودم بودم!
یعنی این بود پایان تموم آرزو های مجردیم؟ ازدواج با امیر؟ به امیر که کنارم چشماشو بسته بود نگاه کردم. موهای شرابی، چشمای عسلی بینی ای که خدادادی عملی بود و لبای خوشگل! یعنی واقعا این بود همه ی اون چیزی که من براش طمع داشتم؟ شنیده بودم آدما به اندازه ی طمعشون توی زندگی به دست میارن!
یهو امیر چشماشو باز کرد با یه لبخند مهربون بهم گفت: تموم شدم، خوردی منو!
من: ها؟
امیر: هیچی سه ساعته ذل زدی به بچه ی مردم خوب تموم میشه واسه زنش هیچی نمی مونه!
من: به توچه آقای رئییس راد؟ شوهر خودمه! ورومو برگردوندم طرف پنجره! چقدر همه چیز از باا اینقدر کوچیک بود همش زیر پای ما بود!
تا رسیدن دیگه هیچ حرفی نزدیم! هواپیما که نشست امیر دستامو محکم تر گرفت.
امیر: ایرسا پای ای استقبالیاتو بپیچونیم؟
من: کی حالا؟
امیر: آره مستقیم بریم خونه!
من: زشته امیر!
امیر: نمیدونم باشه هرچی تو بگی توی فرودگاه بودیم که یه سری برای امیر دست تکون دادن.
من: امیر اینان؟
امیر: آره عزیزم و دستشو انداخت پشت کمرم!
اوی! زشته پسر خجالت بکش!
من: امی ر ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امیر جونم.
من: از دستت من واقعا باید چی کار کنم؟
امیر: شکر خدا!
من: امیر زشته نکن!
امیر: چیه مگه خو! زنمه اصلا به توچه؟
وای خدا این منو دق می ده آخرش! اوففففف!
چند قدم دیگه مونده بود بهشون برسیم یه دختر جوون خودشو انداخت تو بغلم و تبریک گفت. و خودشو دختر عمه ی امیر پارسا معرفی کرد! خیلی دختر شوخ و باحالی بود من که واقعا باهاش احساس راحتی می کردم!
داشتیم با طهورا حرف میزدیم که امیر دستشو انداپشت گردنمو منو کشید سمت خودشو کشید و گفت: می بینم که خوب با دختر عمم جور شدی منو فراموش کردی!
من: آره بابا آدم که چیزای بی ارزشو تو ذهنش نگه نمی داره حسابی از این حرفم ناراحت شد دستشو انداختو روشو کرد طرف عمه اشو باهاش حرف زد! ولی من منظوری نداشتم از حرفم! با خانواده ی امیر آشنا شدیم امیر معرفیشون می کرد ولی لحنش خیلی سرد بود سوار ماشینی که برای ما گذاشته بودن!
امیر با سرعت می روند طوری که من که عاشق سرعت بودم دیگه میترسیدم!
من: امیر؟
امیر: حرف نزن ایرسا!
از لحنش جا خوردم حسابی عصبانی بود!
من: امیر چت شده؟
امیر: هه چم شده نه؟ اینارو دیگه تقریبا با داد می گفت! دوباره گفت: زن آدم که بهش بگه بی ارزش دیگه باید بره بمیره!
من: امیر شوخی کردم منظوری نداشتم!
امیر: آره خوب شوخی بود منتهی شوخی جدی!
من: امیر بزن کنار!
امیر فقط یه پوزخند زد! داد زدم: امیر وایسا بهت میگم با صدای جیغ وحشتناک لاستیکا ماشین کنار خیابون ایستاد! نمیدونستم چیکار کنم یه لحظه به ذهنم رسید برای کم کردن عصبانیتش ببوسمش! برای جلوگیری از افکار مزاحم و بیدار شدن غرورم بلافاصله خم شدم روی لبای امیر و بوسیدمش! اوه اوه تازه فهمیدم چه غلطی کردم! کمرم پیچ خورد ولی اگه آرومش می ارزه بهش!
امیر اول هیچ حرکتی نمی کرد ولی چند دقیقع بعد اونم منو همراهی کرد؛ آی یادمه چقدر بدم میومد زن مردو ببوسه ولی خوب حالا سر خودم اومده دیگه چیکار کنم!
چن دقیقه بعد که احساس کردم امیر اروم شده خواستم در بیام که یه پیرمرد زد به شیشه!بیا اینم از شانس من بدبخت، آخه این دیگه کجا بود که سرو کله اش پیدا شد؟
پیرمرد در گوش امیر پارسا یه چیزی گفت که من نشنیدمش ولی دیدم که امیر خندید و گفت: چشم پدر جان!
و ماشینو روشن کرد دیگه عصبانی نبود مثل اینکه ارزش کمر درد و داشت!
دیگه آخرای راه بودیم که یهو امیر بی مقدمه گفت: هر وقت عصبانیم منو ببوس!
من: چی؟
امیر برگشت طرفمو گفت: هر وقت عصبانیم هرجا که بودیم بی هیچ حرفی منو ببوس مطمئن باش عوض می شم!
عوض میشم نه آقا آروم میشم این یک! دوما من بیچاره برا اروم شدن جنابعالی کمر درد گرفتم!
اینا رو برای خودم می گفتم ولی فقط به یه لبخند اکتفا کردم! الان روبه روی خونه امون بودیم، خونه ای که قرار بود منو امیر توش زندگی کنیم! خونه ی ما!
امیر: بفرمایید بانو! بریم خونه امونو ببینیم!
منو باش چه عروس بیخیالی بودم هرچی امیر اصرار کرده بود بیا بریم خونه ارو ببینیم نرفته بودم! خوب خونه بود دیگه توی این مدتها فهمیده بودم سلیقه ام به سلیقه ی امیر نزدیکه تقریبا جفتمون روی یه چیز دست می ذاشتیم و این مطمئن ترم می کرد!
خونه یه خونه با حیاط سنگفرشو درختای دورش بود که وسطش یه عمارت بود. بابا بچه پولدار!
من: امیر بیا!
امیر اومد اما در یک حرکت ناگهانی بغلم کرد و روی دوتا دستش گذاشتم.! هرچی اصرار کردم امیر بذارم پایین زشته می گفت مگه کی اینجاست؟
توی خونه که رسیدیم به نهایت تفاهم و سلیقه ی مشترکمون پی بردم دقیقا همون مدل طرح و حتی رنگایی که من دوست داشتم! دکوراسیون مشکیو سفید و خاکستری بود! یه راهروی نه چندان طولانی خونه ارو به یه سالن می برد ی سالن بزرگ مربعی شکل که امیر ال سی دیو مبل استیل و سینما خانگی گذاشته بود یه راه پله ی سفید وسط خونه میرفت بالا که از وسطش به دوتا راه تقسیم می شد که یه طرف میرفته برای اتاقای سمت راست و اون یکی برای اتاقای سمت چپ طبقه ی بالا!
لوسترای شیک مشکیو سفید و خاکستری که رگه های طلاییم داشت وسط سقف خودنمایی می کردن!
امیر: چطوره؟
برگشتمو بغلش کردم، به خاطر قد بلندش مجبور شدم روی پنجه پا بلند شم و گونه اشو ببوسم خواستم بیام پایین که امیر از فرصت استفاده کردو لبمو بوسید!
ای سو استفاده گر!
امیر یه پنج دقیقه منو بوسید دیگه هوا کم آورده ودم که ولم کرد یه نفس عمیق کشیدم که باعث شد امیر بخنده! برو به دیوار بخند بچه پررو!
امیر دستمو گرفتو کشید و گفت: بیا اتاقمونو نشونت بدم!
از پله ها رفتیم بالا امیر در یکی از اتاقای سمت راستو باز کرد و منو کشید داخل. وای باورم نمیشد دکوراسیونش دقیقا هم سبک همون عکسی هس که امیر یه بار دیده بود دستم!
من: امیر واقعا ازت مچکرم!
امیر: قابل خانوممو نداره!
من: امیر من خسته ام میشه بقیه ارو بذاریم برای بعد؟
اوخ چه حرفی زدم، چشماش شیطون شد و گفت: چرا که نه؟ بریم!
من: کجا؟
امیر: بخوابیم دیگه!
من: آها باشه!
لباسمو درآوردم؛ ساعت 11؛ 12 ظهر باید باشه ولی خستگی این دو سه روزه واقعا از پا درم آورده بود!
یه بلوز و شلوارک پوشیدمو پریدم تو تخت امیر اومدوای خدایا اینو؛ لباسشو کامل درآورده بود و فقط یه شلوارک سفید شیش جیب پوشیده بود! خداجون خودت آخرو عاقبتمونو به خیر کن!
امیر اومدو آروم کنارم خوابید، پلکامو گذاشتم روی هم که احساس کردم دستای امیر دورم حلقه شد! چیزی نگفتم بالاخره دیگه باید عادت می کردم! چشمامو بستمو توی آغوش گرم امیر خوابم برد!
چشمامو که باز کردم دستای امیر هنوزم دورم حلقه شده بود! اوفف حالا اینو چه کنم؟خواستم بلند شم که حلقه ی دستاش تنگ تر شد!
من: امیر پاشو!
امیر: نمیخوام، ایسا بگیر بخواب ورجه وورجه نکن!
من: امیر پاشو دیگه!
امیر: ایرسا بخواب!
چشماش بسته بود ولی حرف میزد؛ هی هی!
من: امیر؟
امیر: جونم؟
من: پاشو آقا داماد!
امیر خندید و چشمشو بازکرد و گفت: کی گفته من دامادم با تعجب گفتم: مگه نیستی؟
امیر: نه که نیستم معمولا عروسا به دامادشون یه چیزی می دن ولی و که هیچ بخاری ازت بلند نمیشه پس ممنم داماد نیستم منظورشو گرفتم، بچه پررو! خم شدمو لبمو آروم گذاشتم روی لبشو گفتم این باشه فعلا علی الحساب تا بعد و از بین حلقه ی دستاش در رفتم! اوه اوه چقد رخوابیده بودیم؛ ساعت 9 شب شده بود وای 10 ساعت خواب!!؟خواب مرگ بود؟ به حرف خودم خندیدم!
امیربا همون شلوارک اومد پایین!
امیر: خوب ایرسا خانوم چه کنیم؟ صبحونه که امروز کلا من از شکمم فاکتور گرفتم!ناهارم که بهم ندادی، شامم که ظاهرا خبری نیست! از لحنش خندم گرفت!
ورزشکاری استاد نیست که با غذاهای خونگی شکمش بیاد جلو؟
">برای اینکه جواب دندون شکن بهش داده باشم گفتم: حیف هیکل ورزشکاری استاد نیست که با غذاهای خونگی شکمش بیاد جلو؟
امیر: نه بابا! آشپزیت خوبه؟
">یعنی اینقدر آشپزیت خوبه؟
وای اینو دیگه چه کنم؟ منو آشپزی؟ اصلا همو نمیشناسیم! هههه داشته باش آقای دکتر!
من: دکتر مریضاتو چیکار کردی؟
امیر دو ترم دیگه داشت که تموم کنه و من ترم سه بودم اووو کو تا تموم شدنش؟ برا همینم مسخره اش می کردم که مریضاشو ویزیت نکرده!
امیر: بشکنه این دست که الان می خواست شر آشپزیو از سرت کم کنه ببرتت بیرون غذا میل کنی نخوای آشپزی کنی!
من: اهان من. خر. بشو. نیستم جناب دکتر!
امیر: خوب باشه بابا تسلیم حالا چه کنیم با این شام؟
من: تخم مرغو سیب زمینی داری؟
امیر با تکون سرش به معنی آره رفت طرف آشپزخونه! آشپزخونه ارو ندیده بودم برای همین با قدمای بلند رفتم طرفش!
واو آقامون چه کرده! آشپزخونه کلا ست استیلو مشکی بود امیر در یخچالو باز کرد و گفت: می خوای چی درست کنیم؟
من: تو بیا بالا بقیش با من!
امیر سه تاتخم مرغ درآورد و سیب زمینیم گذاشت توی یه بشقاب چاقو آوردمو سیب زمینایرو پوست کندم و نگینی کردم آخرین تیکه ی سیب زمینیو خورد می کردم که چاقو دستمو برید امیر که کنارم نشست بود.!! با دیدن دستم فوری بلند شد و جعبه کمک های اولیه ارو آورد! بیچاره هل کرده بود هی می گقت: خوبی /؟ نمی خوای بریم بیمارستان؟بخیه لازم نیست؟ دستمو یه باند کلی بست!
من: آقا دکتر چیکار می کنی؟ کل دستمو بستی واسه یه زخم کوچولو!
امیر: ساکت اینجا من ازت بزرگترم در واقع مثل ارشدتم! پس ساکتت.
با این دستی که امیر پارسا باند گرفت عمرا بتونم تکون بخورم یکی نباشه فکر میکنه از ساختمون بیست طبقه افتادم دستم و گچ گرفتم! نه یه خراش کوچولو!
شامو کشیدم؛ توی زمان مجردیمم فقط سالاد الویه و سیب زمینی و تخم مرغ اینجور چیزا میل می کردم البته در نبود مامان همینم باعث میشد هر دفعه منو می دید حسابی دعوام کنه و بگه چقدر لاغر شدم!
داشتم سس کچاپو باز می کردم که هر طوری باها ور رفتم باز نشد فشارش دادمو درشو باز کردم که یهو همش پاشید روی تی شرت سفیدی که امیر پارسا چند دقیقه پیش پوشیده بود! صورتشم که دیگه گفتن نداشت! بدو رفتمو موبایلمو آوردمو از صورت سسیش چند تا عکس انداختم خیلی بامزه شده بود!
دیگه کم کم ساعت 10 شده بود که امیر گفت: ایرسا بپوش بریم بیرون!
من: اوکی!
یه مانتوی سبز یشمی که نیم تنه ی بالاش مشکی بودو یه مثل اریب روش خاکستری می خورد و با یه جین مشکی پوشیدم شال اسپرت مشکیمو هم انداختمو کفش اسپرت مشکیمو هم پوشیدم، امیرم اومد تا دقیقا با من ست زده! اوه. یه پیرهن مردونه تنگ مشکی و سبز استین سه ربع پوشیده بود با جین تنگ و کفشای مشکی نیم پوت!
امیر: أ. توهم مشکیو سبز پوشیدی؟
من: نه تو پوشیدی!
امیر: خوب بابا بریم؛ خدای تفاهم!
من: بریم! امیر دستمو محکم گرفتو و رفتیم طرف پورشه خوشگلش و زدیم بیرون!
من: امیر بریم همونجایی که یه دفعه منو بردیا!
امیر: خانومی اونجا دوره واسه ساعت 10 .11 شب خوب نیس!
من: امیر؟
امیر: خطرناکه گلم!
من: امیر توروخدا!
خلاصه اونقدر رو مخش یورتمه سواری کردم تا جاده ارو پیچید طرف همونجایی که پیدا کرده بود! همونجایی که موقعی که فهمیده بودم بابام سهام پدرجون (بابای امیرپارسا) رو خریده، امیر منو برد اونجا!
یه جای فوق العاده قشنگ توراه شمال بود ولی زیاد از تهرانم دور نبود!
40 دقیقه توی راه بودیم امیر می روند و منم با گوشیم با روناک اس ام اس بازی می کردم!
امیر: خانومی منو زدی به جاده خودت با گوشی ور میری نمی گی این شوهرم یهو دق می کنه از تنهایی؟
سرمو از صفحه ی گوشی بلند کردمو زیر چشمی نگاش کردم که با خنده گفت: چیه خوب؟ راس می گم دیه!
موقعیتو مناسب دیدم که درباره ی شمیم ازش بپرسم، به روناک اس دادم کار دارم بعدا بهت زنگ میزنمو و گوشیمو خاموش کردم!
من: امیر؟
امیر: بله؟
من: اخلاق شمیم چه جوریه؟
امیر یه اخم ظریف کرد و پرسید: چرا می پرسی؟
من: برام تعجب آوره یه دختر با عقایدی که من توی برخورد اول ارزیابی کردم چرا توی یه کشور به اصطلاحا آزاد نمونده و برگشتته ایران؛ جایی که در نظر اینجور افراد محدودیت از سرو روش می باره!
امیر: شاید دلیلی برای خودش داره، راستی پنج دقیقه دیگه میرسیم!
این یعنی پایان بحث دیگه سئوال نپرس! با گفتن اینکه شاید دلیلی داشته از زبون امیر پارسا یه احساس ترس بهم دست داد، احساس نگرانی، از اینکه ممکنه در آینده اتفاقی بیفته که باعث شه ما از این خوشبختی که در اختیارمونه دور شیم؟
امیر پیچید توی قسمت جنگلیو، ماشین پارک کرد! از اینکه اومدم جایی که زندگیم رقم زده شد احساس خوشحالی می کردم برای چند دقیقه از همه ی اون اظطراب ها و ترس ها و نگرانی ها دور شدم!
امیر: آرامش بخشه!
توی تاریکی یکم ترسناک شده بود ولی امیر پیشمه و من با داشتن امیر از هیچی نمی ترسم!
امیر پارسا: ایرسا میدونی مسیحیا موقع ازدواج چیکار می کنن؟
من: اوهوم! سوگند می خورن!
امیر خیلی جدی گفت: اینجانب امیر پارسا راد فرزند حسین راد سوگند یاد می کنم که در تمام سختی ها و شیرینی های زندگی همراه و یاوری برای همسرم باشم و تا پایان عمر در کنار وی زندگی را به خوشی سپری کنم!
اوه! آفرین پسرم خیلی خوبه! برای اینکه فکر نکنه من بلد نیستم منم گفتم: اینجانب ایرسا سالاری فرزند مرحوم حمید سالاری سوگند یاد می کنم که درتمام خوشی ها و شادمانی ها و سختی های زندگی همواره در کنار همسرم باشم و زندگی را در کنار او به خوشی سپری کنم و از هرکاری که خیانت به وی باشد پرهیز کنم.
من: بند آخر سوگند نامه ارو نگفتی امیر خان، بلد نبودی یا نخواستی بگی؟
امیربا گفتن: این چه حرفیه سررشو آورد و لبامو به شدت بوسید، خیلی طول کشید تا اینکه امیر آقا رضایت داد منو ول کنه!
سرشو که بلند کرد نفس نفس میزد اومدو بغلم کرد و گفت: ایرسا عاشقتم، همیشه باهام بمون!
من: منم همینطور!
امیر: توچی؟
من: منم دوست دارم!
امیر: دوستم داری یا عاشقمی؟
من: اه امیر؟ مسخره بازی در نیار!
امیر با خنده گفت: باشه، باشه!
از بغلش دراومدم؛ و دستشو گرفتم و با هم قدم میزدیم. امیر از خاطراتش می گفت از بازیاش با ایمان و ایما واز خانوادش! از مادرش که هنوزم منو به چشم عروسش نمیدید و این برای من؛ دختری که همه جا پذیرفته شده بود سخت بود ولی من کارمو بلد بودم!
ولی هر کاری کردم حرفی از شمیم نزد، اسمی که تمام آرامشمو بهم زد بود «شمیم»!
یه برکه ی نسبتا بزرگ توی یه قسمت از آب بارون درست شده بود که تصویر ماه توش منعکس شده بود!
امیر دستمو یه فشار خفیف داد و روی تنه ی یکی از درختایی که خم شده بود و مثل نیمکت می موند نشستیم! امیر توی افمار خودش غرق شده بود و به انعکاس تصویر ماه توی برکه خیره شده بود! یهو گفت: ایرسا؛ هیچ وقت تنهام نذار، من راحت بدستت نیاوردم که راحت از دستت بدم! نم نم بارون بهمن ماه صورتمو خیس کرده،
امیر: خانوم پاشو بریم توی ماشین مریض می شی عزیزم!
من: امیر تو برو نیاز دارم که یکمی با خودم خلوت کنم.
امیر: فقط برای اینکه می خوای خلوت کنی میرم!
امیر که رفت زمزمه وار گفتم: خداجون به این بارونت قسمت میدم، حالا که من تازه عشق زندگیمو پیدا کردمو و دارم روی خوشبختیو می بینم، این خوشبختی رو ازم نگیر!
امیر از توی ماشین بهم خیره شده بود، آروم روی سبزه ها به طرف ماشین قدم برمی داشتم، خیلی آروم با حرکتی که بیشتر شبیه اسلو موشن بود درو باز کردم شاید می ترسیدم آرامشی که از اینجا گرفتمو با شتاب و عجله از دست بدم. امیر سوئئیچو چرخوند ولی ماشین روشن نشد! یکبار، دو بار، سه بار، امیر پیاده شد و درجلوی ماشین داد بالا و یکم با اون سیما ور رفت ولی ظاهرا نتو ست کاری بکنه! اومد گوشییشو برداشت که زنگ بزنه ولی آنتن نداشت، گوشیو منم که از اون موقع که خاموشش کردم دیگه هرکاری کردم روشن نشد، بدجایی گیر کرده بودیم! امیر دستشو محکم زدروی فرمون گفت: ا که هی!
در ماشینو بست و سرشو به پشت صندلی تکیه داد و چشماشو بست، احتمالا دنبال یه راه چاره بود.
یهو چشماشو باز کرد و گفت: ایرسا پاشو پیاده بریم تا صبح که نمیتونیم اینجا بشینیم، از سرما زیر بارون یخ می زنیم، بارون شدید تر میشد و من مضطرب تر!
امیر دستمو گرفت و یه پالتو بلند مردونه که از پشت ماشینیش داشت و پوشید، برای منم یه بارونی داشت! احتمالا برای همچینروزایی این بارونیو جاسازی کرده بود چون تا اونجایی که می دونستم امیر بدون ماشینش جایی نمیرفت!
از ماشین پیاده شدیم، بارون با قطرات درشتش ازمون پذیرایی کرد، امیر دستمو گذاشت توی جیب پالتوشو و خودشم دستشو گذاشت روی دستم و به طرف نا کجا آباد حرکت کردیم! سعی کردم یه تصویر از اطرافم داشته باشم تا بتونیم بعدا بیایم دنبال ماشین!یکساعت نیم داشتیم راه میرفتیم بی هیچ حرفی! فقط تنها چیزی که گه گاهی سکوتو می شکست سرفه های گاه بی گاهمون بود! امیر هنوز دستمو ول نکرده بود دیگه کم کم داشتم از حال میرفتم که امیر دستشو محکم دور کمرم حلقه کرد و زیر گوشم گفت: آروم عزیزم، قوی باش! اونجا یه کلبه هس! نمیشد بهش گفت کلبه ولی خوب یه خونهی کوچیکو جمع و جور وسط این درختا بود!
سرعتمون بیشتر کردیم در خونه که رسیدیم دیگه حالی برام نمونده بود!
یه پیرمرد سالخورده درو برامون باز کرد و گفت: بفرمایید؟
امیر با لحن قاطعانه مردونه اش گفت: آقا ببخشید مزاحمتون شدیم منو خانمم اومده بودیم این اطراف ماشینمون خراب شد مجبور شدیم ولش کنیم خودمون یه جاییو پیدا کنیم!
پیرمرد که تقریبا نیم باور بود به من نگاه کرد و گفت: از کجایید؟
من: از تهرانیم آقا، می تونید بهمون جا بدید؟
پیرمرد درو برامون باز کرد و امیر که منو به خودشو تکیه داد بود؛ منو برد داخل.! یه خانوم مسن اومد استقبالمونو تعارف کرد یه دختر جوونم بود که اومد طرفم برامون پتو آوردن! و کنار بخاری نشستیم. پیرمرد به امیر اشاره کرد که بره نگران بودم نکنه بخوان توی این بارون بیرونمون کنن!
دختره که با یه لبخند مهربون کنارم نشسته بود گفت: می تونید بیاین براتون لباس بذارم عوض کنید؟ با ایت لباسا صددرصد سرماخوردگی تو شاخشه!
از لحن صحبتش خندم گرفت و گفتم: زحمت میشه! که دستمو گرفتو گفت: چه زحمتی؟
باهم رفتیم توی اتاق کوچیک که برام یه بلوز و دامن گذاشت و یه شالم روشوون گذاشت بیرون!
تا حالا دامن نپوشیده بودم! لباسارو که پوشیدم دختره اومد تو و گفت: اصلا یکی دیگه شدی! بعدم گفت: من سمیرام!
بهش دست دادم و گفتم: منم ایرسام! توی اتاق نشسته بودیمو حرف میزدیم، سمیرا یه برادر داشت که اسمش سامان بو هردوشون دانشجو بودن؛ سامان تهران خونه داشته و اونجا موندن این باغم مال همین پیرمردی که برای ما در باز کرد بابای سمیرا بوده!
سمیرا چهره ی بانمکی داشت از خواستگاراش می گفت؛ اون شب من از ایرسای مغرور دور شده بودم خیلی راحت مثل یه خواهر با سمیرا می گفتم می خندیدم داشت درباره ی پسر عموش سهیل حرف میزد که اومده خواستگاریش اونم چون ازش خوشش نمیومده برای اینکه دست به سرش کنه، سینی چایی رو روش وارو می کنه! شیطنت از چشماش می بارید که یهو صورتشو گرفتو پاشد.
من: چی شد سمیرا؟
سمیرا: با اجازه فعلا مزاحمتون نمی شم!
من که یه نفرم چرا جمع می بنده؟ یهو به امیر نگاه کردم که داره منو نگاه می کنه! یهو هردوتاییمون با هم زدیم زیر خنده، اون از من و لباسام می خندید من از لباسای اون! مثل اینکه سامان خیلی لاغره چون این تن ورزشکاری آقای ما کلا کم مونده بود پیرهن بیچاره سامان آقا رو جر بده! امیر بالاجبار زیرش یه تیشرت پوشیده بود که اونم براش تنگ بود! آوخی! نازی سختته؟ اکشال نداره! لباسای خودمونو گذاشتیم خشک شه!
من که یه نفرم چرا جمع می بنده؟ یهو به امیر نگاه کردم که داره منو نگاه می کنه!هردوتاییمون با هم زدیم زیر خنده، سمیرا با یه عذر خواهی از اتاق رفت بیرون و درو بست! اون از من و لباسام می خندید من از لباسای اون! مثل اینکه سامان خیلی لاغره چون این تن ورزشکاری آقای ما کلا کم مونده بود پیرهن بیچاره سامان آقا رو جر بده! امیر بالاجبار زیرش یه تیشرت پوشیده بود که اونم براش تنگ بود! آوخی! نازی سختته؟ اکشال نداره! لباسای خودمونو گذاشتیم خشک شه! امیر پارسا اومد طرفمو گفت: ایرسا خیلی فرق کردی با این لباسا خواستنی تر شدی!
سرمو انداختم پایین که گفت: ا؟ خانووم من خجالتم بلده؟
من: امیر؟ امیر خم شدو گوشمو گاز گرفت؛ صورتمو بوسید و آروم رسید به لبام، داشت لبامو می بوسید که تقی به در خورد خواستم بکشم کنار اما امیر گرفتم! در باز شد و سمیرا که سرخ شده بود اومد تو.! امیر سریع کشید کنار ای خدا من از دست این امیر چیکار کنم؟
سمیرا: معذرت بدموقع مزاحم شدم، براوتن جا خواب آوردم، اینم کلید اتاقه!
تشکو پتو و بالشا رو که امیر گرفت و آورد بعد سمیرا رفت! امیر درو قفل کرد و با شیطنت بهم نگاه کرد؛ اوففف این آدم بشو نیس!
من: امیر خیلی زشت بودا!
امیر: تقصیر من چیه خو؟ تلافی قبلنارو حالا دربیارم درضمن ما که زن و شوهریم این خانومم به سنش نمیخوره چشم و گوش بسته باشه!
من: اوهو؛ پیاده شو باهم بریم آقای دکتر الکی دلیل نیار! کارت بد بود!
امیر کلیدو توی در گذاشتو و اومد طرفم. خدای خودت آخر عاقبت منو با این بیمار روانی نامتعهد روحی ختم به خیر کن!
امیر تشکو پتوهارو انداخت! روی تشک خوابیدمو پتو رو کشیدم روم. امیرم لباساشو درآورد و خوابید کنارم؛ ای ای!
دستاش دور کمرم حلقه شد و منو کشید توی بغلش! موهامو بوسید و بوکشید.
امیر: می گم ایرسا شب به خیر منو ندادیا!
من: خوب شب به خیر!
امیر: نچ! عملی باید باشه؟
من: یعنی چی؟
امیر: / 1 بوسه من
من: امیر می دونی خیلی پررویی؟
امیر سرشو تکون داد یعنی آره! یعنی به سنگ پای قزوین گفته زکی برو تعطیلات من جات وامیسم!
آروم بوسیدمشو توی بغلش خوابم برد! صبح که بلند شدم امیر هنوز خواب بود 5 دقیقه روش میخ شده بودم و داشتم آنالیزش میکردم؛ خم شدم تا زمانی که خوابه پیشونیشو بوسیدم که چشماش یهو باز شد و گفت: آی، آی نشد دیگه باید کاریو که می کنی کامل انجامش بدی! ولبشو گذاشت روی لبام سرشو بلند کردو لباشو از لبام جدا کرد و گفت: یعنی اینقدر خوشگلم؟ به خودم امیدوار باشم؟
برای اذیت کردنش رومو برگرودندمو گفتم: ایششششششششششش مردم اینهمه باید خوشگل باشه؟
امیر: آها یعنی برم زشت شم برگردم بیام خاستگاری؟
من: نه همینطوری خوبه! حالام پاشو که خیلی وقته ما اینجاییم. اون ماشین بیچاره هم معلوم نیست چه بلایی سرش اومده!
امیر: باشه بریم! لباسای خودمونو که خشک شده بود پوشیدم لباسام یه ذره نم داشت ولی مهم نبود، لباسای سمیرا رو تا کردم و گذاشتم یه کنار! لباسای سامانم گذاشتم کنارش از اتاق اومدیم بیرون.! مادر و پدر سمیرا بیدار بودن و روی سفره ی ساده ای که روی زمین پهن شده بود صبحونه میخوردن! ماهم نشستیم پای سفره و صبحونه امونو خوردیم؛ پدر سمیرا که بهش می گفتن بابا علی زنگ زد به یه کمک خودرو که بیان! 20 دقیقه بعد با کمک دوتا پسر که مکانیک بودن رفتیم طرف همونجایی که ماشینو ول کرده بودیم!
امیر بهشون کمک کرد تا بالاخره بعد از 40 دقیقه ماشین روشن کرد! سوار ماشین شدیمو امیر دستمزدشونو حساب کرد!
من: امیر برو ازشون خداحافظی کنیم بعد بریم!
امیر: از کی؟
من: سمیرا اینا دیگه!
امیر: باشه بریم!
رفتیم در همون خونه ای که دیشبو توش گذرونده بودیم؛ پیاده شدم رفتیم در خونه و در زدیم سمیرا باز کرد، پرید بغلمو گفت: خوش اومدی بفرمایید ولی بادیدن پورشه امیر دهنش وا موند! زیر گوشم گفت: ایرسا نگفته بودی این شوهرت اینقدر پولداره ها!
من: خوب تو اگر دوست داری اینجوری فکر کن راستی سمیرا شمارتو بهم بده شماره اشو ازش گرفتم، امیر پارساهم داشت با بابا علی حرف میزد مادرشم که اومد برامون دعا کرد. دیدم امیر می خواست برای دیشب پول بده ولی بابا علی نگرفت خلاصه با کلی تعارف سوار ماشینمون شدیم و برگشتیم! توی ماشین صدای فرامرز اصلانی سکوت بینمونو می شکست! جالبه خواننده های مورد علاقه امونم مشترکه! به برنامه ی آینده ام فکر کردم دراولین فرصت دوباره باید برنامه شرکتو می ریختم و بعدم که باید کارای دانشگامو می کردمو و ... راستی یادم اومد موضوع ویزامو هم به امیر نگفتم! دوست داشتم نظر امیرو درباره ی بچه ها بدونم!
من: امیر؟
امیر »اممممم؟
من: امیر تو پسر دوست داری یا دختر؟
امیر تعجب کرده بود ولی به روی خودش نیاورد و با لبخند گفت: من یه دختریو دوست دارم که شبیه تو باشه!
من: ولی من یه پسر دوست دارم!
امیر: که شبیه کی باشه؟
من: خوب معلومه خودم! ولی دروغ می گفتم. می خواستم دقیقا مثل امیر پارسا باشه تا همیشه بتونم ببینمش!
امیر: که اینطور!
من: بله که اونطور!
امیر: من یه دختر خوشگل دوست دارم که اسمشم بذارم، آوین!
من: نه یه پسر به اسم رادین!
منو امیر باهم گفتیم: رادین راد!
بعد خندیدیم!
من: من اسم اهورا رو هم دوست دارم!
امیر: قشنگه!
من: راستی امیر من می خوام شرکت آرادو هم دوباره زنده کنم!
امیر: تو هنوز دست برنداشتی؟
من: هیچ وقت دست برنمی دارم فقط موکولش می کنم به آینده حالاهم این آینده زیاد دور نیست گفتم؛ در جریان باشی!
امیر: می دونی رئییس شرکت باید پاسپورت داشته باشه؟
من: خوب آره باید داشته باشه! نمیدونستم ولی برای اینکه ضایع نشم اینو گفتم!
امیر: پس تا زمانی که پاسپورتت حاضر نشده نمیتونی برای شرکت اقدام کنی لبخند پهنی زدمو گفتم: آماده اس!
امیر دیگه نتونست تعجبشو قایم کنه و گفت: چی؟
من: گفتم آماده اس!
امیر: با اجازه ی کی؟
من: خودم!
امیر: کی پاسپورت گرفتی؟
من: چند وقت پیش کلی دنبالش دوییدم تا تونستم ویزای شینگن بگیرم!
امیر: نه؟ شینگن؟ راست میگی؟
من: اوهوم!
امیر: نه بابا؛ ایول به خانوم خودم که ازم زده جلو! حالا ارارده کنی می تونی هر موقع بخوای بری هرکدوم از کشورای تحت طرح، نه؟
من: اره!
امیر: پس خطرناکه!
من: چی خطرناکه؟
امیر: هیچی شوخی کردم!
15 دقیقه بعد رسیدیم خونه امون!