
آدمها نمیدانند چه روزی مسیر زندگیشان دستخوش تغییر می شود یا کدام حادثه این اتفاق را به وجود می آورد. تنها بعد از گذشت سالها، وقتی همه چیز پایان می گیرد و انسان مجال برگشتن و پشت سر نگریستن را پیدا کند، می تواند بفهمد ان لحظه مهم زندگی اش کی بوده است.
داستان سمن هم همینطور بود. نمی دانست زندگی اش در یک روز بهاری، فصلی که عاشقانه ان را دوست داشت، روز هجدهم خرداد، اولین خم خود را خواهد داشت تا مسیر دیگری را در پیش بگیرد. حالا که به ان روز نگاه می کرد، می دید یک روز عادی و معمولی به نظر می رسید. یک روز خوب و زیبای خدا. روزهایی که قدم در بهترین دوره زندگی اش می گذاشت و برایش خوشحال و سرخوش بود. خودش می دانست در چه روزهای با ارزشی قرار دارد. می دانتس بعد از ان روزها زندگی اش می تواند تغییر کند، اما نمی دانست این طور و به این شکل. می دانست بعد از تمام شدن دوره متوسطه باید مسیر اینده اش را خودش مشخص کند، خبر نداشت که ...
با سرخوشی ناشی از خوب بودن امتحان به خانه برگشت. گرچه گوشه دل کمی نگران ناهید بود. ناهید بهترین دوست و هم کلاس چهارساله اش بود. از صبح که در ایسگاه اتوبوس به هم پیوستند، ناهید کمی بی حوصله بود. سمن ترسید. فکر کرد نکند ناهید موفق نشده برای امتحان خودش را اماده کند؛ اما ناهید گفت:
اگر بگویم، میدانم که مسخره ام میکنی. اما من باور ن از وقتی پایم را از استانه در خانه بیرون گذاشته ام، دلم به شور افتاده. ته دلم دارند رخت می شورند. حتم دارم که قرار است امروز اتفاقی بیفتد! اگر امتحان نداشتم ترجیح می دادم امروز در خانه بمانم.
سمن خندید و دست دور شانه ناهید انداخت. به این اخلاق عجیب و غزیب ناهید عادت کرده بود. گفت:
- توکل به خدا کن ان شالله چیزی نیست. فکر می کنم ناراحتی و دل شوره ات برای امتحان استو منتهی از بس حال و روزت خراب است، مغزت اشتباهی پیغام دلشوره را در مورد خانه ارسال کرده!
- حالا تو بخند. ببین من چه بهت گفتم.
برای یک لحظه ددل سمن هم به شور افتاد. اما بعد با مشت ارامی که به شانه ناهید زد، گفت:
- ا ... گم شو. دل من هم به شور افتاتد. دیگر حرفش رو هم نزن. ان شاا ... که چیزی نیست.
ناهید زبان به دهان گرفت؛ اما سمن متوجه بود که تا موقعی که سر جلسه امتحان رفتند، هر وقت ناهید یادش می افتاد، رنگش می پرید. ولی بعد از امتحان ظاهرا یادش رفته بود که صبح چه دلشوره ای داشته. فقط لحظه اخر، موقع خداحافظی، بود که باز یادش افتاد و گفت:
- سمن، دعا کن همه چیز رو به راه باشد.
- هست خیالت راحت باشه!
تا لحظه رسیدن به خانه، سمن به او فکر می کرد و زیر لب دعا می کرد که همه چیز همانطور که خودش گفته بود مرتب باشد. به در خانه که رسید، کلید انداخت و وارد شد.یک لحظه از دیدن کفشهای پدرش جلوی در راهرو تعجب کرد. نگاهش هم به ساعتش انداخت. دوزاده و نیم بود. معمولا پدرش این ساعت به خانه نمی آمد. شانه بالا انداخت و وازد شد. به محض ورود سلام بلند و سرخوشانه ای کرد. پدرش را دید که با دیدن او تکان خورد و از فکر بیرون آمد. گرفته به نظر می رسید. اما با دیدن او لبخندی از سر مهربانی زد و گفت:
- سلام بابا جون. خسته نباشی.
ممنونم بابت!
- امتحان چطور بود؟
- خیلی خوب بود.
- خدا را شکر.
- مامان کجاست؟
- اشپزخانه.
قبل از اینکه سراغ مادرش برود، رفت تا لباسهایش را عوض کند. دست و رویش که شست، خیلی حالش بهتر شد و از ازار گرمای اواخر بهار نجات یافت. وارد اشپزخانه شد و مادر را پای اجاق دید. مثل همیشه. جایی که همیشه در ذهنش متعلق به مادرش بود و دوستش داشت.
- سلام مامان. خسته نباشی.