تعرفه تبلیغات کانال سایت در آپارات تالار گفتمان سایت
دانلود رمان جدید نقطه تلاقی دانلود رمان جدید نقطه تلاقی

 قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

 منبع : 98ia

 با تشکر از بنفشه هدایتی  جان عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

 دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

 دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

 دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

 دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

 دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

 دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

 قسمتی از متن رمان :

- اومد حوله را از روی سرش برداشت و پرت کرد روی لباس های ریخته از کمد.!

- نشست روی تخت.صورتش را تکیه داد به دستها و فکر کرد.

- به پروا فکر کرد که خودش را آسان فروخته بود.

- روحش را اسیر آن شیطان لعنتی کرده بود و جسمش را نیز.

- نه دیگر نمی توانست.نمی توانست ادامه دهد.

- وقتی اتفاقاتی را که برایش افتاده بود به خاطر می آورد.

- وقتی تصویر پروا در نظرش مجسم میشد مو بر تنش راست می شد.

- با یاد آوری تصویر پروا دیگر طاقت نیاورد.

- از روی تخت برخاست.رفت به سمت تراس.

- اما لحظه ای مردد ایستاد.

چه باید می کرد؟

- آیا می توانست به همه چیز پایان دهد؟

- چنین کاری از او می توانست سر بزند؟ نه نباید تردید می کرد.

- پس با قدمهای تند رفت پنجره را باز کرد.روی تراس ایستاد.

- از بالا به پایین نگاه کرد.فقط نگاه کرد.

- ارتفاع زیاد بود.دستش را روی قلبش که تند میزد گذاشت.

- چشم بست و لب گزید و در حرکتی ناگهانی از روی تراس پرید ...

- زن، پودر سفید رنگ را در قهوه ریخت و هم زد.
- آنقدر حواسش پرت بود که فراموش کرد دست از هم زدن بکشد.
- مرتب با قاشق کوچک چینی، قهوه را هم می زد و سعی می کرد در دلش کارش را توجیه کند:
_ کمبود محبت.اون اصلا به فکر من نیست.فکر پولاشه.در عوض ...
- به چهره ی فوق العاده زیبای او فکر کرد.به نگاه گیرا و جذابش و لبخند دوست داشتنیش.
- با فکر او لبخند بر لب آورد و نگاهش را از روی دیوار کشید سمت قهوه که سفیدی پودر را در سیاهی خود محو - کرده بود.فنجان را در سینی گذاشت و باز لبخند زد.
- لبخندی از سر رضایت.
- لبخندی از سر نگرانی.پایش را از آشپزخانه بیرون گذاشت.ایستاد.
- آب دهانش را قورت داد و قدم به سوی مردی برداشت که لم داده بود روی کاناپه.
- مرد زندگیش مردی که خسته بود و پلک هایش از فرط خستگی روی هم رفته و خوابیده بود.زن کنارش روی - - زمین بر زانو نشست.
- باز آب دهانش را قورت داد.دستش را گذاشت روی زانوی مردش.مرد پلک گشود.
- خسته و بی خبر.آرام در جایش نشست.زنداغ و خیس از عرق فنجان را به دستش داد.
- مرد لبخند زد.نیمه کاره و بی خیال.
- زن منتظر چشم به دهان او دوخت و دعا کرد قهوه را زودتر بخورد.
- مرد قهوه را مزه کرد و تکیه داد.زن پر از هراس، شادی، پشیمانی، ترس، احساس گناه، لبخند زد.
- اما با صدای زنگ لبخند بر لبهای سرخ براقش خشکید: کیه این وقت روز.
- بی میل برخاست.رفت در را باز کرد و با دیدن دخترک آه از نهادش در آمد:
_ اوه ... سوگل!
دخترک لبخند زد:
_ سلام.
- زن برای جواب به تکان سر اکتفا کرد و به خانه راهش داد.
- ورود ناگهانی خواهر شوهر جوانش نقشه اش را نقش بر آب می کرد.
- لب گزید و با چشم دخترک را که به برادرش سلام کرد پایید.در را بست و فکر کرد باید کاری کند.اما چکار؟ باید دختر را دست به سر می کرد.
- باید این دخترک را که بی ملاحظه سرش را انداخته بود پایین و این وقت از روز اینجا پیدایش شده بود به بهانه ای می فرستاد بیرون.
- اما به چه بهانه ای؟ بی صدا و بی هدف بالای سر مرد ایستاد.
گردن کشید.فنجان خالی روی میز بود.از بیم و شوق لرزید.نگاه کشید و دید دختر لیوانی آب سر کشید.
دیگر نایستاد.
- بی اعتنا به مرد که دراز کشیده بود به آشپزخانه رفت و برای اینکه رفتارش شک بر انگیز نباشد خیلی معمولی پرسید:

_ چطور شد امروز اومدی اینجا؟

 

کانال سایت در تلگرام اپلیکیشن اندروید سایت صفحه سایت در اینستاگرام