تعرفه تبلیغات کانال سایت در آپارات تالار گفتمان سایت
دانلود رمان نهایت عشق pdf,java,epub,apk دانلود رمان نهایت عشق pdf,java,epub,apk

خیلی ممنون از لیلا افشار عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .


 

 دانلود رمان نغمه عشق برای کامپیوتر (نسخه PDF)

 

 

وزش نسیم بهاری بی تابی را به چشمان مهربان تورج کشاند. با اندوه به آسمان چشم دوخت و زیر لب گفت:
اوستا رحیم نوکرتیم نکنه بارون بیاد، اون زمان چه خاکی تو سرم کنم با مهمون هایی که کم کم سر و کله شون پیدا می شه.
از چند هفته پیش که مراسم خواستگاری میترا برگزار شده بود و موعد نامزدی برای جمعه پایان فروردین گذاشته شده بود. ته دل تورج نگران بود و مدام می گفت:
 
- نکنه بارون بیاد! هوای بهار که حساب و کتاب نداره بهتره به جای این که تو حیاط صندلی بچینیم از ملوک خانم خواهش کنیم مردونه رو خونه اونا بندازیم، این طوری خیالمون راحت تره. اما مادر و ایرج مخالف بودند و می گفتند:
 
- وقتی خودمون جا داریم درست نیست مردم رو تو زحمت بندازیم.
 
و جواب ایرج در مقابل مادر و برادر بزرگ ترش که حکم پدر را برای او و میترا داشت سکوت بود اما هنوز ته دلش نگران بود. با این وجود برای برگزاری مراسم تمام تلاشش را کرده بود و حالا که نزدیک غروب بود همه چیز برای برگزاری مراسم آماده بود. سرتاسر حیاط صندلی ها در مجموعه های 6 تایی دور یک میز چیده شده بود و روی هر میز شاخه ای گلایل درون یک گلدان بلور خودنمایی می کرد. دور تا دور حوض که به تازگی رنگ آبی لاجوردی خورده بود و پر از آب بود شمعدانی های تر و تازه چیده شده بود و لابه لای درخت ها با چراغ های چشمک زن تزئین شده بود و در فاصله های چند متری چراغ زنبوری ها مرتب و منظم به انتظار آغاز شب و نورافشانی ساکت و آرام ایستاده بودند. به توصیه ایرج یک ریسه لامپ رنگی هم دم در زده بودند و کوچه بن بست و ساکت را آبپاشی کرده بودند و یک چراغ زنبوری هم دم در گذاشته بودند. داخل خانه هم تقریبا همه چیز آماده بود و از جلوی در ورودی با یک چادر طولانی راه باریکی برای ورود خانم ها تا پله های تراس کشیده بودند تا رفت و آمد راحت تر شود و به ابتکار تورج روی یک تکه مقوا با خط خوش نوشته بودند: "محل ورود بانوان" و روی چادر چسبانده بودند.
 
تورج با لبخند رضایت بخشی همه چیز را دوباره مرور می کرد که با صدای مهران پسر دایی اش به خود آمد:
 
- آقا تورج کجایی عمه صدات می کنه؟
 
تورج با لبخند به طرف مهران برگشت و گفت:
 
- حواسم این جا نبود گفتی چی شده؟
 
مهران با تأکید بیشتری تکرار کرد:
 
- گفتم عمه جون صدات می کنه اوناها روی تراس وایساده ... اوناهاش.
 
تورج با گام هایی بلند به طرف مادر رفت و گفت:
 
- بله ببخشید متوجه نشدم صدام کردید چی شده؟
 
مادر لبخند مهربانش را به صورت تورج پاشید و گفت:
 
- مادر قربونت بره چیزی نشده، میوه ها حاضره روی میزها بچین تا خیالمون راحت بشه.
 
هنوز تورج جواب مادر را نداده بود که مریم دوان دوان از در ساختمان خارج شد و با خنده گفت:
 
- زود باش تورج جان ما داریم می ریم دنبال عروس.
 
تورج خندان پرسید:
 
- شما چرا زن داداش؟ شما که فامیل عروسی!
 
مریم پشت چشمی نازک کرد و گفت:
 
- نه خیر حالا دیگه من فامیل دومادم. تا حالا فامیل عروس بودم، فراموش کردی بهزاد برادر منه و من حالا خواهر شوهرم.
 
مادر با رضایت خندید و گفت:
 
- برو مریم جون، خیالت راحت باشه من مواظب همه چیز هستم. امیر هم پیش عمو تورجش می مونه برو که الان مهمونا میان.
 
مریم که از در خارج شد تورج با کمک بقیه جوان ها مشغول چیدن میوه ها شد. کارشان که تمام شد چراغ ها را روشن کردند و کنار در منتظر ماندند. کم کم سر و کله مهمان ها پیدا می شد و تورج هر چند دقیقه یک بار نگاهی به آسمان می انداخت. اما باد ابرها را پراکنده کرده بود و این موضوع خیال تورج را تا حدودی راحت می کرد. هنوز یک ساعتی از تاریک شدن هوا نگذشته بود که تقریبا همه میهمان ها آمدند. تورج در غیاب برادر که به دنبال عروس رفته بود یک به یک به میهمان ها خوش آمد گفته و آنها را راهنمایی می کرد. رفتار باوقار و لباس زیبایی که قامت مردانه تورج را پوشانده بود او را در چشم هر بیننده صاحب ذوقی مقبول می ستود. مهران که کنار تورج ایستاده بود هر از گاهی سرکی می کشید و می گفت:
 
- نیومدن تورج؟ دلم شور می زنه.
 
اما تورج با لبخند او را به آرامش دعوت می کرد و می گفت:
 
- نگران نباش، داداش ایرج راننده خوبیه! حتما تو ترافیک موندن الان دیگه باید پیداشون بشه.
 
تورج با گفتن این کلمات نگاهی به منقل که ذغالش کم کم خاکستر می شد انداخت روی زمین نشست و آن را با احتیاط برداشت و ذغال جدیدی رویش گذاشت و کمی آب به گوسفند بیچاره داد که منتظر بود تا زیر پای عروس و داماد قربانی شود و دلش برای او سوخت که دقایق بیشتر از عمرش باقی نمانده بود. در این افکار بود که صدای بوق ممتد ماشین ایرج ورود عروس را خبر داد. مادر هم که گویا منتظر بود دوان دوان آمد و منقل را برداشت و گفت:
 
- آماده باشید، اومدن.
 
و نهیبی به مهران زد:
 
- مهران عمه، دوربینت کو؟
 
مهران با خنده دوربین را بالا آورد و گفت:
 
- اینجاس عمه همه چیز حاضره، نگران نباشین.
 
پشت سر ماشین ایرج پیکان سفیدی هم توقف کرد و همزمان با پیاده شدن عروس و داماد و ایرج و مریم گروهی هم هلهله کشان از پیکان پیاده شدند.
 
تورج نگاهی کنجکاوش را به میترا دوخت که هاله ای از صورتش از زیر چادر سفید روی سرش، پیدا بود. اما مادر جلو رفت و در حالی که اسفند دود می کرد چادر را پایین کشید و مسیر دیدن صورت میترا را پوشاند. تورج لبخند زنان جلو رفت و صورت بهزاد را بوسید و میترا را با چادرش در آغوش گرفت و هر دو را با محبت به داخل خانه هدایت کرد. در همین لحظات صدای گرم و مهربان و دل انگیزی از پشت سرش در وجودش رخنه کرد:
 
- ببخشید چادرش داره می کشه رو زمین اجازه بدین من کمکش کنم.
 
تورج بلافاصله از میترا فاصله گرفت و نگاهش را به پشت سرش دوخت تا صاحب این صدای روح نواز را بشناسد. در لحظه ای که نگاهش با دو چشم ### تلاقی کرد زمان برایش متوقف شد. در آن لحظه آرزو کرد ای کاش همه چیز از حرکت بایستد تا او بتواند تا ابد این چشمان زیبا و این نگاه پر از نجابت را تماشا کند! لحظه ای گذشت تا به خودش آمد و دستپاچه گفت:
 
- بله، خواهش می کنم، بفرمایید من می رم تا به ارکستر خبر بدم ... فعلا با اجازه.
 
با گام های بلند به داخل خانه پرید تا صدای ضربان قلبش رسوایش نکند. آهنگ شاد و زیبایی که به مناسبت ورود عروس و داماد آغاز شد کمکش کرد تا خود را بازیابد.  ">دستش را روی سینه گذاشت و چند نفس عمیق کشید و با سر به گروه ارکستر اشاره کرد و نواختن آهنگ شاد و زیبایی که به مناسبت ورود عروس و داماد آغاز شد کمکش کرد تا خود را بازیابد.
 
میترا و بهزاد در میان هلهله و شادی وارد قسمت زنانه شدند و تورج هنوز در خلسه آن دیدار کوتاه آسمان ها را سیر می کرد او هنوز این همه زیبایی را در آن دو چشم آسمانی باور نکرده بود که باز هم آن صدای آهنگین او را به خود آورد:
 
- ببخشید آقا تورج شمائین؟
 
با شنیدن این صدا دلش لرزید. سرش را بلند کرد و با لکنت جواب داد:
 
- بله امری داشتین؟
 
و دوباره زیر یک شال قهوه ای رنگ نگاهش به آن دو چشم زیبا افتاد که با شیطنت دخترانه ای به او خیره شده بود.
 
دختر جوان گویی که جواب تورج را نشنیده بود و دوباره تکرار کرد:
 
- آقا تورج خودتونی؟
 
تورج به زحمت جواب داد:
 
- گفتم که بله، امرتون رو بفرمایین.
 
- من شراره ام دختر عمه بهزاد، منو یادتون نیست؟
 
تورج با کنجکاوی نگاهی به او انداخت و در ذهنش به دنبال خاطره ای مشترک گشت که او را به یاد پری زیبا و رویایی پیوند بزند اما هر چه گشت هیچ نیافت.
 
شراره با لبخند زیبایی گفت:
 
- حق دارین منو فراموش کرده باشین آخه بعد از عروسی مریم جون و آقا ایرج ما به شهرستان رفتیم و تازه یک ساله برگشتیم.
و تورج در دل خدا را شکر کرد که شراره به تهران برگشته.
 
شراره ادامه داد:
 
- به هر حال این مسئله اینقدرها هم اهمیت نداره. آقا ایرج سوئیچ ماشین عروس و پیکان رو دادند و گفتند شما صحبت کنین اون ها رو جا به جا کنن که جلوی رفت و آمد مهمون ها رو نگیره.
 
تورج "چشمی" گفت و سوئیچ ها را از دست شراره گرفت و به طرف ماشین ها به راه افتاد. اما هنوز نگاه شراره را روی خود احساس می کرد. با تردید برگشت و متوجه شد شراره او را نگاه می کند با دست اشاره کرد و گفت:
 
- شما برید داخل خونه خودم، سوئیچ رو براتون می یارم.
 
شراره آرام و مطیع سر به زیر انداخت و به داخل خانه برگشت و تورج از این که او حرفش را گوش کرده بود خوشحال شد.
کارش که تمام شد نگاهی به سر کوچه انداخت. حالا وسط کوچه باز شده بود و میهمان ها به راحتی خانه را پیدا می کردند و رفت و آمد ماشین ها آسان بود. با رضایت به داخل خانه برگشت و به طرف زنانه راه افتاد و از امیر خواست مادرش را صدا بزند.مریم چادر به سر به طرفش آمد و گفت:
 
- دستت درد نکنه تورج، زحمت کشیدی!
 
و در لحظاتی که وارد قسمت مردانه می شد متوجه شد شراره پشت سر مریم ایستاده و او را نگاه می کند. حسابی دست و پایش را گم کرد و با عجله وارد قسمت مردانه شد.مهران با دیدن تورج خود را به او رساند و گفت:
 
- کجایی پسر همه منتظر تو هستن. بدون تو انگار تو عروسی هیچ خبری نیست.
 
تورج نگاهی با تعجب به مهران انداخت و گفت:
 
- کدوم عروسی؟ منظورت نامزدیه؟
 
مهران سری تکان داد و گفت:
 
- چه فرقی می کنه بالاخره شادیه دیگه، انشاءا ... قسمت تو بشه.
 
تورج به یاد شراره افتاد و زیر لب گفت:
 
- یعنی می شه این دختر زیبا ...
 
به سرعت این افکار را از سرش خارج کرد و به خودش نهیب زد؛ "دیوونه این فکرا چیه؟ شاید نامزد داشته باشه یا شوهر کرده باشه. اصلا شاید اونو به تو ندن ... این فکرا رو بهتره بریزی دور تا حسابی در موردش تحقیق کنی "أما چطوری؟
 
لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد با لبخندی صورتش از هم گشوده شد:
 
- تنها راهش مریمه.
 
می دانست چه طور باید از دهان مریم حرف بیرون بکشد.
 
نفسی به راحتی کشید و به جمع جوان ها وارد شد و با صدای بلندی به همه خوش آمد گفت و به پایکوبی مشغول شد.
 
تا موقع شام تورج همراه برادر میان مهمان ها می چرخید و به همه خوش آمد می گفت و پذیرایی می کرد. حالا با آقا محمود پدر شراره و برادرش آقا ناصر آشنا شده بود. دو برادر میانسال که در کنار هم گوشه سالن نشسته بودن و گرم صحبت بودند. تورج هر چند دقیقه یک بار نزد آنها می رفت و به بهانه ای چند کلمه ای صحبت می کرد. پاهایش به اختیارش نبود و این رفت و آمدهای او به گوشه سالن از چشم تیز بین ایرج دور نماند و با لبخند رضایت زیر لب گفت:
 
- ای ناقلا، قلابت رو داری محکم می کنی خوب جایی رفت! خیلی هم دلشون بخواد دامادی مثل داداش من داشته باشن.
 
موقع شام تورج سنگ تمام گذاشت و حسابی از آقا محمود و برادرش پذیرایی کرد. ایرج که لحظاتی کنار آنها نشسته بود با رضایت به تورج نگاه کرد. آقا مسعود رو به ایرج گفت:
 
- برادرت جوون خوب و آقائیه، خدا حفظش کنه، سال ها بود ندیده بودمش، چه جوون رعنایی شده!
 
ایرج با خنده گفت:
 
- غلام شماست.
 
و با شنیدن این حرف تورج از خجالت سرخ شد و ایرج هر چه لازم بود بفهمد، فهمید و به خاطر سپرد تا با مریم در این مورد صحبت کند زیرا او هم شراره را دختر مقبول و خوبی می دانست. فقط در عجب بود که برادر آرام و سر به زیرش چه طور در آن شلوغی شراره را دیده بود و ...
 
میهمان ها که رفتند خانه خلوت شد و اعضای خانواده که حالا بهزاد هم به آنها اضافه شده بود دور هم جمع شدند. تورج هنوز فکر شراره بود که در لحظه خداحافظی به بهانه ای به او نزدیک شده بود و با او خداحافظی کرده بود. تورج دلش می خواست شهامت او را تحسین می کرد چرا که او خودش با این که دلش می خواست با شراره خداحافظی کند اما جرأت نمی کرد و خجالت می کشید.
 
با صدای مادر تورج به خود آمد:
 
- همگی خسته نباشین. زحمت کشیدید انشاءا ... بهزاد و میتراجبران کنند.
 
بهزاد سری به علامت تعظیم فرود آورد و گفت:
 
- بله مادر جون، عروسی تورج جون، عروسی امیر، مکه رفتن شما جبران می کنیم.
 
مریم با مهربانی به تورج خیره شد و گفت:
 
- بهزاد جون فکر نمی کنم به این زودی آرزوت برآورده بشه. من که فکر نمی کنم دختری پیدا بشه که این پسر مشکل پسند ما رو راضی کنه.
 
ایرج خندان گفت:
 
- خانوم خیلی هم مطمئن نباش شاید پیدا بشه.
 
و همه با تعجب به صورت سرخ از خجالت تورج خیره شدند اما کسی چیزی سر در نیاورد.
 
یک هفته بود که تورج با خودش می جنگید هنوز جرأت نکرده بود در مورد شراره با کسی صحبت کند فقط با چند سؤال کوتاه از مریم متوجه شده بود که شراره هنوز مجرد است و در خیابان بالای خانه بهزاد به کلاس کامپیوتر می رود. پدرش هم در همان خیابان مغازه خیاطی داشت. بارها تصمیم گرفت دل را به دریا بزند و با پدر شراره صحبت کند اما شرم مانع می شد. گاهی به سرش می زد با خود شراره صحبت کند اما باز هم نمی توانست. به شدت حیران و سرگردان مانده بود و البته اضطراب و تردید او از چشم خانواده به خصوص مادر دور نمانده بود اما هر چه سعی می کردند تورج کلامی صحبت نمی کرد.
 
او هر روز به آرامی به محل کارش می رفت و عصر باز می گشت و تمام وقتش را در اتاقش و در تنهایی می گذارند. فقط در ساعتی که داخل ماشین او را تماشا می کرد تا کمی خود را تسکین دهد. بعد بازمی گشت و تا دیدار بعد با خاطره همان دیدار خوش بود.
 
ایرج برادر بزرگش به خوبی متوجه شرایط روحی او بود اما منتظر بود تا تورج خود زبان باز کند و راز دل را با برادر بگویید.
****
تورج تصمیمش را گرفت با این که ته دلش هنوز تردید داشت اما اهمیتی به آن نداد و صحبت با خود شراره را از همه راه ها بهتر دانست و تصمیم گرفت این مسئله را یکسره کند. باید نظر شراره را می پرسید تا خیالش راحت می شد! اگر شراره موافقت می کرد با خیال آسوده خانواده اش را در جریان می گذاشت و فکرش آزاد می شد. دوست نداشت خانواده اش جواب رد بشنوند. از طرفی با این که بعد از مراسم نامزدی میترا حتی یک بار هم با شراره روبرو نشده بود اما حس ششم به او می گفت شراره ته دلش به او تمایل دارد و همین موضوع او را ترغیب می کرد تا هر چه زودتر کار را یکسره کند و از این دودلی و تردید نجات یابد. در رویاهایش می دید که دست در دست شراره که در لباس سپید عروسی از همیشه زیباتر شده بود آرام آرام در میان میهمانان می چرخیدند و به همه خوش آمد می گفتند.
 
با این تصورات لبخند رضایت بر لبش می نشست و هر روز از روز پیش مصمم تر می شد. صبح سه شنبه بود از چند روز قبل صدها بار جلوی آینه تمرین کرده بود که چگونه سر صحبت را با میترا باز کند اما الان که تر و تمیز و مرتب داخل ماشین نشسته و روبروی کلاس میترا منتظر آمدن او بود همه چیز را فراموش کرده بود. هر چه به مغزش فشار می آورد چیزی به خاطرش نمی رسید. نگاهی به در آموزشگاه کرد و سرش را روی فرمان اتومبیل گذاشت و دوباره به مغزش فشار آورد اما فایده ای نداشت.سرش را بلند کرد و به در آموزشگاه چشم دوخت و برای یک لحظه تصویر شراره درون چشمانش جان گرفت. باور نمی کرد دوباره نگاه کرد. شراره همراه دوستش مستقیم به طرف او می آمد. ضربان قلبش بالا رفت و احساس گرما کرد. شراره که نزدیک شد دستش را روی دستگیره گذاشت تا پیاده شود اما لحظه ای فکر کرد و منصرف شد. نمی خواست جلوی دوستش مزاحم او شود به آهستگی ماشین را روشن کرد و به دنبال آنها حرکت کرد به امید این گه بعد از دقایقی دوستش او را ترک کند و او بتواند به تنهایی با شراره صحبت کند.
 
حرکت آرام تورج باعث جلب نظر عابرین پیاده شد و درست در لحظه ای که دوست شراره خداحافظی کرد تورج متوجه شد همه او را نگاه می کنند اما اهمیتی نداد و تصمیم گرفت پیاده شود که یکهو چشمش به بهزاد افتاد که در فاصله یک قدمی شراره ایستاد وبا او شروع به صحبت کرد. تورج با این که صدای او را نمی شنید اما از حرکات تند دست و صورت گرفته بهزاد حدس زد که گفتگوی آنها خیلی هم دوستانه نیست. بنابراین مصلحت ندید توقف کند. از کنار آنها گذشت. بدون این که با بهزاد سلام و علیک بکند.آن طرف چهار راه کمی از سرعتش کاست در آئینه نگاهی به پشت سر انداخت و شراره را دید که با عجله دور می شود و بهزاد با نگاهی مشکوک او را می نگرد.
 
شب که به خانه رسید اصلا حوصله نداشت. متوجه حضور بهزاد در خانه شد و حسابی عصبانی گردید. حوصله این یکی را دیگر نداشت. امروز بهزاد تمام برنامه های او را به هم زده بود و درحالی که چند قدم بیشتر تا رسیدن به مقصود فاصله نداشت مانعش شده بود. سلام کوتاهی کرد و راهی طبقه بالا شد. بهزاد هم حسابی سرسنگین بود و جواب کوتاه و سردی به تورج داد. میترا که متوجه برخورد آنها شده بود با نگاه پرسشگری رو به بهزاد کرد و گفت:
 
- طوری شده؟ تو با تورج مشکلی داری؟
 
بهزاد سری تکان داد و گفت:
 
- فکر نمی کنم اما مثل این که تورج با من مشکلی داره.
 
با ورود مریم و امیر که همراه تورج آمده بودند میترا نتوانست جواب سؤالش را بگیرد بنابراین سعی کرد رفتارش عادی باشد تا کسی متوجه جریان نشود.
 
تورج هم با صدای مادر به جمع برگشت و در چیدن سفره شام ​​کمک کرد و حسابی با امیر بازی کرد اما آخر شب نتوانست با بهزاد صحبت کند چرا که بهزاد هر دفعه به نوعی نگاهش را از تورج می دزدید و با دیگران مشغول صحبت می شد.
 
خواب از چشم تورج رفته بود. نمی دانست چه کند ته دلش احساس می کرد که پرخاش بهزاد به شراره و رفتار امشبش به دلیل حضور او در کنار کلاس شراره بوده اما از دلیلش سر در نمی آورد. تصمیم گرفت از خود شراره سؤال کند پس باید تا کلاس بعدی او که دو روز بعد بود، صبر می کرد. دلش کمی آرام گرفت اما هر چه کرد تا ...
صبح لحظه ای خواب به چشمش نیامد.
 
هوا گرگ و میش بود که با تنی خسته رختخواب را ترک کرد.مادر مشغول اماده کردن صبحانه بود کنار سفره نشست و مشغول ناخنک زدن به نان تازه ای شد که با بوی اشتهابرانگیزش حسابی اشتهای او را تحریک کرده بود.مادر با مهربانی لیوان چای راجلوی او گذاشت و گفت:
 
-سحرخیز شدی عزیزم!
 
تورج لبخندی زد و گفت:
 
-خوابم نبرد.
 
مادر کنارش نشست و گفت:
 
-در عوض امروز بهتر به کارت می رسی.
 
تورج مادر را در اغوش گرفت و بوی مهر مادری در دماغش پیچید.
****
 
-شراره خانوم ... شراره خانوم.
 
شراره با تعجب به عقب برگشت.نگاه کنجکاو دوستش هم به دنبال صدا می گشت.تورج اهسته از ماشین پیاده شد و با سر سلام کرد و به طرف شراره رفت.قدم هایش را به سختی بر می داشت.دچاراضطراب شده بود و نفسش بند امده بود.شراره سر جایش ایستاد تا تورج نزدیک شد و دوباره سلام کرد.
 
-سلام اقا تورج با بنده امری داشتین؟
 
-سلام معذرت می خوام که مزاحمتون شدم.راستش از این جا رد می شدم شما رو دیدم گفتم برسونمتون خونه.
 
دوست شراره با شیطنت نگاهی به ماشین کرد و گفت:
 
-این جا مسیر همیشگیتونه؟ ... ..چون دو هفته ای میشه که من شمارو این طرفا می بینم.
 
شراره که متوجه دستپاچگی تورج شده بود در حالی که سعی می کرد خنده اش را پنهان کند گفت:
 
-نه لیلا جون حتما اشتباه می کنی ممکنه بهزاد رو با این ماشین دیده باشی اخه بهزاد داماد اقا تورج و در واقع شوهر خواهرشونه.
 
تورج با شنیدن اسم بهزاد دچار نگرانی شد تعلل را جایز ندانست و دوباره گفت:
 
-می ترسم دیرتون بشه خواهش می کنم بفرمایین همین طور شما خانوم با کمال میل می رسونمتون.
 
دوست شراره نگاه مشکوکی به او کرد و گفت:
 
-نه من خودم میرم مزاحم شراره جون نمی شم خداحافظ.
 
شراره که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود سر به زیر انداخت و با سرعت به طرف ماشین تورج رفت.تورج که گویی در اسمان ها سیر می کرد در ماشین را باز کرد و خودش کنار شراره نشست و بلافاصله حرکت کرد.
 
-باعث زحمتتون شدم.سر همین کوچه پیاده میشم.
 
-نه هنوز که نرسیدیم این طوری راهتون دورتر می شه.
 
-نه خواهش می کنم اصرار نکنین این طوری بهتره.
 
-پس جوابم رو کی میدین؟ راستش من خیلی وقته می خواستم این حرف هارو به شما بزنم اما فرصت نمی شد حالا هم تو رو خدا زیاد منتظرم نذارین که دیگه طاقتم تموم شده.اگه شما راضی باشینهر چه زودتر با خوانواده خدمت برسیم.
 
شراره قبل از پیاده شدن مکثی کرد و با حجب و حیا گفت:
 
-اقا تورج بین ما رسمیه اگر کسی دختری رو می خواد با خوانواده باید خواستگاری بره ... منو ببخشید خداحافظ.
 
تورج از خوشحالی قند در دلش اب می شد.دستی برای شراره تکان داد و با دلی لبریز از خوشحالی اماده حرکت شد که ناگهان سایه ای را جلوی کاپوت ماشین دید.به سرعت سرش را چرخاند و به روبه رو نگاه کرد.بهزاد بود! هول شده بود یک لحظه فکری مثل جرقه در ذهنش روشن شد.او درست مقابل خانه بهزاد توقف کرده بود.باور نمی کرد چرا شراره با او چنین کاری کرده بود؟ سعی کرد بر خود مسلط شود ارام پیاده شد و با لبخند دستش را به طرف بهزاد دراز کرد:
 
-سلام بهزاد جون حالت چه طوره؟
 
سوزش سیلی سختی که بهزاد به گوشش نواخت جواب سلامش شد.ضربه ناقافل بهزاد انقدر محکم بود که تورج بی اختیار قدمی به عقب برداشت اما به زحمت خودش را کنترل کرد و در حالی که دستش را روی صورتش می کشید پرسید:
 
-بهزاد منظورت از این کار چی بود؟
 
بهزاد که چشمانش از شدت غضب مثل دو کاسه خون شده بود به تورج حمله کرد و یقه او را گرفت و گفت:
ادامش رو دانلود کن اگر میپسندی..
کانال سایت در تلگرام اپلیکیشن اندروید سایت صفحه سایت در اینستاگرام