تعرفه تبلیغات کانال سایت در آپارات تالار گفتمان سایت
رمان دختر پارکورکار (قسمت 7) رمان دختر پارکورکار (قسمت 7)

برایان:
هنوز رو تخت بودم.کسی بهم اجازه نمی داد که برم سراغ کاترین.آره .... راستش کاترین حق داشت که از دستم ناراحت بشه.من نباید همچین کاری باهاش ​​می کردم.امروز قرار بود با اصرارهای زیاد من به دکتر مرخصم کنند. تصمیم گرفتم که بعد ترخصیم برم پیش کاترین وازش معذرت بخوام ...
امروز همه کنارم بود.مامان وبابا ودوتا داداشای کاترین وجسیکا وجیمز.بیچاره ها همش دنبال کارام بودن.همین موقع جیمز اومد تو اتاقم وگفت: برایان مامان وبابای کاترین خیلی اصرار کردن که تو رو ببریم خونشون.تو که مشکلی نداری؟
کمی فکر کردم.آره.این خیلی خوبه.هم بیشتر کاترین می بینم وهم می تونم ازش معذرت بخوام.پس به جیمز گفتم: اشکالی نداره.
-باشه.
ورفت.تصمیم گرفتم که تو راه یه گل بزرگ برای کاترین بگیرم ....
بعد کمی مرخصم کردن.راننده م ماشینم رو آورده بود.با دوتا بادیگارد ها سوار ماشین شدم وآدرس خونه رو به راننده م داد.بقیه هم پشت سرمون داشتن میومدن.به راننده م گفتم: اگه گل فروشی دیدی وایسا.
-چشم.
وقتی به گل فروشی رسیدیم به یکی از بادیگارد هام که اسمش بنجامین بود گفتم: بنجامین برو بهترین وقشنگ ترین گل رو بخر.
-چشم.
ورفت.به اون یکی بادیگاردم گفتم: راستی اون که بهم شلیک کرد کی بود ازش بازجویی کردن؟
-راستش هنوز هیچی نگفته.
-لعنت بهش.وقتی خوب شدم حسابش رو می رسم.
همین موقع بنجامین اومد.وقتی گلو دیدم دستش گفتم: این چیه گرفتی برو رز بیار.
دوباره برگشت واینبار رز آورد.
این خیلی خوشگل بود.دیگه راه افتادیم.وقتی رسیدیم، مامان کاترین در زد اما کسی درو باز نکرد.کوین گفت: مگه آنا وکاترین خونه نبودن؟
-چرا.
ودوباره در زد ولی کسی نبود.باباش گوشیشو برداشت وزنگ زد به کاترین.منم بحثشون گوش دادم: سلام دخترم کجایی؟
-
-ما پشت دریم.کلید نداریم.کلیدو بیار.
-
-پس فعلا.
وقطع کرد.بعد رو به ما کرد وگفت: خونه آناس.گفت الان میاد.
دیگه نشستیم.تصمیم گرفتم که وقتی کاترین اومد گل رو بگیرم جلوش وجلوی همه ازش معذرت بخوام.خیلی اینطوری بهتره.بعد اونم منو ببخشه وبعد ببوسمش.
به بنجامین گفتم: هر موقع علامت دادم گل رو میارید.
-چشم.
صدای ماشین اومد.خیلی خوشحال بودم.آروم پیاده شدم.کاترین داشت میومد.دستم رو بالا گرفتم که علامت بدم به بنجامین که گل رو بیاره اما دستم تو هوا خشک شد.دس .... دست ..... کاترین تو. .... تو دست آلفرد بود.دستم تو هوا مشت شد.این یعنی چی؟ یعنی منو بیخیال شده؟ شکستم.مثل شیشه.خدای من! باورم نمیشد من باعث شدم که همه این اتفاقا بیوفته! دستمو آوردم پایین.کاترین کلید داد به مامانش وبعد با آلفرد اومد پیش من.تو چشاش دیگه اون عشقو نمیدیدم.نگاش سرد بود.بهم گفت: امیدوارم خیلی زود خوب بشید.بعد رفتن داخل.
خوب بشید؟ چرا منواینجوری خطاب می کنه؟ چرا با من اینطوری شده؟ واقعا هنگ کرده بودم.دیگه رفتیم داخل.نشستیم.لعنت به من! چرا من اینکارو کردم؟ من حالا باعث بدبخت شدنم شدم.قلبم گرفت.دست گذاشتم رو قلبم. پیش خودم فک کردم که این کارای کاترین همش فیلمه و وقتی حالم خراب میشه میاد پیشم ونگران میشه.اما وقتی منو دید هیچ عکس العملی نشون نداد.دیگه فهمیدم همش واقعیه ودیگه بیخیال من شده.جسیکا برام قرصا رو آورد وبه خوردم داد.
حالم از خودم بهم می خورد.دیگه باور کردم کاترین منو فراموش کرده.اما .... اما .... چرا بهم .... بهم یه فرصت نداد؟ چرا نذاشت اشتباهمو جبران کنم؟ اینه رسمش؟ اینه عاشقی؟
کاترین وآلفرد جلوی من بغل همدیگه نشسته بودن وداشتن با هم پچ پچ می کردن و میخندیدن.چرا من بلند نمیشدم ونمی رفتم حق این آلفرد رو بزار کف دستش که نشسته بود بغل زن من؟ اما پاهام توان حرکت نداشتن.یه حسی بهم می گفت بیخیالش بشم وبهش توجه نکنم ولی نمی تونستم.با دیدنشون اعصابم خراب شد.همون موقع جسیکا برام یه لیوان آبمیوه آورد وگفت: برایان بخور.
من-نمیخورم.
-بابا واست خوبه.
-گفتم نمیخورم.
-یه قلب.
داد زدم: نمیییی خورم.
و لیوان پرت کردم که شکست.همه از رفتارم تعجب کرده بودم.آخه واسشون عجیب بود.من آدیمم که زیاد عصبانی نمیشم ولی اگه بشم بدجور عصبانی میشم.
دیگه بقیه داشتن شیشه ها رو جمع می کردن.باید بلند میشدم وکاترین رو از تو بغلش می آوردم بیرون.بلند شدم واز توی شیشه ها رفتم سمت کاترین.همه بهم می گفتن که نرم که پام زخم نشه اما من رفتم.شیشه ها روم بی اثر بود.من همچنان ادامه دادم.
وقتی بهش رسیدم دستشو محکم کشیدم سمت خودم وبه آلفرد گفتم: چطور جرئت می کنی پیش زن من بشینی وباهاش ​​بگی وبخندی درحالی که من روبروتم؟
آلفرد بلند شد ومیخواست چیزی بگه که کاترین بهم نگا کرد وگفت: من زن تو نیستم.
-فعلا که هستی ومن هم به عنوان شوهرت این کارت رو نمی بخشم.
-لازم نیس.فعلا که بغل شوهرم بودم واین مشکلی نیس.
چی ؟؟؟؟؟ چی می گفت این ؟؟؟؟
داد زدم: چییییییی؟
کاترین-من حالا زن آلفردم.خواهشا دیگه مزاحم ما نشو.
بعدم دست آلفرد رو کشید واز خونه رفت بیرون.خدای من !!!!!! یعنی کاترین رو به این آسونیا از دست دادم؟ یعنی کاترین بهم خیانت کرد؟ یعنی کاترینی که از جونم بیشتر دوستش داشتم تنهام گذاشت؟
سرمو انداختم پایین.از پاهام خون میومد.جسیکا وجیمز اومدن پیشم وازم خواستن که دراز بکشم که شیشه ها رو از تو پام درارن اما من مقاومت کردم که کارول وکوین وباباشون اومدن ودست وپامو گرفتن.جسیکا تخصص جراحی داشت ومی تونست این کارو کنه.وسایلشو آورده بود.لعنتی! زورشون خیلی زیاد بود ومقاومت خیلی سخت بود.جسیکا کارشو شروع کرد.اولین شیشه رو که درآورد دادم رفت هوا.خیلی درد داشت ولی هر چی بود از درد قلبم کمتر بود.قلبی که شکسته بود.شکسته بود از خیانت .از بدبختی من.از ناراحتی.
تک تک شیشه ها رو درآورد.این قد داد زده بود که صدام به زور درمیومد.میخواستن ولم کنن که کارول گفت: دیگه راه نمیری؟
من-نه نه.
که ولم کردن.جیمز برام کمی آورد که خوردم.آب به زود میرفت پایین.بغض گلومو گرفته بود.نفس کشیدن برام مشکل بود.دوست نداشتم بقیه دورم باشن.برای همین پاشم ورفتم تو اتاق ودرو قفل کردم.بقیه چندین بار در زدن وصدام کردن.اعصابم خراب بود.برای همین داد زدم: تنهام بزارید.
دوباره در زدن که این بار داد زدم: بیخیالم میشید یا ....
ساکت شدم.فک کنم رفتن.چون صدایی ازشون نمیومد.پاهام داشتن خون ریزی می کردن وسوز میزدن.بهشون توجه نکردم.راه رفتن خیلی سخت بود.مهم نبود.این پاها فقط به عشق یکی راه می رفتن.به عشق یکی سالم بودن. به عشق یکی هواشونو داشتم ولی حالا ....
رفتم روبروی آینه.به خودم نگا کردم.داد زدم وگفتم: لعنتی کاترین من تو رو دوست داشتم.چیکار کردی باهام چرا به خاطر یه چیز کوچیک تنهام گذاشتی لعنت به من؟!
و با دست محکم کوبیدم تو آینه.آینه شکست ودستم خون اومد.زدم زیر گریه.من که یه مردم وهیچ وقت واسه مردن بابام گریه نکردم واسه عشقم دارم گریه می کنم واون هم تو بغل کسی دیگه ست.دیگه از این بدتر نمیشد.دوباره داد زدم: لعنت به من لعنت به من!
افتادم زمین.خون همچنان داشت از دست وپام می رفت.بقیه با صدای من درو شکوندن واومدن داخل.جسیکا وجیمز اومدن نزدیک تر.ناراحتی رو میشد تو چشای همه دید.امیدوارم که دیگه چشمامو ببندم ودیگه بازشون نکنم.همین موقع سرم گیج رفت وبعدش بیهوش شدم ...
چشمامو آروم باز کردم.جسیکا وجیمز کنارم بودن.دست وپاهام به شدت درد می کردن.جسیکا گفت: داداش جونم خوبی؟
چیزی نگفتم که گفت:. من حساب این کاترین رو میزارم کف دستش.ببین چیکار کرده با داداش نازم خیلی هم دلش بخواد که زن یه وزیر بشه مردم دارن خودشونو می کشن زن داداش خوشگلم بشن اونوقت این ......
بعدش پوفی سر کشید.حالا نوبت جیمز بود.اونم شروع کرد: آلفرد آشغال چجوری راضی شده با یه زن شوهردار ازدواج کنه!؟
دوباره جسیکا شروع کرد که وسط حرفاش گفتم: اه ..... بسه دیگه.یه چیز زیاده اونم دختر خوشگل.بگید ببینم خبرنگارا که خبر ندارن؟
جیمز-پس چی؟ همه پایینن.ولی بادیگاردات نذاشتن بیان بالا.
-خوبه.حوصلشونو ندارم.شمام که دیگه جوابشونو ندادید؟
هر دو گفتن: نه
گفتم: خوبه.به جز شما کی دیگه اینجاس؟
جسی-بابا ومامان کاترین، کارول، کوین ... اممممم ... سوزان وآنا.
گفتم: برو از همشون تشکر کن وبگو که من گفتم برن ودیگه منتظر نمونن.اگه هم کسی خواست منو ببینه قبول نکن.
جسی-باشه.
ورفت.بعد چن دقیقه اومد.گفتم: چی شد؟
جسی گفت: نمیذارن جز خونشون جای دیگه بریم؟
جیمز پرید وسط وگفت: یعنی چی اونا مگه کین که واسه ما تصمیم می گیرن برو بهشون بگو ما هرجا که دوست داشته باشیم میریم.به کسی هم مربوط نیس؟
جسی بهم گفت: چیکار کنیم؟
جیمز گفت: همین چیزایی که من گفتم.
جسی میخواست بره که گفتم: جسی وایسا.اینطوری ناراحت میشن.اونا خیلی کارا واسه من کردن.
جسی گفت: چیکار کردن هرکاری کردن فقط واسه جمع کردن گندکاری های دخترشون بوده.
وبعد رفت.به جیمز گفتم: برو جلوشو بگیر.
جیمز-ولش کن.بزار ما هم کمی اونا رو اذیت کنیم.
دیگه منم چیزی نگفتم.کاترین با من کاری کرده بود که عشق من نسبت به اون داشت به نفرت تبدیل میشد.تقصیر خودش بود.من یه کار اشتباهی کردم که حتی خودمم قبولش داشت اما .... اما اون منو نبخشید وحتی ... .رفت با یکی دیگه.واقعا ناراحت کننده ست.اما ... اما من تسلیم نمیشم.فقط میخوام اینو از زبون خودش بشنوم که دوستم نداره.که دیگه منو نمیخواد.که با آلفرد ازدواج کرده.
برای همین به جیمز گفتم: جیمز گوشیم کو؟
جیمز-واسه چی میخوایش؟
-بهم بدش تو.
-نمیدم.تا نگی واسه چی میخوای بهت نمیدم.
-میخوام زنگ بزنم به کاترین.
-عمرا اگه بهت بدمش.تو باید اونو فراموش کنی.
داد زدم: یعنی چی گوشیمو سریع بده.
-ن ... می دم ....
لعنت به این شانس! حالا باید چیکار می کردم؟ چجوری باید می دیدمش؟ کمی فکر کردم.آهان! باید یواشکی باهاش ​​قرار بزارم وببینمش.جایی که کسی ما رو نبینه.حتی آلفرد!
همین موقع جسی اومد تو.جیمز گفت: چی شد؟
جسی-به زور ردشون کردم.نمی رفتن که.
از جسی پرسیدم: جسی کی قراره مرخص شم؟
-فردا.
-راستی ساعت چنده مگه؟
-نیمه شبه.
! اوه راستش خوابم میومد.باید میخوابیدم.چون فردا خیلی کار داشتم.پس به جسی وجیمز گفتم: من میخوابم.
جسی-بخواب داداش گلم.ما هم اینجاییم.
دیگه چشمامو رو هم گذاشتم وخیلی زود خوابم گرفت ...
صبح با صدای صحبت جسی ودکتر از خواب بیدار شدم.دکتر با دیدن من از درد پاهام پرسید.هیچ دردی نداشتم.حسشون نمی کردم.گفتم: خیلی خوبم.
دکتر-پس میتونی ترخیص بشی.
جیمز گفت: من کارای ترخیصت رو انجام میدم.
خیلی زود کارام انجام شد ومرخص شدم.لباسام رو با کمک جسی پوشیدم.از جیمز پرسیدم: خبرنگارا پایینن؟
-متاسفانه آره
پوفی کشیدم.کی حوصله اینا رو داشت!
داشتم فک می کردم که جیمز گفت: البته رانندت دم دره.میتونیم سریع سوار شیم.
گفتم: خوبه.بریم.
دیگه باهم رفتیم پایین وبه زور از خبرنگارا رد شدیم وسوار ماشین شدیم.سریع به رانندم گفتم: راه بیفت.
دیگه راه افتاد.بادیگارهامم تو ماشین بودم.حالا باید از دست این خبرنگارا چیکار کنیم؟ برای خودشون هزارتا حرف درمیارن.اما ... مهم نیس.مهم خودمم وعشقم.عشقی که ممکنه یک طرفه باشه.باید به این موضوع پی ببرم.خوب .... حالا باید جسی وجیمز رو دست به سر کنم.اما چجوری کمی فک کردم.آهان فهمیدم.برای همین بهشون گفتم:! جیمز وجسی شما برید خونه استراحت کنید.میخوام یکم تنها باشم.شمام خیلی خسته شدید.
جسی گفت: نه.ما پیشت می مونیم.
من-گفتم برید دیگه.میخوام با خودم خلوت کنم.سریع برمی گردم پیشتون.
جیمز خمیازه ای کشید وگفت: آره بریم.منم خسته ام.
دیگه قبول کردن.برای همین به راننده م گفتم که ببرمون خونه موقتیمون.وقتی رسیدیم گفتم: مواظب خودتون باشید.من سریع برمیگردم.
جیمز: باشه پس فعلا
جسی: زود برگردیا.بای
-باشه بای.
ورفتن تو.سریع به راننده م گفتم: راه بیفت.
گفت: کجا آقا؟
گفتم: برو تو.بهم میگم.
راه افتاد.کمی که از خونه دور شدیم به بنجامین گفتم: گوشیتو بده.
گفت: واسه چی قربان؟
گفتم: با من یکی به دو نکن.سریع بده دیگه.
دست کرد تو جیبش وگوشیشو درآورد وبهم داد.می خواستم با یه شماره نا شناس با کاترین تماس بگیرم.چون می دونستم اگه گوشی خودم بود جواب نمیداد.میخواستم باهاش ​​یه جا قرار بزارم وحرفاشو بشنوم.اگه .... اگه همه اینا واقعیت داشت باید .... باید فراموشش می کردم.با این برام خیلی سخت بود یکی رو که از جونم بیشتر دوستش داشتم رو فراموش کنم.کسی که نیمه گمشده من بود.اما .... اما انگار من نیمه ش نبودم.نیمه ای نبودم که بتونم کاملش کنم.نیمه ای نبودم که اون میخواست.ههههییییی.
شماره ش رو حفظ بودم.برای همین سریع شماره ش رو گرفتم.بعد چند بوق برداشت: الو
-سلام کاترین.
صدامو شناخت.چون بعد کمی گفت: سلام برایان.
چقد خوب که هنوزم صدامو فراموش نکرده بود.گفتم: میخوام ببینمت.
-من .... من نمی تونم.میدونی که ....
حرفشو قطع کردم وگفتم: آره.میدونم.میدونم که تو ....
سخت بود برام اما گفتم: میدونم که تو شوهر داری اما .... میخوام ببینمت.
-متاسفم برایان.منو فراموش کن.
-نه.قطع نکن.بزار ببینمت.خواهش می کنم.
-متاسفم.من نمی تونم.
صدای بوق توی گوشم پیچید.چقد سنگین بود این جمله هاش.نمی تونستم تحملشون کنم.اشک آروم آروم از چشمام پایین میومدن.هی! چه عاشقی تلخی!

کانال سایت در تلگرام اپلیکیشن اندروید سایت صفحه سایت در اینستاگرام