
مهیار
مهیار: مامان من دارم میرم، کاری نداری؟ چیزی نمیخوای؟
الهه: نه عزیزم برو، به سلامت. چیزی خواستم میگم بابات سر راهش بخره.
از مامان خداحافظی کردم و از در خونه بیرون اومدم. سوار ماشینم شدم و پیش به سوی کار. خوب، بهتر خودم و معرفی کنم. مهیار هستم، بیست و هشت ساله، پسر بزرگ خانواده، یه برادر و خواهر کوچکتر از خودمم دارم. مادرم خانه دار و پدرم تو کار ساخت و ساز. خواهربرادرم هنوز دانشجو هستن و هردوشون عمران می خونن. شغل خودمم .... سورپرایز !!!! زوده حالا تازه شروع ماجراست. کم کم می فهمین.
میپیچم تو فرعی که یه جورایی میانبر بزنم وگرنه بااین ترافیک تهران که آدم به هیچ قراری نمیرسه !!! (خوب یکم زودترازخونه بیا بیرون. اینم یه حرفیه!)
خوب، ماشین پارک، اینم ترمز دستی، کت و کیفمم که برداشتم، د برو که رفتیم!
سرباز دم در که به حالت احترام منتظر من بود با اشاره من در و باز کرد. با اینکه در کل آدم خوش اخلاقی هستم ولی سر کار خیلی جدی و به قول همکارام بد اخلاقم !!!! آخه چی کار کنم کار ما که شوخی بردار نیست!
قدمام و بلندتر برداشتم تا زودتر به اتاقم برسم. چند دقیقه ی دیگه جلسه شروع میشه و من هنوز تو راهروها قدم میزنم.
سروان محمدی: سلام قربان، اینا مدارکیه که خواسته بودید. طبق دستورتون همه ی افراد گروه به همراه سرگرد ایزدی و پناهی تو اتاقتون جمع شدن و منتظر شما هستن.
از محمدی تشکر کردم و وارد اتاقم شدم. همه به احترامم بلند شدن و بعد از یه سلام احوالپرسی رسمی به سمت مانیتور جلوی اتاق رفتم و شروع کردم به توضیح دادن:
"بعضی هاتون کمی درباره ی این ماموریت جدید اطلاع دارید ولی چون همه مطلع نیستن و اطلاعات جدیدی هم به تازگی به دستمون رسیده با توضیح مختصری درباره ی این پرونده این جلسه رو شروع میکنم تا به قسمت های مهم تر برسیم.
افرادی که در قسمت بالای مانیتور می بینید افراد تحصیل کرده ی این باند هستن که نقش مهره های رویی رو بازی میکنن. این باند دانشجوهای زرنگ و باهوش و به بهانه ی پروژه های دانشجویی به سمت خودشون میکشن و اونار و به دوبی میفرستن تا تو یه مسابقه شرکت کنن. ولی در حقیقت از اونا به عنوان یه طعمه برای معامله هاشون استفاده می کنن، از قاچاق انسان تا خرید و فروش مواد. و حالا سوال اینجاست که چرا از دانشجوهای زرنگ استفاده می کنن. ماجرا اینه که در دوبی یه سری مسابقات علمی انجام میشه که به دلیل علمی بودنش پلیس امنیت دوبی اون و تحت نظر نمیگیره و در واقع میشه گفت که همه چیز مهیاست برای کار غیر قانونی. اونا دانشجوهای زرنگ و لازم دارن تا برنده و بازنده ای تو مسابقه وجود داشته باشه و حالت ظاهری مسابقه حفظ بشه و چون اسپانسرهای بزرگی داره طرفدار هم زیاد داره که البته اکثر اسپانسرها خلافکار هستن ولی چون به برنده ها بورسیه میدن کسی هویتشون و زیر سوال نمیبره .
و اما مشکل اصلی اینجاست که بعضی از شرکت کننده ها به طور عجیبی ناپدید میشن که ما هنوز اطلاعات کافی درباره ی اینکه چه اتفاقی براشون میوفته نداریم.
افرادی که عکشون و پایین مانیتور میبینید خلافکارهایی هستن که ما تونستیم تا الآن از بین اسپانسرا شناسایی کنیم. "
سرگرد ایزدی: اینطوری که اونجا نوشته، افرادی که داخل ایران با اونا همکاری میکنن تعدادیشون استاد دانشگاه هستن و بقیه هم تو همون دانشگاه مشغول به کارهستن. چه طوری وارد این ماجراها شدن؟ اینطور که معلومه هیچ سابقه ای هم ندارن!
به عکس های بالای صفحه نگاه کردم. مهران احمدی، استاد مدارهای الکتریکی. رضا زمانی، استاد زبان فرانسه، اکبر شجاعی، استاد ریاضیات. ماندانا میری، مسئول پذیرش.علی شکوری، مدیر مالی و ....
مهیار: "برای اینکه بیشتر شون از ماجرا خبر ندارد و مثل خیلی های دیگه فقط دنبال افتخار آفرینی تو این مسابقه هستن از بین این افراد فقط مهران احمدی و علی شکوری تا حدودی هدف اصلی این مسابقه هارو میدونن و یه جورایی پورسانت میگیرن! ! "
با سر به محمدی اشاره کردم تا بزنه اسلاید بعدی.
مهیار: "این دختر خانم و که میبینید یکی از کاندیداهای مسابقه ی بعدی هستش مهتاب هیدری، دانشجوی سال سوم الکترونیک مثل بقیه کاندیداها باهوش ولی با یک تفاوت! مهتاب دانشجوی مورد علاقه ی مهران احمدی هستش و ضاهرا این علاقه چیزی فراتر از. علاقه ی یک استاد به یک دانشجو !!!! و البته که مهتاب از هیچ چیزی خبر نداره! "
سرگرد ایزدی: و این مسئله چرا میتونه برای ما مهم باشه.
مهیار: "صبر کنید سرگرد! الآن براتون توضیح میدم!"
به سمت سر میز رفتم و در حالی که همه با چشم های منتظرشون بهم خیره شده بودن ادامه دادم: "این دختر تنها فردی هستش که میتونه به ما کمک کنه تا بیشتر از این ماجرا سر دربیاریم و جلوی اتفاقات بعدی رو بگیریم !!!! ! "
سرگرد پناهی: "؟ میفهمی داری چی میگی؟ می خوای از یه دختر معصوم به عنوان جاسوس استفاده کنی. تو حق نداری پای این دختر و به این ماجرا باز کنی!"
مهیار: "پای این دختر قبلا به این ماجرا باز شده سرگرد. هر لحضه ممکنه که گروه بعدی که این دختر عضوشون هست برای مسابقات فرستاده بشن !!! اینطوری حداقل میتونیم اونارو تحت کنترل بگیریم و از دور مراقبشون باشیم. اگه کاری نکنیم همین فرست رو هم از دست میدیم ..... "
سرگرد پناهی: اما ....
سرگرد ایزدی: بزار کل نقشرو توضیح بده پناهی! میدونی که مهیار هیچ وقت کاری نمیکنه که جون اون دختر به خطر بیوفته!
مهیار: "مهران مهتاب و دوست داره و مطمئن هستم که نمیذاره خطری تهدیدش کنه برای همین خیالم راحته که این مسابقه برای اون واقعا فقط یک مسابقست و از طرف دیگه هم، مهران و افرادش هیچوقت به مهتاب شک نمیکنن و ما راحت میتونیم ازش! اطلاعات بگیریم. "
سرگرد ایزدی: ولی به هر حال برای اینکه بتونی ازش اطلاعات بگیری باید ماجرارو بهش بگی! فکر میکنی بعد از فهمیدن ماجرا بازم به این مسابقه میره.!
مهیار: "البته که باید هویتم و بهش بگم که هم بهم اعتماد کنه، هم بدون که مراقبشیم ولی نه قبل سفر وقتی رسیدیم دوبی!.!"
سرگرد ایزدی: رسیدیم ؟؟؟؟؟؟ !!!!!!!!!!!! پس نقشت اینه !!!! خودت میخوای به این ماموریت بری!
مهیار: "البته قربان !!!! من باید مثل چشمام از این دختر مراقبت کنم ......."
*********
مهتاب
شقایق: مهتاب زود باش الآن استاد میره سر کلاس! نمی خوای که رامون نده یه جلسه هم غیبت بخوریم !!!!!! البته برای تو یکی که کسی غیبت نمیزنه !!!
سحر: شقایق بیا بریم ... میدونی که مهتاب عزیز دردونه ی همه ی استاداست !!!!
قوه و کیکم و دستم گرفتم و دویدم سمت بچه ها: آدم اگه دو تا دوست مثل شما داشته باشه دیگه دشمن نمی خواد !!!!! اومدم دیگه چقدر نق میزنید !!!!!
دستام و انداختن دور گردن شقایق و سحر که صدای هر دوشون درومد !!!
شقایق: قهوه نریزه روم مهتاب. مانتوم و تازه خریدما.
سحر: یواش یواش داری کیکتو میمالی به من !!!!
بیا اینا اصلا محبت بهشون نیومده ............. لب و لوچم و آویزون کردم و یخورده از کیکم و مالیدم به لباسشون و به حالت قهر ازشون جلو زدم و دویدم سمت کلاس !!!!!! .حتما با خودتون فکر کردین که یه دختر لوس و ننرم !!!! نه غزیزانم بهتره بگین شر و شیطون. حالا تماشا کنین ........
شقایق: ای مهتاب دیوونه !!! مگه نگفتم مانتوم و تازه خریدم !!!!!! (رو به سحر) حالا یعنی واقعا قهر کرد؟ !!!
سحر: نمی دونم ...... ولی یه حسی بهم میگه یه کاسه ای زیر نیم کاسست !!!!!!!!! حالا بیا بریم سریع لباسامونو تمیز کنیم و بعد بریم سر کلاس تا استاد جلوی همه ضایعمون نکنه واسه تاخیرمون !!!!
********
استاد ملکی: خانم هیدری، دوستاتون تشریف نیاوردن سر کلاس ؟؟ !!!
مهتاب: نه استاد، شقایق هدایت رفتن خاستگاری و سحر مودت هم رفتن همراهیشون کنن!
استاد ملکی: به به، به سلامتی برای برادرشون رفتن خواستگاری! به میمنت و مبارکی.ولی چرا روز؟ و چرا سر ساعت کلاس رفتن؟ بهتر بود این برنامرو برای شب میزاشتن! فکر کنم برادرشون خیلی عجله داشتن !!!!!
همه ی بچه ها زدن زیر خنده. حالا وقت ترکوندن کلاس !!!!!!! پس خیلی جدی و با لحن ناراحتی گفتم:
"نه استاد، بهتره بگید خودشون عجله دارن. چون برای خودش رفته خاستگاری! آخه میدونین استاد، طفلکی دیگه دید اگه دیر بجنبه این یکی هم میپره !!! بیچاره مامانش استاد! آخه نمیدونین که .... بنده خدا دبه دبه ترشی انداخته، حالا از بس ترشی خورده زانو درد گرفته! میدونین که ترشی برای مفاصل خیلی مضره! آره استاد داشتم میگفتم، رفت خاستگاری دیگه، سحر هم رفت از پشت هواشو داشته باشه توپوق نزنه !!! وای استاد آخه خبر رمانتیک که نگو!!! گفت می خوام همسرم همیشه این لحضه رو یادش بمونه......."
">ندارین؟ یه متن بلند بالایی آماده کرده که نگو! اینقدر رمانتیک که نگو. گفت می خوام همسرم همیشه این لحضه رو یادش بمونه ....... "
نه تنها استاد، بلکه همه ی بچه ها از حرفامو جدی بودنشو پشت سر هم تند تند تعریف کردنم تو شوک بودن. (خودمم نمیدونم این حرفا چطوری پشت سر هم گفته شد!) و این مصادف شد با باز شدن در و ورود شقایق و سحر و ترکیدن کلاس !!!!!!!!!!!!! یس عزیزم اینه !!!
شقایق و سحر مات و مبهوت مارو نگاه میکرد ...... به من نگاه کردن که شاید بفهمن چی شده، ولی من خودم دیگه کم مونده بود که از خنده پخش زمین بشم !!!!!! اصلا این دوتارو که میدیدم، صحنه هایی که تعریف کردم جلو چشمام میومدن و دیگه هیچی دیگه ماشین خنده ی ما دوباره استارت میخورد .......
********* و من مهتابم ... مهتاب شب های پر ستاره .... چشمان سیاهم جلوه گه عمق درونم .... لب های سرخ خندانم امید بخش زندگیم و شب رنگ گیسوان بلندم گرمایش تن سردم .... و چه گرم میشود عمق وجودم از آتش چشمهای تو .... وای که عسلی نگاهت آتشی در جان این دل سرما زده ی بی عشق انداخته است ....
شقایق عصبانی دنبالم میکنه: مهتاب میکشمت !!!!!! آخه من چطوری دوباره تو روی بچه ها و استاد نگاه کنم.! (حالا من بدو، اون بدو) آخه دیگه زانو درد مامانم و از کجا آوردی؟!
داشتیم با شقایق دنبال بازی میکردیم که یه صدای انفجار شنیدیم ......... برگشتیم دیدیم که سحر دیگه نتونست خودداری بکنه و ترکید !!!!!! و پشت سر اون، پس گردنی جانانه ای را نوش جان کرد که از طرف کسی نبود جز شقایق. (انصافا شما جای من بودین یاد سیرک و دلقک و اینا نمیوفتادین. !!!!!)
سحر: آخ نزن بی وجدان !!!! مگه من این حرفارو زدم ؟؟ !!! برو اون مهتاب دیوونه رو بزن نه من !!!!!
شقایق: آخه تو دلت میاد دختر به این ملوسی و بزنی.
.....: ملوس و خوب اومدی !!!!!!
کی این حرف و زد؟! سه تایی با هم برگشتیم که .......