تعرفه تبلیغات کانال سایت در آپارات تالار گفتمان سایت
رمان ندا-قسمت سوم رمان ندا-قسمت سوم

مدت زیادی نگذشت که سارا اومد بیرون.رفتم سمتش هنوز بهش نرسیده بودم که گفت: بدوندا، دیره.
-بذارهنوزبرسی.لابدمیخوای بری خریدکه میگی دیره
-آفرین دختر ... چه هوشی داری.ازکجافهمیدی؟
بادادگفتم چی؟ !!!
-یواش، دخترزشته.
-برای خریدمنوکشوندی بیرون؟ کارت این بود؟
-حالاتوبیا.بهت بدنمیگذره
به هرضرب وزوری بودمنوکشونددنبال خودش.کناریه ماشین وایسادوگفت سوارشو
به حالت تهدیدبهش گفتم: -ساراوای به حالت اگه کلی منودنبال خودت بکشونی زودهرچی که میخوای میخری
-حالاکه اینطوری شدیه حسابی ازت برسم.اینقدبگردونمت که پاهات تاول بزنه
همینجوری باهم حرف زدیم که ساراگفت: رسیدیم.پیاده شو
جلوی یه مرکزخریدبودیم
-خب ازکجاشروع کنیم؟
-سارامگه میخوای چی بخری؟ فوقش یه مانتوویه جفت کفش
ساراباچشمایی گردشده نگام کرد:؟ چی یعنی من فقط برای یه دونه مانتوراه افتادم بیام خرید بروبابا چه دل خوشی داری تو
بعدازتموم شدن جمله ش منوبردسمت مرکزخریدوگفت اول مانتو
کلی گشتیم ولی هیچکدوم ازمانتوهابه دردنمیخورد
سارایه چیزی بخربریم دیگه
-ندامیزنم لهت میکنم ها.نگاکن توروخدا ... توخودت حاضری ازاینابپوشی؟
سرموتکون دادم وگفتم خداییش نه.اشکال نداره بگردشایدیه چیزبه دردبخورپیداشد
-ندااونجارونگاه کن
به جایی که اشاره کردنگاکردم یه مانتوی آبی کاربنی باطرح های طلایی رنگی که روش کارشده بود
-قشنگه.بیابریم امتحانش کن ببین اندازه س؟
بالاخره بعدازکلی گشتن اون مانتوروخرید.بقیه ی خریداشم زودتموم شد
باصدای ساراروموبرگردوندم سمتش: -خب حالابریم یه بستنی مهمون تو
-کافی شاپ خوب اینجاها سراغ داری؟
-بعله که سراغ دارم ولی فکردم الان بازمیگی نه وهزارتابهوونه میاری
-نه بابامگه من مثل توخسیسم
رفتیم کافی شاپی که همون نزدیکابود.
توراه برگشت بودیم که ساراگفت: خب ندا، الان میری خونه؟
-آره
-میگم بیابریم خونه ی من
-بیخیال سارا.خسته م وحوصله ندارم
-باشه ولی یه وقت دیگه حتمابایدبیای
-هروقت که وقت شدبه روی چشم.توکه تااینجامنورسوندی توبیاتویه چایی، شیرینی چیزی مهمونت کنم
-ممنون گلم.فرداصبح زودبایدبرم شرکت.بمونه واسه یه وقت دیگه
باساراخداحافظی کردم وازماشین پیاده شدم.
ساعت دیگه حدودای نه بودکه رسیدم خونه.نگام به دوجفت کفش مردونه افتاد.یعنی باباوحمیدخونه ن؟
رفتم تو.بابارویکی ازمبلانشسته بودویه مردهمسن خودش روبه روش بود.بلندگفتم سلام که نگاشون برگشت سمتم.بابابه زورجواب سلاممودادولی اون مرده که هنوزنمیدونستم کیه خیلی گرم احوال پرسی کرد.از قیافه ش معلوم بودآدم درستی نیست یعنی میخواستم چهارتافحش بهش بدم مرتیکه بااون نگاهای هیزش.
راهموگرفتم ورفتم سمت اتاقم.چنددقیقه ازعوض کردن لباسم نگذشته بودکه باباصدام زد.همه ی موهامودادم زیرروسریم وچادرگلدارسفیدموپوشیدم ورفتم بیرون
-باباکارم داشتین؟
-دوتاچایی بریزبیار
اون مرتیکه بایه لبخندمزخرف گفت راضی به زحمت نیستیم
باباگفت: زحمتی نیست
رفتم توآشپزخونه چایی روآماده کردم بعدش آوردم اول به اون مرده تعارف کردم.خدایایه قدرتی بهم بده این سینی رونکوبم تواون فرق سرکچلش.-بفرمایید
-دست شمادردنکنه چه چایی خوش رنگی
-بابابفرمایید
بدون هیچ حرفی چایی روبرداشت.باباجان حداقل میگفتی دستت دردنکنه
خواستم برگردم تواتاقم که یاروگفت (وای چقدسخته هی بایدبگم یارو، مرده، کاش اسم نحسشومیدونستم)
بفرماییدبشینیددرخدمت باشیم یه لبخندزورکی زدم وگفتم ببخشیدبایدبرم به کارام برسم
باباگفت ندابشین وقت برای کارزیاده.لحن کلامش یه جوری بودکه یعنی بعداحسابتومیرسم
نشستم.سرموانداختم پایین ومشغول بازی باانگشتای دستم شدم
-نداجان دانشجویی؟
نداجانوکوفت عوضی پس میخواستی برم مدرسه
-ببخشیدآقای ...
بالبخندگفت منوچهر
-آقامنوچهرفکرنمیکنین نداجان یه خورده خیلی صمیمی باشه؟
اخمای بابارفت توهم: ندابهتره درست حرف بزنی
صدای منوچهرخان بلندشدکه بله حق بانداخانومه ولی الانم برای آشنایی دیرنیست.نه سیامک خان.
جلل الخالق باباداشت میخندیدوگفت همیشه وقت برای آشنایی هست
دستامومشت کردم دوس داشتم بزنم فک منوچهروبیارم پایین-حالااگه اجازه بدی بعداباهمشیره خدمت برسم
-آره چراکه نه
دیگه بیشترازاون تحمل شنیدن مزخرفاتشونونداشتم.بلندشدم رفتم تواتاقم ودرومحکم کوبیدم.میدونستم کارامشبم بی جواب نمی مونه.بغضی ته گلوموگرفت.کاش الان حامدخونه بودحتی اگه داداش حمیدهم مثل همیشه پیش بابابودنمیذاشت اون مرتیکه اینجوری حرف بزنه.روزمین درازکشیدم ونفهمیدم چیشدکه خوابم برد.
باصدای دراتاق که محکم خوردتودیوارسریع ازجام بلندشدم.بابا بایه قیافه ی برزخی توچهارچوب دروایساده بود. صدای حمیدوشنیدم که میگفت بابافعلاعصبانی هستی بذارخودم باهاش ​​حرف بزنم
-حمیدبروکنار.اینوگفت ودراتاقوبست.تابه خودم بیام سنگینی دست باباروحس کردم.
-دختره ی عوضی این چی بودکه خودتوبقچه پیچ کردی؟ هان؟
خونسردگفتم نه اینکه آقامنوچهریه کم چش چرون تشریف داشتن
-خفه شو.توغلط کردی باهاش ​​اونجوری حرف زدی
نوازش یه سیلی دیگه رم اینطرف صورتم چشیدم
دیگه تحملم تموم شد.دادزدم: شمافقط داشتی نگاش میکردی اون عوضی آشغالم هرچی که دلش خواست گفت
دستاموبهم کوبیدم وگفتم آفرین بابای عزیزم برای غیرتت
دوباره یه سیلی دیگه وبعدش رفت بیرون
حمیدرومبل نشسته بودوسرش بین دستاش بود.چشماموبستم ودستمومشت کردم وکوبیدمش تودیوار.عوضی بره بمیره مگه من همسنشم آشغال
باصدای حامدبه خودم اومدم: ندا؟
-جونم داداشم
قیافه ی نگرانش دادمیزدکلی سوال بی جواب داره
-چرااینجوری شد؟
سرموتکون دادم وگفتم هیچی
-اگه نمیخوای حرف بزنی اشکال نداره ولی حداقل نمیتونم یه کم آرومت کنم؟
خودموانداختم توبغلش.دلم گرفت برای تنهاییم، برای بابایی که هیچوقت وجودواقعیشوحس نکردم
-قربونت بشم.یه دونه آبجی که بیشترندارم.هرکاری بگی برات انجام میدم
-داداش
-جون دلم
-دلم گرفته.صدای هق هقم بلندشد
-آروم باش ندا
اشکام باشدت بیشتری بارید.بعدازچنددقیقه رفتم روتختم نشستم.
-میخوام تنهاباشم.میشه؟
-آره
درازکشیدم وسعی کردم به هیچی فکرنکنم

 

کانال سایت در تلگرام اپلیکیشن اندروید سایت صفحه سایت در اینستاگرام