
کاترین:
نگران برایان بودم.نکنه بلایی سر خودش بیاره؟ دلم شور میزد.همین طور داشتم فکر می کردم که صدای گوشیم اومد.جسی بود.خدایا خودت کمک کن که اتفاقی برای برایان نیوفتاده باشه.
آب دهنمو قورت دادم وگفتم: الو
با صدای لرزونی گفت: کاترین؟
-جسی چیزی شده؟
-کاترین ... ب برایان ...
-براین چی؟ برایان چی جسی؟
-بر ... ایان زنگ زد بهم ..... جوری حرف میزد انگار میخواست ب ... ب..بمیره.
دلم هری ریخت.سریع پرسیدم: کجاست؟
-از راننده ش پرسیدم گفت تو پارک شرقیه.
سریع قطع کردم ودویدم سمت در.آلفرد رو دیدم.گفت: چی شده کاترین؟
-برایان میخواد خودشو بکشه.باید برم.باید نذارم.
آلفرد گفت: صبر کن منم بیام.
من بدون توجه بهش رفتم طرف ماشین وراه افتادم سمت پارک.به ساعت نگاه کردم.ربع ساعت مونده بودبه 11.
شانس امروز خیابونا شلوغ بودن.خدای من! خودت کمک کن.اگه بلایی سر برایان بیاد من خودمو نمی بخشم.
تو ترافیک بودم که جسی زنگ زد: رسیدی؟
من-نه تو ترافیکم.
-لعنتی!
قطع کرد.بالاخره ترافیک کمی سبک شد.راه افتادم.به ساعت نگاه کردم .5 دقیقه به 11 بود ....
بالاخره بعدچند دقیقه رسیدم.سریع پیاده شدم.خدای من! حالا چجوری تو این پارک بزرگ پیداش کنم؟
دویدم.فقط می دویدم.نمی دونستم کجاس.به دوروبرم نگاه می کردم اما ... اما نبود.شاید اگه دیر می کردم اتفاقی میوفتاد.کجایی؟ صداش زدم.برایان، برایان.اما کسی جوابم رو نمی داد.قبلم تند تند میزد .هر لحظه ممکن بود اتفاقی بیوفته.اینا همش تقصیر من بود.شاید اگه بخشیده بودمش الان این اتفاقا نمی افتاد.شاید الان کنارم بود وتو آغوشش آروم می شدم.
همین طور که داشتم می دویدم، دیدمش.دویدم سمتش.خیلی ازم دور بود.صداش می کردم که بلایی سر خودش نیاره اما صدامو نمی شنید.هر قدمی برام اندازه 100 قدم می گذشت.داد زدم: برایان منو ببخش.
داشتم می دویدم که افتادم.می خواستم سرمو بلند کنم که ...... صدای تیر توی گوشم پیچید؟ چ ............ چی شششششش ...... د ؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟ ب ........ برای ... ان م مرد ...؟ یعنی دی .... گه از دستش دادم؟ چی شد یه دفعه؟ سرمو بلند نکردم.چون .... می ترسیدم.می ترسیدم از این که ببینم عشقم، تموم زندگیم مرده.زدم زیر گریه.خدای من! چرااااااااااااااااااااااا؟ چرا اینطور شد؟ اینا همش تقصیر منه.من هیچ وقت خودمو نمی بخشم.زندگیم.عشقم، برگرد.برگرد وبغلم کن.
محکم دستمو کوبیدم رو زمین.لعنت به من! لعنت به من! چرا اینطور شد ؟؟؟؟ خدای من! من برایانو می خوام!
صدای هقهقم اوج گرفته بود.کجایی؟ کجایی که ببینی اومدم سراغت.اومدم که معذرت بخوام! اومدم که بگم غلط کردم.بیا برگرد.
همین طورکه داشتم گریه می کردم یکی منو برگردوند.چشمامو باز نکردم.چون می دونستم مردم هستن که اومدن بپرسن چی شده واین چیزا.اما در کمال تعجب بغلم کرد.نفسی کشیدم.چه بوی آشنایی! چه عطر آشنایی! چه آغوش گرمی!
چشمامو باز کردم.مثه اون روزا با دوتا چشم عسلی روبرو شدم.خدای من! باورم نمیشد! برایان بود! عشقم بود!
داد زدم: برایان وسفت بغلش کردم.
برایان گفت: جونم عشقم من اینجام
زدم زیر گریه.این اشک، اشک شوق بود.برایان هم انگار گریه ش گرفته بود.
محکم گرفته بودمش و ولش نمی کردم.دلم نمی خواست.می خواستم همش تو بغلم باشه وتنهام نزاره ...
چند دقیقه همین طور گذشت.مردم دور ما رو گرفته بودن.توجهی نمی کردن.این جا فقط مهم برایان بود.
چند دقیقه بعد از بغلش اومدم بیرون.تو چشاش نگاه کردم وگفت: این اتفاقا چی بود چرا صدای تیر اومد اما ...؟
دستمو گرفت وبلندم کرد وگفت: بیا بریم.تو ماشین بهت میگم.
داشتیم می رفتیم که دیدم یکی از بادیگاردهای برایان روی زمین افتاده بود.دستمو به طرفش دراز کردم ومیخواستم از برایان بپرسم که این چش شد؟ که دستشو به نشونه سکوت جلوی دهنش گرفت.منم چیزی نپرسیدم.
رفتیم توی ماشین وبه راننده دستور دادکه حرکت کنه.گفتم: برایان من میخوام یه اعترافی کنم.
برایان-میدونم.
-چی چی رو میدونی؟
-مگه جریان نقش بازی کردنت با آلفرد رو نمیگی؟ اونو میدونم.
با تعجب پرسیدم: از کجا اونوقت؟
-همین چند ساعت پیش کارول بهم زنگ زد وهمه چیز رو گفت.
سرمو انداختم پایین وگفتم: منو می بخشی؟
چونه مو گرفت وسرمو بلند کرد وگفت: مگه میشه نبخشمت تومنو بکشی، صدامم درنمیاد.
من-زبونتو گاز بگیر.واسه چی بمیری؟ حالا حالا باید باشی کنارم.
-رو جفت چشام.
-آفرین.حالا بگو ببینم این اتفاقا چی بود؟ چرا اینطوری بود؟ چرا به جسی گفته بودی که میخوای بمیری؟ چرا این بادیگاردت مرد؟
-بزار برات توضیح بدم.ببین این بادیگارد من از همون اول مشکوک میزد.تو کارای کشور دخالت می کرد.از کشورای دیگه پول می گرفت تا اطلاعات ما رو بدزده.رو همه گوشی های ما نظارت داشت.هرکاریم می کردیم نمی تونیستیم مچشو بگیریم .چون خیلی حرفه ای بود.برای همین ما تصمیم گرفتیم به قتل برسونیمش اما خیلی ماهرانه.جوری که بویی از ماجرا نبره.برای همین باید یه جوری جلوه می دادم که انگار خودم میخوام بمیرم.برای همین به جسی زنگ زدم ووانمود کردم که میخوام بمیرم.بادیگاردمم چون نظارت رو موبایلا داشت، اینو شنید وفک کرد من میخوام بمیرم وبعد هم که این اتفاقا افتاد وبه قتل رسید.
-دیوونه.این چه نقشه ای بود کشیدی؟ راستی بزار به جسی زنگ بزنم.حتما از نگرانی مرده.
دنبال گوشیم گشتم.یادم افتاد تو ماشین جاش گذاشتم.برای همین به برایان گفتم: برایان زنگ بزن به جسی.گوشی من تو ماشینم جا مونده.
-ای به چشم.
شماره شو گرفت ومنم به مکالمه شون گوش دادم: الو جسی
-
-ای بابا.چقد سوال می پرسی؟ اره می بینیکه زنده ام.
-
-باشه برات میگم.
-
-اره.کاترینم پیش منه.
-
یه چیزی گفت که برایان با صدای بلند زد زیر خنده! خدا میدونه چی گفته!
برایان-باشه کاری نداری؟
-
-بای
بعد اینکه قطع کرد گفت: وای جسی مخمو خورد؟
-برایان؟
-جونم؟
-چی گفت زدی زیر خنده؟
با این حرفم زد زیر خنده.مثه بچه ها پاهامو کوبیدم به کف ماشین وبا صدای بچه گونه ای گفتم: چی گفت؟
گوشی روبروم گرفت وگفت: صدا موقع مکالمه ضبط میشه.خودت گوش کن ببین چی میگه.
گوشی رو گرفتم رو گوشم.وقتی که برایان گفت کاترین پیش منه، جسی گفت: ا ... واسه خودتون میرید عشق وحال وخوشگذرانی منم نمی برید ..... امممممم ...... نه نمیشه آخه منطقی نیست من باشم. زشته!
همون موقع گوشی رو به برایان دادم وگفتم: شماره جسی رو بگیر.
خندید وگفت: واسه چی؟
-تو بگیر.با این کارای دخترونه هم کاری نداشته باش.
-چشم.
بعد شماره شو گرفت وداد بهم.جواب داد: تفریح خوش گذشت؟
گفتم: دختره بیشعور بی تربیت بی ادب ادبت کجا رفته!
گفت: ا .... کاترین تویی؟
-نخیر.عمه گرامین.
وای حواسم نبود چی گفتم.جسی حرفی نمیزد.چندبار صداش زدم اماجواب نداد.گفتم: جسی منو ببخش.من ... من منظوری نداشتم.
جسی-نه اشکالی نداره.کاری نداری؟
-نه
-بای
-بای.
گوشی دادم به برایان وگفتم: ناراحتش کردم.
-نه بابا.چند دقیقه دیگه خوب میشه.
همین موقع سوالی رو که مدتها ذهنم رو مشغول کرده بود رو از برایان پرسیدم: برایان؟
-بله؟
-راستی باباتون کجاس؟
سری به نشونه تاسف نشون داد وگفت: وقتی با لورن ازدواج کرد، مدتی باهاش بودیم اما این مدت تصمیم گرفتیم که دیگه جدا زندگی کنیم.
-متاسفم.
اومدم بحثو عوض کنم که یادش بره.برای همین گفتم: حالا این یارو که کشتیش چی میشه؟
-به پلیس خبردادم.احتمالا الان دیگه اومدن.
-آهان.
دوباره پرسیدم: برایان پس تو که وزیری وخونت یه جای دیگه ست پس جچوری اون باشگاه ......
که حرفمو قطع کرد وگفت: اون باشگاه مال دوستم بود که اسمش هم برایان بود.منم چون دوست داشتم نزدیکت باشم، اون باشگاه رو ازش قرض گرفتم که بهم اعتماد کنی وبهت پارکور یاد بدم ودلتو به دست بیارم.
لبخندی زدم.که سفت بغلم کرد وگفت: خوب ..... جیگرم.انگار خیلی بهت خوش گذشت وقتی منو اذیت می کردی.
من به شوخی گفتم: آره به جون تو.اینقد خوب بود.
برایان گفت: دختره ی بد.دارم برات.
سرمو بلند کردم که جوابشو بدم که خیره روم موند.آروم سرشو بهم نزدیک کرد وشروع کرد به بوسیدن لبام.همراهیش کردم.چقد خوب بود! چقد منتظر این موقع بودم.هر موقع میخواست این اتفاق بیوفته یه چیزی مانعش می شد ولی حالا .. ..
خلاصه بعد چند دور چرخیدن تو شهر تصمیم گرفتیم که با هم بریم رستوران.پس به راننده ش گفت که ما رو ببره به بهترین رستوران که البته خلوت باشه.
پس بعد ربع ساعت رسیدیم.با هم پیاده شدیم.برایان دستمو گرفت که نگاش کردم ولبخندی زدم.بادیگارتش هم اومد تو.بعد با هم رفتیم تو و روی یه میز نشستیم وغذ سفارش دادیم.منتظر غذا بودیم که گوشیم زنگ خورد.کارول بود. یادم افتاد که همه نقشه هامو به برایان لو داده بود.سریع جواب دادم.
کارول-سلام کاترین.کجایی؟
-چه سلامی چی علیکی؟! دهن لق!
با این حرفم برایان خندید.
کارول گفت: هاااااان چیییی ؟؟؟؟ کیییییی. مننننن ؟؟؟؟
-پ ن پ من! بزار بیام خونت!
-ای کاترین جون خودت منو ببخش. (همه اینا رو به شوخی می گفت)
-هیس!
-خوب حالا .... کجایی؟
-پیش برایان.تو رستوران.
-اوه اوه! اممممم ........ چیزه ...... آنا داره صدام می کنه.بای
خواستم چیزی بگم که قطعش کرد.اینا همه خنگن به جون خودم!
برایان گفت: چی می گفت؟
-هیچی بابا.انگار مردم دیوونه شدن.
پرسید: چرا؟
که همین موقع غذامونو آوردن.منم گفتم: شکم مهم تره.
بعد با هم خندیدیم.دیگه مشغول خوردن شدیم.آی که چقد کنار برایان غذا می چسبید!
داشتیم غذا می خوردیم که برایان یه لقمه برام گرفت وگذاشت تو دهنم.هنوز اونو نخورده بودم که یکی دیگه گرفت وگذاشت تو دهنم.وقتی خوردمش گفتم: چرا اینطوری می کنی مگه من گرازم اینقد بهم میدی؟
مسخره م کرد وگفت: تو که نمی تونی لقمه به این کوچیکی رو بخوری چجوری میخوای زندگی کنی؟
من-ا ... یعنی تو می تونی؟
-بله که می تونم.
رفتم کنارش وتند تند لقمه می گرفتم ومیذاشتم تو دهنش.نامرد تسلیمم نمی شد اینقد گذاشتم تو دهنش که تسلیم شد ویه چیزایی گفت که دهنش پر بود ومن نفهمیدم.دیگه گذاشتم غذاشو بخوره.وقتی خورد گفت: کاترین کشتیم.
منم به شوخی حرف خودشو تکرار کردم: تو که نمی تونی لقمه به این کوچیکی رو بخوری چجوری میخوای زندگی کنی؟
برایان-باشه بابا غلط کردم.خوبه؟
-آره.
دیگه با هم غذامونو خوردیم وکلی خندیدیم ...
بلند شدیم وبرایان حساب کرد.بعد با بادیگاردش رفتیم سوار ماشین شدیم.همین موقع صدای اس ام اس گوشیم اومد.بازش کردم.کارول بود که نوشته بود: کاترین، با برایان بیا خونه مامان اینا.جیمز وجسی هم اینجان.
به برایان گفتم: برایان جسی وجیمز خونه ما هستن.کارول گفته که بریم اونجا.
-چشم.
بعد به راننده ش گفت که به طرف خونه ما بره ...
توی راه بودیم که سرمو گذاشتم رو شونه برایان.اونم دستشو فرو کرد تو موهام وآروم نوازشش کرد.بعد آروم در گوشم گفت: عاشقتم.
منم آروم گفتم: منم همین طور.
دیگه بعد 10 دقیقه رسیدیم.با هم پیاده شدیم ورفتیم دم در.من زنگو زدم.بعد چند دقیقه رسیدیم.آنا درو باز کرد.اول منو دید.گفت: سلام عزیزم.
-سلام جونم.
رفتم داخل.بعد با برایان سلام واحوال پرسی کرد.بعد با خانواده روبرو شدیم.با همه سلام واحوال پرسی کردیم.به کارول رسیدم یه اخم کردم که گفت: چته دوست داشتی برایان بمیره؟
من-زبونتو گاز بگیر.دیگه نبینم نقشه هامو نقش بر آب کنی.
-چشم.
-آفرین.
دیگه نشستیم وشروع کردیم به صحبت کردن.همه از برایان سوالایی رو که من ازشون پرسیده بودم رو پرسیدن.برایان هم به همه جواب داد ...
داشتیم صحبت می کردیم که جسی وجیمز اومدن وکنارم وجسی گفت: کاترین؟
-بله؟
جسی-ما رو می بخشی؟
-واسه چی؟
-ما درموردت خیلی بد قضاوت کردیم.ما رو ببخش.
گفتم: اشکالی نداره.هر کسی که جای شما بود اینطوری فک می کرد.
دوتا شون منو بغل کردن وخندیدن.جیمز گفت: ممنونم زن داداش گلم.
-خواهش.
دوباره جیمز بغلم کرد که برایان رسید وبه شوخی گفت: با زن من چیکار داری جیمز؟
جیمز از بغلم اومد بیرون وگفت: خواهرمه کاترین.
بعد رو به من کرد وگفت: درسته دو تا برادر داری که مثه کوه پشتتن ولی اگه برایان اذیتت کرد بگو تا حسابش رو برسم.
بعد برایان اومد واز کنار بغلم کرد وگفت: من غلط بکنم عشقمو اذیت کنم.و پیشونیمو بوسید ....
چند روز گذشت.قرار شد که دیگه برایان برگرده سرکارش ومنم باهاش برم.قرار بود جیمز وجسی هم بیان ولی با ماشین جسی.وسایلمو جمع کرده بودم وتو ماشین گذاشته بودم.برایان تو پاریس یه خونه داشت.عکسشو دیده بودم وخیلی خوشم اومده بود.
بعد وقتی همه چیز آماده بود دم در بودیم.همه بودن.مامی داشت گریه می کرد.رفتم بغلش کردم وگفتم: مامی جونم، گریه نکن.من که نمیرم پشت سرمم نگاه نکن.همیشه باهات در ارتباطم قربونت برم.
-قول میدی؟
-بله که قول میدم.
بعد دستمالشو گرفتم واشکاشو پاک کردم.بعد گفتم: بخند
خندید.گفتم: آی قربونت برم من.
بعد رفتم پیش ددی.اونم ناراحت بود.به اونم قول دادم که باهاش درارتباط باشم وفراموشش نکنم.
بعد رفتم پیش کارول وکوین ودوتا رو بغل کردم وگفتم: خیلی دوستون دارم.
کوین وکارول-ما هم همین طور.
بعد رفتم پیش آنا وسوزان ووگفتم: داداشای گلم رو اذیت نمی کنین.
بعد دستمو گذاشتم رو شکم سوزان وگفتم: حواس جوجوی عمه هم داشته باش.
سوزان-چشم.
بعد از همه خداحافظی کردیم ورفتیم سوار ماشین شدیم.جسی وجیمز سوار ماشین جسی وما هم سوار ماشین برایان.شدیم.بعد ماشین راه افتاد.باهاشون بابای کردم.خیلی دلم براشون تنگ میشد اما مجبور بودم که با برایان برم.امیدوارم که خیلی زود دوبارهببینمشون ...
تو راه بودیم که یه خمیازه کشیدم.برایان وقتی اینو دید آروم سرمو گذاشت رو پاش وگفت: بخواب عشقم.
منم از خدا خواسته چشمامو بستم وچیزی نشد که خوابم برد ...
خواب بودم که شنیدم یکی داره صدام می کنه: کاترین، کاترین.
بیدار شدم.برایان بود.وقتی دید که بیدار شدم گفت: بلند شو عشقم.رسیدیم.
بلند شدم.توی یه ویلا بودیم.حدس می زدم که ویلای برایان باشه.پیاده شدم.برایان هم باهام پیاده شد.واااااو! چقدر قشنگ بود.جیمز وجسی هم اونجا بودن.همین طور که محو تماشا بودم که برایان اومد کنارم ودر گوشم گفت : می پسندی؟
گفتم: برایان خیلی خوشگله.
-اما در برابر تو کم میاره.
نگاش کردم که لبخندی زد.منم در جوابش لبخندی زدم.خدایا شکرت! بالاخره به برایان عشقم رسیدم!
با هم رفتیم داخل.داخل از بیرون خیلی خوشگل تر وبزرگتر بود.دیگه وسایلمو راننده آورد داخل.چند تا خدمتکارم اونجا بودن که برایان صداشون کرد وجمعشون کرد وگفت: گوش کنین.ازین به بعد خانم این خونه کاترینه.هر چی گفت چشم میگید.
همه با هم گفتن: چشم.
برایان گفت: پس برید لباساش رو تو اتاقش بچینید.
-چشم.
بعد رفتن.جسی به شوخی گفت: پس من هویج خونه ام؟
خندیدم وگفتم: تو خواهر خانوم خونه ای.
جسی گفتپ: اوووووووه.ایول!
خندیدیم.برایان دستمو گرفت وگفت: بیا بریم اتاقمونو نشونت بدم.بعد دستمو کشید وبا هم رفتیم طبقه بالا.بعد در یه اتاقو باز کرد وگفت: بفرمایید.
رفتم تو.واییی چقد قشنگ بود.یه اتا با سرویس خواب قهوه ای که خیلی خوشگل بود.بعد برایان گفت: تازه میخوام عکسمونو قاب کنم بزنم روبروی تخت.گفتم: وای چقد قشنگ میشه.
چند سال بعد:
داشتم کتاب می خوندم که صدای گریه امیلیا اومد.سریع بلند شدم ورفتم تو اتاقش اما برایان زود تر از من رسیده بود پیشش.بغلش کرده بود وداشت قربون صدقش می رفت: عزیزم.قربونت بره بابا.
منم رفتم پیشش وآروم امیلیا رو بوسیدم.برایان خیلی امیلیا رو خیلی دوست داشت.منم عاشقش بودم.امیلیا فقط 4 ماهش بود.بچه ای که عسلی چشماشو به باباش وموهای نارنجیش رو به مامانش رفته بود.
راستی بچه سوزان وکوین به دنیا اومده بود واسمشو گذاشته بودن اسکات.اسکات خیلی شبیه کوین بود.
همه ما زندگیمونو دوست داشتیم وبهش عشق می ورزیدیم واینو مدیون خدای بزرگ بودیم ....
پایان
تاریخ: 94/10/11