
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
قسمتی از متن رمان:
از جایم برخاستم و بلند گفتم:
-نه..نه..نه ..
بابا آهسته پرسید:
-چرا نه دخترم؟
مامان داد زد:
-مسعود، دل به حرف این بچه نده.دست این باشه میخواد صبر کنه تا موهاش مثل دندوناش سفید بشه.
رو به مامان گفتم:
-مامان جان مگه من چن سالمه که اینطوری میگید.
-بعدشم اگه بچه م چرا میخوای ازدواج کنم؟
بابانگاه ملامت باری به مامان انداخت و بعد رو به من کرد و گفت:
-بشین باباجان باهم حرف بزنیم.
سرجام نشستم.مامان پشت چشمی برایم نازک کرد.
-نگاهم را از مامان به سمت بابا چرخاندم.
-خب.دلیل نه گفتنت چیه بابا جون؟
-دلیل از این مهم تر که دوسش ندارم.
-خب تو که باهاش برخورد نداشتی.بذار بیان.باهاش هم کلام شو بعد ...
چه میدانست ... بابا چه میدانست از آن یک سال و اندی..از آن ...
دهان باز کردم که چیزی بگویم که مامان گفت:
-پسر به این با کمالاتی.به اون آقایی.عیب رو پسر مردم نذار.
-من نمیدونم ارکیده..تاحالا هرکی اومد تو گفتی نه و ماهم گفتیم چشم.
-این بار دیگه نمیذارم ندیده بگی نه ...
-تاحالا اونایی که میومدنو زیاد نمیشناختیم..-امااین یکی فرق داره.
-هم خودشو هم خانوادشو سالهاست که میشناسیم.
بابا رو به مامان گفت:
-فرناز ... این دختر باید زندگی کنه.
-وقتی نخوادش به زور که نمیشه.باید فکر کنه و تصمیم بگیره.
-مگه همه اولش عاشق سینه چاک هم بودن..
-تو زندگی بالاخره عاشق هم میشن.تو هم اینقد طرف این دخترو نگیر.