
گفتند: گذشته، گذشته! دست سرنوشت و جام گردون قربانی دیگری می طلبد اما نه سرخ چهره و لاله گون بلکه بی کران روحی را در کرانه های افق، در آبی بی انتهایی، آب جان را می گیرد.
گفتند: فراموشش کن، به آن چه دل بستی پشت کن! تو چشمان و حرارت عشقش، و ما نگاه منتظر تو را به دست یغماگر باد خواهیم سپرد. گفتند: نفس هایش مدت هاست خاموش گشته، پس تو نیز در افکارت او را خفه کن و به دیگری گفتند: شتاب کن! اگر تأخیر کنی باز به یاد او خواهد افتاد.
پاسخ می گویم به فریاد بر همه این گفته ها؛ آسمان بلرزد و زمین کر شود: بیا ای اولین عشق ای تنها نشانی مهربانی، منتظرت هستم. هر چند چشمانم خستۀ ناز کشیدن است.انتظاری طولانی تحمل کرده ای، می دانم. تو روحم را می شناسی، پس از من نخواه او را از خود برانم. چرا که سردفتر زندگی من و او عشق و پایانش سوگ بوده است. از اول قرامان این بود که به یادش بمانم. پس فراموش نمی کنم آن کس را که بعد از تو آمد اما پرنده وار پر کشید چه زود!
-- سلام مادر.!
-- سلام عزیزم خسته نباشی.
-- ممنون امروز زود برگشتین.
- -بله، بیمارستان کار به خصوصی نداشتم. کلاس چطور بود؟
- خوب بود هفته بعد الگوی لباس عروس رو درمی یاریم. می خوام دوخت انواع لباس عروس رو یاد بگیرم.
- چه خوب، پس برای خرید لباس عروس مشکل نداریم.
مانتویش را از تن درآورد، کنار مادر نشست، مادر سکوت را شکست و گفت:
- امروز چه کار کردی؟
به سرعت کت قهوه ای رنگی را از کیف بیرون آورد و گفت:
- -بالاخره تموم شد.- اینم کت پدر، شلوار رو هم از قبل برایش آماده کرده ام.
کت در کمال زیبایی و سلیقه دوخته شده بود.- مادر با خوشحالی گفت:
-- خیلی خوب دوختی کم کم داری خیاط می شی.
لبخند زد و گفت:
-- اگه همه با دوختن یک کت خیاط می شدن که خوب بود، دیگه نیازی به این همه رفتن و اومدن توی این هوای گرم نبود.
مادر برخاست به آشپزخانه رفت، او هم فرصت یافت که بار دیگر با دقت به کارش نگاه کند. خودش هم آن را پسندیده بود. هنوز سرگرم تماشای هنر دستش بود که مادر با لیوان شربت از آشپزخانه خارج شد، پس از نوشیدن گفت:
- وقت دارید امروز برای خرید پارچه بریم بیرون؟
مادر کمی اندیشید و آنگاه گفت:
- امشب شیفت شب هستم. تا هشت وقت دارم می تونیم تا قبل از ساعت هفت برگردیم، پدرت هم دیگه باید پیداش بشه. راستی گفتم خانم آبادی زنگ زد؟
- امروز؟
- آره، تازه برگشته بودم خونه.
- خب؟ چه کار داشت؟
مادر کمی تأمل کرد، آن گاه گفت:
- می خواست ببینه تو قصد ازدواج داری یا نه؟
-با احتیاط به صورت دخترش نگریست تا عکس العمل او را ببیند اما دخترش بی هیچ تغییری در صورت گفت:
- شما چی گفتید؟
-- راستش جواب درستی نداشتم که بدم چون نظر تو رو نمی دونستم.
-از جا برخاست وسایلش را برداشت و گفت:
- مامان بهتره اگر دوباره زنگ زد بگین جوابم منفی بود.
قبل از آنکه به مادر فرصت توضیح خواستن بدهد به اتاقش رفت و خود را با کشیدن طرح جدیدی مشغول کرد. در مورد آینده زیاد می اندیشید اما در مورد ازدواج قادر به گرفتن تصمیم درستی نبود. خودش نمی دانست چرا همه موقعیت ها را نادیده می گرفت، اما هر بار که در این مورد می اندیشید بی اختیار به یاد پسرعمویی می افتاد که در حال تحصیل بود.
خانم آبادی به او بیش از دیگر کارآموزان اهمیت می داد، طرح هایی که او به آموزشگاه عرضه می کرد و با راهنمایی خانم آبادی تکمیل می شد فروش خوبی داشت. استعداد او در ابداع مدل های جدید لباس زنانه و مردانه قابل تحسین بود و هنوز سه ماه از دوره تکمیلی کلاس ها نگذشته بود که طرح هایش آنچنان مورد پسند واقع شده بود که بابت آنها دستمزد قابل توجهی دریافت می کرد. زمانی از اتاق خارج شد که مادر از او خواست برای رفتن به خرید آماده شود.
-پدر پاسخ سلامش را با لبخند داد و گفت:
- خانم امشب شیفت داره و نمی تونه تأخیر کنه پس عجله کن.!
پدر پس از خرید، مادرش را به بیمارستان رساند و وقتی به خانه بازگشت دوخت لباس جدیدی را آغاز کرده بود که صدای زنگ تلفن بلند شد با بی میلی آن را برداشت.شخصی چندین بار در پاسخ «بفرمایید» او فوت کرد. حوصله آنکه با مزاحم حرف بزند را نداشت گوشی را گذاشت و سیم تلفن را کشید. فردای آن شب بی کار بود و کلاس نداشت. چون مادرش هم هنوز نیامده بود تصمیم گرفت به خانۀ عمو برود. خانه نزدیک بود و پس از طی مسافتی مقابل در خانه عمو ایستاد و زنگ زد. زن عمو مثل همیشه با خوشحالی در را باز کرد تنها بود. در کارها به زن عمو کمک کرد. مشغول صحبت از طرح جدیدش بود که تلفن زنگ زد. زن عمو به سرعت گوشی را برداشت و پس از چند ثانیه با خوشحالی گفت:
- مهرداد جان تویی؟ چی کار می کنی مادر؟
از صحبت های زن عمو فهمید که مخاطب، مهرداد پسرعموی زیبا و درس خوانده اش است. گوش ها را تیز کرد. بار دیگر صدای زن عمو را شنید:
- همه خوبن، خاطره هم اینجاست.
روزنامه را برداشت و سعی کرد با خواندن آن خود را سرگرم کند، گفت و گو طولانی شده بود، سرانجام زن عمو دل کند و پس از گذاشتن گوشی با خوشحالی گفت:
- سلام رسوند. آخر هفته می یاد.
لبخند زد و گفت:
- چشم تون روشن. راستی درسش کی تمام می شه؟
- تازه سه ماه که رفته یزد، دو سال باید بخونه تا وقتی برگشت یک روانپزشک موفق بشه.
- چرا همین جا ادامه نداد؟ شهر یزد به این گرمی.
- خیلی اصرار کردیم ولی در جواب گفت که اینجا بعضی مسائل مانع درس خوندنش می شه و تمرکز حواس نداره، می گفت جایی بیرون از تهران دور از مسایل جانبی می تونه درس بخونه.
ساعتی نزد زن عمو نشست و سرانجام قصد رفتن کرد. خبر بازگشت مهرداد باعث شادی اش شده بود با آنکه هیچ رابطه ای بین او و مهرداد جز یک آشنایی خویشاوندی نبود اما توجهی که نسبت به او داشت بیش از آن بود. خبر بازگشت مهرداد را به خانواده اش داد. مهرداد به سختی توانسته بود بالاترین رتبه ورود به دانشگاه را کسب کند و با تلاش بسیار موفق به گرفتن مدرک دانشگاهی شده بود و سپس برای تکمیل دوره کارشناسی ارشد روان شناسی به شهر یزد رفته بود. علت رفتن او به یزد و برگزیدن این شهر را نمی دانست. به همراه چند تن از دوستانش به یزد رفته بود و حالا پس از سه ماه برای دیدن خانواده باز می گشت.
او هم چون دیگران به مهرداد علاقمند بود. رابطۀ عمیقی بین آن ها بود، مهرداد را با آن همه امتیاز محبوب خانواده می دید از دوران کودکی با او هم بازی بود و در بیشتر اوقات در درس ها از مهرداد کمک می گرفت. با اینکه مهرداد چند سال از او بزرگ تر بود اما خاطرات گذشته او را به مهرداد پیوند می زد. سعی کرد خاطرات دوران کودکی و نوجوانی را که با او گذرانده بود مرور کند. از زمانی که شنیده بود او باز می گردد نگاهش بر در بود، او هم چون خانواده عمو منتظر بازگشت مهرداد بود. تقریبا چهار روز از تماس مهرداد گذشته بود، چون دیگر روزها تنها بود خود را با خواندن کتابی از نویسنده معروفی سرگرم کرده بود، به قسمت های جذاب کتاب رسیده بود که صدای زنگ در بلند شد، با عجله برخاست، کتاب را با نارضایتی بست و با خود زمزمه کرد: "این وقت روز کی می تونه باشه" طول حیاط را به سرعت طی کرد و مقابل در رسید با کمی تأمل آن را گشود. زمانی که چشمش بر قامت بلند و چشمان نافذ مهرداد افتاد آهی از حیرت و خوشحالی کشید از جلوی در کنار رفت و با صدایی که موج شادی در آن محسوس بود گفت:
- سلام، کی رسیدی؟
مهرداد برای لحظه ای به او نگاه کرد و گفت:
- همین حالا رسیدم.
- چرا ایستاده ای؟ بیا تو! مهرداد داخل شد. برای دقایقی به حیاط و باغچه که تقریبا بی برگ بود نگاه کرد و سپس روی پله نشست، جلو رفت و مقابلش ایستاد نگاه مهرداد به چهره اش ثابت ماند. اما او سعی کرد از نگاه کردن به صورت پسرعمویش خودداری کند. مهرداد گفت: - هیچ کس خونه نبود خیلی زنگ زدم اما کسی در رو باز نکرد فکر کردم مامان اینجاست. خاطره دستش را بالا برد و گفت: - زن عمو اینجا نیومده. حتما برای خرید رفته بیرون، خبر نداشت امروز برمی گردی اگر می دونست از خونه تکون نمی خورد. - قرار بود فردا برگردم اما تصمیمم عوض شد و امروز برگشتم مگه یک روز زودتر اشکالی داره؟ - این چه حرفیه! تو که می دونی همه منتظرت بودن. - تو چطور خاطره؟ - من هم مثل همه. دلم می خواست ببینمت! بعد از تماس تو زن عمو به همه گفت که قراره فردا برگردی، همه از خبر بازگشت تو خوشحال شدیم. - اما من برای دیدن تو خیلی بی تاب بودم. جمله مهرداد را در ذهن تحلیل کرد و با کنجکاوی سربلند کرد. مادر به او آموخته بود به هر چشمی ننگرد اما این بار نتوانست و به آن چشمان کشیده و نافذ چشم دوخت، نگاه مهرداد برق عجیبی داشت. گویا روشنایی نگاهش چشم دختر جوان را زد. پس از مدت زمان کوتاهی چشم بر زمین دوخت. اولین باری بود که چنین حرفی را از دهان او می شنید هر بار جز یک صحبت معمولی چیزی بین آنها رد و بدل نشده بود اما این بار این حرف مهرداد به او فهماند که او نیز به چیزی غیر از رابطه خویشاوندی می اندیشد. سکوت کوتاه را مهرداد پایان داد و گفت: - شاید یکی از دلایلی که وادارم کرد یک روز زودتر برگردم دیدن تو بود. منظورم رو که می فهمی؟دیگر نمی توانست شنونده سخنان رسوا کننده مهرداد باشد. سعی کرد زمینه صحبت را عوض کند. بنابراین گفت: - حالا چرا اینجا نشستی؟ مگه خونه رو ازت گرفتن؟ می دونی اگه مادرم بیاد و تو رو اینجا ببینه چقدر ناراحت می شه؟ مهرداد برخاست و همراه او داخل شد، به حرکات او دقیق نگاه کرد، خاطره که متوجه شد هر حرکتش زیر ذره بین نگاه مهرداد است به سرعت به آشپزخانه رفت و برای دقایقی خود را آنجا مشغول کرد وقتی که از آشپزخانه خارج شد لیوانی در دست داشت . آن را مقابل مهرداد گذاشت و گفت: - بفرما این هم یک شربت خنک، توی این هوای گرم می چسبه. مهرداد لیوان را برداشت و گفت: - حتما چون از دست توئه! خاطره بی آنکه پاسخی بدهد، گفت: - خب!یزد چطور بود؟ مهرداد نیمی از شربت را نوشید و گفت: - تا دلت بخواد گرم بود، هر وقت هوس سونای بدون آب کردی به خودم بگو تا تورو ببرم یزد! تو چکار می کنی؟ - من! فعلا که کلاس خیاطی میرم بعد از این رو نمی دونم. - عمو و زن عمو چطورن؟ - مادرم که سرگرم بیمارستان و مریض هاست، پدر هم به کارهای خودش می رسه. - تو همیشه تنهایی؟ - حالا که کلاس می رم و مشغولم اما اغلب مواقع تنهام. - یادش به خیر، حداقل وقتی بچه بودیم خودمون رو با بازی سرگرم می کردیم. سرگرمی کاره و کار.">حالا تنها وسیله سرگرمی کاره و کار. - تو که فعلا سرت به درس گرمه کار که نداری. - کی گفته من بیکارم؟رمانی کار می کنم.">توی یه مرکز روان درمانی کار می کنم. اتفاقا سرم خیلی شلوغه تا دلت بخواد مریض های مختلف داریم. البته توی شهرستان با این مسئله خیلی غیرواقعی برخورد می کنند. - می تونم یه سؤال بپرسم؟ مهرداد سرش را به علامت جواب مثبت تکان داد. خاطره گفت: - مهرداد چرا رفتی یزد؟ تهران که از هر نظر بهتر بود، هم امکانات خوبی داره هم کنار خانواده بودی. - این رو خوب می دونم خیلی ها این رو می پرسند. بد نیست بدونی اینجا نمی تونستم فکرم رو روی درس متمرکز کنم، به هر حال توی یه شهر دیگه بهتر می تونم به کارهام برسم. - تو که مشکلی نداشتی. منظورت چه جور مسائلیه؟ - فکر می کنی! شاید یکی از مشکلات من خود تو باشی. از کجا می دونی؟ خاطره با حیرت گفت: - من ... اما من چه مشکلی برای تو هستم؟ اصلا چه ارتباطی با تو دارم. - یعنی نمی دونی؟ مستقیم به صورت خاطره چشم دوخت، دختر جوان معذب نگاهش کرد، مهرداد برای پایان بخشیدن به آن بحث گفت: - بگذریم. حالا که گذشته و منم مشغول درس خوندنم، اصلا تو چکار داری که چرا رفتم یزد؟ خاطره سکوت کرد و به تحلیل گفته های مهرداد پرداخت، دلش برای شنیدن بی تابی می کرد اما هنوز از جانب مهرداد مطمئن نبود.
مهرداد که از سکوت او خسته شده بود. برخاست و قصد رفتن کرد. در پاسخ اصرارهای خاطره برای ماندن گفت: - فکر کنم مامان دیگه برگشته باشه. خاطره می دانست که زن عمو به این زودی باز نمی گردد و تمایل داشت زمان بیشتری با او باشد به طرف تلفن رفت شماره منزل عمو را گرفت وقتی چند بار صدای بوق آزاد بلند شد. خاطره با گفتن: «مطمئن شدی هنوز برنگشته؟» او را واداشت تا بار دیگر بنشیند، ساعتی دیگر گفت و گوی آنها ادامه داشت. خاطره از اوقات فراغت و مهرداد از حجم سنگین درس هایش گفت. زمانی که مهرداد خانه را ترک کرد به یاد گفته های او افتاد. سخنان مهرداد با آنکه دلنشین بود اما برای خاطره که تا آن روز از مهرداد چیزی غیر از یک سلام و احوالپرسی دوستانه ندیده بود کمی عجیب می نمود. پس از مدتی فکر کردن حدسی در ذهنش شکل گرفته بود که باعث شادی اش شد. آن شب با رغبت پدر و مادر را برای رفتن به خانه عمو همراهی کرد. زن عمو آنچنان از بازگشت مهرداد ذوق زده شده بود که شادی اش به خوبی نمایان بود. پدر و عمو حلقۀ محاصره ای درست کرده بودند و نگین آن مهرداد بود. گاه سؤالات پی در پی زن عمو این حلقه ر ا تنگ تر می کرد. اما مهرداد با کمال خونسردی پاسخ می داد. خاطره احساس آرامش می کرد و با دیدن دوباره مهرداد یاد جمله اش افتاد: "من برای دیدن تو خیلی بی تاب بودم." احساس غریبی داشت که قادر به توصیف آن نبود. احساسی از روی محبت و نیاز! احساس می کرد به وجود مهرداد نیاز دارد تا در برابر دیگران بتواند به او تکیه کند. زمانی که پدر برای بازگشت اقدام کرد خاطره بار سنگین غمی بر دلش نشست. علتی برای این همه دلتنگی نمی یافت.با نگرانی پایش را از خانه بیرون گذاشت، پدرش بار دیگر به جانب عمو برگشت و گفت: - فردا ظهر منتظرتون هستیم، زود بیایید! لبخند عمو بر تأیید حرف پدر، خاطره را امیدوار کرد که فردا را هم می تواند در کنار او باشد. آن شب تا پاسی از شب به مهرداد و آینده اندیشید. در بین خواب و بیداری از تصور اینکه برای همیشه در کنار مهرداد قرار گیرد لبخند زد. برخلاف روزهای گذشته آن روز زودتر برخاست و بعد از نماز خواب را بر خود حرام کرد. احساس شادی می کرد و این از نگاه تیزبین مادر مخفی نماند. صدای مادر که با بیمارستان تماس گرفته بود و برای توجیه غیبت علت را بیان می کرد شنید، با خود زمزمه کرد: "من به خاطر این مهمونی حاضرم تا آخر عمر در کارم غیبت کنم." بعد از چند ثانیه گویا متوجه گفته خود شد. سرش را تکان داد و گفت: "خدایا تو که می دونی از روی منظور نبود، اصلا وقتی خودت می دونی چرا تکرار کنم قصد بدی نداشتم." وقتی دیس سالاد را آماده کرد. مادر به او نزدیک شد و گفت: - فکر می کنم دیگه از عهدۀ کارهای خونه برمیای اینطور نیست؟ وقتش شده که "بله" بگی!خاطره احساس کرد گونه هایش رنگ گرفت. بی آنکه پاسخی بدهد از مادر دور شد.ساعتی بعد زن عمو و عمو قدم به حیاط گذاشتند. پدر به کنایه گفت: - می ذاشتین سفره رو پهن می کردیم بعد می اومدید. خاطره پشت سر آنها را نگریست. اما کسی را ندید، با کمی تردید به عمو نگریست، مادر که از مهرداد خبری نیافت گفت: - پس آقای دکتر کجاست؟ زن عمو وارد شد و گفت: - زودتر برمی گرده. رفته به چند تا از دوستاش سر بزنه. خاطره نفس بلندی کشید و کنار آنها نشست. زن عمو که او را ساکت یافت گفت: - خانم هنرمند کار خیاطی ات به کجا رسیده؟ خاطره ظرف میوه را مقابل زن عمو گذاشت و گفت: - فعلا که اول راهیم. مادر با غرور گفت: - نمی دونم این مدل ها رو از کجا طراحی می کنه! من فرستادمش خیاطی یاد بگیره، حالا خانم سفارش قبول می کنه و طرح ارائه می ده. پدر به جمع رو کرد و گفت: - به نظر شما خاطره خیلی شبیه من نیست؟ زن عمو با حیرت گفت: - از قیافه که نه! از چه نظر؟ پدر لبخند زد و گفت: - از هوش و استعداد دیگه! فکر می کنم خلاقیت و هوش خاطره به من رفته باشه. همه خندیدند و زن عمو پاسخ داد: - به نظر من این ارثیه را از مادر گرفته این تشبیه منطقی تره. آقای مهدوی به اعتراض گفت: - شما چقدر بی انصافید زن داداش. بحث به مسائل اقتصادی کشیده شد. خاطره که در آن جمع احساس ناراحتی می کرد برخاست، پدر و عمو با هم مشغول گفت و گو بودند و مادر و زن عمو بی توجه به خاطره با هم صحبت می کردند. خاطره به حیاط رفت، زن عمو که از رفتن او مطمئن شده بود سر در گوش خانم مهدوی کرد و گفت: - زن داداشم دیشب دوباره زنگ زد! خانم مهدوی که به خوبی متوجه منظور او شده بود گفت: - راستش وقت نکردم با خاطره صحبت کنم، سرم توی بیمارستان خیلی شلوغه. خاطره هم نسبت به این مسئله زیاد جدی نیست. اتفاقا هفتۀ قبل مسئول آموزشگاه خیاطی اش زنگ زد و خواست که برای یکی از فامیلاش بیان خواستگاری، وقتی به خاطره گفتم جواب منفی داد. - به هر حال اون ها منتظر جواب هستند، زن داداشم دنبال یک دختر خوب برای فرنود می گرده. مثل اینکه خود فرنود از خاطره خوشش اومده. خودت که اون رو می شناسی حرف حرف خودشه مثل اینکه دلش پیش خاطره گیر کرده، به هر حال دخترت توی خونه است. ماشاءالله ... هنرمند هم که هست، هر چی هم که یک دختر برای آینده به اون محتاجه در وجود خاطره هست از حق نگذریم خیلی هم صبور و متینه، با اینکه خیلی احساساتیه فکر می کنم با هر کس که باشه اون رو خوشبخت می کنه . خانم مهدوی با خشنودی گفت: - حق با شماست. زن عمو با اطمینان گفت: - هر کسی دوست داره یکی مثل خاطره عروسش بشه. خود من اگر مهرداد لب تر کنه از خاطره خواستگاری می کنم. زن داداشم خیلی دوست داره با خود خاطره حرف بزنه اما بهتر دیدم اول به تو بگم بعد اگر خاطره راضی بود قرار بگذارین.فرنود خیلی آقاست، فکر نکنی چون پسر برادرمه از اون تعریف می کنم. اما خودت می دونی که توی بازار کار می کنه خونه زندگی مستقل هم که داره، با خانوادۀ برادرم هم که آشنا هستی خودت با خاطره صحبت بکن ببین نظرش چیه فقط عزیزم سعی کن یک کم عجله کنی چون منتظر جواب هستند. خانم مهدوی با گفتن: «حتما» به بحث خاتمه داد. - چرا ایستاده ای؟ بیا تو!
مهرداد داخل شد. برای دقایقی به حیاط و باغچه که تقریبا بی برگ بود نگاه کرد و سپس روی پله نشست، جلو رفت و مقابلش ایستاد نگاه مهرداد به چهره اش ثابت ماند. اما او سعی کرد از نگاه کردن به صورت پسرعمویش خودداری کند. مهرداد گفت:
- هیچ کس خونه نبود خیلی زنگ زدم اما کسی در رو باز نکرد فکر کردم مامان اینجاست.
خاطره دستش را بالا برد و گفت:
- زن عمو اینجا نیومده. حتما برای خرید رفته بیرون، خبر نداشت امروز برمی گردی اگر می دونست از خونه تکون نمی خورد.
- قرار بود فردا برگردم اما تصمیمم عوض شد و امروز برگشتم مگه یک روز زودتر اشکالی داره؟
- این چه حرفیه! تو که می دونی همه منتظرت بودن.
- تو چطور خاطره؟
- من هم مثل همه. دلم می خواست ببینمت! بعد از تماس تو زن عمو به همه گفت که قراره فردا برگردی، همه از خبر بازگشت تو خوشحال شدیم.
- اما من برای دیدن تو خیلی بی تاب بودم.
جمله مهرداد را در ذهن تحلیل کرد و با کنجکاوی سربلند کرد. مادر به او آموخته بود به هر چشمی ننگرد اما این بار نتوانست و به آن چشمان کشیده و نافذ چشم دوخت، نگاه مهرداد برق عجیبی داشت. گویا روشنایی نگاهش چشم دختر جوان را زد. پس از مدت زمان کوتاهی چشم بر زمین دوخت. اولین باری بود که چنین حرفی را از دهان او می شنید هر بار جز یک صحبت معمولی چیزی بین آنها رد و بدل نشده بود اما این بار این حرف مهرداد به او فهماند که او نیز به چیزی غیر از رابطه خویشاوندی می اندیشد.سکوت کوتاه را مهرداد پایان داد و گفت:
- شاید یکی از دلایلی که وادارم کرد یک روز زودتر برگردم دیدن تو بود. منظورم رو که می فهمی؟
دیگر نمی توانست شنونده سخنان رسوا کننده مهرداد باشد. سعی کرد زمینه صحبت را عوض کند. بنابراین گفت:
- حالا چرا اینجا نشستی؟ مگه خونه رو ازت گرفتن؟ می دونی اگه مادرم بیاد و تو رو اینجا ببینه چقدر ناراحت می شه؟
مهرداد برخاست و همراه او داخل شد، به حرکات او دقیق نگاه کرد، خاطره که متوجه شد هر حرکتش زیر ذره بین نگاه مهرداد است به سرعت به آشپزخانه رفت و برای دقایقی خود را آنجا مشغول کرد وقتی که از آشپزخانه خارج شد لیوانی در دست داشت .آن را مقابل مهرداد گذاشت و گفت:
- بفرما این هم یک شربت خنک، توی این هوای گرم می چسبه.
مهرداد لیوان را برداشت و گفت:
- حتما چون از دست توئه!
خاطره بی آنکه پاسخی بدهد، گفت:
- خب! یزد چطور بود؟
مهرداد نیمی از شربت را نوشید و گفت:
- تا دلت بخواد گرم بود، هر وقت هوس سونای بدون آب کردی به خودم بگو تا تورو ببرم یزد! تو چکار می کنی؟
- من! فعلا که کلاس خیاطی میرم بعد از این رو نمی دونم.
- عمو و زن عمو چطورن؟
- مادرم که سرگرم بیمارستان و مریض هاست، پدر هم به کارهای خودش می رسه.
- تو همیشه تنهایی؟
- حالا که کلاس می رم و مشغولم اما اغلب مواقع تنهام.
- یادش به خیر، حداقل وقتی بچه بودیم خودمون رو با بازی سرگرم می کردیم. حالا تنها وسیله سرگرمی کاره و کار.
- تو که فعلا سرت به درس گرمه کار که نداری.
- کی گفته من بیکارم؟ توی یه مرکز روان درمانی کار می کنم. اتفاقا سرم خیلی شلوغه تا دلت بخواد مریض های مختلف داریم. البته توی شهرستان با این مسئله خیلی غیرواقعی برخورد می کنند.
- می تونم یه سؤال بپرسم؟
مهرداد سرش را به علامت جواب مثبت تکان داد. خاطره گفت:
- مهرداد چرا رفتی یزد؟ تهران که از هر نظر بهتر بود، هم امکانات خوبی داره هم کنار خانواده بودی.
- این رو خوب می دونم خیلی ها این رو می پرسند. بد نیست بدونی اینجا نمی تونستم فکرم رو روی درس متمرکز کنم، به هر حال توی یه شهر دیگه بهتر می تونم به کارهام برسم.
- تو که مشکلی نداشتی. منظورت چه جور مسائلیه؟
- فکر می کنی! شاید یکی از مشکلات من خود تو باشی. از کجا می دونی؟
خاطره با حیرت گفت:
- من ... اما من چه مشکلی برای تو هستم؟ اصلا چه ارتباطی با تو دارم.
- یعنی نمی دونی؟
مستقیم به صورت خاطره چشم دوخت، دختر جوان معذب نگاهش کرد، مهرداد برای پایان بخشیدن به آن بحث گفت:
- بگذریم. حالا که گذشته و منم مشغول درس خوندنم، اصلا تو چکار داری که چرا رفتم یزد؟
خاطره سکوت کرد و به تحلیل گفته های مهرداد پرداخت، دلش برای شنیدن بی تابی می کرد اما هنوز از جانب مهرداد مطمئن نبود. مهرداد که از سکوت او خسته شده بود.برخاست و قصد رفتن کرد. در پاسخ اصرارهای خاطره برای ماندن گفت:
- فکر کنم مامان دیگه برگشته باشه.
خاطره می دانست که زن عمو به این زودی باز نمی گردد و تمایل داشت زمان بیشتری با او باشد به طرف تلفن رفت شماره منزل عمو را گرفت وقتی چند بار صدای بوق آزاد بلند شد. خاطره با گفتن: «مطمئن شدی هنوز برنگشته؟» او را واداشت تا بار دیگر بنشیند، ساعتی دیگر گفت و گوی آنها ادامه داشت. خاطره از اوقات فراغت و مهرداد از حجم سنگین درس هایش گفت. زمانی که مهرداد خانه را ترک کرد به یاد گفته های او افتاد. سخنان مهرداد با آنکه دلنشین بود اما برای خاطره که تا آن روز از مهرداد چیزی غیر از یک سلام و احوالپرسی دوستانه ندیده بود کمی عجیب می نمود. پس از مدتی فکر کردن حدسی در ذهنش شکل گرفته بود که باعث شادی اش شد. آن شب با رغبت پدر و مادر را برای رفتن به خانه عمو همراهی کرد. زن عمو آنچنان از بازگشت مهرداد ذوق زده شده بود که شادی اش به خوبی نمایان بود. پدر و عمو حلقۀ محاصره ای درست کرده بودند و نگین آن مهرداد بود. گاه سؤالات پی در پی زن عمو این حلقه ر ا تنگ تر می کرد. اما مهرداد با کمال خونسردی پاسخ می داد. خاطره احساس آرامش می کرد و با دیدن دوباره مهرداد یاد جمله اش افتاد: "من برای دیدن تو خیلی بی تاب بودم." احساس غریبی داشت که قادر به توصیف آن نبود. احساسی از روی محبت و نیاز! احساس می کرد به وجود مهرداد نیاز دارد تا در برابر دیگران بتواند به او تکیه کند. زمانی که پدر برای بازگشت اقدام کرد خاطره بار سنگین غمی بر دلش نشست.علتی برای این همه دلتنگی نمی یافت. با نگرانی پایش را از خانه بیرون گذاشت، پدرش بار دیگر به جانب عمو برگشت و گفت:
- فردا ظهر منتظرتون هستیم، زود بیایید!
لبخند عمو بر تأیید حرف پدر، خاطره را امیدوار کرد که فردا را هم می تواند در کنار او باشد.
آن شب تا پاسی از شب به مهرداد و آینده اندیشید. در بین خواب و بیداری از تصور اینکه برای همیشه در کنار مهرداد قرار گیرد لبخند زد. برخلاف روزهای گذشته آن روز زودتر برخاست و بعد از نماز خواب را بر خود حرام کرد. احساس شادی می کرد و این از نگاه تیزبین مادر مخفی نماند. صدای مادر که با بیمارستان تماس گرفته بود و برای توجیه غیبت علت را بیان می کرد شنید، با خود زمزمه کرد: "من به خاطر این مهمونی حاضرم تا آخر عمر در کارم غیبت کنم." بعد از چند ثانیه گویا متوجه گفته خود شد.سرش را تکان داد و گفت: "خدایا تو که می دونی از روی منظور نبود، اصلا وقتی خودت می دونی چرا تکرار کنم قصد بدی نداشتم."
وقتی دیس سالاد را آماده کرد. مادر به او نزدیک شد و گفت:
- فکر می کنم دیگه از عهدۀ کارهای خونه برمیای اینطور نیست؟ وقتش شده که "بله" بگی!
خاطره احساس کرد گونه هایش رنگ گرفت. بی آنکه پاسخی بدهد از مادر دور شد.ساعتی بعد زن عمو و عمو قدم به حیاط گذاشتند. پدر به کنایه گفت:
- می ذاشتین سفره رو پهن می کردیم بعد می اومدید.
خاطره پشت سر آنها را نگریست. اما کسی را ندید، با کمی تردید به عمو نگریست، مادر که از مهرداد خبری نیافت گفت:
- پس آقای دکتر کجاست؟! ها..!
زن عمو وارد شد و گفت:
- زودتر برمی گرده. رفته به چند تا از دوستاش سر بزنه.
خاطره نفس بلندی کشید و کنار آنها نشست. زن عمو که او را ساکت یافت گفت:
- خانم هنرمند کار خیاطی ات به کجا رسیده؟
خاطره ظرف میوه را مقابل زن عمو گذاشت و گفت:
- فعلا که اول راهیم.
مادر با غرور گفت:
- نمی دونم این مدل ها رو از کجا طراحی می کنه! من فرستادمش خیاطی یاد بگیره، حالا خانم سفارش قبول می کنه و طرح ارائه می ده.
پدر به جمع رو کرد و گفت:
- به نظر شما خاطره خیلی شبیه من نیست؟
زن عمو با حیرت گفت:
- از قیافه که نه! از چه نظر؟
پدر لبخند زد و گفت:
- از هوش و استعداد دیگه! فکر می کنم خلاقیت و هوش خاطره به من رفته باشه.
همه خندیدند و زن عمو پاسخ داد:
- به نظر من این ارثیه را از مادر گرفته این تشبیه منطقی تره.
آقای مهدوی به اعتراض گفت:
- شما چقدر بی انصافید زن داداش.
بحث به مسائل اقتصادی کشیده شد. خاطره که در آن جمع احساس ناراحتی می کرد برخاست، پدر و عمو با هم مشغول گفت و گو بودند و مادر و زن عمو بی توجه به خاطره با هم صحبت می کردند. خاطره به حیاط رفت، زن عمو که از رفتن او مطمئن شده بود سر در گوش خانم مهدوی کرد و گفت:
- زن داداشم دیشب دوباره زنگ زد!
خانم مهدوی که به خوبی متوجه منظور او شده بود گفت:
- راستش وقت نکردم با خاطره صحبت کنم، سرم تو بیمارستان خیلی شلوغه. خاطره هم نسبت به این مسئله زیاد جدی نیست. اتفاقا هفتۀ قبل مسئول آموزشگاه خیاطی اش زنگ زد و خواست که برای یکی از فامیلاش بیان خواستگاری، وقتی به خاطره گفتم جواب منفی داد.
- به هر حال اون ها منتظر جواب هستند، زن داداشم دنبال یک دختر خوب برای فرنود می گرده. مثل اینکه خود فرنود از خاطره خوشش اومده. خودت که اون رو می شناسی حرف حرف خودشه مثل اینکه دلش پیش خاطره گیر کرده، به هر حال دخترت توی خونه است. ماشاءالله ... هنرمند هم که هست، هر چی هم که یک دختر برای آینده به اون محتاجه در وجود خاطره هست از حق نگذریم خیلی هم صبور و متینه، با اینکه خیلی احساساتیه فکر می کنم با هر کس که باشه اون رو خوشبخت می کنه .
خانم مهدوی با خشنودی گفت:
- حق با شماست.
زن عمو با اطمینان گفت:
- هر کسی دوست داره یکی مثل خاطره عروسش بشه. خود من اگر مهرداد لب تر کنه از خاطره خواستگاری می کنم. زن داداشم خیلی دوست داره با خود خاطره حرف بزنه اما بهتر دیدم اول به تو بگم بعد اگر خاطره راضی بود قرار بگذارین. فرنود خیلی آقاست، فکر نکنی چون پسر برادرمه از اون تعریف می کنم. اما خودت می دونی که توی بازار کار می کنه خونه زندگی مستقل هم که داره، با خانوادۀ برادرم هم که آشنا هستی خودت با خاطره صحبت بکن ببین نظرش چیه فقط عزیزم سعی کن یک کم عجله کنی چون منتظر جواب هستند.
خانم مهدوی با گفتن: «حتما» به بحث خاتمه داد.
- چرا ایستاده ای؟ بیا تو! مهرداد داخل شد. برای دقایقی به حیاط و باغچه که تقریبا بی برگ بود نگاه کرد و سپس روی پله نشست، جلو رفت و مقابلش ایستاد نگاه مهرداد به چهره اش ثابت ماند. اما او سعی کرد از نگاه کردن به صورت پسرعمویش خودداری کند. مهرداد گفت: - هیچ کس خونه نبود خیلی زنگ زدم اما کسی در رو باز نکرد فکر کردم مامان اینجاست. خاطره دستش را بالا برد و گفت: - زن عمو اینجا نیومده. حتما برای خرید رفته بیرون، خبر نداشت امروز برمی گردی اگر می دونست از خونه تکون نمی خورد. - قرار بود فردا برگردم اما تصمیمم عوض شد و امروز برگشتم مگه یک روز زودتر اشکالی داره؟ - این چه حرفیه! تو که می دونی همه منتظرت بودن. - تو چطور خاطره؟ - من هم مثل همه. دلم می خواست ببینمت! بعد از تماس تو زن عمو به همه گفت که قراره فردا برگردی، همه از خبر بازگشت تو خوشحال شدیم. - اما من برای دیدن تو خیلی بی تاب بودم. جمله مهرداد را در ذهن تحلیل کرد و با کنجکاوی سربلند کرد. مادر به او آموخته بود به هر چشمی ننگرد اما این بار نتوانست و به آن چشمان کشیده و نافذ چشم دوخت، نگاه مهرداد برق عجیبی داشت. گویا روشنایی نگاهش چشم دختر جوان را زد. پس از مدت زمان کوتاهی چشم بر زمین دوخت. اولین باری بود که چنین حرفی را از دهان او می شنید هر بار جز یک صحبت معمولی چیزی بین آنها رد و بدل نشده بود اما این بار این حرف مهرداد به او فهماند که او نیز به چیزی غیر از رابطه خویشاوندی می اندیشد. سکوت کوتاه را مهرداد پایان داد و گفت: - شاید یکی از دلایلی که وادارم کرد یک روز زودتر برگردم دیدن تو بود. منظورم رو که می فهمی؟دیگر نمی توانست شنونده سخنان رسوا کننده مهرداد باشد. سعی کرد زمینه صحبت را عوض کند. بنابراین گفت: - حالا چرا اینجا نشستی؟ مگه خونه رو ازت گرفتن؟ می دونی اگه مادرم بیاد و تو رو اینجا ببینه چقدر ناراحت می شه؟ مهرداد برخاست و همراه او داخل شد، به حرکات او دقیق نگاه کرد، خاطره که متوجه شد هر حرکتش زیر ذره بین نگاه مهرداد است به سرعت به آشپزخانه رفت و برای دقایقی خود را آنجا مشغول کرد وقتی که از آشپزخانه خارج شد لیوانی در دست داشت . آن را مقابل مهرداد گذاشت و گفت: - بفرما این هم یک شربت خنک، توی این هوای گرم می چسبه. مهرداد لیوان را برداشت و گفت: - حتما چون از دست توئه! خاطره بی آنکه پاسخی بدهد، گفت: - خب!یزد چطور بود؟ مهرداد نیمی از شربت را نوشید و گفت: - تا دلت بخواد گرم بود، هر وقت هوس سونای بدون آب کردی به خودم بگو تا تورو ببرم یزد! تو چکار می کنی؟ - من! فعلا که کلاس خیاطی میرم بعد از این رو نمی دونم. - عمو و زن عمو چطورن؟ - مادرم که سرگرم بیمارستان و مریض هاست، پدر هم به کارهای خودش می رسه. - تو همیشه تنهایی؟ - حالا که کلاس می رم و مشغولم اما اغلب مواقع تنهام. - یادش به خیر، حداقل وقتی بچه بودیم خودمون رو با بازی سرگرم می کردیم. حالا تنها وسیله سرگرمی کاره و کار. - تو که فعلا سرت به درس گرمه کار که نداری. - کی گفته من بیکارم؟توی یه مرکز روان درمانی کار می کنم. اتفاقا سرم خیلی شلوغه تا دلت بخواد مریض های مختلف داریم. البته توی شهرستان با این مسئله خیلی غیرواقعی برخورد می کنند. - می تونم یه سؤال بپرسم؟ مهرداد سرش را به علامت جواب مثبت تکان داد. خاطره گفت: - مهرداد چرا رفتی یزد؟ تهران که از هر نظر بهتر بود، هم امکانات خوبی داره هم کنار خانواده بودی. - این رو خوب می دونم خیلی ها این رو می پرسند. بد نیست بدونی اینجا نمی تونستم فکرم رو روی درس متمرکز کنم، به هر حال توی یه شهر دیگه بهتر می تونم به کارهام برسم. - تو که مشکلی نداشتی. منظورت چه جور مسائلیه؟ - فکر می کنی! شاید یکی از مشکلات من خود تو باشی. از کجا می دونی؟ خاطره با حیرت گفت: - من ... اما من چه مشکلی برای تو هستم؟ اصلا چه ارتباطی با تو دارم. - یعنی نمی دونی؟ مستقیم به صورت خاطره چشم دوخت، دختر جوان معذب نگاهش کرد، مهرداد برای پایان بخشیدن به آن بحث گفت: - بگذریم. حالا که گذشته و منم مشغول درس خوندنم، اصلا تو چکار داری که چرا رفتم یزد؟ خاطره سکوت کرد و به تحلیل گفته های مهرداد پرداخت، دلش برای شنیدن بی تابی می کرد اما هنوز از جانب مهرداد مطمئن نبود. مهرداد که از سکوت او خسته شده بود. برخاست و قصد رفتن کرد. در پاسخ اصرارهای خاطره برای ماندن گفت: - فکر کنم مامان دیگه برگشته باشه. خاطره می دانست که زن عمو به این زودی باز نمی گردد و تمایل داشت زمان بیشتری با او باشد به طرف تلفن رفت شماره منزل عمو را گرفت وقتی چند بار صدای بوق آزاد بلند شد.خاطره با گفتن: «مطمئن شدی هنوز برنگشته؟» او را واداشت تا بار دیگر بنشیند، ساعتی دیگر گفت و گوی آنها ادامه داشت. خاطره از اوقات فراغت و مهرداد از حجم سنگین درس هایش گفت. زمانی که مهرداد خانه را ترک کرد به یاد گفته های او افتاد.سخنان مهرداد با آنکه دلنشین بود اما برای خاطره که تا آن روز از مهرداد چیزی غیر از یک سلام و احوالپرسی دوستانه ندیده بود کمی عجیب می نمود. پس از مدتی فکر کردن حدسی در ذهنش شکل گرفته بود که باعث شادی اش شد. آن شب با رغبت پدر و مادر را برای رفتن به خانه عمو همراهی کرد. زن عمو آنچنان از بازگشت مهرداد ذوق زده شده بود که شادی اش به خوبی نمایان بود. پدر و عمو حلقۀ محاصره ای درست کرده بودند و نگین آن مهرداد بود. گاه سؤالات پی در پی زن عمو این حلقه ر ا تنگ تر می کرد. اما مهرداد با کمال خونسردی پاسخ می داد. خاطره احساس آرامش می کرد و با دیدن دوباره مهرداد یاد جمله اش افتاد: "من برای دیدن تو خیلی بی تاب بودم." احساس غریبی داشت که قادر به توصیف آن نبود. احساسی از روی محبت و نیاز! احساس می کرد به وجود مهرداد نیاز دارد تا در برابر دیگران بتواند به او تکیه کند. زمانی که پدر برای بازگشت اقدام کرد خاطره بار سنگین غمی بر دلش نشست. علتی برای این همه دلتنگی نمی یافت. با نگرانی پایش را از خانه بیرون گذاشت، پدرش بار دیگر به جانب عمو برگشت و گفت: - فردا ظهر منتظرتون هستیم، زود بیایید! لبخند عمو بر تأیید حرف پدر، خاطره را امیدوار کرد که فردا را هم می تواند در کنار او باشد. آن شب تا پاسی از شب به مهرداد و آینده اندیشید. در بین خواب و بیداری از تصور اینکه برای همیشه در کنار مهرداد قرار گیرد لبخند زد. برخلاف روزهای گذشته آن روز زودتر برخاست و بعد از نماز خواب را بر خود حرام کرد. احساس شادی می کرد و این از نگاه تیزبین مادر مخفی نماند. صدای مادر که با بیمارستان تماس گرفته بود و برای توجیه غیبت علت را بیان می کرد شنید، با خود زمزمه کرد: "من به خاطر این مهمونی حاضرم تا آخر عمر در کارم غیبت کنم." بعد از چند ثانیه گویا متوجه گفته خود شد. سرش را تکان داد و گفت: "خدایا تو که می دونی از روی منظور نبود، اصلا وقتی خودت می دونی چرا تکرار کنم قصد بدی نداشتم." وقتی دیس سالاد را آماده کرد. مادر به او نزدیک شد و گفت: - فکر می کنم دیگه از عهدۀ کارهای خونه برمیای اینطور نیست؟ وقتش شده که "بله" بگی! خاطره احساس کرد گونه هایش رنگ گرفت. بی آنکه پاسخی بدهد از مادر دور شد. ساعتی بعد زن عمو و عمو قدم به حیاط گذاشتند. پدر به کنایه گفت: - می ذاشتین سفره رو پهن می کردیم بعد می اومدید. خاطره پشت سر آنها را نگریست. اما کسی را ندید، با کمی تردید به عمو نگریست، مادر که از مهرداد خبری نیافت گفت: - پس آقای دکتر کجاست؟ زن عمو وارد شد و گفت: - زودتر برمی گرده. رفته به چند تا از دوستاش سر بزنه. خاطره نفس بلندی کشید و کنار آنها نشست. زن عمو که او را ساکت یافت گفت: - خانم هنرمند کار خیاطی ات به کجا رسیده؟ خاطره ظرف میوه را مقابل زن عمو گذاشت و گفت: - فعلا که اول راهیم. مادر با غرور گفت: - نمی دونم این مدل ها رو از کجا طراحی می کنه! من فرستادمش خیاطی یاد بگیره، حالا خانم سفارش قبول می کنه و طرح ارائه می ده. پدر به جمع رو کرد و گفت: - به نظر شما خاطره خیلی شبیه من نیست؟ زن عمو با حیرت گفت: - از قیافه که نه! از چه نظر؟ پدر لبخند زد و گفت: - از هوش و استعداد دیگه! فکر می کنم خلاقیت و هوش خاطره به من رفته باشه. همه خندیدند و زن عمو پاسخ داد: - به نظر من این ارثیه را از مادر گرفته این تشبیه منطقی تره. آقای مهدوی به اعتراض گفت: - شما چقدر بی انصافید زن داداش.بحث به مسائل اقتصادی کشیده شد. خاطره که در آن جمع احساس ناراحتی می کرد برخاست، پدر و عمو با هم مشغول گفت و گو بودند و مادر و زن عمو بی توجه به خاطره با هم صحبت می کردند. خاطره به حیاط رفت، زن عمو که از رفتن او مطمئن شده بود سر در گوش خانم مهدوی کرد و گفت: - زن داداشم دیشب دوباره زنگ زد!خانم مهدوی که به خوبی متوجه منظور او شده بود گفت: - راستش وقت نکردم با خاطره صحبت کنم، سرم توی بیمارستان خیلی شلوغه. خاطره هم نسبت به این مسئله زیاد جدی نیست. اتفاقا هفتۀ قبل مسئول آموزشگاه خیاطی اش زنگ زد و خواست که برای یکی از فامیلاش بیان خواستگاری، وقتی به خاطره گفتم جواب منفی داد. - به هر حال اون ها منتظر جواب هستند، زن داداشم دنبال یک دختر خوب برای فرنود می گرده. مثل اینکه خود فرنود از خاطره خوشش اومده. خودت که اون رو می شناسی حرف حرف خودشه مثل اینکه دلش پیش خاطره گیر کرده، به هر حال دخترت توی خونه است. ماشاءالله ... هنرمند هم که هست، هر چی هم که یک دختر برای آینده به اون محتاجه در وجود خاطره هست از حق نگذریم خیلی هم صبور و متینه، با اینکه خیلی احساساتیه فکر می کنم با هر کس که باشه اون رو خوشبخت می کنه . خانم مهدوی با خشنودی گفت: - حق با شماست. زن عمو با اطمینان گفت: - هر کسی دوست داره یکی مثل خاطره عروسش بشه. خود من اگر مهرداد لب تر کنه از خاطره خواستگاری می کنم. زن داداشم خیلی دوست داره با خود خاطره حرف بزنه اما بهتر دیدم اول به تو بگم بعد اگر خاطره راضی بود قرار بگذارین. فرنود خیلی آقاست، فکر نکنی چون پسر برادرمه از اون تعریف می کنم. اما خودت می دونی که توی بازار کار می کنه خونه زندگی مستقل هم که داره، با خانوادۀ برادرم هم که آشنا هستی خودت با خاطره صحبت بکن ببین نظرش چیه فقط عزیزم سعی کن یک کم عجله کنی چون منتظر جواب هستند. خانم مهدوی با گفتن: «حتما» به بحث خاتمه داد.
خاطره پس از خروج از پذیرایی کنار پیچک بزرگ حیاط نشست و مشغول نوازش گلبرگ کوچکی بود که صدای زنگ بلند شد و او را مجبور کرد برای گشودن در برخیزد. خاطره در را باز کرد. مهرداد بود، سلام کرد. مهرداد با لبخند پاسخ سلامش را داد و گفت:
- پرواز کردی؟
با حیرت گفت:
- پرواز؟
مهرداد در را پشت سرش بست و گفت:
- فکر کردم بال درآوردی که با این سرعت در را باز کردی.
- اشتباه کردی چون داشتم باغچه رو نگاه می کردم راه زیادی نبود.
- چرا توی حیاط بودی؟
- بزرگ ترها باز هم مشغول بحث های همیشگی هستن، کدوم جنس از نظر قیمت بالا رفته و کدوم پایین اومده، بنزین لیتری چند شده و ... منم حوصله ام سر رفت و به حیاط پناه آوردم.
- بهتره بریم پیش بزرگ ترها تا من یک عرض ادبی بکنم، خیلی تشنمه بیرون گرمه.
هر دو وارد شدند، همه با دیدن مهرداد سکوت کردند و با محبت سلامش را پاسخ گفتند، خاطره برای همه شربت آورد. لیوانی را مقابل مهرداد گذاشت و گفت:
- خنکه تا گرم نشده بخور.
مهرداد تشکر کرد.
بار دیگر بزرگ تر ها به ادامه بحث مشغول شدند و جوان ها شنونده بودند. این سکوت و شنیدن حرف هایی که برای خاطره مهم نبود. مهرداد را واداشت تا برخیزد و در مبل کناری خاطره قرار گیرد. خاطره از این تعویض جا با لبخند استقبال کرد. مهرداد به محض نشستن گفت:
- من نمی دونم این گفت و گوهای و اقتصادی چه سودی به حال بزرگ تر ها داره که هر فرصتی که پیدا می کنند در این مورد حرف می زنند. خاطره سر تکان داد و گفت:
- گاهی اوقات فکر می کنم، این بحث ها جالبه! اما هر بار که این حرف ها رو می شنوم حوصله ام سر میره.
- درک می کنم، من ترجیح می دم در مورد مسائل آموزشی و درسی صحبت کنم تا مسائل بی فایده. حتی حاضرم در مورد الگوهای خیاطی و مدل های لباس تو صحبت کنم ولی به این موضوعات فکر نکنم.
خاطره لبخند زد و برای لحظه ای کوتاه به صورت مهرداد خیره شد. نگاهش تا عمق جان پسر جوان نفوذ کرد، دوست داشت این نگاه همچنان ادامه یابد اما خاطره سر به زیر انداخت او نیز چاره ای جز پیروی از خاطره ندید. ناهار در محیطی دوستانه صرف شد و خانم مهدوی تصمیم داشت در فرصتی مناسب موضوع پسردایی مهرداد را با خاطره در میان بگذارد. اصرارهای آنها برای آنکه شام را با هم باشند نتیجه نداد و مهمان ها مجبور شدند تا بار دیگر بنشینند. پس از صرف نهار عزم رفتن کردند و قرار بر این شد که روز بعد را برای گردش به یکی از مناطق تفریحی بروند. مرخصی مهرداد چهار روز بود و این تنگی وقت آنان را مجبور می کرد این مدت را در کنار هم بگذرانند.خاطره آن روز زودتر از همیشه از کلاس بازگشت و مشغول انجام کارهایش شد. مادر مرخصی نیمه وقت گرفته بود و مجبور بود با حضور شبانه غیبت خود را موجه کند.خاطره بی توجه به قول روز گذشته مشغول دوخت کار نیمه تمامش بود که سر و صدای مهمان ها را شنید، قصد داشت از اتاق خارج شود که چند ضربه به در اتاقش خورد روسری اش را درست کرد و گفت:
- مامان ببخشید همین الان میام پایین.
در باز شد و مهرداد بر آستانه در ظاهر شد، کمی جا خورد اما به سرعت به خود آمد و گفت:
- روی دوخت این لباس مشکل داشتم.
مهرداد قدمی جلو گذاشت نگاهی به پرده های رنگ اتاق او انداخت و گفت:
- چقدر مهمون نوازی! خودت مهمون دعوت می کنی بعد می آیی اینجا و لباس می دوزی؟
خاطره به لحن گله مند مهرداد خندید و گفت:
- من دلیلم را بیان کردم.
- بله شنیدم ولی قانع نشدم. به هر حال اگر دلت می خواد بیایی زودتر آماده شو.
خاطره دستش را کنار شقیقه اش گذاشت و گفت:
- چشم قربان! چشم !
مهرداد با رضایت از اتاق او خارج شد، ساعتی بعد همه راهی شدند. پدر اصرار داشت هر دو ماشین را بیرون ببرند. اما عمو با گفتن «شش نفر که بیشتر نیستیم» او را منصرف کرد، بزرگ ترها بیشتر با هم صحبت می کردند و این باعث نزدیک تر شدن خاطره و مهرداد به یکدیگر می شد. مادر و پدر هر دوی آنها به اصول شرعی معتقد بودند اما وقار و متانت جوانان باعث شده بود که آنان را آزاد بگذارند. هنگام بازگشت همه خسته بودند مهرداد اصرار داشت برای عرض ادب به دایی و خاله اش سری بزند.بعدازظهر به دیدن خاله اش رفت و برای شام دایی را به منزل دعوت کرد. دو دختردایی مهرداد زیبا و جذاب بودند اما غرور و خودخواهی شان برای مهرداد جالب نبود. فرنود تنها پسر آن خانواده بیش از دیگران از آن دعوت خوشحال بود، آنجا می توانست از حضور خاطره بهره ببرد، در دیدارهایی که با خاطره داشت به او علاقمند شده بود و بی تفاوتی خاطره را حمل بر شرم او می گذاشت و سعی داشت در هر فرصتی خود را به او بشناساند. خاطره از آن مهمانی راضی به نظر نمی رسید. تمام مدت خواهرها و مادر فرنود او را زیر نظر داشتند و این باعث آزارش بود. برای رهایی از آن همه نگاه به حیاط عمو رفت. حیاط با سنگ های سفید و موزائیک های نارنجی رنگ فرش شده بود، باغچه کوچک کنار دیوار بر زیبایی حیاط می افزود. زیر سایه درخت انگور لب باغچه نشست و فرصتی یافت تا با خود خلوت کند. دوست داشت هرچه زودتر به خانه بازگردد با آنکه تمایل داشت مدت بیشتری با مهرداد باشد اما حضور فرنود و خانواده اش که تمام مدت او را زیر نظر داشتند باعث فرار او از جمع شده بود. صدای قدمهایی که نزدیک می شد او را واداشت تا سرش را برگرداند، فرنود بود. فرنود خوب بود اما قلب گرم و پر محبت خاطره را وادار کرده بود تا نسبت به او بی تفاوت باشد، وقتی به نزدیکی خاطره رسید با صدای آرامی پرسید:
- تنها نشستین؟
خاطره بر حسب ادب گفت:
- چیزی که انسان به اون نیاز داره تفکره! تنهایی انسان را در برآورده شدن این نیاز یاری می کنه. شما هم به تنهایی نیاز داشتید؟
- من خیر! اومدم از توی ماشین وسیله ای بردارم اما حالا دوست دارم در تنهایی شما شریک بشم.
خاطره خوب می دانست برداشتن وسیله بهانه ای برای صحبت کردن با اوست. به سرعت برخاست و گفت:
- تنهایی که شریک نمی خواد، تنهایی با شریک که دیگه تنهایی نیست. من هم دیگه نمی خوام تنها باشم.
پس از گفتن این جمله بلافاصله به داخل بازگشت و در بی توجهی مهمانان به کتابخانه قدم نهاد. به سرعت در را بست و گفت:
- تازه خلوت کرده بودم.
صدایی متین و آشنا در پاسخ گفت:
- کسی مزاحم خلوتت شد؟
وحشتزده برگشت و مهرداد را دید که در میان کتاب ها به دنبال کتابی می گردد، کمی آرام گرفت و گفت:
- نمی دونستم تو اینجایی.
مهرداد بی توجه به این گفته پرسید:
- تو امشب معذبی، از کی فرار می کنی؟
- من فرار نکردم فقط دنبال یک جای آروم بودم که، پسر دایی عزیزت مزاحم شد و تنهایی ام رو به هم زد.
مهرداد با خونسردی روی صندلی مقابل میز نشست و برای دقایقی به حرکات ناموزون خاطره که خود او علت آن شده بود نگریست و سپس گفت:
- چرا از فرنود فرار می کنی؟
با مکث گفت:
- راستش خیلی به من نگاه می کنه همه حواسش به منه، دلم نمی خواد اینقدر به من توجه کنه.
- مگه بده!
- بد که نه! قبلا با مادرم صحبت کرده که ...
- بیخود کرده!
از حساسیت او خنده اش گرفت اما خود را کنترل کرد. مهرداد دیگر سکوت را جایز نمی دانست خاطره به سنی رسیده بودکه از نظر همه کس برای ازدواج مناسب بود با هراس از آنکه در مدت غیبت او کسی به خود اجازه خواستگاری دهد، گفت:
- من فردا برمی گردم یزد.
خاطره به طرفش برگشت و منتظر ادامه سخن او شد، پس از مکث کوتاهی گفت:
- سه ماه دیگه برای تعطیلات برمی گردم، تا سه ماه طاقت انتظار داری؟
به طور غیرمستقیم خواسته اش را عنوان کرد و به خوبی به خاطره فهماند که در مورد او احساس دیگری دارد. سکوت خاطره باعث شد بگوید:
- می دونم که کمی شوکه شدی اما بد نیست بدونی من خیلی فکر کردم حالا فقط منتظرم که بدونم می تونی این سه ماه رو منتظرم بمونی تا برگردم.
خاطره به نگاه مهرداد با دقت نگریست، آنچه دید صداقت و پاکی بود و برای او آن نگاه کافی بود. با اطمینان پاسخ داد:
- تا سه سال دیگه هم منتظر می مونم.
مهرداد با خوشحالی در را گشود و گفت:
- همون سه ماه کافیه تو رو با تنهایی ات تنها می گذارم تا به هرچی خواستی فکر کنی.
با لبخندی که از سر رضایت بود او را ترک کرد. بعد از خروج مهرداد، خاطره بی آنکه کتابی از قفسه ها بردارد به آنها خیره شد و به گفته های مهرداد اندیشید. نتیجه ای که از حرفهای مهرداد گرفت برایش کافی بود تا تمام عمر به او وفادار بماند. زمانی که به میان جمع بازگشت باز هم متوجه فرنود شد که حرکاتش را زیر نظر گرفته بود. اما این بار مطمئن بود با حرف های مهرداد دیگر حایی برای او باقی نمی ماند، با این حال هر لبخند فرنود آرامش او را برهم می زد. بعد از تمام شدن مهمانی همه رهسپار خانه شدند، خاطره و خانواده اش کمی دیرتر از دیگران آن ها را ترک کردند. آن شب خاطره تا نزدیک صبح بیدار بود و به پسرعمو می اندیشید. اندیشه دوری از او، با آنکه زیبا نبود اما خاطره خود را موظف می دید که با آن کنار بیاید. فردای آن شب احساس دیگری داشت، احساس تعلق داشت. مادر صبح زود به همراه پدر از خانه خارج شده بود، می دانست که مهرداد قبل از ظهر به یزد باز می گردد، دوست داشت به دیدن او برود، با آنکه شب قبل مهرداد از همه خداحافظی کرده بود اما دلش می خواست یک بار دیگر صدای او را بشنود، علتی برای رفتن به خانه عمو نیافت اندوهگین کیفش را برداشت و برای رفتن به کلاس خودش را آماده کرد، هنوز از در خارج نشده بود که صدای در را شنید، قلبش با سرعت تپید، با دیدن مهرداد گفت:
- تویی؟
مهرداد بی تعارف وارد شد و گفت:
- انتظارم رو نداشتی؟ برای خداحافظی اومدم.
- خوب کردی.
- می خواستم یک بار دیگه تو رو ببینم بعد برگردم.
خاطره سعی کرد هیجانش را پنهان کند، گفت:
- کی برمی گردی؟
- برای تعطیلات برمی گردم.
- یعنی سه ماه دیگه؟
لحن اندوهگین خاطره باعث دلگرمی مهرداد شد و گفت:
- ناراحت نباش خیلی زود می گذره، بقیه درسم هم تموم می شه. اگر این قدر از جانب تو مطمئن بودم هیچوقت نمی رفتم یزد.
- مراقب خودت باش!
مهرداد در را گشود، گفت:
- کلاس می رفتی؟
- بله اما هنوز وقت دارم.
- تو هم مراقب خودت باش.
بعد از گفتن این جمله به خاطره نگریست، اندوه نگاه خاطره باعث شد بگوید:
- دوست داری اصلا نرم؟
با بغضی سنگین گفت:
- دوست دارم زودتر اسم تو رو به عنوان روانپزشک بالای مطبت ببینم.
مهرداد با گفتن «به امید دیدار» از خانه بیرون رفت، دختر جوان کیفش را روی پله گذاشت و همان جا نشست. نگاه آخر مهرداد مقابلش جان گرفته بود اما آن قدر خوددار بود که، پس از رفتن او بی تفاوت باشد و امید دیدن دوباره باعث دلگرمی اش شود. خود را از آن پس متعلق به مردی می دانست که حالا فقط پسرعمویش نبود و قصد داشت تمام آینده همراهی اش کند. دو هفته از رفتن او به یزد گذشته بود و خاطره سعی داشت درد انتظار را با مشغول کردن خود به کارهای خیاطی راحت تر تحمیل کند. روزها به سرعت می گذاشت آن روز تازه از کلاس بازگشته بود و لباس عوض کرده بود که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت در را گشود و با دیدن مریم بهترین دوست سال آخرش، آغوش گشود و او را به خود فشرد، در نگاه اول متوجه رنگ پریده و چشمان متورم مریم نشد، دست او را کشید و گفت:
- چه عجب خانم؟! یادی از ما کردی، بی معرفت حداقل یه زنگ می زدی، بگم فراموشم نکردی، چند بار به خونتون زنگ زدم اما می گفتند نیستی.
مریم بی رمق نشست، چشمانش تار می دید و به خوبی صدای خاطره را نمی شنید، سر به زیر انداخت تا خاطره متوجه صورت او نشود. خاطره او را همیشه سرحال دیده بود در تمام مدت دوستی گرچه مریم از خانواده اش حرفی نمی زد اما با لبخند در جمع حاضر می شد. مریم تب داشت. سرش گیج می رفت و حالت تهوع داشت دیگر نتوانست طاقت بیاورد به سرعت گفت:
- دستشویی کجاست؟
خاطره با نگرانی دری را در گوشه سالن نشان داد و مریم به آن سو دوید، خاطره تازه متوجه او شد و پشت در به انتظار او ایستاد، زمانی که مریم در را گشود خاطره به طرفش رفت، دستش را گرفت از سرمای آن وحشت زده گفت :
- اتفاقی افتاده! مریم حرف بزن!
مریم نگاه پر اشکش را به او دوخت و گفت:
- می تونم امشب اینجا بمونم؟
به صورت خسته او نگریست و گفت:
- آره عزیزم، تا هر وقت که بخواهی می تونی اینجا بمونی.
پس از سکوتی نسبتا طولانی با تردید پرسید:
- مریم از خونه فرار کردی؟
به نگاه پر هراس دوستش چشم دوخت. خاطره با اصرار گفت:
- چی شده؟
مریم نگاه تب دارش را به صورت مهربان خاطره دوخت و گفت:
- دیگه طاقت ندارم، همیشه مشکلاتم رو از همه پنهان کردم اما حالا ...
- حرف بزن ببینم چی شده؟ کدوم مشکل؟
گرچه حرف زدن برای مریم سخت بود اما دیگر قادر به تحمل نبود. مدت ها بود که تمام دردهایش را به تنهایی تحمل کرده بود و با کسی از آن همه عذاب حرفی نزده بود، دختر خودداری بود اما دیگر قادر نبود سکوت کند. باید حرف می زد و خاطره را از تردید می رهاند. سرش را به مبل تکیه داد و گفت:
- تازه راهنمایی رو تموم کرده بودم که مامان مریض شد. بابای بی مهرم چند سالی بود که معتاد شده بود و زندگی رو برای خودش و ما از جهنم بدتر کرده بود، به هیچ چیز جز اعتیادش اهمیت نمی داد. وقتی فهمید مامان دیگه نمی تونه کار کنه خونه رو ترک کرد و رفت. با این که می دونست مامان مریضه هر چند وقت یک بار مهربون می شد و برای گرفتن پول هایی که مادرم به زحمت جمع کرده بود قدم رنجه می فرمود بعد هم با یک شکنجه سخت از همه ما تشکر می کرد، دفعه آخری که اومد و مامان رو بستری دید رفت و دیگه برنگشت. مامان هر روز ضعیف تر می شد. برادرم مدرسه اش رو رها کرد و رفت دنبال کار. خرج خونه، تحصیل من، مریضی مادر به گردن اون بود. توی خونه از مادر پرستاری می کردم و به هر سختی که بود درسم رو می خوندم، چند ماه بعد از بیماری و بستری شدن، تمام نتیجه تلاش من و برادرم این بود که مامان تنهامون گذاشت، مرد. نمی دونست با رفتنش چقدر تنها می شیم، من موندم و برادرم که همۀ امید و تکیه گاهم بود، با هم زندگی می کردیم، با محبت بود و سعی می کرد به هر زحمتی که بود من رو به مدرسه بفرسته، تازه اول دبیرستان بودم که ازدواج کرد، خیلی ذوق کردم که از تنهایی بیرون میام، فکر می کردم می تونه جای خالی مادر رو برام پر کنه از اون توقع یه دوستی ساده داشتم اما اون هیچ وقت نخواست و نتونست حضورم رو تحمل کنه، سعی داشتم با همه برخوردهاش بسازم و در مقابل تمام ناسازگاریهاش کوتاه بیام، همه حرف هاش رو به خاطر برادرم به جون می خریدم اما اون هم دیگه با من نبود.
مریم به سختی نفس می کشید و هن هن می کرد، با هر کلمه آتشی از درونش زبانه می کشید می خواست حرف بزند، برای اولین بار زبان اعتراض گشوده بود و گوشی یافته بود که با آن درددل کند با سختی ادامه داد:
- تا اینکه من رو برای برادر دیوانه اش خواستگاری کرد، برای اولین بار در برابرش ایستادم. برادرش زیاد به خونه ما می اومد، وضع روحی خوبی نداشت، هر روز می اومد ساعت ها توی خونه می نشست، درست هم حرف نمی زد. یه روز وقتی خونه اومدم زن داداشم خونه نبود اما برادرش توی اتاق بود، اول متوجه حضورش نشدم مانتوم رو از تنم درآوردم که صداش رو شنیدم با همان لکنت زبان سلام کرد و با صدای بلند خندید به طرفش برگشتم، طوری نگاهم می کرد که ترسیدم، جلو اومد و با وقاحت بازوم رو گرفت، صورتش را جلو آورد برای رهایی از دستش جرأت کردم و به صورتش زدم دستش را مقابل صورتش گرفت از این فرصت استفاده کردم و پا به فرار گذاشتم، دنبالم دوید، وقتی خواستم از در خارج بشم از پشت من رو به طرف خودش کشید، به صورتش چنگ انداختم و از خونه زدم بیرون، تنها کسی که داشتم یه عمه بود. پدر و مادر از همون اول هم با اون رابطه خوبی نداشتن، پدر هیچ وقت به دیدنش نمی رفت. اما از وقتی معتاد شده بود بارها برای گرفتن پول سراغش رفته بود. با تمام بدی هاش مجبور شدم به دیدنش برم، وقتی با ناراحتی همه آنچه رو که اتفاق افتاده بود براش گفتم تنها به گفتن «که اینطور» اکتفا کرد!. خونسردیش به داغم نمک پاشید.
-سنگدل تر از اون بود که توی خونه اشرافی اش یه لیوان آب دستم بدهد، هیچ وقت نفهمیدم چطور اون همه ثروت را به دست آورده بود. اون شب مجبور شدم اونجا بمونم.عمه بدون اینکه حرفی بزنه موقع شام روبروم نشست و مشغول خوردن شد، زندگی اشرافی اون برام جالب بود. سی و پنج سال داشت اما هنوز ازدواج نکرده بود، به هیچ چیز مقید نبود بهتره بگم بی بند و بار بود به هر حال هرچی بود من غیر از اون کسی رو نداشتم که به اون پناه ببرم. اون شب برای آخر شب مهمونی داشت به یکی از اتاق ها اشاره کرد و گفت: «تا وقتی من مهمان دارم از اونجا بیرون نیا!» برای اینکه اجازه داده بود شب رو اونجا بمونم خوشحال شدم و اطاعت کردم. اتاق بزرگی بود دو روز بی هیچ حرفی اجازه داد کنارش بمونم از سردرگمی خسته بودم، بعدازظهر به دیدنش رفتم. روی تخت نشسته بود و سیگار می کشید با ملایمت کنارش نشستم و گفتم: «جایی غیر از اینجا ندارم.» مثل اینکه فکرهاش رو کرده بود لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت: «سعی کن برام مشکل درست نکنی، این خونه برای صد تا مثل تو هم جا داره اما من حال و حوصله بچه ندارم »با خوشحالی صورتش رو بوسه بارون کردم با بی تفاوتی پتوش رو بالا کشید و گفت:« اگه اون اتاق رو دوست نداری می تونی جای دیگه رو انتخاب کنی اما چون دوست ندارم توی مهمونی های من شرکت کنی و جلوی چشم باشی بهتره همونجا بمونی.شب هایی که من مهمون دارم دوست ندارم خودت رو نشون بدی تو هم مثل مادرتی. اون اتاق یه پنجره بزرگ یا بهتر بگم یک در رو به حیاط داره می تونی از اون در وارد یا خارج بشی فهمیدی؟ »خوشحال تر از اون بودم که به حرفاش گوش کنم بار دیگر صورت سردش رو بوسیدم و تشکر کردم، هرچی لازم داشتم فراهم بود هر روز مقدار زیادی پول از طریق مستخدم دریافت می کردم، عمه حاضر نبود من رو ببینه هیچ وقت حالم رو نمی پرسید و از وضعیت درسم خبر نداشت، تمام حواسم رو به درس معطوف کرده بودم تا اخلاق ناشایست عمه و گله هایش را نادیده بگیرم . عمه ناجی من بود و سعی داشتم در مقابل اون ظاهر نشم ...
خاطره میان حرف دوستش دوید و گفت:
- برادرت چی؟ شما که با هم خوب بودین، پس ...
مریم ادامه داد:
- از روزی که ازدواج کرد برای اون مردم، من مزاحم خودش و همسرش بودم واقعا نمی دونم چی شد که با اون همه علاقه ای که به من داشت بعد از ازدواج از چشمش افتادم، به هیچ حرف یا حرکت همسرش ایراد نمی گرفت، شاهد دعواها و ناسزاهایی بود که همسرش بی مورد نثارم می کرد اما فقط سکوت می کرد. همسرش نسبت به اون برتری داشت و مجبور بود کوتاه بیاید.
مریم دیگر نمی توانست ادامه دهد، یادآوری گذشته باعث تغییر رنگ صورتش شده بود، خاطره برخاست تا برای او چیزی بیاورد. وقتی یک لیوان آب به دست او داد، لیوان از دست های لرزان مریم رها شد، خاطره با نگرانی گفت:
- مثل اینکه حالت خیلی بده، تو باید بری دکتر، مریم دستش را بالا برد و به سختی گفت:
- حالم خوبه.
خاطره بی توجه به اصرار او بلند شد و برای بردن او به بیمارستان آماده شد، زیر بازوی مریم را گرفت. دختر جوان حتی قادر نبود سرپا بایستد، خاطره به سرعت تاکسی گرفت و نزدیک اولین مطب از اتومبیل پیاده شد، خوشبختانه مطب خلوت بود و زیاد منتظر نماندند، وقتی در اتاق دکتر را باز کرد بی توجه به حضور او مریم را روی صندلی نشاند و گفت :
- حالش اصلا خوب نیست.
دکتر، جوانی با موهای خرمایی رنگ بود که در چهره مضطرب خاطره چشم دوخت. به مریم اشاره کرد و گفت:
- آقای دکتر تبش بالاست سرگیجه هم داره.
دکتر از جا بلند شد و به طرف مریم رفت، با دقت به معاینه او پرداخت. در مدت معاینه تمام توجهش به خاطره بود که با نگرانی به دوستش چشم دوخته بود، پس از معاینه برای او دارو نوشت. خاطره با دیدن نسخه برخاست:
- اینجا تزریقا داره؟ کجا می شه آمپولش رو زد؟
دکتر لبخند زد و گفت:
- چه نسبتی با شما داره؟
- دوست منه، حالش خوب می شه اینطور نیست؟
دکتر به چشمان نگران او نگاه کرد و گفت:
- چیزی نیست خیلی زود خوب می شه، بر اثر یک فشار عصبی بوده بهتره در یک محیط آروم استراحت کنه، فکر می کنم خیلی به خودش فشار آورده، با کمی رسیدگی و فراهم کردن یک محیط آروم خیلی زود به حال طبیعی برمی گرده. طبقه پایین تزریقات داره.
خاطره لبخند زد و گفت:
- متشکرم از شما.!
دکتر پاسخش را با تبسم داد. زمانی که خاطره به همراه مریم از آنجا خارج شد، دکتر بی اختیار به آنها اندیشید، تصویر دختر جوان را که بیمارش را همراهی کرده بود به ذهن سپرد. آن روز بی آنکه بخواهد به او فکر کرد، اما او فقط یک همراه بیمار بود و در مورد او هیچ نمی دانست. خاطره پس از گرفتن داروهای مریم او را به خانه بازگرداند و از او خواست که استراحت کند و ادامه صحبت هایش را در فرصتی مناسب بیان کند.
مریم روی تخت خاطره دراز کشید احساس بهتری داشت با کمی تردید گفت:
- حالم خیلی بهتر شده.!
خاطره با لبخند او را برای گفتن تشویق کرد و مریم ادامه داد: