.jpg)
یهو یه صدای بدی داد زد
و مصطفی بدو حال خانم حسینی بده ...
از ته قلبم یه کور سوی امید روشن شد ... سریع دویدن سمت سارا و سعی میکنن که ازش بپرسن چشه ...
از اون پایین فقط دست های سارا رو میبینم و سرش که بشدت مرتعشه ... مشکل قلبی سارا و دیدنش تو اون وضعیت باعث شده بود خودمو یادم بره ...
تا کمتر از سی ثانیه ی دیگه .... این چوبه خشک توی دستم هم میشکنه ... و ... نمیتونم ادامه بدم ... نزدیکی مرگو با تموم وجودم حس میکنم ... صدای شکستن تکه ای از چوب منو به خودم داستانایی که خونده بودم اخر کار خوشبختی نصیبم بشه...از شدت">میاره ... هر بیشتر تقلا کنم ... چوبه زودتر میشکنه ... یعنی واقعا زندگی من همین بود ... بعد از این همه سختی که کشیدم دلم میخاست مثل داستانایی که خونده بودم اخر کار خوشبختی نصیبم بشه ... از شدت ترس گوشام داشت سوت میکشید و دیگه چیزی نمیشنیدم ... چشمام سیاهی میرفتو حس میکردم قبل از اینکه از افتادن روی اون سنگا بمیرم از شدت ترس میمیرم ... سارا به من اشاره میکردو با اشاره از مصطفی میخاست که خودشو ول کنه و به من کمک کنه ... علی رفت تا از کیف سارا قرصشو بیاره و محمد رفت دنبال فاطی و نگین .... مصطفی با چشمای گرد شده منو نگاه میکرد ... مثل اینکه رنگم خیلی پریده بود ... دیگه دستام توان گرفتن این درختونداشت ... مصطفی دستاشو دور تنه ی یه درخت بزرگ قفل کرد و خودشو به سمت پایین رها کرد ... با رها شدنش به سمت پایین دلم یهو ریخت .... مصطفی احمدی پسری بود که تو دانشگاه همیشه اخم میکرد و اگه دختری پاشو از گلیمش درازتر میکرد به دختره تشر میزد ... تا مبادا کسی پررو بشه ... ولی الان جای تعلل نبود ... اصن یکی نیست به من بگه عاطفه خانوم تو که از مصطفی احمدی وضعت بدتره ... تو که حتی توعروسی های نزدیکتون هم باحجاب کامل بودی ... روسریتو جوری پیچیده بودی که فقط گردی صورتت معلوم باشه ... اخه بد بخت یکیو مسخره کن که تو از اون بهتر باشی ...
مطمعنا دوست نداشت به من دست بزنه ولی مساله مرگ و زندگی من بود ... علاوه بر اون حتی اگی میخواست دستمو هم بگیره نمیتونست با یه دست هم وزن منو تحمل کنه هم وزن خودشو هم اینکه بتونه منو نجات بده ... منو بگو که تازه امیدوار شده بودم ... ولی با دیدن دستای خسته و نگاه عصبانی مصطفی دیگه از وحشت قفل کرده بودم ... اخه اینطوری فقط من نمیمردم ... مصطفی هم یه بلایی سرش میومد ... خدایا اگه میخای جونمو بگیری بگیر .. .مرگ حقه ... ولی خون یکی دیگه رو به گردنم ننداز ... حالا من که میمیرم ... خنواده بدبختم که میخان دیه بدن ... تو این وضعیت چقدر خیالبافی میکنم ... بدنم به رعشه افتاده و کنترلشو ندارم. ..مصطفی یه تاب میخوره .... از ترس اینکه بیافته قفل دهنم باز میشه و فریاد میزنم ... یا ابوالفضل ... با تاب دوم چشمامو میبندمو و دوباره دهنم قفل میشه ...
لای پلکامو باز میکنم که شدت سختی و وحشت اتفاقو نبینم ... که یهو چشام گرد میشه..نمیدونم الان به حال خودم بخندم یا گریه کنم ...
اخه چرا ما هم مثل بچه ی ادم نرفتیم اون کوهی که همه ی بچه های دانشگاه میرن ... اصن چرا من قبول کردم بیام ... اصن چرا من با سارا شرط بندی کردم ... معلومه کار حروم میکنی ... شرط بندی میکنی ... عاطفه خانوم ... توقع نداری که وضعیتت بهتر از این باشه ...
مصطفی با شرمساری دستشو به طرفم دراز کرد و در حالی که خیس عرق بود و صورتش سرخ شده بود ... زیر لب زمزمه کرد_معذرت میخام خانم صادقی .به خدا شرمندتو ...
صدای شکستن تنه ی چوبی توی دستم ... حرفشو قطع کرد ... دبگه نمی دونستم چه اتفاقی می افته دهنم قفل کرده و فقط بدن مرتعش و رنگ پریده ام ... اوضاع و احوالمو نشون میده ... دیگه هیچی نمیشنوم .. .وصدای صوتی تو گوشم میپیچه و با سرعت ثابت صدا میکنه ... دیگه هیچی نمیفهمم ... و ...