
شاید .... شاید صلاح نیست که همه چیز بر وفق مراد ما پیش بره .... شاید ناراحتی ها و دلگیری های امروزمون رفع بلایی باشن برای اتفاق های ناگوار فردا .... شاید نباید اینقدر تلاش میکردم که انتخاب بشم .. .. شاید نباید دنبال انتقام می بودم .... و این شایدها .... این شاید ها هستن که کابوث شبانه ام را ساخته اند ..... کابوثی که با تمام تلخیهایش ته مزه ی شیرینی دارد ... و شیرینی عشق .... اینجا نیست ... پیش من نیست .... در قلبم خانه کرده اما نیست ...........
سحر: برو بابا توهم همش درس، درس. دیگه بالاتر از شاگرد اولی چی میخوای به دست بیاری؟! خسته نشدی؟ یه خورده تفریح کن رفیق من !!!! من نمیدونم، باید به این مهمونی بیای !!!! همه ی بچه ها هستن، نمیشه که تو نباشی !!!!
شقایق: راست میگه دیگه! نگران نباش ایندفعه دیگه تورو انتخاب میکنن. کی بهتر از تو میخوان پیدا کنن که بفرستن برای مسابقات ؟؟؟؟؟ !!!!
مهتاب: دفعه های قبل هم همین حرفارو زدین ..... ولی من الآن سه ترم که منتظرم انتخاب بشم ..... ایندفعه باید تمام تلاشم و بکنم که انتخاب بشم .....
شقایق: مطمئن باش ایندفعه انتخاب میشی. حالا یعنی اینقدر دلت میخواد که به این مسابقه بفرستنت ؟؟ !!! چرا ؟؟ !!!
مهتاب: شاید دلیل مسخره ای بیاد .... ولی خیلی دوست دارم خودم و تو این مسابقه محک بزنم .........
آهی از سر حسرت کشیدم که نگاه دلسوز شقایق و سحر و به دنبال داشت .... خودمم نمی دونم که چرا این مسابقه اینقدر برام مهم شده .... امیدوارم که ایندفعه بشه ....
_ میگم میای یعنی میای! تو به این مهمونی میای مهتاب خانم! حرف هم نباشه !!!!
صدای شقایق بود که من و از هپروت افکارم بیرون آورد. چه خشن هم شده این دختر !!!قدیما لطیف تر برخورد میکرد !!!!
شقایق _چرا من و اینجوری نگاه میکنی دختر خوب.! مهتاب ؟؟؟ !!! ای بابا مگه روح دیدی ؟؟!
مهتاب_ نه عزیزم بلا نسبت روح !!!! اون روی ... تورو که ندیده بودم، الآن زیارت کردم !!!!!!!!!!!!
سحر_ هههههههههه. خوب زد تو برجکت عزیزم.
شقایق_ اصلا ولش کن سحر. دیوونست دیگه !!! حتی اون شایان پرروی تازه وارد به این مهمونی میاد اما این دوست دیوونه ی ما نمیاد !!!!
_ منم میام ..........
شقایق و سحر با تعجب نگام میکردن !!!
_ چرا اونجوری نگام میکنین ؟؟؟ !!! گفتن منم میام دیگه !!!!
سحر_ بسم ال ..! شقایق این چرا یهو اینطوری شد؟ !!؟ تا الآن که میگفت نمیام !!!! نکنه روحی چیزی بدنش و تسخیر کرده باشه. !!!!!!
شقایق تو باز فیلم ترسناک دیدی ؟؟؟؟ چقدر بگم ...
دیگه چرت و پرت های شقایق و سحر و نمیشنیدم .... و این دوباره من بودم که در افکارم غرق شده بودم .... شایان به این مهمونی میومد ... این یعنی بهترین فرست برای انتقام ...چطوری؟ .... نمیدونم .... به موقع بهش فکر میکنم ..... الآن فقط میخوام به صدای مرغابی ها گوش کنم ... در ساحل افکارم نشسته ام .... دریای طوفانی اش عجیب آرام شده است ... ..
*************
مهیار
_ قربان همه ی بچه ها تقریبا آماده. به همه اطلاعات لازم و دادیم. طبق گفته ی شما حمید و لیلا به عنوان دوست به این مهمونی میرن و لیلا سعی میکنه که به مهتاب نزدیک بشه. چند نفر نا محسوس اطراف محل مورد نظر کمین میکنن فقط برای احتیاط که اگه لازم شد سریع خودشون و برسونن. علی آقا به عنوان یه خریدار سعی میکنه که بین کله گنده ها شون نفوذ کنه و شما هم که خودتون می دونین دیگه.
لباسهام و از سروان محمدی گرفتم و رفتم که حاضر بشم. دوست داشتم اول یه سر خونه بزنم و بعد برم ولی دیگه دیر شده و مجبورم از همین جا برم. تلفن و برداشتم و یه زنگ به مامان زدم که نگران نشه دیر میرم خونه.
خوب، بذار ببینم اینا چه خوابی برام دیدن !!!! کاور لباس و درمیارم که چشام برق میزنه. او لا لا !!!!! کت شلوار مشکی براق و تو دستم میگرم و بر اندازش میکنم ..... اووووووو اندامیم هست که ..... با این پیرهن سرمه ای و کروات زرشکی فکر کنم دیگه خیلی دختر کش بشم امشب (ما پسرا کلا اعتماد به نفسمون بالاست ، میدونین!)
امیدوارم که امروز بتونیم اطلاعات خوبی به دست بیاریم. هنوز دو دلم که مهتاب و وارد این ماجرا بکنم ولی .... ولی بدون اون واقعا شاید نتونیم موفق بشیم .... آخه اون یه کوچولوی بی گناه ..... ولی ما به همین کوچولو احتیاج داریم .... بعضی وقتا فکر میکنم برم و همه چیزو بهش بگم و از رفتن به این مسابقه منصرفش کنم، البته که خودش هنوز نمیدونه که قرار ایندفعه انتخاب بشه! ولی اسمش تو لیستی که ما به دست آوردیم هست .... امیدوارم که این مسابقه برای مهتاب فقط یه مسابقه باشه و اتفاقی براش نیوفته .... چشمای معصومش حتی از تو عکس هم دل آدم و قیری ویری میده .... آخه من هنوز خودشو از نزدیک ندیدم .....
دزدگیر ماشین و میزنم و به سمت ساختمون میرم. از صداهایی که میاد معلومه که خیلیا اومدن و مهمونی شروع شده .... وای خدای من کر نمیشن با این صدای بلند ؟؟؟ !!! آهنگ آدم چیزی هم میشنوه!!!!!">مگه با این صدای بلند آهنگ آدم چیزی هم میشنوه !!!!! وارد سالن که میشم دود و رقص نور چشام و میزنه! البته تعجبی هم نداره، مهمونیه دیگه !!!! از قسمتی که من اسمشو میذارم پیست رقص رد میشم تا از دست این هیاهو راحت بشم! سرم و که بالا میارم زیبایی سالن خیره کننده میشه ..... دیوارای بلند منبت کاری شده .... ستون های طلایی رنگ که با پرده های کرم شکلاتی سالن همخونی و تضاد قشنگی درست کردن .... مجسمه ها و گلدونای قدیمی ..... وووووو .... چه سلیقه ی توپی !!!!! نگاه کن مثل دخترا وایستادم دیزاین خونه رو نگاه میکنم. انگار نه انگار که اومدم ماموریت !!!!! (بهتره نخندین، شمام اگه همچین جایی میومدین همه چی یادتون میرفت!)
برگشتم که برم پیش بقیه که دیدم یه دختری وایستاده کنار مبل ها و داره من و نگاه میکنه. کمی بر اندازش کردم ... ساده ولی فاخرانه لباس پوشیده. زبیاست ولی به دل نمیشینه. آدم احساس میکنه که میخواد فخر فروشی کنه. لبخند الکی زدم و اومدم از کنارش رد بشم که گفت: قشنگه، نه ؟؟ !!
مهیار_ البته، زیبایی سالن خیره کنندست!
..... _ شما رو تا حالا ندیدم. بهتون نمیخوره از بچه های دانشگاه باشین.
مهیار_ درسته، به دعوت یکی از دوستام اومدم. و شما؟ از بچه های دانشگاه هستین.(ماموریت شروع میشه !!!!)
..... _ نخیر، من رشتم هنر و تو دانشگاه ... مشغول به تحصیل هستم. من به خاطر پدرم اینجام.
مهیار_ پدرتون.
..... _ بله، ببخشید خودم رو معرفی نکردم. الناز هستم. دختر علی شکوری.
علی شکوری. !!!! مدیر مالی. صاحب این خونه و برگزار کننده ی این مهمونی. و این الناز، دختر یکی یدونه ی علی شکوری !!!! چطور زودتر نفهمیدم !!! از بس که ظاهر این دخترا با عکسشون فرق داره !!! والا !!!!!
نگاه به دستی که رو به روم دراز شده بود انداختم. دستشو فشردم و گفتم: بله، خوشبختم.من هم مهیار هستم. ببخشید بی اجازه وارد این سالن شدم. سالن های دیگه خیلی شلوغ بود. فقط میخواستم کمی از شلوغی فرار کنم.
الناز_ نه، خواهش میکنم. به هر حال شما به دعوت هرکی اینجا باشین مهمون ما هستین.اینطور که به نظر میرسه از شلوغی خوشتون نمیاد. اگه بخواید میتونم بگم که به سالن های دیگه که کم تر شلوغ هستن راهنماییتون کنن.
یه چیزی تو چشماش بود که خوشم نمیومد! برای همین پیشنهادشو رد کردم و گفتم: نه خیلی ممنون. باید دوستم و پیدا کنم. به هرحال به دعوت اون اومدم.
واضح بود که بهش بر خورده! خواهش میکنمی گفت و پشت چشمی نازک کرد و رفت.بهتر !!! اطلاعات زیادی ازش ندارم! نمیتونم بهش نزدیک شم و بی گدار به آب بزنم !!!!بهتر به لیلا بگم یکم اطلاعات ازش پیدا کنه. نمی دونم که از کارای پدرش خبر داره و یا حتی خودشم تو این بازی هست یا نه !!!!
دوباره به پیست رقص رسیدم. وای خدای من اینجا غیر تحمل. سرم درد گرفت. به سمت دیگه سالن رفتم تا شاید بچه ها رو پیدا کنم. علی آقا و لیلا و حمید و هنوز ندیدم!
این یکی سالن هم خیلی دیزاینش قشنگه، ولی خوب اونیکی یه چیز دیگه بود. این ور اونور و نگاه می کنم که یهو چشمم میوفته به دو تا چشم آشنا ...... همون چشم ها .... همون معصومیت .... کمی بیشتر بر اندازش میکنم .... موهای سیاه لخت بلندش که رویشونه هاش همخونی قشنگی با تورهای سیاه آستین پیراهنش داشت ... پیراهن سیاه بلندی که کمی از دنبالش روی زمین کشیده میشد ..... دست خودم نبود !!!! نمی تونستم ازش چشم بردارم .....
**********
مهتاب
_ بچه ها خوب شد اومدیم این ورا؟ اونجا نه چیزی میدیدم، نه چیزی میشنیدم.
سحر_ مهتاب جونم یخورده از بچه مثبت بودن دست بردار خانمی !!!! میذاشتی یکم بیشتر برقصیم! اصلا بیا خودم بهت یاد میدم برقصی، اونوقت توام خوشت میاد و میریم کلی حال میکنیم.
شقایق_ سحر جون چیزی نگو که بعدا پشیمون بشی !!!!!
سحر_ وا !!!! چرا؟ !!! ؟؟! من که چیز بدی نگفتم. مهتاب جونم ناراحت شدی !!!!
من و شقایق تا لب و لوچه ی آویزون سحر و دیدیم، پقی زدیم زیر خنده !!!! آخه من و شقایق خیلی وقته که دوستیم ولی سحر تازه باهامون دوست شده. خیلی دختر ساده و مهربونی. بنده خدا نمیدونه که من بلدم برقصم. فکر میکنه چون بلد نیستم اومدیم اینجا نشستیم و تو پیست رقص نیستیم !!!!!
سحر_ به من میخندین ؟؟؟؟ مگه من دلقکم ؟؟؟ !!!
مهتاب _ نه عزیزم، فقط حرفت خنده دار بود. من بلم برقصم! خوبم بلدم! فقط دوست نداشتم تو اون پیست رقص شلوغ و در هم بر هم برقصم.
شقایق_ آره سحر جونم، باید رقص مهتاب و ببینی! خیلی ناز میرقصه!
با محبت به شقایق نگاه کردم ..... خیلی دوسش دارم .... مثل خواهرم میمونه و همونطوری هم دلسوزم .....
سحر_ واقعا ؟؟؟ !!!! پاشو یه خورده برقص! خیلی دوست دارم ببینم.
شقایق_ نه سحر جونم، ازش نخواه برقصه !!!! اگه میخوای کیس های موجود نپرن بهتره که مهتاب مثل خانوما همین جا سر جاش بشینه !!!! مخصوصا با این لباس عروسکیش !!!! کلک تو این لباسارو از کجا میاری ؟؟ !!! ساده ولی در عین حال شیک و ناز!سنگینه ولی خیلی هم دوست داشتنیت کرده !!!!! ام .... عجیبه ..... تو خیلی رنگ مشکی نمیپوشی ملوسک! چطوری امشب تیپ مشکی زدی عزیزم ؟؟؟ !!
به لباسم نگاه کردم .... خیلی دوسش داشتم ... در عین حال هم زیبا بود و هم راحت! مهم تر از همه اینکه حس این و نداشتم که اندامم هدفی باشه برای چشم های حریص. اونم تو این مهمونی که خیلی هارو نمیشناختم و به قول معروف شتر با بارش گم میشد !!!!! نگاه از لباسم گرفتم و رو به سحر و شقایق گفتم: دوست داشتم سنگین باشم چون نمیدونستم اینجا چه خبره و خیلی هارو نمیشناسم.
اون ها هم با سر حرفم و تایید کردن که حس کردم یکی داره نگام میکنه. سرم و برگردوندم که با دوتا چشم عسلی خیره به خودم مواجه شدم. ولی عجیب بود که این خیرگی حس بدی نداشت ... معلوم بود که اون دوتا چشم با چشم بد نگاهم نمیکنن .... یه جور دلرحمی توشون موج میزد !!!! ولی چرا دلرحمی ؟؟؟ !!! دلرحمی برای من ؟؟؟ !!!چرا ؟؟ !!!
اینقدر تو سوالاتم گم بودم که نفهمیدم که ثانیه هاست که من هم به اون فرد خیره شدم.دستپاچه سرم و پایین انداختم و سعی کردم گر گرفتگی گونه هام هر چه زودتر کم رنگ بشن تا من بتونم سرم و دوباره بالا بیارم ....
سحر_ مهتاب جون چی شدی عزیزم ؟؟؟ !! حالت خوبه ؟؟؟ !!
سعی کردم خودم و بی خیال نشون بدم: آره عزیزم، فقط گرمای اینجا یکم کلافم کرده.میشه یه لیوان آب برام بیاری.
سحر آره حتمنی گفت و رفت برام آب بیاره. زیر چشمی نگاه کردم که ببینم اون فرد هنوز هم اونجاست یا نه که دیدم یه گوشه ایستاده و تو فکر فرو رفته وداره با کفش هاش با سنگ فرش های زمین بازی میکنه. همون لحظه متوجه نگاهم شد و سرش و بالا آورد ولی با شنیدن صدایی روشو اونور کرد. بیشتر که دقت کردم خانم و آقایی و دیدم که براش دست تکون میدادن و به طرفش میرفتن. با احساس اینکه یه چیزی داره تو پهلوم فرو میره چشم از اونا گرفتم و به سمت دیگه برگشتم که دیدم شقایق داره با آرنجش پهلوم و سوراخ میکنه !!!!!
شقایق نگاه معنی داری بهم کرد که گفتم: فقط کنجکاو بودم.
دیگه چیزی نگفت. میدونست که بیشتر از این نباید اصرار کنه !!!!
سحر با یه لیوان آب و با کلی شوق اومد پیشمون. معلوم بود که خبر های جدیدی برامون داره !!!!!!
لیوان آب و به دستم داد و شروع کرد به صحبت: وای بچه ها نمیدونین اونجا چه خبره !!!! همه هستن. همه! وقتی میگم همه یعنی همه! من خودم چند تا از استادارو دیدم. تازه، بچه ها از شایان قول گرفتن که براشون پیانو بزنه. الانم دارن میان اینجا. وای چقدر باحال !!!!
شایان ..... از اول مهمونی هنوز ندیده بودمش! دیگه داشتم نا امید میشدم! من هنوز انتقامم و یادم نرفته ..... ولی برای چی به این سالن میان؟ !!؟ نگاهی به اطراف کردم که با دیدن پیانوی کنار سالن خودم جوابم و گرفتم .......
*********
دیگه کم کم همه به این سالن اومده بودن. هر کی یه گوشه ای ایستاده بود. سحر راست میگفت، خیلی از استادها هم حضور داشتن. دیگه کم کم همه داشتن کلافه میشدن که شایان خان افتخار دادن و وارد سالن شدن. همه به افتخارش دست زدن و منتظر شدن تا شروع کنه. شایان به سمت پیانو رفت و می خواست که شروع کنه که دختری به اسم الناز به وسط سالن اومد و بعد از معرفی خودش گفت:
خیلی خوش آمد میگم به همتون و امیدوارم که تا الان از این مهمونی لذت برده باشین.الان که شایان جان میخوان زحمت بکشن و برامون پیانو بزنن، خودش پیشنهاد دادش که مجلس و بیشتر گرم کنیم و از یکی از دوستای عزیزمون برامون با این آهنگ برقصن.پس برای همین از مهتاب جان عزیز که البته من هنوز نمیشناسمشون خواهش میکنم که به وسط سالن بیان و این لطف و در حق ما بکنن.
نمیدونم خواب میدیدم یا کابوس ..... فقط میدونم که عصبانی و شوکه بودم ..... من قرار بود از شایان انتقام بگیرم ولی اون .... اون پیشدستی کرده .... حالا چی کار کنم؟! ! حالا باید برم جلوی این همه آدم قر بدم ؟؟ !!! مگه من مجلس گرم کنم.!
کم کم نگاها روی من بیشتر میشد و فرصت من برای تصمیم گیری کمتر .... به شقایق نگا کردم ... اونم مثل من شوکه شده بود .... ولی من نباید کم میاوردم .... ولی آخه چطوری ؟؟! ؟؟! خدایا خودت کمکم کن .....
تقریبا دیگه همه ی نگاه ها روی من بود که شایان گفت: مهتاب خانم اگر بلد نیستید مجبور نیستید.
صدای خنده های تمسخر آمیز بعضی از افراد از جمله الناز خنجری بود بر دیوار غرورم ...... ولی من مهتابم .... مهتاب سیاهی های شب ..... از جام بلند شدم به وسط سالن رفتم و رو به شایان گفتم: مشکی نیست، ولی آهنگ و خودم انتخاب میکنم. لطفا آنگ ... رو بزنید.
همه ی حاضرین شوکه شده بودن. شایان که قصد داشت من و ضایع کنه و الان به هدفش نرسیده بود از همه شوکه تر بود !!!! فکر کرده بود که جا میزنم و جلوی همه خجالت زده میشم. حالا وقتش بود که تیر خلاصی رو بزنم، پس رو به شایان و خیلی بلند گفتم: البته اگه بلدین چطور این آهنگ و بنوازین آقای فاضلی !!!!!!!
عصبانیت شایان و کنجکاوی بقیه اعتماد به نفسم بیشتر میکرد. عصبانیت شایان که طبیعی بود. هدفم بود. ولی کنجکاوی بقیه از این بود که من چطوری میخوام با یه آنگ ملایم برقصم. آهنگی که انتخاب کردم یه آنگ ملایم بود که ریتم سختی هم برای نواختن هم برای رقصیدن داشت. البته اگه باهاش باله میرقصیدی فوق العاده میشد. ولی من نه باله بلد بودم و نه قصدشو داشتم که باله برقصم !!!! فقط کافی بود که با احساس موسیقی یکی بشم. یه چیزی شبیه نمایش های بی کلام موزیکال که من خیلی دوسشون داشتم و خوب صد البته بلد بودم چطوری اجراشون کنم وگرنه الان این وسط نبودم !!!!
شایان به خودش مسلط شد و شروع به نواختن کرد ....... دستام و با ریتم آهنگ موجوار تکون میدادم ..... آهنگ از درد دوری و از دست دادن یار میگفت .... دستهامو دورم پیچیدم ... داستان شد....">. چرخیدم و چرخیدم .... دامن لباسم با تورهای مواجش زیبایی رقص و دو چندان میکرد ..... درد موسیقی بیشتر میشد .... نشستم و در خود پیچیدم .... نور امیدی وارد داستان شد .... به آسمان پرواز کردم و به دوردستها نگریستم .... و پیانوی شایان با فریادی از عشق تمام شد ..... و من سر به زیر از حرکت ایستادم ......
چند لحظه سکوت ..... و صدای کف زدن ها شروع شد ..... تک تک نگاه هارو از نظر گذروندم .... بعضی ها با افتخار، بعضی ها با حسادت و بعضی ها با تمسخر نگاهم میکردن ... . و سه نگاه که متفاوت بودن ...... استاد احمدی .... شایان و دو چشم عسلی که صاحبشان هنوز غریبه ای آشنا بود ..... نگاهی که نمی توانم درکش کنم ......