تعرفه تبلیغات کانال سایت در آپارات تالار گفتمان سایت
رمان شفق از coral رمان شفق از coral

*با خستگی خودمو روی صندلی انداختم.با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی پاهامو روی میز دراز کردم.مقنعه مو کمی کشیدم عقب.عجیب هوس چای کرده بودم اما وقتی سر فلاسک رو توی فنجونم گرفتم فقط دو قطره چایی توی لیوان ریخت.با دلخوری روبه مریم کردم:

میمردی تهش یکمی واسه من نگه مـ یداشتی؟ تو و فرح و یگانه ... حالا اگه راست میگی برو از بخششون چایی بیار اگه دادند بهت .... تازه تو که میدونی کتری برقیمون خرابه .....

یکریز داشتم غر میزدم که مریم بی هیچ حرفی (چون اخلاق سگ منو میدونست) دستهاشو بالا گرفت:

خیل خب بابا چه خبرته تسلیم تقصیر من بود الان میرم ازشون آبجوش میگیرم ....

نذاشتم حرفشو ادامه بده:

لابد سه ساعت دیگه میای تو بری اونجا می ایستی حرف زدن

-مریم مریض این تحفه تب داره یه زنگ بهش بزن

مریم سرشو با بد (جن ** س ** ی) به نشانه ی نه تکون داد.

-باشه صبر کن تلافی میکنم ........



من هیچوقت آدمی نبودم که هیجانزده بشم یا دست و پامو گم کنم ولی نمیدونم چرا همینکه گوشی رو بلند کردم ضربان قلبم بالا رفت و دهنم خشک شد.همه ی شماره هاشو داشتیم هم خونه هم مطب هم همراه.میدونستم این وقت شب مطب نیست و چون دیروقت بود صلاح ندیدم خونه ش زنگ بزنم برای همین موبایلشو گرفتم چند زنگ خورد تا برداشت.در حین گفتن الو صدای خنده ی زنی هم به گوشم خورد.نمیدونم چرا بی جهت احساس دلخوری کردم و وقتیکه گفت بله بی اینکه ..







همه ی شماره هاشو داشتیم هم خونه هم مطب هم همراه.میدونستم این وقت شب مطب نیست و چون دیروقت بود صلاح ندیدم خونه ش زنگ بزنم برای همین موبایلشو گرفتم چند زنگ خورد تا برداشت.در حین گفتن الو صدای خنده ی زنی هم به گوشم خورد.نمیدونم چرا بی جهت احساس دلخوری کردم و وقتیکه گفت بله بی اینکه سلام کنم گفتم:

از بیمارستان تماس میگیرم برای مریضی که ....

رفت تو حرفم:

-نه ... مثل اینکه به جز بازیگری هنرهای دیگه ای هم دارید مثل هنر سلام نکردن ...

از حرفش گر گرفتم و خوشحال بودم که از پشت تلفن نمیتونه منو ببینه.قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم با لحن خشنی اضافه کرد:

-حالا چی شده؟ لطفا زودتر بگو که کار دارم .......

از لحنش بی نهایت ناراحت شدم ولی با خونسردی حال مریض رو گزارش دادم و ازش اوردر گرفتم و بی خداحافظی قطع کردم.

از خودم بدم اومده بود.نباید بهش اجازه میدادم عصبانیم کنه.این آقا مثل اینکه بیش از حد از خودش مطمئن بود.متعجب بودم چطور به راحتی صدامو تشخیص داده.

-شفق با توام حواست کجاست؟

-ها چیه چیزی گفتی مگه؟

-ساعت خواب ..... دکتر چی گفت مگه اینجوری شدی؟ خواستگاری کرد ازت؟

و بلند خندید.

-مطمئن باش اگر اینکارو میکرد جوابم نه بود

-حالا یکروز این حرفتو یادت میارم ..... چی گفت حالا؟

اوردر رو نشونش دادم:

-مریم؟

-جون؟

-اون خیلی راحت صدای منو تشخیص داد

-خب لابد صدات مثل لالایی بوده براش یادش مونده ..

-مریم م م م م م

-خب بابا نزن حالا .سرشب که تو بالا سر مریض بودی زنگ زد ببینه خبری نیست بعدش پرسید که من با کی شیفتم..منم اسم تورو آوردم

با ناراحتی زیر لب زمزمه کردم:

پس اینطور ... آقای دکتر بچرخ تا بچرخیم ........

***************

خانم صبوری ....... خانم صبوری؟

از در بیمارستان اومده بودم بیرون و داشتم میرفتم خونه.اینبار عصرکار بودم و هوا تقریبا تاریک شده بود.برگشتم طرف صاحب صدا.تقریبا از بعد از اون برخورد تلفنی دیگه ندیده بودمش.اینبار برخلاف اوندفعه سلام کردم.با خوشرویی جواب سلاممو داد.بهسردی پرسیدم:

-بله آقای دکتر کاری داشتید؟

-خواستم بپرسم بالا بودید خبری نبود؟

-چرا خودتون نمیرید بپرسید یا تماس بگیرید.

موشکافانه نگاهم کرد:

خودم حالم خوب نیست دارم میرم خونه والا اینقدرا عقلم میرسه

عصبانی شدم و حالا که سر شیفت نیودم هیچ لزومی نمیدیدم رعایتشو کنم:

اه من فکر کردم عقلتون نمیرسه این بود که جهت راهنمایی گفتم ..........

ضربه کاری بود.خطوط شقیقه هاش برجسته شد ولی قبل از اینکه جواب بده پشتمو کردم:

-حالا هم با اجازه من خسته م خدانگهدار

سریع تاکسی گرفتم و پریدم توش.برگشتم و گذرا نگاهش کردم هنوز همونجا ایستاده بود وبه رد من نگاه میکرد.از کارم احساس رضایت میکردم.فکر کنم در عمرش کسی چنین برخوردی باهاش ​​نکرده بود.شادو شنگول وارد خونه شدم.مادرم خونه نبود.یادداشتگذاشته بود که رفته خونه ی شرار.با بیحوصلگی لباسهامو کندم و افتادم روی تخت.دست بردم و دکمه ی ضبط کنار تخت رو زدم.همنوا با شکیلا شدم:

تو خاموشی خونه خاموشه

شب آشفته گل فراموشه

بخواب که امشب پشت این روزن

شب کمین کرده روبروی من

تب آلوده تلخ و بی کوکب

شب شب غربت

شب همین امشب

در اندوه شعر غرق شدم و به کامران و رفتارم فکر کردم و از کارم پشیمون شدم.نمیدونستم چرا این مرد طی این چند روز تونسته اینطور روی من اثر بذاره که پیش خودم برای رفتارهای بعدیم با اون برنامه ریزی کنم.به خودم قبولوندم که اون هیچ فرقی با دیگران نداره و من باید همون رفتاری کنم که با دیگران ولی خودم ته دلم میدونستم این اون چیزی نیست که واقعا میخوام .... پس من واقعا چی میخواستم؟ چه مرگم شده بود؟ چرا هم میخواستم این آدم رو با رفتارم عذاب بدم هم نمیخواستم؟ چرا اون چشمهای لعنتیش دست از سرم برنمیداشت؟ چرا ........... چرا ...........

سعی کردم زندگیم رو به روال قبل برگردونم.چسبیدم به کار و به تفریجات مجردی که از قبل داشتم.و تا حد امکان از برخورد با کامران اجتناب میکردم ولی خبر داشتم که تقریبا کل بیمارستان خودشونو واسش هلاک میکنند چون علاوه بر خوش تیپی و مدرک وضعمالی خوبی هم داشت.در این میان اون کسی که بیشتر از همه سعی در جلب توجه ش داشت دکتر پناهی بود که مطبش هم توی همون ساختمان بود.مریم وقتی با هم بودیم ورد زبونش ادا و اطوارهایی بود که این خانم دکتر برای کامران میومد. من به ظاهر بی توجه بودم ولی باطنا هر خبری رو راجع به اون می قاپیدم.اون شب که باز مریم تو بخش سر حرف رو باز کرد با بی اعتنایی پرسیدم:

آخه مگه این چی داره اینها براش اینطور میکنند ...

-حتما یه چیزی داره که منو تو نمیدونیم

-مثلا؟

-میگم شاید اینها مزه ی یه چیزشو چشیدند که از زیر دندونشون بیرون نرفته هنوز ........ و کرکر خندید.

-خدا بگم چیکارت کنه مریم با این حرف زدنت ... حالا کامران جونتون چه میکنه در مقابل این قروفرها ..

-والله بچه ها میگفتند محل سگم به خانم دکتر نمیذاره ولی این مثل کنه می چسبه بهش وقتی میاد تو بخش ... انگاری خیلی دوستش داره ....... و باز خندید.

-مرض تو هم که قرص خنده خوردی امشب ........

من پشت به در ورودی داشتم و اگر کسی وارد میشد نمیدیدم ولی مریم روش به در بود برای همین وقتی پاشد و گفت سلام آقای دکتر منم هراسون ایستادم.اما وقتی برگشتم کسی رو ندیدم.صدای خنده ی مریم بخش رو پر کرد.منم برای اینکه بسوزونمش خندیدم و گفتم:

-مریم خانم حیف سرکاریم والا از این سرکار گذاشتن من بلایی سرت میاوردم که تا دو روز بعد گریه کنی ........

دوباره نشستم و برای اینکه فکرمو مشغول کنم پرونده ها رو جلو کشیدم تا چک کنم.سرم گرم بود طوریکه وقتی دوباره مریم پاشد و گفت سلام آقای دکتر اعتنایی نکردم:

بگیر بتمرگ دختر والا به خدا میام آش و لاشت میکنما .......

ولی صدایی از مریم درنیومد.سرمو بلند کردم و نگاهش کردم:

تو معلومه چت شده امشب؟

-اگر فهمیدید خانم رضایی چشون شده به من هم بگید من بدونم اینجا چه خبره

خودش بود.بلند شدم .بهش رو کردم و با خونسردی سلام کردم.زیر لبی جوابمو داد.به مریم اشاره کردم که بعدا خدمتت میرسم ...

-خب خانمها من امروز صبح نرسیدم بیام ویزیت .... لطفا یکیتون با من بیاد

به مریم اشاره کردم باهاش ​​بره.اشاره مو دید و در حالیکه به سمت اطاقها میرفت گفت:

خانم صبوری لطفا شما بیاید .....

با اکراه پشت سرش راه افتادم.ایستاد تا بهش برسم.شونه به شونه ی هم راه افتادیم.سه تا مریض داشت .وقتی آخرین مریض هم ویزیت کرد قبل از اینکه از اطاق بیایم بیرون به من خیره موند:

-خانم صبوری من میخواستم چند دقیقه ای باهاتون حرف بزنم

-در چه مورد آقای دکتر؟

-موردشو بعدا می فهمید

-اگر در مورد مسائل کاری هست همینجا در خدمتتونم والا نه ......

-به کار هم مربوط میشه

-اکی میتونیم تو اطاق رست حرف بزنیم

-نه نمیخوام تو بیمارستان باشه

-پس متاسفم من هیچ نیازی نمی بینم خارج از اینجا حرفی با شما داشته باشم .......

متوجه شدم که داره عصبانی میشه.انتظار داشت من با خنده بگم باشه همونطور که احتمالا دیگران گفتند .... اما نه ...... آقای دکتر شفق با دیگران فرق میکنه ..

-خارج خارج هم نیست ...

و با لحن خودمونی اضافه کرد:

میتونی بیای مطب ...

گر گرفتم.این چطوری در مورد من فکر میکرد که این حرفو زد.اخمهامو کشیدم تو هم:

هر وقت مریض شدم میام و رفتم به سمت در ... دوباره برگشتم طرفش:

-فعلا شما مشغول مداوای اینهمه مریضی بشید که دور خودتون جمع کردید ...