
-
-
اگر انسانها میدانستند فهمیدن چه درد عظیمی است هرگز آرزو نمی کردند زودتر روزهای کودکی را پشت سر بگذارند و بزرگ شوند
روزهای کودکی ام قشنگترین دوران زندگیم بود. آن وقت ها نصرت خان را پدرم میدانستم و بانو جان را مادرم برای همین هم مهتاب و ماهان خواهر و برادرم محسوب میشدند اما خب خیلی زودتر از زمانی که باید بزرگ میشدم و زودتر از آنچه که باید حقایق زندگی ام را درک کردم اما اینکه نصرت خان فقط دایی من بود نیز نتوانست ذره ای از علاقه مرا نه به او نه نسبت به بقیه کم کند فقط موجب شد با وجود کم سن و سال بودنم برای بدست آوردن رضایت او و تلافی مهر و محبتش به هر کاری دست بزنم و با رویای برآورده کردن آرزوهایش روزها و سالهای کوکی و نوجوانی را پشت سر بگذارم
اهواز را دوست داشتم زادگاهم بود و یادآور قشنگترین خاطرات کودکی و نوجوانی ام پرسه زدن در نخلستان ها و پیاده روی های هر روزه با مهتاب کنار آبی کارون بزرگترین شادی را به هر دومان هدیه می کرد و وجود شاد و جوانمان را طراوت میبخشید ماهان هم قبل از رفتنش به فرنگ هر از چند گاهی همراهمان میشد حتی یکبار منو مهتاب را به سینما برد آن روزها فیلم دختر لر مجددا روی پرده سینماهای اهواز بود و همه بچه های مدرسه برای دیدنش رفته بودند و همین باعث شده بود من و مهتاب دست به دامان ماهان شویم او مخالفتی نداشت به شرط آنکه نصرت خان بویی از ماجرا نبرد من ته دلم کمی نگران بودم برخلاف میل او رفتار کردن حتی اگر پنهانی بود از نظر من گناهی بزرگ محسوب میشد او برایم با ابهت ترین و مقتدرترین مرد دنیا و مهربانترین دایی روی زمین محسوب میشد مهر پدری جز آنچه او در حقم روا داشت برایم معنی دیگری نداشت به هر حال آنقدر مشتاق رفتن بودم که همه نگرانی هایم را از یاد بردم شبی که قرار بود برای آخرین سانس فیلم در سینما باشیم نصرت خان و بانو جان در مهمانی بزرگی در منزل بخشدار شهر شرکت داشتند چند بار چند دست لباشس پرو کردیم تا بالاخره یکی را با وسواس انتخاب کردیم و برای اولین بار رژ لب به لبهایمان زدیم بالاخره وقتی صدای اعتراض ماهان بلند شد هراسان دستی به موهایمان کشیدیم و برای آخرین بار در آیینه نگاهی به خودمان کردیم برخلاف من که موهایی سیاه و لخت و چشم و ابرویی مشکی داشتم مهتاب پوستی گندمی و مووهای بور و وزوزی داشت بانو جان معتقد بود که به عمه اش یعنی خاله من شباهت دارد خاله ای که هیچکدام از ما حتی ماهان که چند سالی از من و مهتاب بزرگتر بود ندیده بودیم
وقتی از اتاق بیرون آمدم بلقیس تنها خدمتکار خانه با دیدنمان چنان چهره ای ترش کرد که مهتاب در گوشم گفت:
-به گمونم بیچاره شدیم
با این حال به اعتماد حضور ماهان به راه افتادیم فردای آن شب من و مهتاب با خیال راحت در گفتگوی بچه ها در مورد دختر لر اظهار نظری کردیم
یک سال قبل از فارغ التحصیلی من و مهتاب ماهان به طور جدی عزم رفتن کرد از مدتها قبل حرف فرنگ را میزد اما نصزت خان کاملا با این موضوع مخالف بود داییم به شدت مقید و مذهبی بود و به هیچ وجه از محیط بی بند و بار غرب خوشش نمیامد با وجودی که چند بار سفر فرنگ رفته بود و سوغاتیهای زیبایی برایمان آورده بود اما ترجیح میداد ما در مملکت خودمان به جایی برسیم با این حال ماهان حرف خودش را به کرسی نشاند و در بهار سال 55 از ایران رفت روزهای بعد از رفتن او خانه سوت و کور بود و جای خالی اش بیش از هرکس بانو جان را رنج میداد اما از آنجا که خودش برای راضی کردن نصرت خان واسطه شده بود نمیتوانست اعتراضی نماید
هنوز دوره متوسطه را تکمیل نکرده بودیم که مهتاب نامزد کرد در جشن نامزدی اش کاملا متین و موقر به نظر می رسید و هیچ شباهتی به مهتاب شیطان و شلوغ من نداشت.با وجودی که من و مهتاب روحیه مشابهی داشتیم اما او از من واقع گرا تر بود عاشق خانه و زندگی بود که از آن خودش باشد و همسری که هر روز عاشقانه از او استقبال کند اما من به هیچ وجه در این حال و هواها نبودم و شاید هم به قول او زیادی رویای و خیال پرداز بودم هراز چندگاهی مثل ماهان به رفتن فکر میکردم به آن سوی آبها ... ازدواج مهتاب گرچه تا حدی موجب تنهایی ام شد اما من با اشتیاق به سوی تحقق اهداف خودم پیش میرفتم و همه وقتم را با کتابهای درسی پر می کردم و شاید هم همان تلاش بی وقفه چند ماه تاثیرش را گذاشت و من در رشته پرستاری در دانشگاه بزرگ پایتخت پذیرفته شدم
روزی که نامم در میان پذیرفته شدگان دیدم گویی زمین و آسمان از آن من شده بود ذوق زده کنار کارون میدویدم و فریاد میزدم من قبول شدم من قبول شدم بلقیس که در را به رویم گشود پریدم توی بغلش و آنقدر بوسشدمش که با اکراه مرا از خود جدا کرد
-چیکار میکنید خانم یگانه ؟؟؟؟؟
هیجان زده گفتم:
-اگر بدونید چی شده من قبول شدم قبول شدم
بانو جان و مهتاب با شنیدن صدایم بیرو آمدند
شادمان روزنامه را به سویشان گرفتم مهتاب فریاد شادی کشید
دستمان را بهم دادیم و مثل بچه ها در حیاط چرخیدیم و خندیدیم .. من به رویاهای دور و درازم نزدیک شده بودم اما آنچه بیش از هر چیز خوشحالم کرده بود برق رضایتی بود که در چشمان نصرت خان دیدم شبی که او سر میز اعلام کرد:
-یگانه به تهران میره
نگاه خندان من و مهتاب به روی هم نشستن از فردای همان شب کار ما شروع شد خرید های ضروری و جمع آوری آنچه لازم بود بیشتر روزها همراه مهتاب به خیابان بزرگ کوروش می رفتیم و آنقدر خرید میکردیم که در اتوموبیل جایی برای خودمان نمی ماند
وضیعت من در تهران مشخص نبود من و مهتاب تصور میکردیم نصرت خان خانه ای با خدمتکاری مطمئن برایم در نظر گرفته است اما بانو جان ما را از اشتباه بیرون آورد
آن شب ما مثل شبهای دیگر از تهران و رفتن من و زندگی جدیدی که خواهم داشت صحبت میکردیم مهتاب مثل یک زن کامل و سرد و گرم چشیده رشته کلام را بدست گرفته بود و چنان نصیحتم میکرد که گویی طرف صحبتش کودکی چشم و گوش بسته است تصورش را به هم نزده و مثل شاگردی حرف گوش کن پای حرفهایش نشسته بودم که ضربه ای به در خورد
حرفش را برید بانو جان با چهره ای بشاش و سرحال وارد شد
-چکار میکنید دخترها؟
-داشتم واسه یگانه میگفتم خیلی باید مراقب خودش باشه تنها زندگی کردن کار راحتی نیست اونم تو جایی مثل پایتخت
بانو جان ابرویی بال انداخت آمد و لبه تخت نشست و گفت:
-قبول دارم که پایتخت خیلی با اینحا فرق داره اما حتم دارم یگانه جان خیلی عاقلانه با وضعیت جدید کنار می یاد ... گذشته از این قرار نیست یگانه تنهایی زنگی کنه یگانه باید خودت رو برای رفتن به عمارت آماده کنی
من و مهتاب ناباورانه نگاهی بهم کردیم و در یک آن گفتیم:
-عمارت ؟؟؟؟؟
-هیس آروم ... بله عمارت خاله ات خانوم سیمین دخت این خواست خودم خانومه
مهتاب با لحن گله مندی گفت:
-از عمه جان سیمین دخت چنین حرکت خداپسندانه ای بعید به نظر میرسه
بانو جان با اخم ظریفی گفت:
-اینطور راجع به عمه ات حرف نزن خانوم زن مهربون و محترمیه فقط کمی با پدرت کدورت داره ... به هر حال خودش از پدرت خواسته یگانه تمام این چهر سال رو تو عمارت باشه
من خاله سیمین دخت را هرگز ندیده بودم با این که او تنها خواهر نصرت خان محسوب میشد اما آن دو سالها پیش با هم قطع رابه کرده بودند و با وجود روابط حسنه میان نصرت خان و فتح ا ... خان -همسر خانوم- رابطه ی خواهر و برادر همچنان تیره بود .برای همین هر دوی ما از شنیدن حرفهای بانوجان تعجب کردیم او ضمن این که از جا بر می خاست گفت:
-خداروچه دیدید شاید به این بهونه خانوم هم از در آشتی در بیاد
مهتاب سری تکان داد و گفت:
-من خدا رو شکر میکنم مشکل تنهایی ات هم حل شد شنیدم نوه های خانوم همسن و سال ما هستند مطمئن باش بهت بد نمیگذره
چند شب قبل از حرکتم در یکی از شبهای گرم شهرور ماه بلقیس به سراغم آمد و با همان چهره عصا قورت داده و لحن خشکش گفت نصرت خان میخواهد مرا ببیند آخر شب بود و میهمانان خان تازه رفته بودند به اتاق بزرگی که اتاق کار او محسوب میشد رفتم روی مبلی لمیده بود و داشت پیپش را روشن میکرد جواب سلامم را با تکان سر داد و بعد از لحظه ای با اشاره به مبلی گفت:
-بشین
نشستم و چشم دوختم به گلهای قالی پکی به پیپش زد و با تامل گفت:
-خواستم بیای که حرفهای آخر رو بهت بزنم و ... به اصطلاح حجت رو تموم کنم این که توی عمارت فتح ا..خان میری خواست خود ایشون و خانوم بود البته خیلی بهتر شد رها کردن یه دختر جون تو پایتخت کار راحتی نیست عمارت هم معمولا شلوغ و پر رفت و آمده فکر نمیکنم اونجا احساس دلتنگی کنی
-پکی دیگر به پیپش زد و ادامه داد:
--شمسایی ها همه از کوچک و بزرگ تحصیل کرده ان کنارشون که باشی از درجا زدن امتناع میکنی و خواه ناخواه به پیشرفت فکر میکنی.