تعرفه تبلیغات کانال سایت در آپارات تالار گفتمان سایت
رمان کنار پنجره زیبایی قسمت چهارم رمان کنار پنجره زیبایی قسمت چهارم

مصطفی:

با دیدن خانم صادقی توی اون وضعیت دست و پامو گم کردم ولی سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم ... عاطفه سرخ شده بود و از ترس صداش بند اومده بود ... دستمو قفل کردم دور یه تنه ی محکم و خودمو رها کردم .. .دیدم اینطوری نمیتونم خودمو هم بالا بکشم ... چه برسه بخوام عاطفه صادقی رو هم نجات بدم ... جونش در خطر بود ... پس مجبور بودم دستشو بگیرم ... با شکستن چوب توی دست عاطفه ... دلم ریخت. ..باید چیکار میکردم ... یعنی ........... نه اصلا ...

داشت میافتاد و یهو سرش به یه تیکه سنگ خوردو مث اینکه دیگه حواسش خیلی خوب کار نمیکرد ... جای تعلل نبود ... جلوی چشام داشت میمرد ... دستمو دور کمرش قفل کردم ... منو ببخش ... خدایا خانم صادقی امیدوارم منو ببخشید ... حال خوبی ندارم ... محکم به سمت بالا حلش دادم .... یکی دیگه از دوستاش به اسم فاطی اومد و دستشو گرفت ... داشتم میلرزیدم ولی چرا ... این دختره نمیره بعد خونش بیافته گردن من ...

چرا ... خدایا کمک کن ... اگه خانم صادقی طوریش بشه ... د اخه یکی نیست بگه اقای مصطفی که یه عمر ادعای پاکی کردی ... چطوری میخاستی این دختره رو نجات بدی بدون اینکه بهش دست بزنی ... خوب میزاشتی یکی دیگه نجاتش بده ... حالا چجوری سرمو تو دانشگاه بلند کنم ... از فردا دخترا ...

أه ... به درک ... خدا کنه نمرده باشه این دختره ...

_مصطفی ... خوبی ... دستتو بده من ... بیا بالا ...

صدای علی بود ... مچ دستمو گرفت و کشیدم بالا ... دخترا زیر شونه ی سارا حسینی رو گرفته بودن ... ولی چرا عاطفه همینطوری رو زمین افتاده ...

رو به یکی از دخترا با تعجب و یکم تشر گفتم ....

_چرا خانم صادقی رو بلند نمیکنید ببریمش پایین ...

فاطی گریه میکرد و با همون حالت هق هق ... بریده بریده گفت

_چی شده .... چرا ... چرا ... چشماش باز نیست ... چرا سرش خونیه؟ نکنه ..

 

سارا حسینی گفت

_ولم کنید ... عاطفه ... تو رو خدا ...

 

و دیگه به ​​هق هق افتاد .... اینا چشون بود ... با دیدن اون وضعیت دخترا و سر خونی و دیدن عاطفه صادقی تو اون شرایط .... به فاطی گفتم ...

_چرا شورش میکنید شما .... یکم سرشون خراش برداشته ... معطل نکن ... چادرشو دربیار ...

همه با تعجب به هم نگاه کردن و همه نگاها به من خیره شد ... با تشر و عصبانیت گفتم

_چرا وایسادی نگام میکنی .... داره میمیره .... نمیبینی

با همون چشمای گریون چادرشو دراورد و به من داد ...

مث اینکه مجبورم خودم این کارو انجام بدم ... تا این دخترا بخوان کاری بکنن این دختره یه بلایی به سرش میاد ... دو طرف چادرو دست دو تا از پسرا دادم و دیدم یهو فاطی کج کجی رفت ...

اه ... چقد این دخترا تیتیش مامانین ... بهشون اشاره کردم که راه بیافتن و جلوتر برن و سارا حسینی روبا خوشون ببرن پایین ...

حالا من مونده بودم و دو تا از پسرا که چادرو گرفته بودن و من هم کنار پای عاطفه صادقی وایساده بودم ... حالا چی ... دوباره باید ........... اه ... من چرا اینقد فکر میکنم ... بد من فقط قصدم نجات این بدبخته ... به پسرا نگاه کردم ... مثل اینکه وضعیتشون از دخترا بدتر بود ... رنگشون پریده بود و دست یکی شون میلرزید ... حالا چیکار کنم با این وضعیتی که پیش اومده ... خدایا ...

کانال سایت در تلگرام اپلیکیشن اندروید سایت صفحه سایت در اینستاگرام