
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
با تشکر از بیــ رنــگــ عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
صدای زنگ تلفن همراه، از سرعتش کاسته؛ با همان شتاب قبلی، به سمت در خروجی حرکت می کرد، در این بین، با دست راست در کیف شلوغ و بی نظمش به دنبال تلفن همراه می گشت. مجبور شد نگاهش را از رو به رو بگیرد و با دقت بیشتری بگردد؛ بلاخره تلفن همراه را لمس کرد، اما شانه اش با تنه ی کسی برخورد کرد، تلفن همراه از دستش رها شد و دوباره بین وسایل داخل کیف گم شد. سرش را بالا گرفت. با دیدن چهره ی متعجب دختری، دستانش را بالا برد و با سرعتی که در حرف زدن از خودش سراغ نداشت، عذر خواهی کرد. و دوباره به سمت خروجی گام برداشت.
صدای زنگ تلفن همراه، دوباره بلند شد. اینبار ایستاد و چند لحظه بعد، تلفن همراهش را از کیف خارج کرد. بی توجه به صفحه ی گوشی که خاموش و روشن می شد، انگشتش جهت سبز رنگ را روی صفحه کشید، تلفن همراه را کنار گوش راستش برد و دوباره گام های بلندش را که فضای محوطه ی خارجی را با عجله طی می کردند، ادامه داد.
- بله؟!
- کجایی تو دختر؟
به پیاده رو رسیده بود، اخم ظریفی به چهره نشاند و لبانش را جمع کرد. با حرکتی ناگهانی ایستاد و دست چپش را آرام به پیشانی زد.
لبخندی به چهره نشاند و با خوشحالی گفت:
- سلام آقا جون!
- اینور!
- چی؟!
- سمت چپ ....
تازه متوجه منظورش شده بود. دست چپش را داخل سینه جمع کرد. با چشمانش خیابان را با دقت بیشتری جست و جو کرد. خیابان شلوغ بود، اما نگاهش روی مرد میانسالی با شلوار کتان قهوه ای و پیراهن کرم قفل شد. لبخندش عمیق تر شد و به همان سمت حرکت کرد.
احمد، تلفن همراهش را در جیب پیراهنش رها کرد. دست چپش را به کمر زد و دست راستش را روی سر کم مویش حرکت داد، تا اندک موهای کوتاهش را مرتب کند.
- سلام آقا جون!
احمد، به خودرو اش تکیه داد و با لذت غرق تماشای دخترش شد. دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد:
- سلام دخترم! تو چند دفعه سلام می کنی؟!
مانیا در پاسخ پدرش به لبخندی اکتفا کرد و کیفش را روی شانه اش مرتب کرد.