تعرفه تبلیغات کانال سایت در آپارات تالار گفتمان سایت
رمان جدید خاطره- فصل دوم رمان جدید خاطره- فصل دوم

-روزها و شبها رو به تنهایی می گذروندم، تا اون روز خودم رو به هیچ کس نشون نداده بودم و طی اون سه سال حتی یکی از مهمون ها رو هم ندیده بودم. هیچ کس از حضورم در خونه عمه خبر نداشت. مهمونی گرفتن و رفتن به مهمونی های اشرافی برای عمه عادت بود. هر بار مقدار زیادی پول خرج مهمونی هاش می شد، من هیچ وقت نمی فهمیدم اون که توی خونه است چطوری این همه پول به دست آورده، در طول هفته دو یا سه مرتبه عمه رو می دیدم، برخورد مستخدم هایش بهتر از خودش بود. یکی از اونها هر وقت کاری نداشت با من حرف می زد و معتقد بود خیلی اعتماد به نفس دارم که خونه عمه زندگی می کنم و تمایلی به کارهای اون ندارم. شب هایی که عمه مهمون داشت در اتاقم رو قفل می کردم و برای کارهای ضروری از پنجره بزرگ اتاق بیرون می رفتم. هیچ کس متوجه حضورم نمی شد، وقتی که دیپلم گرفتم اغلب اوقات بیکار بودم و اون موقع بود که عمه برای اولین بار دعوتم کرد که با دوستاش آشنا شم. می دونستم که برخودهای متوالی با آنها برای من نمی توانست یک آشنایی ساده باشد. به هر بهانه ای از رفتن امتناع می کردم اما عمه هر بار که لباس جدیدی می پوشیدم با لبخندی که هزار تا معنا داشت خواسته اش رو تکرار می کرد. شب های زیادی تو حیاط بزرگ خونه عمه شاهد معاشقه ها و روابط دوستای عمه بودم اما برام مهم نبود، با دیدن اونها به سرعت پرده رو می کشیدم و خودم رو با خوندن کتاب مشغول می کردم، اغلب زمانی از پنجره اتاق بیرون می رفتم که راهی نداشتم و کارم خیلی واجب بود. ماه قبل بود که آن شب سیاه از اتاقم خارج شدم. دیر وقت بود، لباس کوتاه و مخصوص خواب به تن داشتم.صدای موزیک مهمونی عمه نمی گذاشت بخوابم. وقتی از دستشویی بیرون اومدم سایه ای به طرفم اومد با وحشت خودم رو کنار کشیدم که دیده نشم پشت به اون از کنار درخت ها گذشتم که یکدفعه یکی بازوم رو گرفت. وحشت زده به طرفش برگشتم. پسر قد بلندی بود که پوست سفیدی داشت، دستش را کنار زدم و خواستم فرار کنم که دوباره بازوم رو گرفت با التماس گفتم: «ولم کن خواهش می کنم بذار برم.» خیلی آرام گفت: «من که با تو کاری ندارم فقط بگو ببینم اسمت چیه؟ »مجبور شدم خودم رو معرفی کنم.بی هیچ پروایی دستم رو گرفت و گفت: «ازت خوشم اومده، مطمئن باش هیچ کاری با تو ندارم» با حرفش آروم شدم و اجازه دادم هم قدمم شود، خیلی با نجابت برخورد کرد چیزی که توی هیچکدوم از مهمون های عمه ندیده بودم، بی آنکه بخواهم به او علاقمند شدم، شب بعدم اومد، این بار بدون ترس کنارش نشستم و در مورد خودم همه چیز رو برایش گفتم. وقتی از بی مهری برادرم گریه کردم، قیافه ناراحتی به خودش گرفت و گفت: «دیگه هیچ وقت در این مورد حرف نمی زنیم مثل اینکه گذشته ات ناراحتت می کنه؟!» لبخند زدم، مهربان و صمیمی بود. همون مدت کوتاه اونقدر به اون دلبسته شدم که قبل از اینکه بیاد تو حیاط منتظرش می نشستم. مدت ها بود تنها بودم و برای رهایی از تنهایی خیلی زود به اون اطمینان کردم، ده شب پشت سر هم می اومد، حرف های زیبایی تحویلم می داد طوری که همه چیز رو غیر از اون فراموش می کردم. احمقانه بود اما همۀ دروغ هاش رو بدون هیچ تردید باور می کردم، هر بار تصمیم می گرفتم به رابطه ام با اون پایان بدهم به دیدنم می اومد و با دیدن دوباره اش فراموش می کردم قصد جدایی و بر هم زدن رابطه را دارم. خیلی ساده می گفت که دوست داره عروس خونه اش بشم و من احمق باور می کردم، همه چیز خوب می گذشت. کم کم باورش کرده بودم اما ...

دانلود رمان جدید
خاطره گفت:
- اما چی؟
مریم بلند شد و روی تخت نشست، زانویش را بغل گرفت و گریست. زمانی که آرام گرفت گفت:

سرگرمی و لذت دم از محبت و عشق می زنند. ">- مردها بی وفا و متقلبن و از عشق و وفا بویی نبردن، فقط برای سرگرمی و لذت دم از محبت و عشق می زنند.
خاطره متوجه حرف های او نشد، گفت:
- مریم جون بالاخره چی شد؟
چشمان مریم درخشید و گفت:
- سه شب بود که از اون بی خبر بودم، هیچ کس حتی عمه از رابطه من و رهام آگاه نبود. سر شب بی تاب اومدنش بودم اما ازش خبری نبود با هیچ کس نمی تونستم حرف بزنم. هر ساعت برام مثل قرن می گذشت. فکر می کردم براش اتفاقی افتاده، به همین دلیل روز چهارم با بی صبری مقابل عمه نشستم و گفتم: «؟ چند شب پیش پسری توی حیاط قدم می زد، کی بود» وقتی که مشخصات اون رو دادم عمه قرصی که روی میز بود برداشت و گفت: «رهام رو می گی؟ دیشب عقد کرد! منم دعوت بودم ولی چون قرار بود اینجا مهمونی داشته باشم نتونستم برم و ازش عذر خواستم. »وقتی که عمه این خبر رو داد انگار اتاق دور سرم چرخید، بی اختیار زدم زیر گریه، عمه که تعجب کرده بود علت ناراحتی ام را پرسید، همه چیز رو برایش گفتم، اما به جای دلداری گفت: «به این جماعت نباید اعتماد کرد. قصدش کامجویی بوده، تمام این مدت که با تو بوده نامزد داشته. »حرف هاش به جای اینکه آرومم کنه داغم رو تازه تر می کرد. پنج شنبه رو تمام مدت گریه کردم، از همه مردها متنفر شدم. همون شب حالم بد شد از اتاق بیرون اومدم و از وسط مهمون های عمه گذشتم دیگه هیچ چیز برام مهم نبود، با حیرت نگام می کردن اما دیگه نمی تونستم، تمام مدت خودم رو حبس کرده بودم تا از دست اونها در امان باشم و اون مرد در طی ده روز تمام زندگی ام رو نابود کرده بود، سه روز بعد عمه با مردی که حدودا سی و پنج ساله بود به اتاقم اومد، بی هیچ احساسی نگاهش کردم، عمه اون مرد رو یکی از دوستانش معرفی کرد و گفت که از من خوشش اومده و قصد داره با من ازدواج کنه، بدون مقدمه گفت، باید شش ماه صیغه اش بشم. این موضوع برام باور کردنی نبود، هنوز نتونسته بودم رهام رو فراموش کنم و عمه در کمال بی مهری دیگری رو تقدیم من می کرد، با عصبانیت بلند شدم و با تندی اون مرد رو از اتاقم بیرون کردم عمه به صورتم کوبید و گفت: «باید قبولش کنی فهمیدی؟ اول صیغه اش می شی. اگه نخواستی دیگر هیچ »خودم رو کنترل کردم و گفتم:« چرا صیغه »عمه که فکر می کرد رام شده ام گفت:« یک بار ازدواج کرده و حالا از همسرش جدا زندگی می کنه، چند ماه طول می کشه تا طلاق بگیره ، مرد خوبیه حالا هم ... »
دیگه اجازه ندادم حرف بزنه از اتاق بیرون اومدم، شب وقت شام عمه بازم همون حرف ها رو تکرار کرد منم با سماجت جواب منفی دادم، روز بعد به اتاقم اومد و وقتی که من رو مصمم دید گفت: «یا اینکه قبول می کنی یا از خونه ام می ری فهمیدی؟ »با حیرت نگاهش کردم اثری از شوخی در صورتش نبود خیلی سعی کردم خودم رو راضی کنم اما نتونستم. وسایلم رو جمع کردم و فقط با یک نامه از عمه تشکر کردم و از خانه خارج شدم، عمه شاهد رفتنم بود اما حرفی نزد. کمی پول توی کیفم هست، اون گذاشته. از دیروز صبح بیرونم، دیشب مسجد خوابیدم نمی خواستم مزاحمت بشم اما توی تهران جای دیگری رو بلد نبودم، می خوام برم تبریز. یه مادربزرگ پیرم دارم اگه قبولم کنه کنارش می مونم.
خاطره سرش را با تأسف تکان داد و گفت:
- تو اشتباه کردی بدون هیچ تحقیقی از زندگی رهام به حرف هاش اعتماد کردی.
مریم نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
- چیزی که من قبول کردم اینه که مردها بی وفا و دروغگو هستن.
خاطره به یاد مهرداد افتاد و گفت:
- همه که مثل هم نیستن تو با کسی آشنا شدی که بویی از معرفت نبرده بوده به قول خودت نامزد داشته و با تو دوست شده، پس واقعا نامرد بوده، اشتباه تو اینجا بود که خیلی زود بهش اعتماد کردی.
مریم به تلخی خندید و گفت:
- تو هم یه روز به حرفم می رسی که خیلی دیره.
مادر تا دیروقت بیمارستان بود. زمانی که بازگشت خاطره موضوع را برای پدر و مادرش شرح داد. مریم بهترین دوست دوران دبیرستانش بود و نمی توانست در آن موقعیت او را تنها بگذارد، مریم سه روز مهمان آنان بود زمان رفتن قول داد اگر مادربزرگ از پذیرفتن او سر باز زد بازگردد. خاطره تا چند روز به حرف های مریم می اندیشید.

بعد از رفتن مریم، خانم مهدوی دنبال فرصتی بود تا با دخترش در مورد فرنود صحبت کند. آن روز خاطره کلاس نداشت و خانم مهدوی از همیشه زودتر به خانه بازگشت.خانم مهدوی تا آن روز به طور جدی در مورد آن موضوع با دخترش صحبت نکرده بود اما اصرارهای مادر مهرداد باعث شد برای گفت و گو با او اقدام کند. خاطره با خوشرویی از بازگشت زود هنگام مادر استقبال کرد. کارهایش را رها کرد و کنار مادر نشست. خانم مهدوی با ملایمت گفت:
- خاطره جان قبلا خیلی مختصر در مورد فرنود با هم صحبت کردیم.
- خب ...
- مثل اینکه زن دایی مهرداد یک بار دیگه خواسته که با تو حرف بزنم و اگر موافقی یه شب برای خواستگاری بیان.
خاطره که جز مهرداد به کسی فکر نمی کرد با اطمینان گفت:
- مامان من که گفتم فعلا به ازدواج فکر نمی کنم؟
خانم مهدوی به دنبال جمله ای مناسب بود تا بتواند با دخترش جدی تر مسئله ازدواج را بیان کند. پس از سکوتی کوتاه گفت:
- درسته! اما دلیلت رو نگفتی! قبلا هم چند نفری در این مورد با من صحبت کرده بودند اما چون از جانب تو مطمئن نبودم جواب درستی ندادم. تو که درس نمی خونی، بهونه بیارم که مشغول درس خوندنی؟ کلاس خیاطی ات هم که هفته ای سه روزه، به هر حال باید در این مورد تصمیم بگیری، من برای عقیده ات احترام قائلم ولی نمی تونم بی دلیل موقعیت هات رو نادیده بگیرم، تا جایی که می دونم فرنود پسر خوبیه، خانواده دار هم کههست، شغل و درآمد مناسبی هم که داره. بهتره روی این موضوع فکر کنی و همه جوانب رو در نظر بگیری و بعد جواب بدی.
خاطره با یادآوری مهرداد گفت:
- گرچه با فکر کردن هم نظرم عوض نمی شه اما چشم! سعی می کنم منطقی تر در این مورد فکر کنم.
خانم مهدوی با خشنودی گفت:
- قصد ازدواج که داری پس بهتره به این مسئله جدی تر فکر کنی.
با تکان سر، مادر را مطمئن ساخت. هر چه به سال جدید نزدیک می شد هیجان او نیز افزایش می یافت. چند روز باقیمانده تا عید را به مادر در تمیز کردن خانه کمک کرد، انتظار سر آمد. آن شب، آخرین شب سال بود خواب از چشمان خاطره رخت بربسته بود و افکارش را به سوی مهرداد سوق می داد. عصر فردا نوروز و آغاز سال جدید بود.هنوز از مهرداد خبری نبود. هر لحظه منتظر بود. تا ظهر خبری نشد، یک ساعت به تحویل سال مانده بود. خاطره مشغول چیدن سفره هفت سین بود که تلفن زنگ زد. مادر گوشی را برداشت. ذوق زده به حرف های مادر گوش سپرد و مطمئن شد که مادر مهرداد آن سوی خط است. زمانی که مادر با خشنودی گفت: "پس مهرداد هم رسید."خاطره با شادی قدمی پیش گذاشت آجیل خوری از دستش رها شد و چندین تکه شد.صدای مادر را شنید: "خاطره چی شد" به خود آمد و گفت:
- آجیل خوری شکست.
مادر با صدای بلندتری گفت:
- مراقب باش شیشه توی دستت نره. آجیل خوری سبزه رو آماده کن.
مشغول جمع کردن شیشه ها بود که مادر به آشپزخانه آمد و گفت:
- حواست کجا بود؟ نگفتی می افته روی پات.
خاطره شیشه ها را داخل سطل زباله ریخت و گفت:
- کی بود؟

مادر در حالی که سطل را از دست خاطره می گرفت، گفت:
- زن عمو بود، گفت برای سال تحویل اونجا باشیم. مهرداد هم تازه رسیده. عجله کن، چهل دقیقه به سال تحویل مونده، پدرت حمامه بگو کمی عجله کنه.
خاطره به سرعت از آشپزخانه بیرون رفت. با شادی بهترین لباسش را پوشید و به همراه پدر و مادر روانه منزل عمو شد و در نگاه اول متوجه مهرداد شد. نگاه پرمهرش را به او دوخت و سلام کرد. مهرداد به سردی پاسخ گفت و به جانب عمو رفت. خاطره با دلخوری نگاهش کرد، هیچ دلیلی برای سردی مهرداد نیافت. به کمک زن عمو شتافت، سینی چای را از او گرفت. انتظار تشکر گرمی را از جانب پسرعمو داشت اما پسر جوان با گفتن "ممنون" به صحبت هایش با عمو ادامه داد. خاطره با دنیایی سؤال گوشه ای را برگزید و به حرکات مهرداد نگریست. بی تفاوتی مهرداد برایش قابل توجیه نبود.زمانی که سال تحویل شد. تبریک گویی خیلی صمیمانه صورت گرفت. مهرداد به گفتن "سال نو مبارک" اکتفا کرد. پدر خاطره به هر دوی آنها به مقدار مساوی عیدی داد خاطره این رسم را دوست داشت. زمانی که عمو مقدار بیشتری پول به خاطره داد و بار دیگر عید را تبریک گفت مهرداد با دلخوری ساختگی گفت:
- چرا من کمتر؟
خاطره با محبت تمام پول را به طرفش گرفت و گفت:
- بفرمایید همش مال شما!
مهرداد تنگ ماهی را جا به جا کرد و گفت:
- ممنون به پول تو نیازی ندارم.
خاطره خشمگین برخاست و از سالن به کتابخانه رفت. مهرداد پس از رفتن او لبخند زد و گفت:
- شوخی سرش نمی شه، باید از دلش دربیارم.
خاطره با ناراحتی طول و عرض کتابخانه را پیمود و به رفتار مهرداد اندیشید. اما دلیلی برای آن برخوردهای غیرمعقول نیافت. بی اختیار به یاد گفتۀ مریم افتاد و تکرار کرد."حق با اون بود؛ مردها بی وفا هستند." باورش مشکل بود خود را قانع کرد و گفت: «اما مهرداد اینطور نیست.» تردید بر قلبش چنگ انداخت.
وقتی برای خوردن شام سر میز رفت مهرداد سرش را بلند کرد و به خاطره نگاه کرد.دختر جوان که با غذایش بازی می کرد با ناراحتی او را نگاه کرد مهرداد با خود گفت: «اون خیلی حساسه، نباید این طور ناراحتش می کردم، اما وقتی ناراحت می شه چقدر معصومه!»
خاطره سر درد را بهانه کرد و زودتر از دیگران میز را ترک کرد. مادر که دخترش را ناراحت دید زودتر برای رفتن اقدام کرد. هنگام خواب افکار نازیبایی ذهن دختر جوان را احاطه کرده بود. بی تفاوتی مهرداد علتی نداشت و برای او تحلیل برخوردهای او ممکن نبود.
پنج روز اول سال جدید با رفت و آمد میهمانان گذشت. رفتار مهرداد همچون روز اول بود و بی تفاوتی او آزارش می داد، برخوردهای سرد مهرداد باعث گوشه گیری او در جمع شده بود. زمانی که قصد سفر به شمال کردند عمویش با مادر بزرگ تماس گرفت و خبر داد که فردای آن روز همه به شمال می روند. خاطره به دنبال برنامه ای بود که در تهران بماند اما دلایل غیرمعقولش مادر را راضی نکرد و از او خواست که بهانه گیری نکند. خاطره سعی داشت رفتار مهرداد را نادیده بگیرد و مهرداد که خود را تا آن حد برای دختر جوان مهم می دید. دوست داشت عکس العمل های او را در موارد گوناگون ببیند. با دیگران گرم می گرفت و غیر از او به همه توجه نشان می داد در صورتی که تمام حواسش پیش او بود. خاطره سعی داشت به خود بقبولاند که حرف های مریم حقیقت داشته اما نمی توانست در مورد او آن طور بی رحمانه بیندیشد. زمان سفر سرش را به شیشه چسباند و چشمانش را بست. چهار اتومبیل پشت سر هم حرکت می کردند و اتومبیلی که مهرداد پشت آن نشسته بود جلوتر از دیگران حرکت می کرد.

زمانی که چشم گشود اتومبیل از دماوند هم گذشته بود، ساعتی بود که خوابیده بود به اتومبیل عمو نگریست، متوجه مهرداد شد که مشغول شکستن تخمه بود. بار دیگر چشمانش را بست و تمام لحظات آخرین دیدارش با او را به خاطر آورد. سرانجام به این نتیجه رسید که با او چون خودش برخورد کند. آن قدر قدرت داشت که ظاهر را حفظ کند و چون او تظاهر به بی تفاوتی کند. وقتی به خانه مادربزرگ رسیدند به سرعت وارد باغ شد، همه او را می شناختند. تمایلات او برای همه آشکار بود و این رفتار منزوی او برای همه سؤال برانگیز بود. فرنود بیش از دیگران به این برخوردها توجه داشت. آن روز خاطره تا غروب دریا را که پس از مدت ها آرام گرفته بود تماشا کرد. مادربزرگ از زمین لرزه ای که هفته قبل شمال را لرزانده بود می گفت و از تعداد زخمی ها و دو نفر کشته حادثه با ناراحتی صحبت می کرد. در آن چند روز خاطره تصمیم خود را گرفته بود و سعی داشت تا زمانی که مهرداد در مورد حرکاتش توضیح نداده از او نپرسد. فرنود سعی زیادی داشت تا خود را به خاطره نزدیک کند و کنار کشیدن مهرداد این فرصت را به او می داد.
روز دوازدهم بود که مهرداد باید خود را برای بازگشت آماده می کرد. اصراهای مادرش برای ماندن سیزده بدر بی فایده بود و مهرداد برای ساعت ده شب بلیط گرفت. بعدازظهر همان روز همه در خانه باغ مشغول صحبت بودند، که دایی مهرداد دست روی زانوی او گذاشت و با صدای بلند گفت:
- پدرت که به فکر تو نیست خودت هم که خیلی بی خیالی!
مهرداد با نگاهش از دایی توضیح خواست. دایی با خونسردی گفت:
- بابا بیست و پنج سالته، هنوز نمی خواهی ازدواج کنی؟
مهرداد سر به زیر انداخت. اما پدرش با خشنودی از پیش کشیدن بحث گفت:
- باور کن آستین های ما بالاست، کافیه مهرداد لب تر کنه اونوقت سور و سات عروسی با ما.
دایی بار دیگر خواهر زاده اش را مخاطب ساخت و گفت:
- خوب لب تر کن دایی جان. کسی را در نظر گرفتی؟
مهرداد این بار به جمعیت نگریست و گفت:
- از شما چه پنهون بله!
همه، از جمله خاطره، منتظر ادامه صحبت های مهرداد شدند. مهرداد ادامه داد:
- من دختری رو در نظر گرفتم که مطئنم خانواده تأییدش می کنند و از هر جهت برازنده است.
مادرش با خوشحالی گفت:
- کیه مادر؟ اهل کجاست؟
این بار با صدای آرامی گفت:

 

رمان98

- تمام این سه ماه با من بود تو دانشگاه، سر کلاس، هنگام معاینه بیماران. وقتی که برگشتم اون هم به تهران برگشت. امشب هم دوباره راهی یزده.
عمو با شادی محسوسی گفت:
- ما می شناسیمش؟
- خودم هم هنوز به زوایای روحش پی نبرده ام. گاهی خونسرد و سطحی نگر و گاهی پر احساس و تیز بین.
مادر مهرداد با بی صبری گفت:
- اسمش چیه؟ حالا کجاست؟
مهرداد با زیرکی سر تکان داد و گفت:
- این دیگه باشه برای بعد به زودی می فهمید.
پس از پایان جمله اش به خاطره لبخند زد، لبخندی حاکی از استهزا که خاطره را دگرگون ساخت، دیگر تاب شنیدن نداشت، احساس کرد سرش سنگین شده و نمی توانست برخیزد، به زحمت برخاست و به آرامی جمع را ترک کرد. خانم مهدوی با خوشحالی پسرش را نگریست و گفت:
- مهرداد جان چطوری می تونم اون رو ببینم، خیلی دلم می خواد بدونم عروس آینده ام کیه.
مهرداد که متوجه غیبت خاطره شد، گفت:
- به موقع معرفی اش می کنم، راستی تا دو هفته دیگه اسباب کشی داریم. صاحبخونه خیلی سخت می گرفت قصد داشت کرایه اش رو هم اضافه کنه ما هم دیدیم از عهده اش برنمی آییم جای دیگه کرایه کردیم. از خونه قبلی بزرگ تره. صاحبخونه هم مرد خوبیه فقط تنها عیبش اینه که تلفن نداره.
- اه پس من چطوری با تو تماس بگیرم؟
- مامان جان مجبوریم تماسمون رو کم کنیم. من هر وقت فرصت کنم زنگ می زنم.
به دنبال راهی بود که بتواند خود را به خاطره برساند. خاطره به یکی از اتاق ها پناه برد و سعی کرد آرام بگیرد. تنفر و تردید بر قلبش چنگ انداخته بود، سرش را روی بالش فشرد تا بتواند بخوابد، متوجه حضور مهرداد شد، با یادآوری آن لبخند تمسخرآمیز تمام وجودش پر از کینه شد، مهرداد که پنداشت خواب است دلش نیامد او را صدا کند. با خروج او خاطره برخاست، گفته های مهرداد او را گیج کرده بود. "با من اومد تهران، امشبم با هم برمی گردیم. یزده، توی دانشکده، خوابگاه ..." حرف های او را تکرار کرد و به آرامی اشک ریخت از پنجره اتاق به باغ مادربزرگ نگاه کرد، فصل شکفتن و زنده شدن بود اما آن هنگام دختر جوان چون برگی خزان زده بر زمین افتاده بود، به زمین و زمان لعنت فرستاد، با ناامیدی سرش را به دیوار گذاشت. زمانی که تمام آن حرف ها را با خود مرور کرد زمزمه کرد: «پس علت بی تفاوتی اش این بود»
آن عصر برای او غروب شادی و طلوع غمهایش بود. زمانی که به افق نگریست شب شده بود شبی که ماه نبود تا زمین را روشن کند و خاطره در تاریکی گم کرده راهی بود که در خاطرات گذشته گم می شد. خاطره آن شب هنگام رفتن مهرداد بیرون نیامد. زن عمو با صدای بلند گفت:
- به دختری که عقل و قلبت را دزدیده سلام برسون.
مهرداد با صدای بلند خندید بی توجه به آتشی که در درون خاطره به پا کرده بود راهی سفر شد.
قلبش در حال ایستادن بود از خوردن امتناع کرد و پس از آنکه خانۀ مادربزرگ در ساعات پایانی شب خاموشی گزید وارد حیاط شد. زیر درخت گردوی بزرگ مادربزرگ نشست. مادربزرگ بارها گفته بود آن درخت هم سن و سال پدرش است. خاطره هرگاه دلتنگ می شد زیر آن می نشست. به شاخه های پر بار گردو نگریست و اشک ریخت، ابرها هم پا به پای او می گریستند باران شدید بود و او اگر می دانست تا چه اندازه در اشتباه است هیچگاه به آنجا پناه نمی برد. احساس سرما و بی حسی می کرد. تمام بدنش می لرزید آن حالت را دوست داشت و از جایش برنمی خواست یک ساعت بعد عطسه ها و سرفه های پی در پی نیز او را مجبور نکرد که به خانه باز گردد.

فردای آن شب به تهران باز می گشتند، او قصد داشت زیر آن باران و لطافت هوای بهاری تمام خاطرات مهرداد را بشوید و بی هیچ احساسی نسبت به او باز گردد، نزدیکی دمیدن سپیده تمام وجودش خیس شده بود، لباس ها به بدنش چسبیده بود، سرانجام در مقابل آن عطسه ها کوتاه آمد و پس از تخلیه کردن وجودش از کینه به خانه بازگشت.همه خواب بودند، پاورچین پاورچین قدم به اتاق گذاشت، آب قطره قطره از لباس هایش می چکید و دندان هایش به هم می خورد و بدنش می لرزید. به سرعت لباسش را عوض کرد و برای گرم کردن خود به پتو پناه برد. خواب پس از ساعتی چشمانش را ربود.
هنگامی که چشم باز کرد قادر به حرکت نبود، در عین اینکه می لرزید بدنش در تب می سوخت. وقتی مادر قدم به اتاق گذاشت و از او خواست تا برای آخرین بار کنار دریا بروند با صدایی گرفته جواب منفی داد و خواب را بهانه کرد. ناراحتی هایش را ناشی از خستگی و هوای شرجی آنجا دانست. مادر که گویا قانع شده بود گفت:
- همون جای همیشگی هستیم بعد از نهار برمی گردیم اگر دوست داشتنی پیش ما بیا ولی بهتره یک مسکن بخوری و استراحت کنی.
خاطره به زحمت لبخند زد و مادر اتاق را ترک کرد دختر خاله ها اصرار کردند همراهی شان کند ولی خاطره سردرد را بهانه کرد. زمانی که مطمئن شد همه خانه را ترک کردند از جا برخاست، آب از چشم و بینی اش جاری بود و مدام سرفه می کرد. در کیف مادر دنبال قرص گشت، با خوردن آن امیدوار بود بتواند بخوابد اما فایده ای نداشت.تن تب دارش را به زحمت پی خود کشید. باز هم یادآوری مهرداد بر ناراحتی اش افزود.تقویم سال جدید را از کیف خارج کرد و مقابل روز دوازدهم فروردین با دستی بی رمق و خطی درشت نوشت: «او را فراموش می کنم. هرگز به او نخواهم اندیشید. »قلم از دستش رها شد، نمی دانست چگونه با موضوع کنار بیاید حرارت بدنش به تدریج بالا رفت.
هنگام ظهر بود که در حیاط باز شد و فرنود قدم به درون گذاشت. چندین بار او را به نام خواند و او را در حالی که سعی داشت چشمانش را باز نگه دارد دید، اولین باری بود که با او تنها می شد، ظرف غذا را به طرف او گرفت و گفت:
- براتون غذا آوردم، همه دوست داشتیم بیایید. بهتره بخورید تا سرد نشده.
خاطره لبخند زد و گفت:
- ممنون می خورم.
فرنود با سماجت گفت:
- همین حالا بخورید.
خاطره وضعیت مناسبی نداشت سعی کرد او را راضی کند. به همین دلیل گفت:
- فعلا گرسنه نیستم.
- اما شما دیشب هم شام نخوردین.
با حیرت گفت:
- کی گفته من شام نخوردم.
- تمام مدت حواسم به شما بود، اصلا حالتون خوب نیست. می دونید خاطره خانم راستش شما هر کجا باشید دیگران رو فراموش می کنم و تمام توجهم پیش شماست من ...
حالش برای شنیدن حرف های او مساعد نبود، کاش می توانست فریاد زده و از بی مهری مهرداد شکایت کند اما چون همیشه خوددار بود با ناراحتی گفت:
- آقا فرنود خواهش می کنم بس کن.
فرنود با سماجت گفت:
- هر بار که می خوام حرف بزنم یک نفر مانع می شه مامان می گه صبر کن ولی حالا که تنها هستیم بهتره خودم حرف بزنم. اگر اجازه بدین همین حالا از شما خواستگاری می کنم.

با حیرت و ناباوری نگاهش کرد. فرنود بارها غیر مستقیم سعی داشت از احساسش به او بگوید و این بی پروایی اش ناشی از خستگی اش شده بود. بارها سعی داشت با او صحبت کند ولی موفق نشده بود و در آن هنگام بی توجه به آنچه بر خاطره گذشته خواسته اش را مطرح کرد. وضعیت خاطره آن قدر بد بود که با عصبانیت گفت:
- تنهام بگذار، من ...
او که نمی خواست غرور خود را در مقابل او بشکند، اما دیگر نتوانست و با تمام وجود گریست. فرنود که چیزی در مورد مهرداد نمی دانست با سماجت گفت:
- چرا قبل از آنکه من خودم رو آنطور که هستم معرفی کنم، ساکتم می کنید.
خاطره با صدای بلند گفت:
- تو خوبی، مهرداد خوبه، همه خوبن این منم که بدم. حالا تنهام بذار، اصلا قصد ازدواج ندارم. خواهش می کنم برو.

* لطفا ما رو در گوگل محبوب کن!*
- تو الان عصبانی هستی، نمی دونم چی شده، اما فکر می کنم بهتره در یک موقعیت بهتر با هم صحبت کنیم.
فرنود برخاست و او را تنها گذاشت.
نمی خواست چیزی بخورد، تب تمام وجودش را می سوزاند، زمانی که بقیه برگشتند در رختخواب افتاده بود. خاطره با گفتن "یک سرماخوردگی ساده بیشتر نیست" سعی می کرد آنها را از نگرانی خارج کند. خانم مهدوی دخترش را به خوبی می شناخت. ماندن را جایز ندید و تصمیم گرفت هر چه زودتر بازگردد. بار دیگر مادربزرگ را با خاطراتی که از آن سفر به ذهن سپرده بود ترک کرد. در طول راه دیده بر هم نهاده بود و سرفه می کرد. خانم مهدوی نگران حال او بود. زمانی که به منزل رسیدند به تختش پناه برد. ساعتی بعد مادر خانه را به مقصد بیمارستان ترک کرد. خاطره آن شب تا صبح سرفه می کرد. به طوری که در ساعت پایانی شب نفس کشیدن برایش مشکل شده بود.سپیده دم برای مدت کوتاهی به خواب رفت. زمانی که آقای مهدوی او را در خواب دید به خیال اینکه حال او بهتر شده با خاطری آسوده خانه را ترک کرد. درد بر تمام بدنش فشار آورده بود دستانش می لرزید و درونش آتشی سوزان افروخته بود و تمام وجودش در تب می سوخت. مادر بارها با خانه تماس گرفت و حالش را پرسید. او برای آنکه مادر را از نگرانی برهاند گفت که، بهتر شده و تبش پایین آمده است اما خودش مطمئن بود که دروغ می گوید. مادر با گفتن "مراقب خودت باش شاید مجبور بشم شب رو هم بیمارستان بمونم" از دخترش خداحافظی کرد.
تا هنگامی که پدر برگشت در رختخواب بود و از تخت پایین نیامد. وقتی پدر صدایش کرد به زحمت خودش را به او رساند، صورتش را شست و سعی کرد با لبخندی پدر را از نگرانی بیرون آورد، گرسنه بود اما نمی توانست غذا بخورد. زمانی که پدر او را برای شام دعوت کرد با صدایی لرزان گفت که، تازه غذا خورده و گرسنه نیست. سرفه های بی امان تمام مجرای سینه اش را دچار درد کرده بود. دیگر نمی توانست به راحتی نفس بکشد. خم شد و دستش را روی شکم نهاد تا بتواند راحت تر سرفه کند، صبح فردا برای آنکه پدر را نبیند خود را در اتاق حبس کرد. زمانی که از رفتن پدر مطمئن شد از اتاق خارج شد صورتش را زیر آب سرد گرفت آن قدر تب داشت که هیچ احساسی نمی کرد. چند لیوان آب سرد نوشید و تکه ای یخ روی پیشانیش قرار داد. هیچ کاری نمی توانست بکند دلش نمی آمد مادر را نگران کند. روی مبل افتاد و زمان را از خاطر برد ... در ناحیه حنجره سوزش شدیدی احساس می کرد.
پدر آن روز کمی زود به خانه بازگشت با دیدن خاطره که بی رمق روی مبل افتاده بود به طرفش دوید دستش را گرفت و وحشت زده گفت:
- چی شده عزیزم.

گفته های پدر را نمی شنید. صورت او را واضح نمی دید و زیر لب چیزی می گفت. به سرعت او را داخل اتومبیل گذاشت. پایش را روی پدال گاز فشرد و از کوچه خارج شد.با نگرانی به چهرۀ دخترش نگاه کرد، خاطره سعی داشت به زحمت نفس بکشد، صدای ناله اش پدر را آزار می داد قصد داشت او را به محل کار همسرش ببرد اما مسافت طولانی، پدر را بر آن داشت در مقابل نزدیک ترین مطب توقف کند. زیر بازوی خاطره را گرفت و به سختی او را از پله ها بالا برد. خوشبختانه مطب شلوغ نبود و پس از گرفتن نوبت وارد شدند.
دکتر برای لحظه ای به بیمار چشم دوخت و بلافاصله او را شناخت. با کمی تردید به یاری آقای مهدوی شتافت. وقتی حال او را دید با نگرانی پرسید:
- چه اتفاقی برایش افتاده؟
آقای مهدوی دستش را زیر سر خاطره گرفت و گفت:
- سرما خورده. فکر کنم هوای شمال به او نساخته.
دکتر به معاینه پرداخت و مشخصات بیمار را از دفترچه بیمه او دریافت. پس از چند ثانیه دستش را از روی سر خاطره برداشت و گفت:
- آنفولانزا این روزها خیلی ها رو مریض کرده، هوای بهار قابل اطمینان نیست.وضعیت دخترتون خیلی حاده.
آقای مهدوی با ناراحتی سر تکان داد و گفت:
- مادرش پزشکه وقتی برگشتیم رفت بیمارستان من هم نمی دونستم حالش اینقدر وخیمه خودش هم حرفی نزد. همیشه ملاحظه همه رو می کنه غیر از خودش! فکر می کردم بهتر شده.
دکتر نگاه کوتاهی به خاطره انداخت و وضعیت گلوی او را معاینه کرد و در پایان با قاطعیت گفت:
- فکر می کنم ضعف هم داره باید سرم بهش تزریق بشه، کمک کنید روی تخت بخوابه.
آقای مهدوی دخترش را روی تخت خواباند و نسخه را از دکتر گرفت تا داروهای او را تهیه کند. دکتر با گفتن "داروخونه اون طرف خیابونه" به سمت خاطره رفت و بالای سر او ایستاد. نفس های نامنظم و سرفه های پی در پی دختر جوان باعث نگرانی اش شد باور نمی کرد خود او باشد، اولین دیدارش با او را به خاطر آورد. دختر جوان با نگرانی در مورد وضعیت دوستش می پرسید. دکتر با آنکه هر روز ده ها دختر را می دید اما او را فراموش نکرده بود. سرش را روی سینه بیمار خم کرد. نفس های پر حرارت او باعث وحشتش شد و برای لحظه ای صدای آرام خاطره را شنید که زمزمه کرد:
- مریم دروغ نمی گفت، مردها بی وفا هستند حتی مهرداد ... مهرداد ...
بار دیگر سکوت کرد. نام مهرداد برای دکتر غریب بود و بی اختیار از آن هراسید زمانی که از بالای سر خاطره کنار می رفت خاطره بین بودن و نبودن، زندگی و مرگ دست و پا می زد. در طول آن دو شب آنقدر سرفه کرده بود که گلویش گرفته بود. دکتر مقابل میزش نشست و به او چشم دوخت، هنوز اولین نگاه دختر جوان مقابلش بود، آن روز دوستش را برای معالجه آورده بود و حال چشم بسته بود تا مانع نگریستن به چشمان دکتر شود. زمانی که آقای مهدوی بازگشت با ناراحتی گفت که تزریقات تعطیل شده است. دکتر که همیشه در آن ساعت مطب را به قصد خانه ترک می کرد، بی آنکه به رفتن بیندیشد سرم را از آقای مهدوی گرفت و گفت:
- خودم این کار را انجام می دهم ولی بد نیست بدونید دستگاه تنفس دخترتون بر اثر شدت سرفه ها دچار مشکل شده.
آقای مهدوی با نگرانی به دخترش اشاره کرد و گفت:
- خطرناک که نیست؟
دکتر قصد نداشت بیش از آن او را ناراحت کند. برای آرام کردن او گفت:
- توکل کنید، مثل اینکه خیلی عذاب کشیده.
دکتر حال عجیبش را نمی فهمید. راسخ تر از آن بود که از عهده یک وصل کردن ساده سرم بر نیاید اما در آن لحظات قادر به تمرکز حواس نبود هنگام وصل کردن سرم به دستان سفید خاطره دستش می لرزید. سعی کرد با خونسردی سوزن را به دست او فرو کند. آقای مهدوی برای آوردن همسرش آنجا را ترک کرد. قبل از رفتن رو به دکتر کرد و گفت:
- امروز مزاحم شما شدیم، شما برنمی گردید خونه؟
دکتر تازه به یاد آورد که مادرش در خانه منتظر است. گوشی تلفن را برداشت و گفت:
- زنگ می زنم و می گم دیرتر برمی گردم.

آقای مهدوی با لبخند تشکر کرد و او را ترک کرد. دکتر امیدی شماره خانه را گرفت و به طور مختصر موضوع را برای مادرش شرح داد. مادر که به دیر آمدن او عادت نداشت و در صدای پسرش لرزش را احساس کرد توضیح خواست و دکتر برای آنکه خود را از سؤالات مادر برهاند وخیم بودن وضع بیمار را بهانه و خداحافظی کرد.
با نگرانی به خاطره و قطره های سرم که وارد بدن او می شد نگریست هر بار که خاطره با صدایی آرام مهرداد را فرا می خواند دکتر حسی عجیبی را تجربه می کرد.احساسی که با آن آشنا بود، حسی که گاه با حسادت آمیخته می شد، دلش می خواست خاطره چشم بگشاید و برایش از مهرداد بگوید، او را عامل وضعیت خاطره می دانست، تا زمانی که آقای مهدوی و همسرش بازگشتند به حدسی که می زد اندیشید ، بی آنکه بخواهد با وجودی که دانسته بود خاطره به کسی تعلق خاطر دارد به او و آینده اندیشید.بی تاب در انتظار چشم گشودن او و آن نگاه معصومش بود.
زمانی که آقا و خانم مهدوی بازگشتند سرم را از دست خاطره جدا کرده بود. بیمار به آرامی به خواب رفته بود. آقای مهدوی به گرمی دستان دکتر را فشرد و تشکر کرد.پزشک جوان با نگاهی به صورت خاطره در پاسخ گفت:
- مراقبش باشید اگر حالش در طول شب وخیم شد با این شماره تماس بگیرید. برگه ای را که شماره ای را روی آن یادداشت کرده بود به دست آقای مهدوی داد. پدر و مادر بار دیگر تشکر کردند و با نگرانی دخترشان را از مطب به اتومبیل منتقل کردند. دکتر تمام مدت از پنجره شاهد رفتن و دور شدن آن ها بود زمانی که اتومبیل آقای مهدوی از روبروی مطب دور شد دکتر جوان آهی کشید و سعی کرد با سرگرم کردن خود، غمی را که بر دلش نشسته بود از خود دور کند.
آقای مهدوی هر چند دقیقه یک بار سرش را به عقب بر می گرداند و به چهره گلگون خاطره نگاه می کرد، زمانی که خاطره سرفه کرد مادر دست دخترش را گرفت و قلبش از حرارت بدن تنها فرزندش آتش گرفت، خاطره در آن لحظات متوجه هیچ چیز نبود. نه از نگرانی پدر و مادر خبر داشت و نه آتشی را که بر دل پزشک جوان انداخته بود درک می کرد. تنها خود را می دید که در کابوسی وحشتناک دستانش را تکان می داد تا شاید خود را از آن کابوس رها کند. برای لحظه ای فریاد کشید:
- می ترسم تنهام نذار.
سپس چشم گشود. مادر او را دلداری داد و خاطره بار دیگر چشم بست. زمانی که روی تخت دراز کشید، به صورت مادر نگریست اما صدایش را نمی شنید. خانم مهدوی دستان او را در دست گرفته بود و سعی داشت با پارچه سفید و خیس از شدت حرارت بدن او بکاهد، زمانی که مطمئن شد او به خواب رفته اتاق او را ترک کرد، آقای مهدوی با دیدن او گفت:
- چی شد خانوم؟ بهتر نشد؟
سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:
- می خوام براش سوپ درست کنم دخترم خیلی ضعیف شده.
به طرف آشپزخانه رفت و مشغول شد، دو ساعت بعد با بشقاب سوپ به اتاق دخترش رفت تا به هر زحمت که شده آن را به او بخوراند. در طول شب چندین بار تب او را اندازه گیری کرد، دست و پای او را شست و شو کرد اما تغییری در بدن خاطره پدید نیامد. همچنان در آتش تب می سوخت.
نزدیک ساعت نه صبح بود که آقای مهدوی خانه را ترک کرد. خانم مهدوی آن روز با بیمارستان تماس گرفت و خبر بیماری دخترش را به اطلاع آنها رساند. تمام مدت بالای سر دخترش نشست و به چهره زیبا و معصوم او چشم دوخت، هیچ تغییری در حال او ایجاد نشده بود و همچون شب گذشته به سختی نفس می کشید. نفس های گرفته و پر صدای خاطره مادر را نگران می کرد دست به طرف تلفن دراز کرد و با خانه دکتر تماس گرفت. به طور مختصر وضعیت دخترش را شرح داد. دکتر که شب قبل را در نگرانی به سر برده بود با صدایی مرتعش گفت:
- صبر کنید خودم میام دیدنش. فقط لطف کنید آدرس بدید.
خانم مهدوی به سرعت نشانی منزل را بدکتر داد و از او تشکر کرد. مادر مهرداد که برای دیدن خاطره آمده بود با دیدن مادر خاطره در خانه با نگرانی گفت:
- اومدم به خاطره سر بزنم.
خانم مهدوی با پریشانی گفت:
- خاطره مریض شده حالش خیلی بده.
مادر مهرداد گفت:
- چی شده؟ دکتر رفته؟
خانم مهدوی بطور مختصر موضوع را شرح داد و همراه او وارد اتاق خاطره شد. زن عموی خاطره با دیدن وضعیت نگران کننده خاطره گفت:
- باید ببریمش بیمارستان، دکتر چی گفت؟
خانم مهدوی آب دهانش را فرو داد و گفت:
- دکتر تا چند دقیقه دیگه میاد. نمی دونم چرا دیر کرده؟ خاطره به هوای شمال حساسیت نداشت بیرونم که زیاد نبود.
با صدای زنگ با گفتن "دکتر اومد" به سوی در حرکت کرد. مادر خاطره و زن عمویش سلام کردند. دکتر پاسخ سلام آنها را به گرمی داد. خانم مهدوی او را به اتاق دخترش راهنمایی کرد، هیچ تغییری در وضعیت خاطره پدید نیامده بود. دکتر به معاینه او پرداخت. از وضعیت او وخامت حالش را دریافت. با دیدن نگرانی خانم مهدوی گفت:
- خودتون پزشک هستید نمی تونم به شما دروغ بگم. ریه هاش به طرز وحشتناکی ورم کرده و باید این قرص رو تهیه کنید. البته فکر نکنم توی داروخانه ها پیدا کنید.
خانم مهدوی با دیدن نام دارو گفت:
- این که اصلا پیدا نمی شه. توی بازار کمیابه و به همه کس نمی فروشن.
دکتر گفت:
- اما شما سعی خودتون رو بکنید. باید عجله کنید وضعیت خوبی نداره و امکان ابتلاء به سل و ...
خانم مهدوی با نگرانی گفت:
- می دونم دکتر، اما اگر پیدا نشد چی؟
دکتر سر تکان داد و گفت:
- به خدا توکل کنید. منم امروز دنبال دارو می گردم و بعد هم برای دیدنش میام.
خانم ها از او تشکر کرده و تا در خانه همراهیش نمودند. خانم مهدوی با کمی تأخیر لباس پوشید. کارت پزشکی اش را برداشت و گفت:
- باید قرص ها رو پیدا کنم. تو می تونی کنار خاطره بمونی؟
مادر مهرداد با خشنودی سر تکان داد و گفت:
- خیالت راحت باشه. همین جا کنارش می شینم تا برگردی.
خانم مهدوی از او تشکر کرد و گفت:
- سعی می کنم زود برگردم.
زن عمو با تمام وجود این دختر را دوست داشت. با جدیت کنارش نشست و دستمال تمیزی را مرطوب کرد و روی سر او گذاشت. این کار را آنقدر ادامه داد که مطمئن شد تا حدودی موفق شده است تب خاطره را کاهش دهد. ساعت سه بعدازظهر بود که خانم مهدوی خسته و گرسنه بازگشت. مادر مهرداد همه چیز را آماده کرده بود. بلافاصله پس از ورود او پرسید:
- چی شد؟ پیدا کردی؟
خانم مهدوی با ناامیدی خودش را روی مبل رها کرد و گفت:
- لعنت به این بازار سیاه به همه کس دارو نمی دن. فقط یک نفر حاضر شد پنجاه هزار تومن بگیره و ده تا قرص تا هفته دیگه برام تهیه کنه. پولش مهم نیست، هفته دیگه خیلی دیره. وقتی زیاد اصرار کردم که قرص ها رو فردا بیاره شک کرد و گفت: «اصلا قرص نداریم تموم شده» از صبح تا حالا دارم راه می رم اما دارو پیدا نمی شه به تمام داروخونه های اطراف سر زدم، هیچ داروخونه ای نداشت از خستگی داشتم هلاک می شدم. حال خاطره بهتر نشده؟
مادر مهرداد لبخند زد و گفت:
- خیلی راحت خوابیده، هذیون نمی گه. دکتر خوبی داره امیدوارم اون بتونه داروها رو پیدا کنه. به هر حال مرده و با این آدم ها راحت تر کنار میاد.
خانم مهدوی پشت میز نشست و گفت:
- امیدوارم. راستی از مهرداد چه خبر؟
- بی خبریم این خونه جدید تلفن نداره که زنگ بزنم خودش هم خیلی کم تماس می گیره.وقتی هم زنگ می زنه که نمی شه زیاد حرف زد، تا احوال پرسی کنیم نیم ساعت شده.
آقای مهدوی ناامید به خانه بازگشت او نیز موفق به پیدا کردن دارو نشده بود. با دیدن چهره نگران همسرش گفت:
- دیگه نمی دونم چی کار کنم، به تو که دکتر بودی ندادن به من که اصلا اطمینان نمی کردن.
زمانی که صدای زنگ تلفن بلند شد هر دو به طرف تلفن دویدند. آقای مهدوی گوشی را برداشت و با شنیدن صدای دکتر گفت:
- دکتر جون به دادم برس، حال خاطره هیچ تغییری نکرده. نه من و نه خانمم موفق به پیدا کردن دارو نشدیم. خانمم از صبح دنبال دارو گشته اما هیچ کس حاضر نیست دارو بفروشد.
دکتر تأمل کرد تا حرف های آقای مهدوی پایان یابد. آن گاه گفت:
- اما من قرص ها رو تهیه کردم، فردا صبح اون ها رو براتون می یارم.
آقای مهدوی با خوشحالی گفت:
- واقعا؟ خدا خیرتون بده، نمی دونم چطور از شما تشکر کنم، امیدوارم بتونم از خجالت شما بیرون بیام. فردا صبح منتظرتون هستیم.
دکتر با تأکید گفت:
- باید داروهایی که براش تجویز کردم به موقع مصرف کنه. سعی کنید تا فردا صبح دمای بدنش بالاتر نره که خطرناک می شه.
آقای مهدوی بار دیگر تشکر کرد و گوشی را گذاشت. آن شب خاطره بدترین شب زندگی اش را سپری کرد. آرزوی خانم مهدوی فقط دیدن یک لبخند بر لب خاطره بود. تب خاطره در طول شب کمی پایین آمد که این باعث خشنودی مادر شد اما سرفه های پی در پی و خشن خاطره بار دیگر شادی مادر را بر هم زد. تا نزدیک صبح کنار تخت خاطره بیدار بود هوا که روشن شد دیگر قادر به باز نگه داشتن چشمانش نبود، زمانی چشم باز کرد که همسرش و دکتر وارد اتاق شدند. دکتر به سرعت قرص ها را به صورت پودر در آورد و درون شیر او ریخت و به دختر جوان خورانید. خاطره ابتدا چندین سرفه بلند کرد و با بالا آوردن سرش توسط دکتر توانست شیر ​​را بنوشد. هر سه با خشنودی او را ترک کردند تا بتواند استراحت کند، دارو آنقدر مؤثر بود که در کمتر از سه ساعت تب خاطره را به اندازه قابل توجهی پایین آورد و از شدت سرفه هایش کم کرد. خانم مهدوی آن روز هم در خانه ماند. زمانی که دکتر تماس گرفت با خشنودی از تغییر حالت خاطره برایش گفت.
عصر همان روز خاطره چشم گشود. مادر را شناخت و به چهره نگران او لبخند زد.خانم مهدوی سر از پا نمی شناخت. زمانی که پدر به خانه بازگشت و با دیدن خاطره که در پذیرایی روی مبل دراز کشیده بود به طرفش رفت و گفت:
- خدا رو شکر، عزیزم می دونی چی کشیدیم؟
خاطره با شرم سر به زیر انداخت و گفت:
- معذرت می خوام، قصدم نگران کردن شما نبود.
آقای مهدوی خودش شربت او را در قاشق ریخت و به او داد. خانم مهدوی کنار همسرش نشست و گفت:
- دکتر واقعا زحمت کشید. باید ازش تشکر کنیم.
آقای مهدوی با خشنودی گفت:
- فکر می کنم خودش برای دیدن خاطره بیاد. بیچاره، شده دکتر خصوصی خاطره خانم.از کار زندگی افتاده.
خاطره باور نداشت تا آن حد حالش خراب بوده که حتی دکتر را که چندین بار بالای سرش آمده بود به خاطر نمی آورد. هنگامی که دکتر برای دیدن او آمد خانم و آقای مهدوی به استقبال رفتند و با خشنودی از او دعوت کردند داخل شود. دکتر با آقای مهدوی به گفتگو نشست. بی تاب و منتظر بود. مریض ما کجاست دکتر از پله ها بالا رفت و چند ضربه به در اتاق نواخت، صدای خاطره را شنید که به او اجازه ورود داد.وارد شد و در اولین نظر دختر جوان را دید که روی تخت نشسته و منتظر است تا ناجی خود را ببیند، لبخند زد و به او نزدیک شد. خاطره به صورت او چشم دوخت. دکتر به نظرش آشنا آمد اما او را نشناخت. سلام کرد. دکتر روبرویش نشست و گفت:
- سلام، بهتر شدی؟
خاطره سر تکان داد و گفت:
- کی تا حالا دکتر حال بیمار رو از خودش می پرسه؟ شما دکترید از من نظر می خواین؟
دکتر بر این حاضر جوابی لبخند زد و دست روی پیشانی او گذاشت، خاطره مطمئن بود آن مرد را قبلا دیده است اما هرچه به خود فشار آورد به خاطر نیاورد که او را کجا دیده است. زمانی که دکتر خم شد تا او را معاینه کند، خاطره به خوبی متوجه نفس های نامنظم دکتر شد. زمانی که کارش به پایان رسید گفت:
- خدا رو شکر کنید، ورم ریه هاتون از بین رفته، اما عفونت هنوز توی بدنتون هست. به هر حال دفاع بدنتون خیلی خوبه، خوب مقاومت کردین!
خاطره تشکر کرد و به آرامی برخاست، زمانی که تمام قد ایستاد، دکتر نگاهی به قامت او انداخت آنگاه به نگاه خسته و چشمان گود رفته او اشاره کرد و گفت:
- شما باید تقویت بشین، این سه روز خیلی ضعیف شدین. سعی کن استراحت کنی. اگر دوست داری بیا پائین.
دکتر برخاست و از اتاق خارج شد، خاطره برای لحظه ای روی تخت دراز کشید اما بی اختیار بلند شد و پایین رفت، آقای مهدوی پس از نشستن دکتر گفت:
- حالش چطوره؟
دکتر با اعتماد گفت:
- تا سه روز دیگه خوب می شه. در مقابل بیماری خوب مبارزه کرده.
دکتر در مقابل اصرارهای خانم مهدوی برای ماندن سر تعظیم فرود آورد و عذر خواست. هنگام خداحافظی به خاطره رو کرد و گفت:
- گذشته را فراموش کنید و به خودتون فشار نیارید فکر می کنم چیزی که باعث تشدید بیماری شما شد، فشار روحی بود پس سعی کنید با فراموشی باعث کاهش بیماری بشین.
خاطره به خوبی متوجه گفته دکتر شد و گفت:
- سعی می کنم.
دکتر با جدیت پاسخ داد:
- من به سعی شما کاری ندارم، به آنچه باعث آزارت می شه نباید فکر کنی ازت سعی نمی خوام فقط عمل فهمیدی؟
خاطره سر فرود آورد و دکتر آنجا را ترک کرد. وقتی تنها شد به یاد دکتر افتاد. آن مرد برایش آشنا بود آن شب پس از مدت ها مهرداد را فراموش کرد و برای مدتی به دکتر اندیشید. هنگام خواب لبخند زد و زمزمه کرد:
- حق با دکتره، می تونم به جای مهرداد هر کسی رو جایگزین کنم.
با بردن نام مهرداد تمام بدنش سرد شد، احساسی که به مهرداد داشت به آن سادگی نبود و نمی توانست به راحتی او را فراموش کند.
فردای آن روز احساس بهتری داشت، از مادر خواست به بیمارستان برود و گفت که می تواند از خود مراقبت کند. مادر با اطمینان او را ترک کرد. بار دیگر به یاد دکتر افتاد.چهره مردانه او را سعی داشت مقابل خود بیاورد تا از اندیشه مهرداد بیرون بیاید. زن عمو برای پرسیدن حالش به دیدنش آمد. بی اختیار با دیدن او بار دیگر به یاد مهرداد افتاد ولی سعی کرد اندوه را از خود دور کند. پس از این که زن عمو او را ترک کرد صدای زنگ تلفن بلند شد. بعد از احوالپرسی خاطره پرسید:
- شما؟
شخص مخاطب گفت:
- چقدر فراموش کارید؟ حالتون چطوره؟ فکر می کنم سرفه هاتون تموم شده و ...
خاطره آهی کشید و گفت:
- دکتر شمایید؟ متأسفم که نشناختم. خیلی بهتر شدم دیگه سرفه نمی کنم.
دکتر صدایش را آرام کرد و گفت:
- تو همه کس رو مثل مهرداد نمی شناسی!
با حیرت و هراس گفت:
- مهرداد!
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
- باید مطلبی رو به شما بگم اگر اجازه بدین امشب بیام دیدنتون، در مورد خودتونه!
خاطره با نگرانی پرسید:
- خودم؟
- نگران نباش فقط، راهی برای بهبودی کامل؛ می خواهم پیشنهاد کنم. باید حضوری توضیح بدم.
- خوشحالم می شم شما رو ببینم. شب منتظرتون هستیم با خانواده تشریف بیارین.
- من فقط یه مادر دارم که همه زندگی ام محسوب می شه.
- هر موقع که اومدین قدمتون روی چشم.
- ممنون خاطره!
لرزش صدای دکتر محسوس بود و خاطره از اینکه توسط او به نام خوانده شد کمی تعجب کرد و گفت:
- بله!
دکتر با لحنی مهربان گفت:
- مراقب خودت باش.
خاطره پس از درنگ کوتاهی گفت:
- چشم ممنون و خداحافظ.
- خداحافظ خاطره.
زمانی که دکتر جمله آخرش را گفت، خاطره احساس کرد حرارت گفته دکتر از گوشی به صورتش خورد، به همین دلیل به سرعت گوشی را گذاشت. تا مدتی کنار تلفن نشست و به قاب روبرو خیره شد. او یک دختر بود و احساسات را به خوبی درک می کرد. کینه و نفرت را به اندازه عشق می فهمید. دکتر تمام توجهش را به او جلب کرده بود و خاطره این را به خوبی درک می کرد. هنگام عصر بی تاب بود. ابتدا دلیل اضطرابش را نمی فهمید اما سرانجام دانست که دیدار دوباره دکتر باعث پدید آمدن آن احساس شده است.پدر هرگاه فرصت می کرد به دنبال مادر می رفت و او را از بیمارستان به خانه می آورد. خانم مهدوی با دیدن دخترش او را بوسید و حالش را جویا شد. خاطره به مادر نگریست و گفت:
- به این زودی نمی میرم.
آقای مهدوی گفت:
- این چه حرفیه که می زنی نمی گی بابا دق می کنه!
در حال صحبت کردن با پدر بود که صدای زنگ بلند شد. پدر در را گشود و زمانی که وارد شد دکتر همراهش بود. پدر تعارف کرد بنشیند. دکتر گفت:
- اومدم ببینم خاطره بهتر شده یا نه؟ باید زود برگردم، مادرم پایین منتظره.
خانم مهدوی با شنیدن این جمله رو به دکتر کرد و گفت:
- چرا تعارف نکردین بیان تو. من برم ایشون رو بیارم.
دکتر گفت:
- خودتون رو به زحمت نندازید.
خانم مهدوی با ناراحتی گفت:
- واقعا که؟ مادرتون رو بیرون گذاشتید؟ این همه به ما لطف کردین حالا به ما افتخار بدین تا با مادرتون آشنا بشیم.
دکتر گفت:

 - نمی خواستیم مزاحم بشیم.

آقای مهدوی دست روی شانه او گذاشت و گفت:
- خانم عجله کن امشب مهمون ما هستن.
دکتر خواست حرفی بزند که خانم مهدوی خارج شد. دقایقی بعد به همراه خانم میانسالی وارد شد. آقای مهدوی از ایشان دعوت کرد که بنشیند.
خاطره دقایقی بعد وارد پذیرایی شد و به همه سلام کرد. دکتر به آرامی پاسخ داد اما مادرش با صدای نسبتا بلندی گفت:
- سلام عزیزم چه دختر نازنینی!
رو به خانم مهدوی کرد و ادامه داد:
- همین یک دختر رو دارید؟
مادر لبخند زد و گفت:
- بله.
- خدا حفظش کنه بیا عزیزم بیا بنشین.
خاطره نگاهی به دکتر که سر به زیر داشت انداخت و گفت:
- چشم مادر.
کنار خانم امیدی نشست. آقای مهدوی که جمع را ساکت دید رو به دکتر کرد و گفت:
- خیلی خوش اومدین ما به شما خیلی مدیونیم در واقع زندگی خاطره رو شما نجات دادین.
دکتر با تواضع گفت:
- اختیار دارید. نفرمایید آقای مهدوی. من برای پرسیدن حال دخترتون مزاحم شدم تا مطلبی رو برای بهبودی کامل ایشان عرض کنم البته اگر اجازه بدین.
- خواهش می کنم شما صاحب اختیار هستین.
- می تونم به خودشون بگم؟ فکر می کنم اگر تنهایی موضوع را عنوان کنم خیلی بهتر بپذیرن.
خانم مهدوی گفت:
- خاطره میزبان خوبیه.
این گفته باعث لبخندی شد که بر لب همه نشست. خاطره برخاست رو به دکتر کرد و گفت:
- بفرمایید تا ثابت کنم حرفاشون حقیقت داره.
دکتر به دنبال او راه افتاد. خاطره صندلی را به او تعارف کرد و گفت:
- بفرمایید، سراپا گوشم ...
خودش نیز مقابل دکتر نشست و سر به زیر انداخت و منتظر شنیدن حرف های دکتر شد و دقایقی در سکوت گذشت و خاطره چون سخنی نشنید سربلند کرد و گفت:
- خب من برای شنیدن حاضرم. چه مطلبی بود که باید می گفتید؟
دکتر سر تکان داد و بی مقدمه پرسید:
- مهرداد چه نسبتی با شما داره؟ نامزد هستید؟
خاطره که شوکه شده بود با هراس گفت:
- مهرداد؟ منظورتون رو نمی فهمم.
- منظور خاصی ندارم فقط بگو مهرداد کیه و چه نسبتی با تو داره؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- فقط یک مهرداد می شناسم که اون هم پسرعمومه.
- در حال حاضر کجاست؟
خاطره سعی کرد بی هیچ احساسی حرف بزند بنابراین با جدیت گفت:
- در حال حاضر تو شهر یزد مشغول تحصیل در رشته روان شناسیه و شاغل در یک مرکز روان کاوی.
- فقط همین؟
- بله. دوست داشتید چی بشنوید؟
- من مطمئن نیستم که روابط شما به این سادگی باشه که عنوان کردید، فکر می کنم خیلی نزدیک تر از این باشید.
خاطره با دستپاچگی گفت:
- روی چه حسابی این حرف را می زنید؟
دکتر که از غافلگیر کردن او خشنود بود، گفت:
- در تمام مدتی که تب داشتی و هذیان می گفتی در بین حرفات یک اسم قابل توجه بود چندین بار این اسم رو شنیدم و فکر می کنم توی اون مدت یک بار هم من را به جای اون اشتباه گرفتی و از من خواستی کنارت بمونم، اما ...
خاطره با تشویش گفت:
- من چیزی به خاطر نمی یارم.
دکتر جمله اش را در زاویه های مختلف ذهن بررسی کرد و سرانجام گفت:
- من می خوام کنار شما باشم ولی نه به عنوان مهرداد و نه به جای اون بلکه خودم باشم و شما هم من را به عنوان سعید امیدی بپذیرید.
خاطره بی اختیار به صورت دکتر نگریست و با دیدن چهرۀ مصمم او گونه هایش رنگ گرفت برای آنکه بحث را عوض کند آب دهانش را فرو داد و گفت:
- من فکر می کنم قبلا شما رو دیدم نه در طول این چند روز بلکه قبل از مدت بیماریم.اما یادم نمی یاد کجا!
دکتر با زیرکی گفت:
- بله شما حدود دو ماه پیش من رو دیدید. وقتی که دوستتون رو برای معالجه نزدم آوردید، شما همون روزی که به مطب من آمدید، تنها چیز باارزشی که داشتم همراه خودتون آوردین. حالا می خوام اون رو پس بگیرم چون ...
حیرتزده گفت:
- منظورتون رو نمی فهمم تا جایی که یادم میاد از شما چیزی نخواستم و چیزی نگرفتم.
دکتر برخاست، مقصودش را واضح بیان کرده بود و برای تکمیل حرفهایش گفت:
- اما من خوب یادم میاد چون از همون روز قلبم دیگه پیشم نبود، شما قلبم رو بدون اینکه بدونید و بخواهید با خودتون بردین. حالا می خوام اون رو پس بگیرم چرا که توی هر قلب تنها یک نفر جای می گیره و مهرداد خیلی زودتر از من قلب شما رو پر کرده.مردی که تاکنون ندیدم اما می دونم از من خوشبخت تره چون احساس و عاطفه شما رو به خودش متعلق کرده، به اون حسودی می کنم. این حقیقت نداره که تو و اون فقط به نگاه یک خویشاوند به هم نگاه می کنید بین این همه فامیل فقط اون رو صدا می کردین حتی بیشتر از اسم پدر و مادرتون.
خاطره دیگه طاقت نداشت. دکتر دیگر نتوانست ادامه دهد و برای آنکه اندوهش را پنهان کند، پشت به او کرد و ادامه داد:
- من باید برای آخرین بار شما رو معاینه کنم هر چند خوب می دونم سرچشمۀ بیماری شما دوری از پسرعموتون و ندیدن اونه. تب و درد، بیماری جسم شماست و در این مورد شاید بتونم به شما کمک کنم.
دکتر برای اندازه گیری تب او تب سنج را زیر زبانش قرار داد و پس از معاینه گفت:
- مشکل شما از نظر جسمی حل شده و سلامتی خودتون رو به دست آوردین فکر می کنم فشار روحی بیش از تب و لرز باعث آسیب دیدن روح و جسمتون می شه. امیدوارم خوشبخت باشید. امروز هم فقط می خواستم قلبم رو پس بگیرم و از وجود مهرداد تو زندگی شما مطمئن بشم، براتون آرزوی سعادت می کنم و ...
خاطره در آن چند روز سعی کرده بود مهرداد را فراموش کند و قصد داشت برای فراموشی او دست به هر کاری بزند. دکتر در همان چند روز جان او را نجات داده بود.پس از مکث کوتاهی حرف دکتر را قطع کرد و گفت:
- من امانت دار خوبی ام، اگر اجازه بدین دوست دارم قلب تون رو برای همیشه نگه دارم. دکتر با شنیدن این حرف به سوی او برگشت و گفت:
- خدای من یعنی تو حاضری ... یک بار دیگر تکرار کنم!
خاطره به اشتیاق او لبخند زد و گفت:
- مگه شما همین رو نمی خواستید؟
دور صندلی او چرخید و مثل اینکه چیزی را به خاطر آورده باشد گفت:
- اما مهرداد؟
خاطره برخاست دیگر اطمینان داشت باید او را فراموش کند مقابل دکتر ایستاد و گفت:
- یک اشتباه از جانب من بود متوجه نبودم و فکر می کردم ... مهم نیست بگذریم!
خاطره با یادآوری مهرداد چشمهایش را بست تا مانع افتادن قطره اشکی شود که از حسرت بر دیده اش آمده بود. هنوز هم با تمام وجود مهرداد را دوست داشت اما مهرداد به دیگری دل سپرده بود اما خاطره می توانست این مرد مهربان را قبول کند. مردی که باعث نجاتش شده بود. همان احساسی را نسبت به او داشت که به مهرداد داشت. دکتر سر از پا نمی شناخت، به طرف پنجره رفت ویه جورایی خاص گفت:

کانال سایت در تلگرام اپلیکیشن اندروید سایت صفحه سایت در اینستاگرام