تعرفه تبلیغات کانال سایت در آپارات تالار گفتمان سایت
رمان کنار پنجره زیبایی-قسمت دوم رمان کنار پنجره زیبایی-قسمت دوم

لباسامو نگاه می کردم ... هنوز تصمیم نگرفته بودم کدومو بپوشم ...
اخه یکی نیس بگه تو میخای با این چادرت بری کوهنوردی چیکار ...
خدایا همش تقصیر این سارائه ...
بالاخره بعد از یک ساعت فکر کردن ... تصمیممو گرفتم ...
مانتو شبزمو میپوشم ...
مانتوی سبز تیره ... استینش هم ترمه های ریز طلایی داشت ... یه ترمه بزرگم پایینش بود ...
ماتنومو مامانم دوخته بود ... ولی واسه کوهنوردی بدترین انتخاب بود ...
_تو از کی بیدار شدی دختر.
این صدای سارا بود ... توی درگاه وایساده بود و چشماشو میمالید ...
مانتو رو که تو دستم دید ... زد زیر خنده ...
_چیه؟ اگه خیلی با این وضعیتم مشکل داری ........ خوب ...... نمیام ...
فک میکنم اینطوری شمام راحت ترین ...
_واااای ... بابا تو که کشتیم ... هی نمیام ... نمیام ... میخوای بشینی اینجا که چی؟ بپوسی.
_بپاده شو با هم بریم ... تازه از خواب بیدار شدی ... کلت یخه ... من که چادر میپوشم ... پس قضیه مانتوم مشکلی نیست ...
با همون صدای خمار از خواب و چشمای قرمزش (بس ک شبا با این گوشیه ور میره) گفت_باشه بابا ... من حرفی ندارم ... فقط یه چیزی که دیشب خبر دار شدم که یه عده دیگه از بچه های دانشگاه هم همون جا قرار گذاشتن
_خوب
_هیچی گفتم تو خیلی حساسی ... از همین حالا خبر داشته باشی ...
با این حرفش دو دل شدم ... نمیدونستم باید برم ... نرم ...
اماده شده بودم ... تصمیممو گرفتم ...
مهم نیس دیگه میرم ...
_چی شد عاطفه خانوم.
_میام ...
از پشت دستاشو دور شونم قفل کرد و یه بوسه به شونم زد ...
و گفت
_قربون مرام هرچی با معرفت ... که زیر قولش نمیزنه ...
بعد صبحونه و اماده شدن نگین و سارا و فاطی .... با ماشین نازلی تا پای کوه رفتیم ... هنوز نیم ساعت به طلوع افتاب مونده بود ... هواش ملایم بود ... اورده بودم ... دوربینمو
میخاستم یه سری عکس هنری بگیرم ...
با وجود اینکه پاییز بود هوا سرد نبود ... برگایی رو که زیر پام ریخته بود له میکردم ... چه حس خوبی داشت ... اولین باری بود که اومده بودم با دوستام کوهنوردی ... صدای له شدن برگا تو گوشم .. .مث نواخته شدن گیتار زندگیم بود ... گیتار که خیلی وقته سیماش از کوک در رفته و روز به روزم داره بدتر میشه ...
_چته عاطفه ... تو جوی ...
صدای نگین منو به خودم اورد ... أه ... نمیذارن ادم دو دقیقه تو فاز خودشو زندگیش باشه ...
_هیچی این برگا خیلی خوشکلن.
با یه نگاه مسخره و یه حالت زخند گفت_مگه تو عمرت برگ خشک ندیدی.
بدم میاد از این حرف زدنش کاش میشد دستمو بزنم تو اب یخ ... بعد بزنم تو دهنش ... د اخه من ک میدونم از چی زورش گرفته ...
اخه من چی کار کنم که از این پسره بدم میاد .. من ابرو دارم ... بچه ها چی فک میکنن اخه ... اصن به درک حالا مگه چی میشه یه بارم ناراحت شه ... نمیشه که ادم همیشه خوب باشه
نیم ساعت گذشته بود ... همه بچه ها تو فاز خواب بودنو و غر غر میکردن ... به گفته سارا بین بچه ها این عادته که تا نیم ساعت یک ساعت اول غر بزنن ...
ولی من تو حال خودم بودم ... صدای خش خش برگا و بادی که بین تن لخت درختا می پیچید ... با تشعشعات نور خورشید که تازه طلوع کرده بود ... اهنگ گیتارو توی گوشم زمزمه میکرد و یه صدای جیغ از پایین کوه اومد ... یهو چشام گرد شد ... با اون چشمای گرد شده به سارا نگا کردمو گفتم با یه اضطراب و ترسی گفتم ...
_چی بود این ....
یهو زد زیر خنده و گفت
_یادم نبود به این صداها عادت نداری ... گفتم که امروز چن تا از پسرای دانشگاهم اینجا هستن ... پسرا عادت دارن که دیر میان ... ولی میدون ... این دویدن شون هم مسابقه ست ... ... شرطی خدایی که هنوز بعد از بیست و دو سال بچن ...
_چی بگم ... اینا حالشون بده ... یه چیزی شون میشه ... دل من که ریخت
_دوربینتو اوردی؟
_خوب که یادم اوردی ... عزیزم داشتم فک میکردم یه چیزی فراشم شده ... مرسی
یه لبخند زدو راهشو ادامه داد ... یه لحظه به سمت راستم نگاه کردم ... یه درخت خشک خمیده .... تو یه پهنه ... که پرتوهای نور رو بین شاخه های خشک خودش جا داده بود ...
دوباره صدای سرو صدای این پسرا سکوت و ارامش این صبح روی کوه رو ازم گرفته ... أه
باز خودمو جمع کردمو رفتم به سمت درخت تاعکسو بگیرم ...
این منظره دل هر بیننده ای رو میریخت ... بدون توجه به اطرافم میرفتم جلو ... مسحور زیبایی اون صحنه شده بودم ...
دوربینو ژست دادم و وایسادم ...
صدای هورا کشیدنای دوتا از پسرا تعادلمو بهم زد ... یه لحظه که برگشتم ببینم چی بود ... زیر پام خالی شد ...
من که اصن انتظارشو نداشتم ... قفل کرده بودم ... دختر بودم ولی جیغ زدن بلد نبودم ... تنها چیزی که دم دستم بودو گرفتم ...
یه تنه درخت خشک و پوسیده ...
داشت میشکست ... به پایین پام نگاه کردم ... حدودا دوازده متر تا پایین فاصله داشتم ... زیر پام سنگلاخ بود ... یعنی اگر میافتادم داغون بودم ... فقط تنها چیزی که از دهنم دراومد ... گفتم. ..خد ... دا یا..ااا ...
کم ... مک ...
و دیگه جلوی چشام داشت سیاهی میرفت ...
با شنیدن این صدا سارا برگشت و با دیدن این صحنه حالش بد شد و قلبش درد گرفت ... نگین و فاطی هم خیلی از ما دور بودن ... حالا من چی کار کنم ...
... حالا کی قرص سارا رو بهش بده ...
دیگه چشامو بستم و درحالی که تقلا میکردم و نمیتونستم کاری کنم ... با وحشت داشتم ... دیگه میخوندم .... شهادتینمو
که ...

کانال سایت در تلگرام اپلیکیشن اندروید سایت صفحه سایت در اینستاگرام