خلاصه رمان عشق و خرافات
به گمانم این باغ متروک مانده یادگار اجداد تنها با بودن تو روح و نشاطی گرفته است.
تو چند گلدان گل شمعدانی را روی لبه ی هره سیمانی به ترتیب کنار هم می نشانی.
و از آب پاش که گمان داری خنک تر است بر برگ های گل می فشانی.
و لحظاتی به تماشایشان می ایستی و بعد متوجه حضور من در زیر درخت می شوی.
و سپس بدون هیچ واکنشی نگاه به بالای درخت