
عشق .... واژه ای نا آشنا بود ..... ولی چند روزی هست که سری به دل ما هم زده است .... اما فقط سری، هنوز مانده صاحب خانه شود ..... نفرت .... آن هم نا آشنا بود .... ولی چندی پیش خیمه زد بر آرامش روانم ..... خیمه. آن هم در این هوای سرد. کم کم خسته میشود و خیمه اش را جای دیگری به پا میکند .... میدانم ...... و آه که چه بگویم از سردرگمی که میان عشق و نفرت لی لی کنان مرا به بازی گرفته است ......
چند روزی از روز مهمونی میگذره ولی من هنوز به دنیای خودم بر نگشتم .... دو اتفاق، دو صحنه که مدام تو فکر و خیالم تکرار میشن ... یکی شوم .... یکی خوب .... وای که کبوتر ذهنم دوباره به آن روز پرواز کرد و رفت .....
از میون جمعیتی که هنوز تشویقم میکردن گذشتم و لبخندی به عنوان تشکر زدم و به سمت اتاقی که هنگام ورودمون لباسا و وسایلمون و اونجا گذاشتیم رفتم تا هم یه نگاه تو آینه بندازم و موهام و که حدس میزدم به هم ریخته شده درست کنم هم یکم آروم بشم چون بالاخره خجالت میکشیدم .... در اتاق و باز کردم و رفتم تو. خوب خدار و شکر هیچکی نبود و من میتونستم راحت باشم .... جلوی آینه رفتم و یه نگاه به خودم انداختم .... وای خوب شد اومدما. ببین چه بلایی سر موهام اومده. داشتم با دستام موهام و درست میکردم که یهو در باز شد. سریع برگشتم ببینم کیه که دیدم شایان با عصبانیت داره میاد جلو!
_ آدم قبل اینکه بیاد تو در میزنه. میبینم که بهت یاد ندادن. حالا برو بیرون اگه حرفی داری میام اون ...
_ تو فکر کردی کی هستی؟ !!!! زیبای خفته که اینقدر به خودت مینازی !!!! فقط میخواستی من و ضایع کنی؟! یا اینکه هوس کرده بودی یه خودی جلوی همه نشون بدی ؟؟؟ !!! تو یه شانس بزرگ و امشب از من گرفتی !!!! قرار بود یکی اسپانسرم بشه برای اینکه آلبوم بزنم ولی با اون رقص تو دیگه هیچکی به من توجه نکرد !!!! ههههه .... ملوس ؟؟؟ !! شباهت تو و گربه فقط در دو چیز ... یکی چنگ انداختن به زندگی دیگران و یکی صدای جیغش وقتی پا رو دمش میزاری !!!! اون روز اگه گفتم یاد گربه افتادم هم به همین دلیل بود. بس که جیغ جیغ میکردین !!!! خوب گوش کن ببین چی میگم !!! با من در نیوفت وگرنه برات گرون تموم میشه !!!!!!!
تمام جسارتی که داشتم پرید .... فقط حس میکردم که دارم خورد میشم ... میشکنم ... آخه هیچکی تا حالا با من اینطوری صحبت نکرده بود .... سعی کردم خودم و جمع و جور کنم و جوابشو بدم، ولی مثل اینکه خیلی موفق نبودم چون صدام هیچ قدرتی نداشت:
_ کی میخواست کی و ضایع کنه ؟؟؟ !!! تو بودی که اول من و جلوی اون همه آدم کشوندی وسط. من اگه میخواستم خودی نشون بدم خیلی فرصت های دیگه داشتم که این کار و بکنم. من ...
_ بیخودی برای من مظلوم نشو که من یکی گولت و نمیخورم. اومدنت اون وسط هم کار اون الناز احمق بود !!!! تقصیر خودم بود! نباید براش ماجرای اون روز اول که دیدمت و تعریف میکردم. مثلا اومد مزه بریزه !!!!! فکر کرد چون باهات کل کل میکنم ازت خوشم میاد !!!!!
یه لبخند کریه زد و ادامه داد: البته اگه بخوای میتونی با من باشی. ولی دائمی روش حساب نکن! شاید یکی دو ماه بتونم تحملت کنم ....
و چکی که تو اون لحظه از طرف من رو صورت شایان نشست صد در صد لایقش بود !!!!!!!!!!
دستای شایان بالا رفت .... حتی نمیخواستم بهش فکر کنم .... یعنی اون می خواست رو من دست بلند کنه !!!! به چه حقی ؟؟ !!! مگه من بی کس و کارم !!!! یه مرد چطور میتونه رو یه زن دست بلند کنه !!! (خودت گفتی یه مرد نه یه نامرد!) تعجبم بیشتر از ترسم بود ..... تنفرم به فرد رو به روم هم بیشتر از ترسم بود .... ولی حتی سعی نکردم که دستم و بالا بیارم و مانعش بشم. .. نمی خواستم باور کنم .... دوست داشتم زمان بگذره و این اتفاق نیوفته. بدون مانع شدن من نیوفته !!!!
زمان گذشت ولی این دست شایان بود که به سمت صورت من میومد .... فقط تونستم چشمام و ببندم .... چشمام و بستم ولی اتفاقی نیوفتاد .... چیزی رو صورتم حس نکردم .... نور امیدی تو دلم زنده شد .... شاید شایان اینقدر ها هم پست نباشه .... آروم چشمام و باز کردم که امیدم به نا امیدی و نا امیدی به تعجب تبدیل شد ..... دستی مانع دست شایان شده بود و اون و تو هوا نگه داشته بود. دست و دنبال کردم که به صورت جذاب و مردونه ی استاد احمدی رسیدم ... صورت جذابی که هیچ وقت من و جذب نکرد ... ایده آل های من چیزی فراتر از زیبایی ظاهری بود ...
_ چطور دلت میاد رو این دختر دست بلند کنی؟ این جوجه کوچولوی منه، بهتره بهش نزدیک نشی!
همین ؟؟؟ !!؟! نه دادی، نه دعوایی، نه کتک کاری. !!!!! یعنی اگه به قول خودش جوجه کوچولوی اون نبودم عیبی نداشت روم دست بلند کنه؟ !! اصلا به چه حقی به من میگه جوجه کوچولو ؟؟ !!! بی غیرت عوضی !!!!
با عصبانیت و تعجب به استاد نگاه کردم .... چشماش برق میزد و لبخند پیروز مندانه ای رو لباش بود !!!! سریع اخمام و کردم تو هم و یه نگاه از سر تاسف به هردوشون انداختم و اومدم برم بیرون که استاد جلوی راهم و گرفت. (ههههه، استاد ؟؟؟ !!! لایق این اسم نیست!)
_ فکر نمیکنی یه تشکر به من بدهکاری ؟؟؟؟ !!!
دلم خیلی سوخت .... حتی همینقدر عصبانیت هم تو لحنش وجود نداشت وقتی که داشت مثلا شایان و دعوا میکرد !!!!! آدم باید قبل از اینکه یه مرد یا استاد باشه انسان باشه .... که این دو نفر بویی ازش نبرده بودن !!!!
**********
مهیار
همه چیز اینقدر سریع اتفاق افتاد که هنوز باورش برام سخته. از اعلام شدن اسم مهتاب، اومدنش وسط سالن بر خلاف میلش، و رقص زیباش که .... هنوزم رقصش جلوی چشمامه ..... مثل یه فرشته پرواز میکرد .... اینقدر با احساس بود که دلم میخواست برم و بغلش کنم .... بغلش کنم و آرومش کنم از این تلاطم عشق و دردی که در موسیقی و رقص مهتاب موج میزد .... دلم میخواست دوباره ببینمش. دیدم که به سمت اتاق های پشت سالن رفت. اتاق های پشت سالن. !!!! یهو دلم شور افتاد .... به سمت اتاق ها رفتم.یکی یکی در زدم و بازشون کردم ولی مهتاب اونجا نبود. اودم برم جاهای دیگرو بگردم که دیدم یه اتاق ته راهرو هست که یه نفر جلوش وایستاده و یه صداهای دعوایی هم میاد!
یکم جلوتر رفتم تا بتونم بشنوم ولی نه اونقدر که اونفرد بتونه من و ببینه! ..... چیزهایی که میشنیدم و باور نمیکردم ... چطور یه نفر میتونه اینقدر رذل باشه ؟؟ !!! اولش که برای همراهی پیانوی شایان اسم مهتاب و آوردن یه لحظه فکر کردم که شاید دوست دختر دوست پسرن، ولی چیزایی که شنیدم خیلی درد آور بود ... دوست داشتم برم جلو و یدونه بزنم تو دهن این شایان عوضی، ولی نباید به این زودی به مهتاب نزدیک بشم ...... یهو یه صدای چک اومد ... فکر کنم مهتاب خودش دست به کار شده بود. آفرین حقش بود !!!! ولی اگه کار مهتاب نبوده باشه و اون عوضی روش دست بلند کرده باشه چی ؟؟؟؟ !!!! اومدم برم جلو که فردی که دم در وایستاده بود پرید تو اتاق، منم رفتم جلوتر .... از لای در توی اتاق و نگاه کردم ....
شایان جلوی مهتاب وایستاده بود و مهران احمدی دست شایان و رو هوا گرفته بود که گفت: چطور دلت میاد رو این دختر دست بلند کنی؟ این جوجه کوچولوی منه، بهتره بهش نزدیک نشی!
غلط کرده رو مهتاب دست بلند کنه !!!!! جوجه کوچولوی من.! دیگه این احمدی داره زیاده روی میکنه !!!!! صبر کن ببینم، این چرا صداش اینقدر ریلکس و آروم بود !!!!!!الآن مثلا دعوا کرد.! باید یدونه میزد تو دهن اون شایان کثافت !!!!! جمله ی بعدی و که شنیدم دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم تو اتاق .....
مهیار_ تشکر.! دیگه کم مونده بود برای کار آقا شایان تقدیر نامه بنویسی !!!!
هر سه با هم به سمت من برگشتن ..... به مهتاب نگاه کردم .... همون چشمهای سیاه .... چشمهایی که هزاران حرف نگفته داشتند .... ترس، درد، شکستگی .... چشمهایی که فریاد میزدن نجاتم بده .... نجاتم بده از این ناحقی، از این حرف های ناروا .... از این ناتوانی ... ناتوانی برای ایستادن در برابر این نامردان .... با صدای احمدی چشم از چشم های مهتاب گرفتم. دیگه نمیخواستم صداشو بشنوم .....
استاد احمدی_ تو دیگه چی میگ ....
و مشتی که به شکم احمدی و پشت سر اون به دهن شایان زدم !!!!! حیف که نمیخوام مهتاب بیشتر از اینا اینجا بمونه، وگرنه بیشتر از خجالتشون در میومدم !!!!!!
دست مهتاب و گرفتم و از اتاق بیرون رفتیم. ومهتاب بود که بی هیچ اعتراضی به دنبال من کشیده میشد ...
وقتی از حرکت ایستادیم که به حیاط رسیده بودیم. دستشو و آروم ول کردم و گفتم: حالتون خوبه؟
جوابی نشنیدم ..... حالش خوب بود؟ نمیدونم ..... نمیدونستم چی باید بگم .... تو ذهنم تلاطمی بر پا بود .... سرش پایین بود و با انگشتاش بازی میکرد .... بدنش لرزش خفیفی داشت .... بغض کرده بود و سخت در تلاش بود که بغضشو پنهون کنه ... شونه هاشو گرفتم و به سمت آلاچیق کنار باغچه بردمش ..... رو صندلی آلاچیق نشوندمش ولی سرش هنوز پایین بود ... دوست نداشت بغضش و ببینم ....
رفتم یکم اونورتر نشستم .... ولی هنوز سکوت کرده بود .... چند دقیقه ای به همون حالت گذشت که شروع کردم به صحبت: بعضی آدما حتی ارزش این و ندارن که بخوای خودت و به خاطرشون ناراحت کنی .... اون دو نفر مرد نیستن، نامردن !!! رقص شما خیلی زیبا بود و مطمئن باشید که هیچ چیزی از متانت شما کم نکرد .... مطمئن هستم این طرز فکر تمام کسایی هست که تو اون سالن حضور داشتن. البته اگه افراد بد چشم و حسود و فاکتور بگیریم! من واقعا شرمندم و خجالت میکشم که هم جنس هام همچین برخوردی با شما داشتن .... امیدوارم که این و به خودتون نگیرید و بدونین که همچین افرادی همرو مثل خودشون رذل و کثیف میبینن .... ولی مطمئن باشید که این چیزی از معصومیت شما کم نمیکنه .....
بهش نگاه کردم .... نمیدونم دیگه چطوری می تونم بهش دلداری بدم. احساس کردم که یکم آرومتر شده بود. سرش و بالا آورد و بهم نگاه کرد .... اول خواستم نگاهم و ازش بگیرم ولی نمیدونم چرا نتونستم ..... عیبی نداره، یه عمر من مچ همرو گرفتم، بزار یبار هم این فرشته کوچولوی ناز مچ مارو بگیره ... ... نا خود آگاه لبخندی زدم که باعث شد مهتاب هم لبخند بزنه و اینبار اون بود که سکوت و شکست: ممنونم .... هم به خاطر کمکتون هم به خاطر حرف های دلگرم کنندتون.
هنوز نتونستم نگاه ازش بگیرم: وضیفم و انجام دادم. حالتون بهتره؟
_ بله، باز هم ممنون ....
_ خواهش میکنم. آه فرصت نشد خودم و معرفی کنم، مهیار هستم.
_ خوشبختم. منم مهتاب هستم.
و این صدای جیرجیرک ها بود که سکوت بین من و او را میشکست ..... آرام شده بود ... ریتم نفس هایش این را میگفت .... گرچه شب رنگ چشمانش هنوز مه گرفته بود از غم ..... غمی که نمیگذاشت من هم او را به بازی بگیرم ... حتی اگر نیتم بد نباشد .... نه، من نمی تونم ... باید بگم .... باید همه چیزرو بهش بگم ... هرچه زودتر بهتر ... ..