
قالب رمان : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
با تشکر از zed-a عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
*مثل همیشه روزمرگی و تمام. آخرین بیمار مطب را ترک کرد.
هوا تقریبا تاریک شده بود و غروب دلگیر پائیزی فضای اتاقم را پر کرده بود. سالاری به در زد و گفت:
-خانوم بازم دیرتر میرید؟ (همانطور پشت به او درحالی که از پنجره خیابان را تماشا میکردم، سرتکان دادم که یعنی "آره")
و چه عالی بود که کنجکاوی نمیکرد.چقدر خوب بود که دلیل این ماندن های گهگاه خارج از ساعت کاری را نمیپرسید ...
صدایش را ازبیرون شنیدم:
-چراغ هم که خاموش؟
- ...
با اینکه جوابم سکوت بود، چراغ هارا مثل برنامه ی همیشگی خاموش کرد، در را بست و صدای قدم هایش در راهرو پیچید. سردم بود. شنل بافت را بیشتر دورم پیچیدم و منتظرشان شدم ...
پرده ی لوردراپه را به حالت کرکره ای درآوردم تا بهتر خیابان خاکستری را ببینم.
بارانی که از صبح نم نم میبارید، در یک لحظه وحشی وتبدیل به سیل شد. مات زده به خیابان خیره شدم. سالاری را دیدم که کلاه سوئیشرتش را روی سرش انداخت و تقریبا قدم تند کرد تا خودش را به پرایدش برساند. شاید تنها کسی بود که کمی از او خوشم میامد .. مدتی که باهم بودیم هیچ حرفی نمیزدیم. هردو بیشتر میدیدیم و فکر میکردیم.