تعرفه تبلیغات کانال سایت در آپارات تالار گفتمان سایت
رمان حریم عشق رمان حریم عشق

 

* اینجور بهت بگم که :

او آمد، اما با لباسي ديگر چهره اش در اولين لحظات نا آشنا مي نمود، ولي لبخند زيبايش او را همان آشناي قبلي معرفي ميكرد. به محض ديدنش جلو رفتم بارها نزد خود اين صحنه را تجسم نموده و برخوردم را تمرين كرده بودم. با اينحال مطمئن هستم كه باز چهره ام مرا بي نهايت دستپاچه نشان مي داد و صدايم از شدت هيجان مي لرزيد.
سلام كردم. نگاهش طور خاصي بود، گويا برايش آشنا بودم ولي صدايش پر از ترديد بود.
- سلام
- اميدوارم حالتون خوب باشه و مصدوميتتون بهبود پيدا كرده باشه.
- آه ... شناختمتون
- بله من هفته قبل ... خاطرتون كه هست، موقع باز كردن در ماشين بعلت عجله زياد متوجه شما نشدم و اين بي دقتي باعث شد در به پاي شما بخوره و صدمه ببينيد.
- صدمه؟ شوخي مي كنيد؟ ... من كه همون موقع هم عرض كردم چيز مهمي نيست.
- بله فرموديد، ولي من بازم نگران بودم
خنديد و گفت "نگراني شما بيهوده بوده، همان طور كه ​​مي بينيد من در سلامت كامل بسر مي برم"
برخورد با رهگذاران باعث شد بخاطر بياورم درست در وسط پياده رو ايستاده ايم. با چهره اي خجالت زده گفتم: "اگه اشكالي نداره بقيه صحبت رو توي ماشين ادامه بديم، اينجا نمي شه صحبت كرد، چون ظاهرا سد معبر كرديم.
- ولي من فكر نمي كنم مسير هامون يكي باشه
- خوب اشكالي نداره.
- اما
- خواهش میكنم تعارف نفرماييد
چند لحظه بعد او در اتومبيل من بود. حتي خودم هم نفهميدم چگونه اتفاق افتاد. از خوشحالي سر از پا نمي شناختم. بلافاصله حركت كردم. براي آن كه سر صحبت را باز كرده باشم و سكوت را بشكنم، پخش ماشين را روشن كردم و گفتم: "صداي موسيقي كه شما رو اذيت نمي كنه"
- نه بر عكس من به موسيقي علاقه دارم.
- چه جالب! درست مثل من.
او بار ديگر سكوت كرد و من نميدانستم اين بار چطور شروع كنم. به ناچار پرسيدم: "نفرموديد از كدوم طرف بايد برم."
- از هر مسيري كه به مقصد خودتون ميرسه. منم سر همين خيابون زحمت رو كم مي كنم
- زحمت كدومه خانم؟ اگر افتخار بديد، مي خواستم شما رو به مقصد برسونم.

آخه مسير من خيلي طولانيه. ميترسم بنزين شما ته بكشه.
- در حال حاضر باك ماشين پره، چهل ليتر بنزين دارم، اگر هم كم اومد از پمپ بنزين هاي سر راه استفاده مي كنيم، مگه گير نمي ياد؟
در آينه نگاهش كردم، خنديد و گفت: "نه، در محله ما همه درشكه سواري مي كنن، اون كه نيازي به بنزين نداره، با كاه و يونجه راه مي ره.
- مسئله اي نيست تجربه سوخت جديد به گمونم براي ماشين ما هم شيرين باشه، حالا مي تونم خواهش كنم مسير تون رو بفرماييد.
- خودتون خواستيدها ... پس فعلا تا ميدان گلها تشريف ببريد.
- فعلا، يعني بعد از اون هم اميدوار باشم كه در خدمتتون هستم؟
- گفتم كه مسيرم طولانيه.
- هر چي طولاني تر بهتر.
- چرا؟
مي خواستم بگويم براي آنكه بيشتر از مصاحبت شما فيض ببرم، ولي نتوانستم و تنها به لبخندي بسنده كردم. در همان حال پرسيد: "شما چه كاره هستيد"
با وجودي كه از سوالش جا خورده بودم، ولي خيلي خوشحال شدم، چون به هر حال زحمت آغاز بحث را برايم كم كرده بوده. پاسخ دادم: "شما چي فكر مي كنيد"
- پزشك هستيد؟
- پزشك؟ نه، چطور چنين فكر كرديد؟
اشاره اي به بدنه ماشين كرد و گفت: "بخاطر اين ... خيلي گرون قيمته، نه"
- شايد ... شما دوست داشتيد مصاحبتون يه پزشك باشه؟
- خنديد، از همان خنده هاي خاص كه در اولين نظر توجه ام را جلب نموده بود، در حين خنده گفت: "نه، براي من چه فرقي مي كنه؟

پس اجازه بديد خودم بگم ... من كارمند هستم.
- كه اين طور پس اين ماشين بايد متعلق به رئيس شما باشه، تصورش رو بكنيد اگه الان آقاي رئيستون شما رو با اين ماشين ببينه، فردا صبح تو شركت چه بلوايي بر پا مي شه!
اين مرتبه من از حرفش به خنده افتادم، و با صداي بلند خنديدم. ابروانش را درهم كشيد، اخم هم به اندازه خنده در صورتش برازنده بود. با لحني پشيمان سوال كردم: "ناراحت شديد"
با وجودي كه پاسخش منفي بود، اما لحنش چيز ديگري مي گفت، لذا بار ديگر گفتم منو ببخشيد، مي دونيد شما خيلي جالب حرف مي زنيد. "
- جالب يا مسخره
از تحكم كلامش دانستم كه حدسم درست بوده و او عصباني است، عصباني تر از آنچه تصورش را كرده بودم، براي همين هم دلجويانه ادامه دادم: "من ... من اصلا منظوري نداشتم."
سكوت كرد و از پنجره به بيرون خيره شد. نمي خواستم چيزي بگويم. مي ترسيدم ناراحتي او را تجديد نمايم. در آن لحظه خود را بخاطر برخورد نامناسبم سرزنش مي كردم، حتي هنوز هم از حرفهاي بي ملاحظه اي كه زدم عصباني هستم، چون با اعمال و گفتار مسخره چندين مرتبه موجود زود رنجي چون او را از خود رنجاندم. در آن لحظه فكرم كار نمي كرد. نمي دانستم واقعا رفتارم تا اين حد ناشايست بود؟ با اين حال باز هم نتوانستم سكوت كنم و گفتم: "مايليد راجع به شغلم بيشتر توضيح بدم؟"
بي علاقه سر تكان داد و اعلام بي تفاوتي كرد ولي من به روي خود نياوردم و ادامه دادم: مي دونيد خانم ... اسمتون رو هم نمي دونم.
لحظه اي مكث كردم، شايد نامش را بگويد، ولي او همچنان سكوت كرد، و من كه چنين ديدم به ناچار ادامه دادم: "همون طور كه ​​عرض كردم من در يك شركت بازرگاني فعاليت مي كنم اونروز كه براي بار اول شما رو زيارت كردم ، بخاطر داريد؟ من به يه جلسه مي رفتم، بين راه ماشين خراب شد و راننده مجبور شد ماشين رو به تعميرگاه ببره، منم ناچار با ماشين خودم راه افتادم. انقدر عجله داشتم كه حتي موقع پياده شدن متوجه شما نشدم ...
باز هم در آينه نگاهش كردم، تا از چهره اش بخوانم، كه هنوز هم از من عصباني است يا نه؟ ناگهان سرش را بالا آورد، در يك لحظه نگاه هايمان با هم تلاقي كرد و من شرمنده و خجل و از همه بدتر بشدت دستپاچه سرم را پائين انداختم و ادامه دادم: "باور مي كنيد من تمام اين هفته رو راس همون ساعت اونجا بودم"
چشمانش از تعجب گرد شد و پرسيد: "براي چي"
- براتون نگران بودم.
با شيطنت پرسيد: "پس چرا همون روز پيگير قضيه نشديد"
نمي دانستم چه بگويم. اجازه نداد سكوتم طولاني شود و گفت: "خوب مسلما كارتون از يه غريبه مهمتر بوده"
نمي دانم چرا از كلمه (غريبه) خوشم نيامد و معترضانه تكرار كردم: "غريبه؟"
- بله غير از اينه؟
- ولي من در مقابل شما احساس ديگه اي داشتم.
- چه احساسي؟

نميدونم، هر چي بود احساس غريبه گي نبود.
- شما پسرها نمي تونيد قصه تازه تري براي ما بسازيد.
از حرفش ناراحت شدم، ولي شايد حق با او بود، شايد بارها اين سخنان را از ديگران شنيده بود و برايش تكراري بود. به چهارراه نزديك شديم بي آنكه بخواهم پايم را از روي پدال گاز برداشتم، چراغ زرد با سستي من به قرمز تبديل شد. او كه متوجه گرديده بود گفت: "شما به رنگ قرمز علاقه داريد"
- خير چطور؟
- پس چرا آروم رفتيد تا رنگ قرمز چراغ رو زيارت كنيد؟
سرم را به طرفين تكان دادم و چيزي نگفتم. او با لبخند شيريني گفت: "اين بار من بايد از شما سوال كنم كه ناراحت شديد"
- نه ناراحت نشدم.
- ولي اين طور بنظر مي رسه.
- من هيچ وقت از دست شما ناراحت نمي شم.
- طوري حرف مي زنيد كه انگار قراره ما سالها با هم در ارتباط باشيم.
مي خواستم بگويم چرا كه نه؟ اما چيزي نگفتم، نگاهي به جلو انداختم، تا انتهاي خيابان ترافيك سنگين، اما روان بود. در دل آرزو كردم به يكي از آن گره هاي كور ترافيك برخورد كنيم و تا ساعتها در راه بمانيم، اما اين طور نشد از طرف ديگر راه زيادي هم تا مقصد باقي نمانده بود. مي خواستم بجاي حاشيه روي، اصل مطلب را بگويم، ولي اين كار هم ساده نبود. بالاخره گفتم:
- اسمتون رو نگفتيد.
- منم اسمي از شما نشنيدم.
-شايد علت اين باشه كه سوال نفرموديد.
- بايد مي پرسيدم.
- اگر تمايلي به شنيدن داشته باشيد.
- تمايل؟ برام فرقي نمي كنه.
- ولي من خيلي دوست دارم اسم شما رو بدونم.
- بهتون اجازه مي دم هرچي كه دوست داريد صدام كنيد.