بـ عد از اینکه صورتم را شستم چنددقیقه ای در حیاط مدرسه قدم زدم تا کمی آرام شدم ودوباره به کلاس بازگشتم.دوستانم بهت زده نگاهم میکردند. اونها از همه ی زندگی من خبر داشتند ولی هیچ وقت اینطور مرا ناراحت و دمغ ندیده بودند.از درس هیچ نفهمیدم؛ سعی به فهمیدنش هم نداشتم.زنگ تفریح که زده شد از جایم تکان نخوردم. بچه ها به سرعت خودشان را به من رساندند.نیلوفر صورتم را بوسید و گفت: *عزیز دلم بگوچی شده تو که اسطوره ی صبر و استقامتی. بگوببینم چه اتفاقی افتاده که اینطور تو را پریشان کرده. »
ملینا گفت: «الهی من فدات بشم. بخدا طاقت گریه ات را ندارم ..»
شادی میان حـ رفش آمد وگفت: «بابا ولش کنید؛ اصلا میخواهی فقط برای من تعریف کن8
از حرفش لبخندی بر لبانم نشست.خودم هم طاقتم تمام شده بود و وقایع دیروز را مفصلا برای آنها تعریف کردم.در لابه لای حرفهایم اشکم به آرامی از چشمانم سرازیر شد بطوری که همه ی بچه ها را به گریه انداختم.
شادی درحالیکه اشکهایش را پاک میکرد .گفت: «مارا بگوکه همیشه فکرمیکردیم که جزو ده نفر اول دانشگاه سراسـ ری هستی.ولی ای دل غافل که چه نقشه ای برایت کشیده اند*
ملینا گفت: *؟ حالا میخواهی چه کار کنی»
دیگه برام مهم نیست؛ هرکاری که دوست دارند انجان بدهند.
نیلوفر با عصبانیت گفت: «این زندگی حق توست؛ خودت باید برای آینده ات تصمیم بگیری.تازه اگر قصد ازدواج هم داری باید خودت انتخاب کنی؛ این تویی که یه عمر باید با همسر آینده ات زندگی کنی؛ چرا قبول کردی که آنها برایت تصمیم بگیرند. »
! گفتم که دیگه برام مهم نیست.آنها فکر میکنند که من جزو مایملکشان هستم و حق آنهاست که به جای من فکر بکنند؛ تصمیم بگیرند و نظرشان را بر من تحمیل کنند .مگر زمان مادربزرگمون و شاید قبل از آن؛ بزرگترها تصمیم نمیگرفتند و دختر را به زور شوهر نمیدادند؛ حالا فکرمیکنم در آن زمان زندگی میکنم.خوشبختی؛ یا بدبختی ام هم به شانسم بستگی داره.
نیلوفر گفت: «این چه حرفیه که میزنی؛ خداوند به تو عقل داده؛ نباید زیر بار زور بری.حالا درس خواندن به جهنم ولی برای انتخاب همسر؛ محکم جلویشان بایست و به هیچ عنوان کوتاه نیا. نگذار حقت پایمال بشه»
ملینا گفت: «به نظر من بد نیست یه دفعه این پسره را ببینی و باهاش صحبت کنی؛ بهرحال پدرت اجازه میده که یکبار باهم صحبت کنید»
شما چه می گویید من با نفس کار مخالفم؛ شما به همسر آینده ی من و دیدن او گیر داده اید.به چه زبانی بهتون بگم که میخواهم درس بخوانم.هرکس در زندگی آرزوهایی داره.اما همیشه یکی از آن آرزوها براش از بقیه مهم تر است.من هم از کودکی خود را در لباس پزشکی می دیدم و برای رسیدن به این هدف آنقدر سعی و تلاش کرده ام که همانطور که میدانید بدون گرفتن معلم خصوصی همیشه بهترین نمره ی کلاس را می آوردم؛ حالا حیف این همه زحمت نیست که به هدر برود همشه از آزادی هایی که شما داشتید محروم بودم؛ درسته که گاهی اوقات حسرت میخوردم؛ اما خب امیدداشتم؛ میگفتم روزی به دانشگاه میروم و همه ی آرزوهایم برآورده میشود.آنقدر امیدوار بودم که هیچ وقت این لحظه را پیش بینی نمیکردم .
نیلوفر گفت: «الحق که راست میگه. من دختری به این باهوشی ندیده ام؛ فقط کافیه یکبار از روی کتاب بخونه تا برای همیشه در ذهنش ثبت بشه.واقعا حیف از این همه استعداد که از آن استفاده نشود. »
شادی گفت: «حالا عقل کلها؛ این حرفها چه فایده ای دارد؛ به دنبال یک راه حل مناسب باشید. »
ملینا گفت: «به نظر من فقط یک راه داره و آن هم ازدواج است. »
همه با هم گفتیم: «چی؟ »»
ملینا با خونسردی گفت: «همین که گفتم؛ اما به شرط و شروطی؛ اول اینکه همسرت را باید خودت انتخاب بکنی و دوم اینکه به شرطی با او ازدواج کنی که با ادامه تحصیلت موافقت کند. نگاه کن مهتاب؛ تو هیچ راهی نداری. بالابری؛ پایین بیای؛ پدرت از تصمیمی که گرفته منصرف نمیشه؛ پس بهتره تو با او کنار بیایی. بهشون بگو بهم فرصت بدهید تا خودم همسری که دلخواهم است از بین خواستگارانم پیدا کنم. این قدم اول؛ وقتی مرد مناسبی پیدا کردی دومین قدم را بردار و آنهم شرط ادامه تحصیل است.»
شادی دست محکمی زد وگفت: «آفرین؛ مرحبا به این عقل اصلا فکرنمیکردم به این خوبی کارکنه. »
ملینا بهترین راه را پیشنهاد کرد.باید با مادر حرف بزنم؛ قاطع و مصمم.از امروز باید رفتارم را عوض کنم.هر چند که اخلاق پدر را خوب میدانم؛ چند روزی آتش بس اعلام میکند و تا حدودی مرا آزاد میگذارد و بعد دوباره شروع میکنند. اما دیگر نمیگذارم شروعی درکار باشد. همین امروز با مادر اتمام حجت میکنم باید آنها را بترسانم.
پدر و مادری که فرزندانشان را درک نکنند باید از راه دیگری وارد شد؛ از آن چیزی که وحشت دارند «آبرو! »کلمه ای که پدر به آن حساسیت زیادی دارد.
از امروز باید قهر کردن را کنار بگذارم و حرفم را بزنم و آنقدر پافشاری بکنم که هیچ راهی نداشته باشند.
نیلوفر گفت: «اولین کاری که انجام میدهی باید دفترچه دانشگاه را بگیری؛ فکر نکنم که فرصت زیادی داشته باشی. »
شادی گفت: «من بعد از مدرسه میرم اداره پست برات میگیرم. »
از خوشحالی زبانم بند آمده بود. من من کنان گفتم: «بچه ها جواب این همه محبت را نمیدونم چگونه بدهم. ازهمه ی شما متشکرم. »
شادی گفت: «بیشتر از این ما را شرمنده نکن. دوستی را گذاشته اند برای همین روزها.حالا یه کاغذ و قلم بده تا مدارکی که لازم داری برات بنویسم. فقط خیلی زود آماده شان کن که وقت زیادی نداری. »
بعدازظهر با دیدن پدر؛ با خوشرویی سلام کردم؛ او کنجکاو نگاهم کرد ووقتی قیافه ی بشاش مرا دید گفت: «سلام به روی ماه مهتابم. »و شروع کرد به تعریف کردن از این طرف و آن طرف تا به خانه رسیدیم. مادر مثل همیشه در آشپزخانه بود او عادت داشت که همیشه خودش غذا را درست کند و بقیه کارهای خانه به عهده ی خانم بهرامی بود.
به سراغش رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم: «سلام. خسته نباشی. »و قبل از اینکه جوابی بدهد به اتاقم رفتم و پس از تعویض لباس برای صرف ناهار به سر میز آمدم. همه منتظر آمدن پدر بودیم.
مامان دستتان درد نکند؛ می بینم که غذای مورد علاقه ی مرا درست کردی؛ پدر؛ زود بیایید که روده بزرگه روده کوچیکه را خورد.
پدر همانطور که دستانش را خشک میکرد گفت: «چه خبر شده که دختر خوشگل من امروز اینقدر شاد و شنگول است. »
همانطور که مشغول کشیدن سالاد بودم شانه هایم رابالا انداختم و گفتم: «هیچ؛ میخواستید چه خبر باشه؛ از دیروز تا حالا خیلی فکر کردم؛ دیدم نباید زندگی را سخت بگیرم. این دنیا چه ارزشی داره که بخواهم برای هیچ و پوچ خودم و اطرافیانم را ناراحت کنم.بهرحال هرکسی یه سرنوشتی داره با سرنوشت هم که نمیشه جنگید؛ پس بهتره با هم مدارا کنیم. منکه از همین امروز آتش بس اعلام میکنم. تا حالا هرچه گفتید پذیرفتم این یکی هم روی همش؛ میگویید بعد از گرفتن دیپلم باید ازدواج کنم، به روی چشم. فقط یه شرط دارم. هیجده سال با شما زندگی کردم؛ بدون اینکه یکی از خواسته هایم عملی شود.اما حالا همه چیز فرق کرده؛ اگر این شرط را قبول نکنید به خدا قسم قید این زندگی را میزنم و اون بلایی که نباید را به سرخودم می آورم. »
پدر و مادر با قیافه ای متعجب مرا نگاه میکردند. منهم درحالیکه سعی میکردم بر اعصابم مسلط باشم گفتم: «من باید همسر آینده ام را خودم انتخاب کنم؛ تعجب نکنید! از بین خواستگارانم اون کسی که به نظرم بهتره و با ایده ام مطابقت داره انتخاب خواهد شد.درضمن تحصیلات برایم خیلی مهمه و او هم باید به ادامه تحصیل من؛ بعداز ازدواج موافقت کند. »
بغضم را به سختی فرو دادم. دلم نمیخواست جلو آنها گریه کنم. نمیخواستم کم بیاورم؛ هرچند که در اصل کم آورده بودم.
پدر نفس راحتی کشید و برای اولین بار با خواسته ام موافقت کرد و گفت: «من حرفی ندارم، البته با صلاح دید ما؛ در ضمن بی خود روی مردم عیب نگذاری؛ با دلیل و منطق. »
خنده ام گرفت نه اینکه تا آنموقع خودشان از این دو کلمه استفاده کرده بودند. ولی با این حال خوشحال بودم که تا مدتی از دستشان راحتم؛ حالا کو تا اون کسی که باب میل من است پیدا شود.
وقتی از پای میز بلند شدم. گفتم: «البته پسر آقای موسوی مردود می باشد. »
آقای موسوی یکی از دوستان قدیمی پدر بود. او یه پسر داشت؛ یادمه آن زمانها که بچه بودیم باهم رفت و آمد داشتیم اما همین که ماهان به کلاس اول راهنمایی رفت؛ رابطه ی ما هم کم شد. ولی همان موقع هم که عقلم نمیرسید از پسر آقای موسوی خوشم نمی آمد.از اون بچه های دست و پاچلفتی و بی عرضه بود که هیچ کاری را بدون اجازه نمیتوانست انجام دهد. پسر یکی یکدانه که مانند یک ماشین کوکی بود. «این کا را بکن؛ دست به آن نزن. »و هرچه پدر و مادرش میگفتند بدون چون و چرا انجام میداد و اصلا از شیطنت های بچگانه در او اثری نبود. او به تازگی از دانشگاه فارغ التحصیل شده و پدر و مادرش میخواهند برایش زن بگیرند. بدون اینکه خودش تصمیم بگیرد و همسر آینده اش را انتخاب کند. آقای موسوی تا به حال چندبار از پدر خواسته تا قراری بگذارند و برای این امر خیر تشریف بیاورند؛ اما من زیر بار نرفتم و قبول نکردم.
همانطور که به روی تختم دراز کشیده بودم؛ به یاد دوران دبستان و دبیرستانم افتادم خدا میداند که با چه شور و شوقی درس میخواندم؛ برای نیم نمره؛ یا بیست و پنج صدم؛ آنقدر تلاش میکردم که مبادا از نمره اولی کلاس تنزول کنم.همیشه سه؛ چهارنفری بودند که باهم رقابت داشتیم اما هیچ کدام نتوانستند رتبه ی مرا کسب کنند؛ ولی حالا به راحتی میتوانند جای مرا بگیرند. دیگر به چه امیدی درس بخوانم؟ به امید دور و درازی که شاید هیچ وقت عملی نشود. یعنی ممکنه همسر آینده ام شرطم را قبول کند؛ اما بعد از ازدواج به همه چیز پشت پا بزند! وای خدا نکند. آنموقع است که واقعا زندگی را باخته ام.
هنوز چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که مادر به اطلاعم رساند که پدر برای شب جمعه قرار خواستگاری گذاشته؛ باورم نمیشد که او با این عجله دست به کار شده باشد.مادر که مرا هاج و واج دید؛ دستم را گرفت و به اتاقش برد. در کمد را باز کرد و پارچه ای از آن بیرون آورد و صورتم را بوسید و گفت: «فدای دختر گلم بشم؛ نگاه کن این پارچه چادری را از مکه برایت آورده ام؛ تا ان شاالله شب خواستگاری به سر کنی؛ حالا بیا جلو تا اندازه ات را بگیرم. با شنیدن نام مکه پارچه را به آرامی از مادر گرفتم وآن را بوییدم و در دل نالیدم: «خدایا کمکم کن. »توان حرکت نداشتم. مانند یک مجسمه روبه روی مادر ایستاده بودم. اما او با خوشحالی اندازه ام را گرفت و خیلی سریع پارچه را برش زد و گفت: «عزیزم! مبارکت باشه، ان شاالله قسمتت بشه و بری مکه؛ مادر؛ مکه دنیایی داره.زمان و مکان را فراموش میکنی؛ حتی عزیزانت را و فقط و فقط به یاد معبود و با او هستی.
مادر؛ خودت خوب میدونی که من همه جا رفتم؛ از کشورهای اروپایی و آمریکا گرفته تا کشورهای عربی؛ اما هیچ جای دنیا مثل مکه نمیشه.خودت را تنهای تنها در برابر خالقت می بینی و او را ملاقات میکنی.حضور او را کاملا حس میکنی .در فکرت؛ در وجودت و به هرکجا نظر بیفکنی او را می بینی؛ چقدر به تونزدیک است.فکرمیکنی که او تنها مال توست و به تو تعلق دارد. دلت میخواهد زمان متوقف شود و کنار معبودت بمانی »
درحالیکه اشکی در گوشه ی چشمش حلقه زده بود؛ گفت: «به امید خدا با پدرت تصمیم گرفتیم که بعد ازازدواج تو دوباره به مکه برویم»
دیگر حرفی نزد و در افکارخود غوطه ور شد.او را تماشا کردم.صورت نورانی و مهربان او نشان از دل پاکش میداد.فکرکردم «چقدر خوبه عاشق بودن.»
خواستم ازاتاق بیرون بروم که مادر صدایم کرد وگفت: «راستی تا یادم نرفته دو سه روز بیشتر وقت نداریم؛ بهتره فردا عصر بریم یکی دو دست لباس بگیریم»
مادر؛ من اینهمه لباس دارم.خب یکی از آنها را می پوشم؛ آخه زیر چادر و روسری که هیچ قسمت لباس به جز آستین هایش پیدا نیست چه فرقی داره که چه بپوشم.
عزیزم لباس نو شگون داره.
دیگر حرفی نزدم؛ چون میدانستم بی فایده است.فردا عصر به اتفاق زهرا و مادر به بازار صفویه رفتیم و مثل همیشه بدون اینکه به جایی سربزنیم؛ به سراغ آقای یوسفی رفتیم؛ با دیدن ما به گرمی به استقبالمان آمد. او خودش خوب میدانست که از کمترین خرید ما سود زیادی عایدش میشود.اقای یوسفی کاملا با سلیقه ی پدر و مادر آشنا بود؛ وقتی فهمید امر خیری در پیش است با خوشحالی چنددست از بهترین لباسهایش را که مناسب شب خواستگاری بود برایمان آورد.آنها را پرو کردم و با افوس خود را در آیینه برانداز کردم.حیف این لباسهای شیک و زیبا نبود که پنهان شود؛ دقایقی بهت زده خودم راتماشا میکردم.!؟ خدایا این پسر کیست آیا میتواند مرا خوشبخت کند آرزوهایم چی به آنها خواهم رسید آنقدر دلخور و ناراحت بودم که از مادر درباره ی او هیچ سوالی نکردم فقط به خودم امیدواری میدادم که بعد از صحبتهایی که با پدر کردم؛ قطعا خواسته های مرا نادیده نخواهد گرفت.
بهرحال با سلیقه ی مادر؛ دودست از آنها را انتخاب کردیم با یک جفت صندل و شالی که با گلهای چادرم هماهنگی داشت و خیلی سریع مادر حساب کرد و از فروشگاه بیرون آمدیم قبل ازاینکه سوار ماشین شویم. مادر گفت: «بچه ها موافقید یه! سری به مامانی بزنید »من و زهرا نگاهی بهم کردیم و با خوشحالی گفتیم:« البته که موافقیم »
هیچ چیز مثل دیدن مامانی مرا خوشحال نمیکرد؛ دیدار او به من آرامش میداد. و مرا به وجد می آورد. زنی متشخص که همیشه ظاهری آراسته داشت؛ موهای کوتاه رنگ شده با رژ لب کم رنگی که به پوست سفید او جلوه ای خاص میداد. نمازش را همیشه سر وقت میخواند در کار خیر پیشقدم بود. هیچ حرفی نمیزد؛ مگر با دلیل و منطق؛ هر روز سوره ای از قرآن را با معنی میخواند و ما را هم تشویق میکرد که حتما قرآن را با معنی بخوانیم. میگفت بهترین راه هدایت بشر همین کتاب خداست. هر وقت از زندگی ناامید بودم او آیه ای از قرآن را برایم ترجمه میکرد و مرا به صبر دعوت میکرد و آنموقع بود که به آرامش میرسیدم.
هیچ وقت هم با پدر آبشون در یک جوی نمیرفت؛ از نظر فکری با هم خیلی فرق داشتند.مامانی اصلا روش پدر را برای خانه و خانواده قبول نداشت؛ سر هر چیز کوچکی با هم اختلاف سلیقه داشتند. پدر هر وقت از دست من عاصی میشد؛ مرا تشبیه به او میکرد: «لجباز یکدنده. »اما من خوشحال بودم که روحیه و اخلاق مامانی را دارم.
وقتی زنگ خانه مامانی را به صدا در آوردیم او با خوشرویی در را به رویمان باز کرد و گفت: «به به! چه عجب یادی از ما کردید. »
مادر فوری دستش را به دور گردن مامانی انداخت و او را بوسید و گفت: «الهی فدات بشم؛ به خدا گرفتارم؛ شرمنده ام که نمیتوانم زود به زود به سراغتان بیایم. خب حالتون چطور؟ درد پاتون بهتر شده؟ »
شکر خدا؛ دیگه بهتر از این نمیشه. راضی هستیم به رضای او .خب بچه ها شما چطورید؟ بیایید جلو ببینمتان.
من و زهرا در آغوش مامانی پریدیم و صورتش را غرق بوسه کردیم. زهرا گفت: «خدا میدونه چقدر دلمون هواتون رو کرده بود. »
من با گلایه گفتم: «شما هم که سری به ما نمی زنید؛ تنها توی این خونه نشستید؛ که چی بشه؟ »
مامانی گفت: «عزیزم! من که پام درد میکنه. زیاد نمیتونم از خونه بیرون بیام »
اما من خوب میدانستم که علت اصلی نیامدنش پدر است؛ آنها هر وقت همدیگر را می دیدند؛ بر سر کوچک ترین موضوعی با هم بحث میکردند. مامانی از رفتار پدر و و زورگویی هایش نسبت به ما رنج میبرد و سعی میکرد با دلیل و منطق به او بفهماند که راهت اشتباه است و پدر هم؛ که برای خودش استدلال های غیر منطقی داشت؛ زیر بار نمیرفت و در آخر کارشان به مشاجره میرسید ؛ مامانی هم که می دید تنها دخترش از این بگو مگوها رنج میبرد؛ کمتر به خانه ما می آمد و پدر هم فقط برای مناسبت های مختلف به خانه او میرفت، ولی ما هر هفته به دیدارش میرفتیم؛ او بیشتر وقتش را با دوستانش می گذراند و سالی دو؛ سه ماه برای دیدار از پسرهای خواهرش به اروپا میرفت. مامانی روحیه خوبی داشت. از کلمه ی پیری به شدت متنفر بود و می گفت: «باید دل جوان باشد تا زندگی را حس کنی؛ در هر سن و سالی که باشی فرقی نمیکند. »
با هم به سمت اتاق پذیرایی رفتیم. مامانی گفت: «؟ چه خبر؛ کجا بودید»
مادر گفت: «با اجازه شما؛ شب جمعه قراره برای مهتاب خواستگار بیاد. رفتیم برایش لباس خریدیم»
مامانی اصلا تعجب نکرد چون به اخلاق و روحیه پدر آشنا بود. فقط گفت: «به سلامتی؛ بهتر نبود می گذاشتید برای تابستان»
مادر گفت: «حالا هم ان شاالله اگر کارشان درست بشه می افته برای همان تابستان؛ حالا بیایند همدیگر را ببینند. هرچه خواست خدا باشد. »
مامانی گفت: «البته همیشه خواست اوست؛ ولی به بشر هم عقل داده و او را مختار گذاشته تا خودش برای آینده اش تصمیم بگیره. »
ای کاش نظر مادر هم مثل او بود و میتوانست پدر راضی کند؛ ولی افسوس که فاصله ی آنها از زمین تا آسمان بود.
بعد رو کرد به من و گفت: «دخترم؛ چشم و گوشت را درست باز کن؛ حالا میخواهند زود شوهرت بدهند؛ باشه مسئله ای نیست. فقط حواست را جمع کن که چه کسی را انتخاب میکنی. تو با ماهان خیلی فرق داری او از زندگی در خانه ی پدرت کمال رضایت را داشت؛ شوهری هم نصیب او شد که وجه تشابه زیادی با پدرت دارد. اما تو با اون خیلی فرق داری، تو جلو زور می ایستی و با آن مخالفت میکنی. زیر بار ناحق نمیروی و همیشه حقت را طلب میکنی؛ هر چند که هیچ گاه به آن نرسیدی؛ وای بهر حال سعی خودت را کردی و به این باید آفرین گفت. حالا خوب فکرهات را بکن و از پدرت بخواه که یکی دو دفعه با پسره حرف بزنی و از نقطه نظرات هم با خبر شوید و ببینید به درد هم میخورید؟ اگر اون هم کپی پدرت باشه، با اطمینان میتوان گفت که بیشتر از چند ماه مهمان او نخواهی بود. »
مادر میان حرف مامانی آمد و گفت: «چه حرفهایی میزنید؛ جای اینکه صبر و شکیبایی در زندگی مشترک یادش بدهید؛ از همان اول مقابله با همسرش را به او می آموزید؟ »
مامانی گفت: «مادر؛ من این دختر را می شناسم .با تو و ماهان زمین تا آسمان فرق داره. بگذارید آن چیزی که خودش می پسنده انتخاب کنه. به او اجحاف نکنید. »
به خاطر اینکه بحث را تمام کنم گفتم: «قرار هم برهمین شده. تا خودم نپسندم هیچ کس حق دخالت ندارد. باید با ادامه تحصیلم موافقت کند. اگر پذیرفت من حرفی ندارم؛ پدر هم تحقیقاتش را بکند و اگر نظر او هم موافق بود اونموقع هرکاری دوست داشتند انجام دهند. »
مامانی گفت: «آفرین عزیزم؛ معلومه که دختر عاقلی هستی .تحصیلات خیلی مهمه چه برای زن وچه برای مرد. »
مادر گفت: «شما هم خودتان را آماده کنید. ماهان را به دنبالتان میفرستم. »
مامانی گفت: «نه دخترم؛ آمدن من در ملاقات اول لازم نیست»
هرچه به مامانی اصرار کردیم فایده نداشت؛ وقتی دید که من دلخور شدم گفت: «مهتاب جان؛ دخترم. اگر تو به موقع آقا داماد یا خانواده اش را نپسندی پدر فکر میکند که من به تو خط داده ام و رایت را زده ام؛ بگذار هر وقت انتخاب کردی ان شالله ما هم می آییم. »
مامانی وقت خداحافظی مرا در آغوش گرفت و برایم آرزوی خوشبختی کرد و گفت: «به خدا امید داشته باش .او تنها کسی است که هیچ وقت ناامیدت نمیکند»
* * * *
شب جمعه زودتر از آنچه فکرش را میکردم از راه رسید؛ از صبح در خانه بحث مشاجره بود .مادر اصرار داشت که من باید چای برای مهمانها بیاورم و من با این کار موافق نبودم.
مادر- تو را به خدا اینقدر اعصاب مرا خرد نکنید؛ خب خانم بهرامی بیاره.
عزیزم حرف سر این نیست که چه کسی بیاورد؛ این یک رسمه که از قدیم عروس خانم باید انجام بده.
من پشت پا به این رسم می زنم که کار به این سختی را به عهده ی عروس نگذارند. آخه چرا زور می گویید؛ من از همین حالا از اینکه باید با آنها روبه رو شوم وحشت دارم و نمیتوانم خودم را جمع و جور کنم. چه رسد به اینکه یک سینی چای را هم به همراه خودم بکشم. نه مادر؛ من شرمنده ام که از عهده ی این یکی برنمی آیم.
مهتاب؛ به خدا دیوانه ام کردی؛ چرا اینقدر لجبازی؟ یه چشم بگو و تمام؛ اونها هم مثل ما آدم هستند. آخه این چه ترسی است که به جانت افتاده؟
شما نمی دانید چه ترس«ی داره بله؛ اگر تا حالا چهار تا پسر دیده بودم؛ یا با پسرهای فامیل دو کلمه حرف زده بودم؛ شاید هیچ مشکلی پیش نمی آمد و مجلس خواستگاری به خوبی برگزار میشد. مادر؛ چطور بگویم؟ من تا حالا با هیچ پسری از فاصله چندمتر صحبت نکرده ام که البته منظورم همان سلام و احوالپرسی با پسرهای خانواده است؛ حالا شما از من میخواهید چای به دست وارد مجلسی شوم که همه ی نگاه ها به من است و از همه پذیرایی کنم؛ تا به آقا داماد برسم. درحالیکه عرق از سر و صورتم راه افتاده ودستانم چنان می لرزد که به احتمال زیاد دیگر در فنجان. چای باقی نمانده که بخواهم به او تعارف کنم. مادر؛ باور کن از فکر کردن به آن لحظه هم وحشت دارم.
مادر با عصبانتی گفت: «امان از دست تو. »
آخر؛ حرف؛ حرف خودم شد. حتی ماهان هم نتوانست مرا راضی کند و پدر با اینکه خیلی ناراحت بود؛ اما حرفی نزد و گذاشت به همین دلخوش باشم.
وقتی مهمان ها آمدند؛ من هنوز آماده نبودم. برخلاف اکثر عروسها نه استرس داشتم و نه دلشوره؛ یه حالت بی تفاوتی به همراه یه حس بد آزارم می داد؛ تا ساعاتی دیگر چه پیش خواهد آمد! با بی میلی لباسم را به تن کردم و چادر تا کرده را باز کردم و آن را محکم به سینه چسباندم و نجوا کردم: «خدایا کمکم کن؛ تنها امیدم تو هستی. »
سر و صدای مهمانها جای خود را به سکوتی تلخ داد؛ مثل اینکه دیگر حرفی برای گفتن نداشتند. هنوز دقایقی از این سکون وحشت انگیز نگذشته بود که ماهان دراتاقم را کوبید و آن را باز کرد و خیلی آهسته گفت: «چادر را سرت کن و منتظر باش. »
و قبل ازاینکه بتوانم از او سوالی بکنم؛ با عجله رفت و ناگهان ته دلم خالی شد؛ آرام و قرار نداشتم. دلم میخواست یک نفر در کنارم باشد و به من آرامش دهد. اما چه کسی؟ یاد حرفهای مامانی افتادم؛ وقتی برایم ازخواستگاری اش تعریف میکرد .درست حال او را داشتم مثل همان قدیما که روی دختر را آفتاب و مهتاب نمی دید برای همین وقتی اسم خواستگار می آمد لرزه بر اندامش می افتاد. اما حالا در عصر تکنولوژی چرا من باید اینقدر وحشت داشته باشم. در عصری که دخترها به مانند یک شیر هستند خجالت و ترس سرشان نمیشود با پسرها حرف میزنند؛ اظهار نظر می کنند و از حقشان دفاع میکنند.
آنقدر غرق در فکر و خیالات بودم که صدای مادر را نشنیدم .زهرا سراسیمه در را باز کرد و گفت: «. مهتاب کجایی تا حالا چند بار صدایت کرده اند»
به سرعت چادر را به سر کردم و نگاهی به آیینه انداختم و با پاهایی لرزان به سمت اتاق پذیرایی به راه افتادم. همانطور که گلهای قالی را از نظر می گذراندم نگاه سنگین آنها را روی خودم حس میکردم. یک لحظه سرم را بالا آوردم و گفتم: «سلام. »
سلام بر عروس خانم؛ بفرمایید.
صدا را تشخیص ندادم از دهان چه کسی بیرون آمد؛ سه زن چادر مشکی که تمام صورتشان را پوشانده بودند و فقط یک چشمشان پیدات بود روبه رویم نشسته بودند، حتی جلوم بلند نشدند. از این کارشان خیلی حرصم گرفت درحالیکه سعی میکردم خودم را خونسرد نشان دهم؛ به سمت مادر رفتم و کناراو نشستم. بطور حتم پدر و مادر هم از این برخورد آنها ناراحت شده بودند؛ چون به ادب و احترام خیلی اهمیت می دادند.
داماد هم که ازمن بدبخت تر به نظر می آمد؛ در گوشه ی سالن درون مبلی فرو رفته بود و نگاهش را به زمین دوخته بود؛ من که جز موهای انبوهش و کمی از ریشش چیز دیگری ندیدم.
خدایا! باورم نمیشد که بتوانم با چنین خانواده ای زندگی کنم؛ پدرم که از ایمان و تقوا سر آمد همه بود؛ اینطور اجحاف نمیکرد. با اینکه ما همگی چادری بودیم؛ ولی همیشه قرص صورتمان و دستهایمان نمایان بود. آنقدر از این انتخاب پدر حرصم گرفته بود که از غصه داشتم می ترکیدم. نیم نگاهی به او کردم؛ زیاد راضی به نظر نمی آمد. حتما پیش خود فکرکرده: «مهتاب که با ما این همه مشکل داره. وای به وقتی که در چنین خانواده ای قدم بگذارد. »
صحبت های کلیشه ای بود و بیشتر با تعارفات گذشت؛ فقط یکی از خانم ها که فکر کنم خواهر داماد بود رو به من کرد و گفت: «؟ ماشاالله ماشاالله؛ عروس خانم خوشگل ما در چه کلاسی درس میخوانند»
پیش دانشگاهی هستم.
پس به سلامتی امسال تمام هستید.
نظرشان موافق بود که مادر آقا داماد خوشحالی خود را نتوانست پنهان کند و گفت: «اینکه خیلی خوبه؛ به امید خدا همین تابستان عقد و عروسی را راه می اندازیم. »
دیگر پدر نتوانست طاقت بیاورد و گفت: «اینقدر عجله نکنید؛ اجازه بدهید تا نظر خودشان را هم جویا شویم. »
مادر بدون اینکه به پسرش نگاهی کند گفت: «پسر منکه موافق است. »
داماد آن چنان ذوق زده شده بود که سرش را بالا آورد و نیشش را تا بنا گوش باز کرد.با دیدن او احساس تنفر همه ی وجودم را فراگرفت و بدنم به لرزش افتاد. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. میدانستم که کمال بی ادبی است؛ اما چاره ای نداشتم؛ چون اگر تا دقایقی دیگر آنجا می نشستم؛ حرفی میزدم که نباید بزنم. از جا برخاستم و گفتم: «با اجازه»
خواهر داماد گفت: «حالا تشریف داشتید»
خیلی ممنون، متشکرم.
نفهمیدم چگونه خودم را به اتاقم رساندم و گریه کنان روی تخت افتادم و نالیدم. «خدایا با من چه میکنی؟ این چه بخت سیاهی است که نصیب من کردی. آیا پدر میخواهد جگر گوشه اش را به دست چنین کسانی بسپارد؟ مردی که هیچ اراده ای از خود ندارد و هرچه خواهر و مادرش بگویند بدون چون و چرا می پذیرد. آیا باید به شانه ی چنین مردی تکیه کنم و او برای آینده ام تصمیم بگیرد؟ خدایا؛ خدایا ... »و دیگر گریه امانم نداد؛ نمیدانم چه مدتی زار زدم که مادر به سراغم آمد. با دیدن او عقده دلم باز شد و گفتم: «چه بلایی میخواهید به سر عزیزتان بیاورید؛ مگر مرا از سر راه پیدا کرده اید که آینده ام برایتان مهم نیست. شما دیگر چرا؟ شما که دم از اسلام میزنید و از ایمان و تقوا شهره ی خاص وعام هستید. آیا اسلام در مورد فرزندان چنین حکم داده؟ به خدا قسم که او شما را نخواهد بخشید. حالا نماز بخوانید؛ روزه بگیرید و مجالس روضه خوانی به پا کنید.چه فایده؟ وقتی در حق فرزندتان ظلم می کنید فایده این همه عبادت چیست؛ وقتی که جگر گوشه تان از شما راضی نیست شما که خود را مومن می دانید اینگونه رفتارتان است؛ وای به حال کافران؛ شما از اعراب زمان جاهلیت بدترید. آنها یکباره دخترانشان را زنده به گور میکردند؛ اما شما لحظه به لحظه این کار را انجام میدهید. ای کاش من هم وقتی به دنیا آمدم زنده به گورم کرده بودید؛ به خدا قسم اگر این وضع ادامه داشته باشد؛ دست به کار خطرناکی خواهم زد؛ ببینم آنموقع میتوانید سرتان را جلو مردم بالا ببرید. آیا میتوانید توی چشم کسی نگاه کنید؟ بگذارید همه بفهمند که کسی که حاضرند پشت سرش نماز بخوانند با دخترش چه میکند.
مادر؛ مگر من از شما چه خواستم منکه مثل بچه آدم به مدرسه میروم و می آیم و سرم توی لاک خودم است؛ از لحاظ درسی مشکلی ندارم. توی مدرسه هم که یک دختر خوب و نمونه هستم؛ پس چی از جانم میخواید باور کنید آرزوی هر پدر و مادری است که فرزندی مانند من داشته باشند. وای که شما چقدر ناشکر هستید. »
مادر دیگر نتوانست بیشتر از این طاقت بیاورد به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت ودرحالیکه قطره های اشکش روی گردنم می چکید گفت: «تو را به خدا تمامش کن .دلم را بیشتر از این ریش نکن ما اشتباه کردیم. حق با توست؛ قول میدهم دیگر تکرار نشود.»
مدتی است که در درس هایم افت شدیدی پیدا کردم؛ بطوریکه مدیر مدرسه چند بار پدرم را خواست و با او صحبت کرد. پدر هم که میدانست علت چیست به رویم نیاورد و فقط یکبار گفت: «بهتره کمی به درس هایت برسی. »و حتی برای بار دوم هم متذکر نشد.حالا می فهمم که این سالها که او ماهی دوبار به مدرسه ام می آمد بخاطر درس نبود؛ بلکه میخواسته از لحاظ اخلاقی و انضباطی ببیند دخترش چگونه است؛ آنقدر دلم غم داشت که حتی این برخورد پدر را هم به دل نگرفتم. دوستانم خیلی سعی کردند که تشویقم کنند دوباره مثل قبل به درس دل ببندم؛ اما بی فایده بود؛ باور کنید این چند ماه حتی لای یکی از کتابهایم را باز نکردم و فقط سر کلاس دو سه کلمه ای از درس را می فهمیدم. با این حال نمره هایم از پانزده؛ شانزده کمتر نبود. دوستانم می گفتند: «حیف این همه استعداد که تو و پدرت دستی دستی به نابودی می کشانید. »و دبیران می گفتند:« ما روی تو خیلی حساب کردیم؛ حتی اسمت را هم به اداره داده ایم که جزو ده نفر اول دانشگاه سراسری هستی؛ چی شده که یکباره از درس و مدرسه زده شدی؟ اگر مشکلی داری بهتره با ما در میان بگذاری. »
من هیچ جوابی برای حرفهای آنها نداشتم. در مدرسه دختر غمگین و گوشه گیری بودم و در خانه سعی میکردم خودم را شاد نشان دهم. دلم نمیخواست شکستم را ببینند. آنقدر از پدر ناراحت بودم که حتی موقع حرف زدن به چشمانش نگاه نمیکردم. مادر هم که جای خود داشت؛ او در هیچ کاری بدون مشورت با پدر دخالت نمیکرد. نه اینکه از زندگی اش ناراضی باشد. یا اجباری در کار باشد؛ برعکس؛ آنقدر احساس خوشبختی میکرد که شاید تمام زنهای فامیل حسرت او را میخوردند و البته پدر هم جانش برای او در میرفت و عاشقانه او را می پرستید و همیشه با زبان نرمش مادر را راضی میکرد و قدرت نه گفتن را از او گرفته بود. بهرحال شواهد نشان میداد در خانه ی ما پدرسالاری حاکم است.
طی این مدت آنقدر در خودم بودم که به اطرافم هیچ توجهی نداشتم. نمی دیدم که دوستم شادی در حال آب شدن است؛ نمی دیدم که روز به روز؛ گوشه گیر تر میشود؛ نمیدیدم که از آن شادی و سرحالی دیگر اثری نییست. نمیدیدم دختری که یک لحظه آرام و قرار نداشت؛ آنقدر مظلوم و بی صدا شده که توجه همه را به خود جلب کرده؛ به جز من.خدایا چه بلایی سر این دختر آمده! روزی نبود که با جوکها و حرکاتش ما را نخنداند؛ همیشه به من میگفت: «به روی زندگی لبخند بزن و آن را سخت نگیر؛ این دنیای دو روزه چه ارزشی داره که غم و غصه بخوری. دلت را از غم خالی کن و به فکر زیبایی های زندگی باش. صبح که از خواب بیدار میشوی دریچه ی اتاقت را باز کن تا این زیبایی ها را ببینی .دو سه نفس عمیق بکش؛ هوایی که وارد ریه هایت میشود؛ آسمان؛ درختان؛ گل ها؛ مردم؛ همه و همه مظهر لطف خداوندی است؛ چرا از آنها لذت نمیبری.
پسر بچه ای که به دنبال مادرش برای خریدن یه بسته شکلات گریه میکند؛ ناگهان با دیدن دوستش که در حال بازی کردن است؛ همه چیز را فراموش میکند و به سمت او میرود و حتی به داد و فریاد مادرش هم توجهی نمیکند. میدونی چرا؟ برای اینکه زیبایی زندگی را دیده. چند ساعتی که مشغول بازی بوده از زندگی اش لذت برده و آن را حس کرده. حتی اگر اون موقع ده تا شکلات هم به او بدهند حاضر نمیشود دست از بازی بردارد. پس زندگی زیباست و باید به آن عشق ورزید. »
ولی حالا چی شده! یعنی زیبایی های زندگی برای او هم تمام شده؟ در این دنیای بزرگ؛ دیگر چیزی نیست که او را بخنداند و از آن لذت ببرد.
چندروزی بود که بدجوری توی نخ شادی رفته بودم خیلی فرق کرده بود؛ آرام و بی صدا به مدرسه می آمد. سرکلاس؛ برعکس همیشه با دقت به درس گوش میداد و دیگر هیچ دبیری سر او فریاد نمیزد و نمی گفت: «خانم بهمنی؛ ساکت . »و زنگ تفریح هم فقط به حرفهایمان گوش میداد و نه مزه میپراند و نه اظهار نظر میکرد. شاید اگر آن روز لب به سخن باز نکرده بود؛ من احمق باز هم به او توجهی نمیکردم.
طبق معمول هر روز بحث من بود. همانطور که از روزگار می نالیدم از جایش برخاست و لباسش را تکاند و گفت: «مهتاب! خیلی بچه ای. ای کاش من هم غم و غصه تو را داشتم »و راهش را گرفت و به سمت کلاس رفت. من که بهت زده او را تماشا میکردم؛ گفتم: «بچه ها چه خبر شده؟»
نیلوفر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «ما هم نمیدونیم؛ چند هفته ای است که توی خودشه؛ هرچه هم باهاش صحبت میکنیم؛ جوابمان را نمیدهد. فقط میگوید مشکل او را هیچ کس نمیتواند حل کند. »
گفتم: «چرا مرا در جریان نگذاشتید»
ملینا گفت: «ای بابا! تو خودت اینقدر داغان بودی که کسی نمیتوانست برات حرف بزنه. »
با افسوس گفتم: «من چقدر خودخواه بودم که فقط خودم و خودم را می دیدم؛ خدایا حتی یه نگاه به چند قدمی ام نینداختم که ببینم چه بر سر دوستم آمده؛ خاک بر سر من با این دوستی ام؛ همیشه معرکه می گرفتم و از خودم میگفتم؛ اما هیچ وقت نمی پرسیدم بچه ها شما چه غمی توی دلتان است »
نیلوفر گفت: «اینقدر خودت را سرزنش نکن؛ آخه هیچ کس باور نمیکرد شادی غم داشته باشد. همیشه شاد و سرحال بود. یا لودگی میکرد؛ یا با آب و تاب از شاهرخ حرف میزد »
با عصبانیت از جا برخاستم و گفتم: «غلط کرده! مگر دست خودشه. ما چهار نفر با هم دست دوستی دادیم و قرار بود در غم و شادی هم شریک باشیم. باید حرف بزنه؛ حتی اگر نتونیم مشکلش را حل کنیم. مگر شما توانستید کاری برای من انجام دهید؛ همین که به حرفهایم گوش میدهید بهم آرامش میده. سبک میشم. از اینکه برای شما ارزش دارم. خوشحالم. وقتی که نصیحتم میکنید به زندگی امیدواتر میشم همیشه شوخی های شادی به من روحیه میداد و او را مثل یک کوه استوار میدیدم. هیچ وقت در فکرم نمی گنجید که غمی یا غصه ای بتواند او را بشکند. »
از بر و بچه های کلاس سراغش را گرفتم که ناگهان چشمم به او افتاد .گفتم: «بچه ها اونجاست.» زیر تک درخت بید مجنون نشسته و مشغول بازی کردن با یکی از شاخه های آن بود. به سراغش رفتیم و گفتم: «؟ هی دختر؛ اینجا نشستی که چی بشه»
پوزخندی زد و گفت: «هیچ ... دارم با این بید مجنون احساس همدردی میکنم. زندگی هر دومون به بادی بند است؛ هر طرف که بخواهد ما را میکشد »
نیلوفر گفت: «شادی! این حرفها چیه؟ چه اتفاقی افتاده؟ تو شادی همیشگی نیستی. با او خیلی فاصله پیدا کردی »
شادی سکوت کرد. دست او را گرفتم و گفتم: «بهتره حرف بزنی؛ مگر وقتی با هم دست دوستی دادیم قرار نشد هیچ چیز را از هم پنهان نکنیم. »
شادی گفت: «؟ آخه وقتی از دست شما کاری برنمی آید واسه چی شما را ناراحت کنم»
ملینا گفت: «از دست ما کاری برنمی اید یعنی چه! تو بگو؛ بهرحال عقل چند نفر بهتر از یک نفر کار میکند »
شادی حرفی نزد و برگی از درخت بید کند و شروع به ریز ریز کردن آن کرد و اشکی از گوشه ی چشمانش به روی برگهای خرد شده چکید. دیگر نتوانستم تحمل کنم؛ دستهایش را فشردم و گفتم: «جان شاهرخ چی شده؟»
با شنیدن نام او بغضش ترکید و خودش را در آغوشم انداخت. هراسان پرسیدم: «؟ شادی چی شده»
اما او که دل پری داشت بدون اینکه جواب سوالم را بدهد؛ همچنان گریه میکرد .دقایقی گذشت تا توانست کمی آرام بگیرد. ناگهان خودش را از آغوشم بیرون کشید و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: «دیگه شاهرخی وجود نداره»
چنان از حرف او جا خوردیم که لحظاتی بهت زده فقط او را نگاه میکردیم. به سختی آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم: «؟ شادی چی میگی»
به صورتم خیره شد و گفت: «شاهرخ داره ترکم میکنه؛ میخواد بره پیش خانواده اش»
نیلوفر گفت: «اونکه میگفت بدون تو یه لحظه نمیتونه زندگی کنه»
شادی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «گفتن با عمل کردن خیلی فرق داره»
ملینا گفت: «بچه ها یه دقیقه صبر کنید؛ شاهرخ چنین پسری نبود. شادی موضوع چیه؟ »
شادی گفت: «میگه نامزدی ما بیخود بوده؛ هرچه فکرکردم نمیتونم در ایران بمانم. دیگر بیشتراز این طاقت دوری خانواده ام را ندارم؛ ازاول هم باید با آنها میرفتم»
نیلوفر گفت: «خب! اینکه مشکلی نیست. تو را هم با خودش ببرد »
شادی گفت: «اما او چنین قصدی ندارد. یه حرفهایی میزند که برای خودم هم باور کردنی نیست. چند وقتی میشد که کمتر به خانه ما می آمد؛ هر وقت هم از او شاکی میشدم؛ کار زیاد رابهانه میکرد. میگفت سرش شلوغه و دو شیفته کار میکنه و از این اراجیف سرهم میکرد. این آخری ها دیگه هفته ای یک مرتبه تلفن میکرد. شاهرخی که یه لحظه طاقت دوری مرا نداشت؛ حالا دیگه هفته به هفته به سراغم نمی آید؛ بطوری که بابا و مامان هم فهمیدند و چند بار احوالش را از من پرسیدند من با بهانه های غیرمنطقی سعی میکردم آنها را متقاعد کنم. اما کم کم خودم هم بوهایی بردم که همه حاکی از بی وفایی او بود. ولی خدایا؛ باور کردنی نبود. شاهرخی که جانش برای من در میرفت؛ حتی بخاطر من حاضر نشد با خانواده اش به انگستان برود؛ چی شده که اینقدر عوض شده؟
تا اینکه چند روز پیش دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و با او تماس گرفتم. بااینکه سردی در صدایش موج میزد؛ خونسردی خود را حفظ کردم و از او خواستم که ببینمش اما او خیلی راحت گفت که وقت نداره و گرفتاره. خیلی این حرفش دلم را سوزاند؛ مثل یه آتشفشان شده بودم که هر آن ممکن بود فوران کند. با دلی زخم خورده گفتم: «شاهرخ چی شده!چرا اینقدر عوض شدی؟ »
با عصبانیت گفت: «به چه زبانی بهت بگم من گرفتارم؛ حال و حوصله بحث کردن هم ندارم»
من دیگر تحمل این همه بی مهری را ندارم؛ بهتره هرچه زودتر همدیگر را ببینیم باید تکلیفمان معلوم بشه.
تکلیف تو خیلی وقته که روشنه.
شاهرخ چی میگی؟
حوصله بحث ندرام؛ عصر ساعت شش بیا شرکت.
و قبل از اینکه جواب او را بدهم تلفن را قطع کرد. اصلا غیرقابل باور بود. آیا او شاهرخ من بود؟ شاهرخی که از هر چند جمله ای که به زبان می آورد پنج؛ شش کلمه اش جانم و عمرم بود. خدایا چی شده! چه اتفاقی افتاده که در مدت به این کوتاهی نسبت به من اینقدر سرد شده که حتی تحمل صدایم هم برایش زجرآور است؟ اولین چیزی که به ذهنم رسید؛ رقیب بود. نکنه پای دختر دیگری در میان باشد! اما شاهرخ اهل این حرفها نبود؛ حتی میتوانستم رویش قسم بخورم. خوره به جانم افتاده بود و مرا از درون میخورد. هیچ فکری غیر از این به ذهنم راه پیدا نمیکرد. رقیب را به صورت مخـ تلف مجسم کردم. حتما باید دختر باوقار و سنگینی باشد؛ با زیبایی چشمگیر که دل شاهرخ را اینگونه تصاحب کرده است. مثل من لوده و مسخره نیست که هرروز با جوکهای بی مزه ام سر او را درد می آوردم. هرچند که شاهرخ همیشه میگفت: «تو یه پارچه شور و نشاط زندگی هستی و من عاشق همین سادگی و بی ریا بودنت هستم» اما آیا این حرف حقیقت داشت؟
وقتی رسیدم؛ شرکت تعطیل شده بود و از کارکنان آن خبری نبود. خودش در را به رویم باز کرد و به سردی جواب سلامم را داد و بدون اینکه تعارف کند به سمت میزش رفت و به روی آن نشست. آنقدر تعجب کرده بودم که هیچ عکس العملی نتوانستم نشان دهم؛ فقط به او نگاه کردم. یک آن در چهره اش غمی بزرگ دیدم؛ اما خیلی زود روی از من برگرداند و بعداز دقایقی بدون مقدمه گفت: «شادی من خیلی فکرکردم؛ درتمام این مدتی که به سراغت نیامدم و با تو تماس نگرفتم؛ فکرکردم حق با پدر بود. من نمیتونم در ایران بمانم. اینجا برای فعالیت و تحقیقاتم محدود است. با پدر هم تماس گرفتم و او با شرکتی درباره ی طرح و ایده ی من صحبت کرده و یک سری مدرک میخواستند که برایشان فرستادم و مورد موافقت قرار گرفت و تا چند روز دیگر رفتنی هستم. با این شرکت هم تسویه حساب کردم و فردا آخرین روزی است که به سرکار می آیم. »
باورم نمیشد که او شاهرخ باشد؛ او حتی برای بی اهمیت ترین مسئله هم با من مشورت میکرد؛ حال برای مسئله ای به این بزرگی که به زندگی مشترکمان بستگی داشت به تنهایی تصمیم گرفته! با دلخوری گفتم: «شاهرخ منکه با رفتن تو مخالف نیستم؛ از اولش هم مخالف نبودم. تو برو و سرو سامان که گرفتی کارهای مرا هم ردیف کن. »
درحالیکه دستپاچه شده بود گفت: «نمیشه»
واسه چی نمیشه؟
با عصبانیت از جایش برخاست و به چشمانم خیره شد و من من کنان گفت: «به خاطر اینکه ... بخاطر اینکه من اونجا خودم سربار پدر هستم چگونه میتوانم تو را هم با خود ببرم»
تو که گفتی قراره در شرکتی مشغول کار بشی.
آره؛ آره درسته اما تا روی غلطک بیفتم و خودم را نشان دهم. مدتی طول میکشه.
من منتظرت می مانم. یک سال؛ دوسال؛ تا کارت مشخص شود.
رمان اشتباه بود .عشق ما یک هوس زود گذر بود .بهتره هرچه زودتر تمامش کنیم .»
">ناگهان کنترل خود را از دست داد و فریاد زد: «برای همین نمیخوام منتظرم بمانی؛ آخه چطور بهت بگم ما برای هم ساخته نشدیم از اولش هم کارمان اشتباه بود .عشق ما یک هوس زود گذر بود .بهتره هرچه زودتر تمامش کنیم»
درحالیکه اشک در چشمانم جمع شده بود گفتم: «حالا باید بگی»
موهایش را که روی صورتش ریخته بود کناری زد و گفت: «حالا هم دیر نشده. بهتره تو هم به فکر زندگی ات باشی؛ من لیاقت تو را نداشتم. ان شاالله به مرد خوب پیدا میشه و تو را خوشبخت میکنه. »
همین! بهای چندین سال در کنار هم بودن را باید این چنین پرداخت. چند سال از بهترین سالهای جوانیم را با تو گذراندم؛ تمام زندگی ام تو بودی. آنقدر دوستم داشتی که اگر یک روز مرا نمی دیدی آه و ناله میکردی؛ حالا به همین راحتی به فکر مرد دیگری باشم. به همین زودی دلت را زدم؛ به همین زودی فراموشم کردی. یادته هرشب ساعت یازده تا دوازده تلفنی باهم صحبت میکردیم؛ در این چندسال یک شب نبود که این ساعت را فراموش کنی. حتی به مسافرت هم که میرفتی باز هم زنگ تلفن راس ساعت یازده به صدا در می آمد و می گفتی: «تو محبوب منی ؛ تو عزیز منی؛ اصلا امکان نداره بدون تو یه روز بتونم زندگی کنم »یادته چه حرفهایی میزدی. حتی وقتی خانواده ات میخواستند از ایران بروند؛ چقدر بهت التماس کردند که با آنها بری؛ اما تو میگفتی: «هیچ جا بدون شادی نمیروم» یادته چقدر از آینده صحبت میکردی؛ از روزهای طلایی که با هم خواهیم داشت .یعنی تمام این حرفهای دروغ بود.
با صدای گرفته ای گفت: «آره؛ همه و همه دروغ بود. شادی! بهتره تمامش کنی؛ خواهش میکنم برو. من را فراموش کن؛ یا ... چطور بگم؛ اصلا فکرکن من مرده ام »
با تاسف سرم را تکان دادم و گفتم: «ای کاش مرده بودی و این روز را ندیده بودم.اونموقع میتوانستم با خاطراتت زندگی کنم؛ اما؛ حالا چی »
و کیفم را برداشتم و به سرعت از شرکت بیرون آمدم. نمیدانید آن لحظات برمن چه گذشت؛ مثل دیوانه ها در خیابان سرگردان بودم حتی چندبار تصمیم گرفتم خودم را زیر ماشینی بیندازم. اصلا باور نمیکردم که این صحبتها را از زبان شاهرخ شنیده باشم. او تمام زندگی اش را بخاطر من از دست داد؛ پدرش به علت نرفتن شاهرخ با آنها او را از ارث محروم کرد؛ مادرش قید او را زد و حالا؛ یکباره تمام آن چیزهایی که روزی برایش ارزش نداشت ارزشمند شده. من هنوز که هنوزه نمیتوانم حرفهایش را باور کنم؛ مثل یک کابوس می ماند.
از همه بدتر اینکه بابا و مامان هم خبر ندارند؛ خجالت میکشم به آنها بگویم؛ آخه میترسم که از غصه دق کنند. من عقد کرده ی او بودم؛ همه ما را مثل یک جفت کبوتر خوشبخت می دیدند. قرار بود همین تابستان بساط عروسی را راه بیندازیم و به سر خانه و زندگیمان برویم؛ اما حالا ... »
واقعا حرفهای شادی باور کردنی نبود؛ از شاهرخی که جانش برای شادی در میرفت؛ بعید به نظر می آمد. آن روز خیلی با شادی حرف زدیم اما فایده ای نداشت. دل شکسته را چگونه میتوان بند زد؟ هیچ راهی به نظرمان نمیرسید به او امید میدادیم؛ ولی چه حیف که خودمان هم میدانستیم بیهوده است. حتی تصمیم گرفتیم که به اتفاق بچه ها به سراغ شاهرخ برویم؛ اما شادی جان خودش را قسم داد که این کار را نکنیم. گفت: «بیشتر از این کوچکم نکنید»
روز به روز شاهد آب شدن تدریجی شادی بودیم؛ اما کاری از دستمان برنمی آمد. از آن شادی پر سرو صدا هیچ باقی نمانده بود؛ مانند یک مرده ی متحرک به مدرسه می آمد .سرکلاس آنقدر ساکت شده بود که حتی دبیرها هم علت را جویا شدند و او هم بیماری پدرش را بهانه کرد. زنگ تفریح هم روی نیمکت همیشگی می نشستیم و شادی از خوبی های شاهرخ میگفت و در آخر بر عشق مرده اش زاری میکرد.
صحبت های پدر و مادر شادی با شاهرخ هم فایده ای نبخشید؛ همان حرفهایی که به شادی زده بود به آنها هم تحویل داده بود. پدرش گفته بود آخه چطور میتونی با آبروی یک انسان بازی کنی؛ مگر تو از انسانیت بویی نبردی؛ چطور حاضری یک دختر پاک را سر زبانها بیندازی و بعد او را رها کنی؟
شاهرخ با شنیدن این سخنان درحالیکه صدایش میلرزیده؛ گفته بود: «این طور درباره ی من قضاوت نکنید»
شاهرخ برای رفتن آنقدر عجله داشت که با شادی تماس گرفت و گفت: «متاسفانه فرصت چندانی ندارم؛ وکیلی میگیرم تا کارهای طلاق را انجام دهد مهریه ات را هم تمام و کمال پرداخت خواهد کرد»
شادی هم با خونسردی در جوابش گفت: «منکه قصد ازدواج ندارم برایم فرقی نمیکند.در ضمن مهریه را هم بعنوان یک هدیه از من بپذیر؛ چون کسی که زندگی و عشقش را به پول میفروشد خیلی محتاج است .. »
یک ماهی از رفتن شاهرخ گذشت اما روحیه ی شادی هیچ تغییری نکرده و نتوانست او را فراموش کند .به قول خودش «مگر میشه نفس کشیدن را از یاد برد.»
چیزی به امتحانات نهایی نمانده بود. با حال و روزی که شادی داشت؛ میدانستم که امکان ندارد بتواند درسی را پاس کند؛ با بچه ها تصمیم گرفتیم تا آنجا که میتوانیم به او کمک کنیم. بچه ها میگفتند این کار از عهده ی من برمی آید؛ ولی من با شناختی که از پدر و مادر داشتم؛ بعید میدانستم رضایت دهند که شادی به خانه ما بیاید؛ اما چاره ای نبود. با اینکه هیچ امیدی نداشتم با مادر اوضاع و احوال شادی را در میان گذاشتم و درکمال تعجب او پدر را راضی کرد که شادی هفته ای چند ساعت به خانه ما بیاید؛ تا در دروسی که ضعیف است کمکش کنم. اما شادی زیر بار نرفت و گفت: «حال و حوصله درس خواندن ندارم؛ تازه دیپلمم را هم گرفتم. بعدش چی لیسانسم را هم بگیرم که چی بشه! به چه امیدی؟ آیا میتونه مرحمی بر دل زخم خورده ام باشه؟ ... هیچ چیز نمی تونه این زخم را التیام ببخشه. »
شادی! این چه حرفی است که میزنی؛ مگر دنیا به آخر رسیده؟ همین تو نبودی که به من روحیه میدادی؟ یادته وقتی از زندگی ناامید شده بودم و میخواستم قید درس و مدرسه را بزنم؛ نگذاشتی. می گفتی: «دختر به فردا فکرکن؛ فردایی روشن. تا زندگی جریان داره. امید هم هست؛ حتی در آخرین دقایق.
شادی! اون روحیه چی شد؟ فقط بلدی به دیگران امید بدهی؟ هرچه گفتی حرف بود و حالا که پای عمل رسیده جا زدی؟ ولی نه؛ این بار نوبت من است؛ خوب به حرفهایم گوش کن؛ تا قبل از این جریان توهنوز شکست و ناکامی را در زندگی تجربه نکرده بودی. بهرحال انسان باید ناکامی هایی را هم تجربه کند. تو اول راهی؛ خیلی جوان هستی؛ چه بهتر که در این سن تجربه به دست آوردی. بگذار رک و پوست کنده بهت بگم. تو باید سعی کنی شاهرخ را فراموش کنی. با خاطراتش زندگی کردن بدترین بیماری است و هرچه به آن پر و بال بدهی بیماری ات مزمن تر میشود. تاکی میخواهی بنشینی و از خوبی های او سخن بگویی؟ ما انسانها هنوز همدیگر را نشناخته ایم. حتی عزیزترین کسانمان یه موقع کاری انجام میدهند که باورش برایمان غیرقابل قبول است؛ ولی باید باور کرد. تو هم رفتن شاهرخ را باید باور کنی و به زندگی ات بچسبی. تو هنوز راه زیادی در پیش داری.
او که تا آن لحظه به حرفهایم گوش میداد با حالتی ملتمسانه گفت: «به خدا نمیتونم؛ خیلی سخته کسی را دوست داشته باشی و او هم برات بمیره ولی یکمرتبه همه چیز خراب بشه و خیلی راحت بهت بگه برو دنبال زندگی ات؛ بدون هیج دلیلی آخه اگه تو بودی نمیسوختی؛ آتش نمیگرفتی؟ چرا از من کار محال میخواهید؟ باور کن حسی در وجودم همه چیز را انکار میکند .شاهرخ حرفش با قلبش فاصله داشت؛ او از روی عقل حرف میزد نه از ته قلب. باورم نمیشه شاهرخ خوب من مانند پرنده ای پر زده باشد »
آن روز خیلی با شادی حرف زدم تا توانستم راضی اش کنم که به خانه ما بیاید. روزهای اول که اصلا حواسش به درس نبود؛ اما کم کم دل به درس داد و با حوصله به حرفهایم گوش میداد.
با بچه ها برنامه ریزی کردیم که بیشتر در کنار شادی باشیم؛ مادرش با ما تماس گرفت و از غم و اندوه فرزندش آه و ناله کرد و از ما قول گرفت که او را تنها نگذاریم. مادرش میترسید که مبادا او دست به عمل احمقانه ای بزند ولی ما آنقدر شادی را دوره کرده بودیم که حتی برای فکرکردن هم وقت نداشت.
وضع و حال شادی باعث شد که من غم هایم را فراموش کنم و میتوانم به جرات بگویم که شادی باعث شد من آن سال درسـ هایم را با نـ مره های خوب پاس کنم؛ چون واقعا قصد داشتم قید درس خواندن را بزنم اما وقتی به او امید میدادم خودم هم به زندگی امیدوار میشدم و به لطف خدا امتحانات را با موفقیت به پایان رساندیم.
شادی وقتی نمره هایش را دید بغض راه گلویش را گرفت و گفت: «بچه ها؛ باور کنید تا حالا هیچ وقت نمره هایم به این خوبی نشده بود؛ از همه ی شما متشکرم.»
با فرا رسیدن تابستان تازه به فکر بدبختی های خودم افتادم .دیگه از مدرسه خبری نبود و نمیشد ساعتی بنشینم و با دوستان درددل کنم؛ گهگاهی بچه ها زنگ میزدند؛ ولی چه فایده؛ دیدن آنها چیز دیگری بود و فقط شادی اجازه داشت گاهی اوقات سری به من بزند .پدر خیلی عوض شده بود؛ شاید پیش خود فکرمیکرد که من چندماه بیشترمهمانش نیستم .به هرحال برای من فرقی نمیکرد؛ همین که تا حدودی مرا آزاد گذاشته بود؛ یک دنیا ازش ممنون بودم.
تا اینکه یک روز شادی بدون تماس قبلی زنگ خانه مان را به صدا درآورد. دلم ریخت؛ آخه هیچ وقت سابقه نداشت بدون هماهنگی به خانه ی ما بیاید؛ به استقبالش رفتم. خوشحالی در سیمایش موج میزد. دسته گلی زیبا در دست داشت. مانتویی خوش رنگ به تن؛ یک روسری نارنجی به سر و کفشی به همان رنگ به پا داشت که همه و همه حاکی از خبر خوبی بود؛ چون شادی مدتها بود که فقط رنگ تیره به تن میکرد .مرا در آغوش کشید و صورتم را غرقه بوسه کرد؛ صورت یخ کرده اش و لرزش بدنش نشانه ی خوبی نبود.گفتم: «؟ چه خبر شده»
نامه؛ نامه مادر شاهرخ صبح به دستم رسید.
جان من راست میگی! حتما خبرهای خوبی داری.
یادته بارها و بارها گفتم شاهرخ من نامرد نیست؛ بی عاطفه نیست؛ به خدا میدانستم و همین بیشتر مرا عذاب میداد. همیشه نگاهش را از من پنهان میکرد؛ چون در چشمانش غمی بزرگ داشت که نمیخواست من متوجه آن شوم.
دست او را گرفتم و به اتاقم بردم؛ استرس داشت؛ او را روی صندلی نشاندم لیوانی آب به دستش دادم وبعد از دقایقی گفتم: «خب حالا برام تعریف کن که مادرش چی نوشته که عزیز مرا اینقدر خوشحال کرده»
بدون اینکه جوابم را بدهد نامه را به دستم داد و خودش از پنجره به حیاط خم شد و قطره اشکی از گوشه ی چشمانش چکید. خدایا چه اتفاقی افتاده؛ با دستی لرزان نامه را باز کردم.
«سلام بر عروس گلم شادی
نمیدانم از کجا شروع کنم و چه بنویسم. گاهی حرفهای زیادی برای گفتن داریم که نه میتوانیم به زبان بیاوریم و نه بر روی کاغذ؛ اما باید از جایی شروع کرد و ناگفته ها را گفت. بگذار راحت و بی پروا عقده ی دل را خالی کنم و آنچه طی این سالها در دلم تلنبار شده به روی این ورقه های بی جان کاغذ بیاورم که گفتنش با تلفن برایم سخت و دشوار است.
هیچ وقت تو را بعنوان یک عروس نپذیرفتم نه آن روزی که برای اولین بار قدم به خانه ی شما گذاشتم و نه روز بله بران و مراسم های دیگر؛ همیشه تو را به چشم دشمنی میدیدم که تنها پسرم را از چنگم درآورده است .تا قبل ازاینکه تو به زندگی ما وارد شوی همه چیز بر وفق مراد بود همه ی کارها بر طبق برنامه انجام شده و ما قصد داشتیم برای همیشه به انگلیس برویم. اما ناگهان با آمدن توهمه چیز بهم ریخت؛ شاهرخ پایش را در یک کفش کرد که بدون تو پایش رااز ایران بیرون نمیگذارد؛ همه ی کارها ردیف شده بود و ما وقت چندانی نداشتیم. آمدن تو یعنی یکی؛ دوسال دیگر صبر کردن و چشم انتظار ماندن. درموقعیت بدی گیر کرده بودم. نه میتوانستم بروم ونه دل به ماندن داشتم.با هر زبانی که میشد با او صحبت کردم؛ حتی پیشنهاد دادم که ما میرویم؛ بعد وکیلی می گیریم تا اقامت شادی را هم درست کند؛ اما او زیر بار نرفت. سعی کردم مطابق میلش رفتار کنم تا شاید نرم شود؛ آخه او تنها پسرم بود؛ دلم نمیخواست به هیچ طریقی او را از دست بدهم. به خواستگاری ات آمدم و همه جا مثل یک مادرشوهر نمونه در کنارت بودم و حتی تو را هم راضی کردم؛ اما او قبول نکرد .عاقبت وقتی پدرش
لجبازی و سماجت او را دید شاهرخ را از ارث محروم کرد و با هم؛ بدون پاره ی وجودم؛ به دیار غربت رفتیم. برای اولین بار بود که از پسرم جدا میشدم؛ آنجا جز گریه و زاری کاری نداشتم؛ حتی دیدن دخترانم هم نتوانست از غم و غصه ام کم کند و تو را مسبب همه و همه این مشکلات میدانستم.
بهرحال زندگی درگذر است و ما را به نداشتن؛ ندیدن؛ از دست دادن عزیزان و هزار غم و غصه ی دیگر عادت میدهد و به مرور زمان آرام و آرام تر میشویم؛ اما هیچ وقت یاد و خاطره ی آن عزیز را فراموش نمیکنیم. تااینکه چند ماه پیش صحبت های تلفنی شاهرخ رنگ و بوی دیگری گرفت. او تصمیم گرفته بود به انگلستان بیاید. باورم نمیشد او بدون تو هیچ نبود؛ این را بارها و بارها از زبان خودش شنیده بودم؛ اما چی شده که یک چنین تصمیمی گرفته بود؟ هرچه فکرکردم که بین شما چه اتفاقی افتاده که شاهرخ اینقدر تغییر کرده؛ نفهمیدم. از یک طرف هم می گفتم: «چه بهتر؛ دیدی که فرزند نمیتونه قید پدر و مادرش را بزنه» و به خود می بالیدم که او ما را انتخاب کرده است.
آنقدر غرور و خودخواهی مرا گرفته بود که حتی حاضر نشدم تماس بگیرم و ازحال تو جویا شوم؛ حتی یک لحظه خودم را بجای تو نگذاشتم؛ حتی به دل شکسته ات فکرنکردم؛ به غم و غصه ات، به تنهایی ات! سعی کردم خودم را به نفهمی بزنم و همین که شاهرخ را در کنار خود داشتم؛ احساس خوشبختی میکردم. فقط یکبار درباره ی تو از شاهرخ پرسیدم و او گفت: «همه چیز بین ما تمام شده. . لطفا سوال نکنید »و من هم با قصاوت قلب؛ حرف او را پذیرفتم. نه سوالی کردم و نه حتی برای یکبار اسم تو را آوردم.
وقتی شاهرخ را در فرودگاه دیدم؛ باورم نمیشد که این جگر گوشه ی من باشد. خیلی تکیده شده بود. او دیگر شاهرخ قدیمی نبود. دو هفته گذشت و او روز به روز گوشه گیرتر و منزوی تر میشد. پیش خود می گفتم که حتما از دوری توست؛ با چند تا مهمانی و گذشت زمان همه چیز درست خواهد شد. اما یکماه گذشت و او هر روز نحیف تر و افسرده تر از روز قبل میشد. از خانه تکان نمیخورد؛ فقط دو روز در هفته؛ سر ساعت معینی بیرون میرفت و حدود دو ساعت بعد باز میگشت و به اتاقش پناه میبرد. باور نمیکنی تمام در و دیوار اتاقش پر از عکسهای بزرگ و کوچک تو بود؛ حتی چندتایی را هم به سقف چسبانده بود. دیگر تحمل این وضع برایم غیر ممکن بود و از پدرش خواستم که با او صحبت کند اما او با جوابهای بی سرو ته نتوانست ما را قانع کند.
نمیدانم آن روز صبح چه حسی مرا از خواب بیدار کرد و ناگهان تصمیم گرفتم به اتفاق پدرش به تعقیب او برویم؛ باید از این راز سر در می آوردیم. آخه او در انگلستان کسی را نداشت. خدا میداند که چه حالی داشتم. نیم ساعت بعد در پارکینگ بیمارستانی توقف کرد؛ خدایا شاهرخ اینجا چه میکند؛ معلوم بود که برای اولین بار به آنجا نیامده؛ چون خیلی راحت بدون اینکه از کسی بپرسد به بخش مغز و اعصاب رفت و با پرسنل آنجاسلام گرمی کرد و مستقیما به اتاق دکتر جراند رفت. دیگر پاهایم یاری نداشت. با کمک لطفی به روی نیمکتی نشستم. حال او هم بهتر از من نبود. درحالیکه عرق پیشانی اش را پاک میکرد به سمت ایستگاه پرستاری رفت و با یکی از آنها صحبت کرد. او هم جواب درستی نداد. گفت: «ما چنین اجازه ای نداریم؛ بهتره با خود دکتر صحبت کنید»
یک ساعت گذشت که شاهرخ از اتاق دکتر بیرون آمد. من و لطفی خود را پنهان کردیم تا او از بیمارستان بیرون رفت و دقایقی بعد به سراغ دکتر رفتیم. اوهم از دادن جواب طفره رفت و گفت: «بدون اجازه بیمار هیچ کاری از دست من برنمی آید؛ فقط این را میتوانم بگویم که وضع خوبی نداره؛ بهتره او را تنها نگذارید»
دردسرت ندهم عزیز دلم؛ با دلی شکسته به خانه بازگشتیم؛ با دیدن شاهرخ دیگر نتوانستم طاقت بیاورم غ او را به جان تو قسم دادم که حقیقت را بگوید؛ با چشمانی بی فروغ به سراغم آمد و گفت: «مادر؛ ازچه بگویم؟ از ظلم روزگار؟ از اینکه باز هم مظلومی پیدا کرده تا طعمه ی خود کند »از خودش گفت؛ از بیماری لاعلاجش که لحظه به لحظه در حال پیشروی است. از غم دوری تو؛ از اینکه هرچه کرده بخاطر تو بوده؛ میخواسته ازش متنفر شوی که غصه اش را نخوری و از مرگش زجر نکشی. میگفت: «من عاشق و شیدای شادی هستم؛ مگر میتوانم او را فراموش کنم؛ هرچه کردم فقط و فقط بخاطر خودش بوده است»
شادی! عزیز دلم؛ چه بگویم از جفای روزگار. او تومور مغزی دارد و بیشتر از چند ماه دیگر زنده نخواهد ماند؛ پزشکان سعی خودشان را میکنند؛ اما فکر نمیکنم مثمر ثمر باشد. چون او قبل از هرچیزی به یک روحیه ی خوب احتیاج دارد که متاسفانه آن را از دست داده و هیچ سعی و تلاشی برای بدست آوردن آن نمیکند .شاهرخ مرا قسم داده که به تو حرفی نزنم. ولی به دو علت نتوانستم؛ اول اینکه مادرم و دلم میخواهد فرزندم در آخرین لحظات عمرش خوشحال باشد و با آرامش از پیش ما برود و دوم اینکه نمیخواهم تو شاهرخ را ناسپاس و بی معرفت بدانی. دلم میخواهد همیشه خاطره ی این عشق زیبا و به یاد ماندنی در ذهنت بماند. این لحظات آخر او را تنها نگذار و در کنارت باش.
قربانت - یک مادر رنجدیده »
آیا این حقیقت داشت؟ نگاهی به شادی انداختم چشمانش را بسته بود و زیر لب شعری را زمزمه میکرد؛ به سراغش رفتم سرم را به روی زانوانش گذاشتم و بی اختیار گریستم او سرم را در بغل گرفت و بر آن بوسه ای زد و گفت: «یادته؛ یادته چند بار گفتم که شاهرخ من بی عاطفه نیست. حیف که نفهمیدم؛ ای کاش غرورم را زیر پا گذاشته بودم و با التماس از او خواسته بودم که حقیقت را کتمان نکند »
حالا میخواهی چه کار کنی؟
تصمیم خودم را گرفتم؛ باید در کنارش باشم.
مشکل رفتن نداری.
نه شکر خدا؛ چون ما هنوز طلاق نگرفته ایم. به مادر شاهرخ تماس گرفتم و از او خواستم تا هرچه زودتر ترتیب رفتن مرا بدهد.
شادی با اینکه میدانست شاهرخ چند ماه بیشتر زنده نیست؛ ولی خوشحال بود؛ خوشحال از اینکه عشقش به او خیانت نکرده. میگفت: «حالا میتوانم تمام عمرم را با خاطراتش زندگی کنم .از اینکه چندسال را با بهترین مرد دنیا بوده ام احساس غرور میکنم. مردی که عشق را با همه ی زیبایی اش به من هدیه کرد مهتاب ... آیا میتونم کمکش کنم؟ »
آره عزیزم که میتونی؛ تو هم بهترین همسر دنیا هستی. همین که شاهرخ را شناخته بودی و حرفهایش را باور نکردی؛ معلومه که به عشقت ایمان داشتی و از صمیم قلب او را دوست داری.
آن روز خیلی با هم حرف زدیم عکسهای نامزدی اش را با خود آورده بود؛ نه یکبار نه دوبار بلکه چندین بار آنها را با هم نگاه کردیم. چنان قربان صدقه ی شاهرخ میرفت که مانده بودم که اگر خدای نکرده بلایی به سر شاهرخ بیاید؛ این دختر چه میکند، به حتم دیوانه خواهد شد.
زودتر از آنچه بتوان فکرش را کرد کارهای شادی رو به راه شد. او تا چند روز دیگر خواهد رفت؛ رفتنی که برگشتنی به دنبال نخواهد داشت .تصمیم گرفته بود برای همیشه در انگلستان بماند. آنقدر به پدر اصرار کردم تا رضایت داد مرا برای بدرقه ی شادی به فرودگاه ببرد؛ خانواده اش حال خوبی نداشتند اما جلوی احساسات خود را گرفته بودند که مبادا شادی ناراحت شود. مادرش از ما خواست که گریه نکنیم تا او با دلی خوش از ایران برود.
غیر از خانواده اش و ما بچه ها؛ کس دیگری به فرودگاه نیامده بود. شادی گفت: «فقط از عزیزانم خواستم بیایند که در خوشحالی من سهیم باشند. بچه ها برایتان نامه می نویسم. خواهش میکنم زود جوابم را بدهید. مرا آنجا تنها نگذارید. همیشه با خاطرات شما خوش خواهم بود و هیچ وقت فراموشتان نمیکنم »و درحالیکه صدایش لحظه به لحظه گرفته ترمیشد ادامه داد:« به حتم آنجا روزهای خوشی در انتظارم نیست؛ اما من احساس خوشبختی خواهم کرد. چون شاهرخ را در کنار خود خواهم داشت . »
با صدای غم گرفته اش دردی در دلمان نشاند که نمی توانستیم آن را بیرون بریزیم. ملینا برای اینکه حال و هوا را عوض کند؛ گفت: «بچه ها وقت چندانی نداریم بهتره تا دیر نشده هدیه های ناقابلمان را که خاطره ای بیش نیست به شادی بدهیم. »
ملینا یک قاب سیلور به همراه عکس چهار نفرمان در زیر بید مجنون بر روی نیمکت رازها که در حیاط مدرسه گرفته شده بود و در زیر آن نوشته بود «به یاد روزهای خوش زندگی» آورده بود. من یک تابلو نقاشی کار خودم بعلاوه یک جعبه نقره کوبی شده به او دادم که درون آن دفتری بود. از او خواستم که از روز اول رسیدنش؛ خاطراتش را در آن بنویسد و نیلوفر به یاد شاد بودن شادی دلقک زیبایی برایش هدیه آورده بود.
خوشحالی در سیمای شادی موج میزد با رویی گشاده به سمتمان آمد و ما را در آغوش کشید و گفت: «بچه ها ما دوستان خوبی برای هم بودیم؛ سنگ صبور؛ دلسوز .البته شما بیشتر از یک دوست حق به گردن من دارید؛ خوبی و مهربانی شما مرا شرمنده کرد. اگر کمـ ک های شما نبود به هیچ عنوان نمیتوانستم جلوی چنین مصیبتی قد علم کنم و شاید همان روزهای اول؛ از ناامیدی؛ دست به عمل احمقانه ای میزدم ولی حرفهای شما و امیدهایی که به من می دادید؛ مرا به زندگی دلگرم و امیدوار میکرد. یادته مهتاب! همیشه وقتی برایمان درددل میکردی؛ با چند شوخی و مسخره بازی سعی میکردم آن جو را بهم بریزم که تو را از غم و غصه بیرون بیاورم. میدانستم هر سخنی یا پندی بگویم بی فایده است چون خودم هم حرفهای خودم را باور نداشتم. آخه من همیـ شه زندگی را سرشار از خوشبختی می دیدم. سربه سر این و آن گذاشتن؛ لودگی؛ مسخره بازی و وراجی سرکلاس هیچ وقت فکر نمیکردم که زندگی روزهای سخت و ناراحت کننده به همراه داشته باشد. همیشه از اینکه از روزگار ناله و شکایت میکردی حرصم میگرفت. فکر میکردم خودت زندگی را سخت می گیری. اما با این اتفاق که برایم پیش آمد؛ متوجه شدم هر لحظه باید
منتظر حادثه ای باشیم و شاید خوبی اش همین باشد که قدر آن چیزی که داریم بدانیم.
بگذار حرف آخر را بزنم. هیچ وقت نصیحتت نکردم. اما حالا حرفی برای گفتن دارم مهتاب! عزیز دلم؛ مبارزه کن تا آن چیزی را که میخواهی به دست بیاوری؛ زندگی ات را مفت از دست نده که دیگر بازگشتی به گذشته نخواهی داشت »سپس محکم مرا به سینه چسباند و گفت:« برایم خیلی عزیز هستی؛ به امید دیدار »
پدر و مادر شادی دیگر نتوانستند طاقت بیاورند؛ با چشمانی اشک بار دخترشان را در آغوش گرفتند. شادی آنها را بوسید و گفت: «خیلی نگران شما هستم. ای کاش باهم می رفتیم»
مادرش گفت: «عزیزم ناراحت ما نباش؛ من و پـ درت سعی میکنیم هرچه زودتر پیش تو وشاهرخ بیاییم؛ شما را تنها نخواهیم گذاشت. بهتره زودتر بری تا حالا چندبار متصدی اطلاعات پروازت را اعلام کرده. »
شادی چند قدمی رفت اما دوباره برگشت و خود را در بغل آنها انداخت و گریه کنان گفت: «جدایی خیلی سخته؛ خیلی. بچه ها؛ شما را به خدا مواظب بابا و مامان باشید. آنها خیلی تنها هستند. »
با رفتن شـ ادی تازه عقده ی دل پدر و مادرش باز شد و آن چنان آرام و بی صدا اشک می ریختند که ما را به گریه انداختند. از دیدن آنها دلم ریـ ش میشد؛ خدا میداند این جدایی چقدر برای آنها سخت است.
پدر که تا آن لحظه مرا به حال خود گذشته بود به کنارم آمد و گفت: «بهتره برویم»